۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

رویا و بیداری

بعضی وقتها یک چیز خیلی خیلی کوچک کافیست تا آدم را از رویا بیرون بیاورد؛ تا رویایش را به هم بریزد. مثلا منی که دیشب در این توهم بودم که روزی یک نویسنده خواهم شد، امروز با یادآوری استاد راهنمایم در مورد مقاله ای که باید بنویسم از «خواب غفلت» بیدار شدم. حالا کو تا دوباره روزمره گی ها و دلواپسی ها جای خود را به بلندپروازی ها و رویاها بدهد.

هر گونه شباهت تصادفی است؛ کاملا تصادفی.

اشکال اینکه آدم دفتر خاطراتش را بگذارد توی یک جای عمومی که همه به آن دسترسی دارند این است که ممکن است کسانی که در موردشان می نویسی بیایند و نوشته هایت را بخوانند. آنوقت یا از این ناراحت می شوند که نقدشان کرده ای یا از این که رازشان را همه می فهمند. آنوقت دیگر کسی رازش را به تو نمی گوید و تو دیگر چیزی نداری که در موردش بنویسی. فکر کنم برای همین است که اول بعضی فیلم ها می نویسند هر گونه شباهت با افراد و اتفاقات تصادفی است و داستان فقط زاییده ذهن نویسنده است. من هم باید حتما همین کار را بکنم. از همین جا اعلام می کنم که ای ایهاالناس هر گونه شباهت با هر چیزی که می شناسید تصادفی است. همه این اتفاقات مربوط به  زندگی های قبلی من است که شما در آن نبوده اید. خیالتان کاملا راحت باشد.

هستن، بودن، شدن

تصمیم گرفته ام اگر زمانی کتابی نوشتم اسمش را بگذارم هستن، بودن، شدن؛ کتابی که روایت دیروز، امروز و فردایم باشد. همین.

رژه خاطره ها

وقتی آدم شروع می کند به نوشتن تازه می فهمد که چقدر در زندگیش اتفاق افتاده؛ چقدر زخم خورده؛ چقدر رنج کشیده. از وقتی هوس نویسندگی افتاده به سرم شبها نمی توانم بخوابم. همه آدمهایی که می شناسم و همه خاطراتی که بخشی از قلبم را کنده اند و برده اند جلو چشمانم رژه می رود. چیزهای ساده ای که آدم اصلا فکر نمی کند در حافظه اش بمانند... نوشتن آدم را پیر می کند.

نویسندگی و معماری

نویسندگی هم یک جورهایی شبیه معماریست... وقتی ایده ها بر سرت آوار می شوند دیگر کاری از دستت بر نمی آید. دیشب تمام ذهنم را جمله ها پر کرده بودند. جمله ها و ایده ها. اینکه چه بنویسم، چگونه بنویسم و حتی اینکه نامش را چه بگذارم. تا ساعت دو و نیم، ذهنم مثل تبدارها هذیان می گفت. خدا پدر و مادر رها را بیامرزد که با گریه اش بیرونم کشید از آن جهنم. مثل اولین تجربه ساختنم. اولین باری که خودم ایده معمارانه ام را ساختم. یعنی ... بر ساخته شدنش نظارت کردم. یک قطار بود در مهدکودکی در اصفهان. هر شب خواب می دیدم که قطار ساخته شده و بچه ها از سر و کولش بالا می روند و آخرش او روی سر آنها فرو می ریزد. کابوسی که شاید بیش از ده بار تکرار شد... بعضی شبها هم از هیجان خوابم نمی برد. همه اش فکر می کردم که در فلان جایش فلان کار را می کنم و بهمان جایش را فلان... خلاصه اینکه بی خوابی بود... الان هم بی خوابی است. وجه مشترک نویسندگی و معماری این است که هر دو آدم را بی خواب می کنند.

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

یک وبلاگ بدون خواننده

یکی نیست بگوید به فرض هم که تو وبلاگ درست کردی و هر آنچه را که در آن کله شلوغتر از بازار شامت می گذرد در آن نوشتی... کو خواننده! این هم مشکلی است برای خودش. لینک وبلاگی که برای رها درست کرده بودم به آیدا و سحر و ستاره و فهیمه دادم. اما اینجا فرق می کند. اینجا خیلی شخصی تر است. مثل یک دفتر خاطرات. دلم نمی خواهد کسی که مرا می شناسد بخواندش. حداقل نه در آن زمانی که نوشته می شود. ولی وبلاگی که خواننده نداشته باشد هم... یک جور نقض غرض است. باید یک خواننده برای نوشته هایم پیدا کنم... تنها کسی که تقریبا مطمئنم همه آنچه را در موردش فکر می کنم می داند آیداست. شاید او قبول کند که اولین و شاید تا مدتها تنها مهمان این خانه کوچک باشد.

آرزوهایی به درازای یک عمر

من فکر می کنم آدم باید حداقل سیصد چهارصد سالی عمر کند تا بتواند به همه آرزوهایش برسد. وقتی منی که به نسبتِ بقیه، خودم را خوب می شناسم در شروع سی و دو سالگی تازه فهمیده ام که چه تواناییهایی دارم و به دردِ چه کارهایی می خورم و دوست دارم به دردِ چه کارهایی بخورم، تکلیف کسانی که نصف من هم با خودشان درگیر نبوده اند مشخص است... تازه شصت سالشان که شد می فهمند که نباید اینجایی باشند که هستنند و باید جای دیگری باشند که نیستند و آن وقت هم خیلی دیر است برای خیلی کارها.
آدم هایی خوشبختند که زود می فهمند به کجا می خواهند بروند و زود شروع می کنند به حرکت و به موقع می رسند. بعضی ها اصلا برایشان مهم نیست که به کجا می خواهند برسند. بعضی ها هم خیلی این در و آن در می زنند اما آخرش نمی فهمند که اهل کجایند. مثل ستاره... نمی دانم چه گیری دارد زندگیش که هر چه می رود، هر چه می دود نمی رسد. شاید روزی داستان زندگیش را نوشتم. اگر نویسنده شدم...

شکوفایی

به این نتیجه رسیده ام که هر انسانی باید «شکوفا» شود. منظورم این است که هر کس استعدادی نهفه دارد که باید آن را به فعلیت برساند. حتما من هم استعدادی دارم. شاید این استعداد نویسنده شدن باشد؛ شاید هم نباشد. ولی حداقلش این است که رویای نویسنده شدن کمکم می کند تا خودم را بهتر بشناسم. شاید این وسط بفهمم نقشم در این دنیا یک فسیل شناس بوده، شاید هم یک جراح یا یک خواننده. هر چه هست می دانم که ربطی به رشته تحصیلیم، معماری، ندارد. باید صبر کرد و دید. هنوز برای قضاوت خیلی زود است.

چرا این وبلاگ را درست کردم؟

این وبلاگ را درست کرده ام برای اینکه آرزو دارم نویسنده شوم... و جایی خوانده ام که برای نویسنده شدن باید تمامی احساساتت را بنویسی. می خواهم تمامی احساساتم را اینجا بنویسم. کاری که از یک سال پیش در دفتر یادداشتم شروع کردم. جایی که اولین نوشته هایم متولد شدند... صبح هایی که توی دانشکده از شدتِ بی همزبانی به نوشتن پناه می بردم تا شاید مغزم تخلیه شود و بتوانم شروع کنم به کار... غربت هم بی حُسن نیست. اگر ایران بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که به نوشتن علاقه دارم. اگر هم می فهمیدم نمی توانستم برای رسیدن به رویای نویسنده شدن وقت بگذارم... آدم باید همیشه نیمه پُرِ لیوان را ببیند!
اینجا می نویسم برای اینکه ... شاید همین نوشته ها روزی بشود داستان زندگی ام. داستان زندگی زنی که در شروع سی و دومین سال زندگیش تازه تصمیم می گیرد  نویسنده شود.