۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

تماشای زندگی

یک اعتماد به نفس مردانه لازم دارم که داد بزنم «آهای جماعت چه نشسته اید که بچه هایتان دارند به جای خود زندگی کردن، تماشا کردن زندگی را یاد می گیرند.»

اول از همه خودم که دخترم به جای خمیربازی کردن، دوست دارند بنشیند و ویدئوهای خمیربازی را از یوتیوب تماشا کند؛ همسرم به جای ورزش کردن، یک بخش خیلی مفید از روزش را به تماشای ورزش می گذراند و خودم به جای اینکه وقتم را صرف بهتر کردن زندگیم کنم به تماشای سریالهای خانواده های خوشبخت می گذرانم شاید یادم برود که برای تغییر این شرایط کاری از دستم برنمی آید.

پی نوشت: من فکر می کنم دلیل اصلی این شرایط کمال گرایی بیش از حد است. چون هر چقدر هم که تلاش کنیم به آن وضعیت ایده آل نمی رسیم بسنده می کنیم به تماشای فیلمی که دیگران از آن وضعیت ساخته اند. می گویند گوگل دارد تمام دنیا را سه بعدی می کند. تا چند سال دیگر بدون اینکه از جایت تکان بخوری می توانی در هر لحظه هر جای دنیا را که خواستی با بهترین کیفیت و بدون صرف هزینه ببینی. به نظر من که اصلا جالب نیست. حتی اگر نظرم متحجرانه باشد دلم می خواهد ترسم را از ناتوانی فرزندم برای زندگی کردن داد بزنم.

رازهای مگو

از خواهر کوچکم شنیدم که برای آن یکی خواهر مشکلی پیش آمده. طاقت نیاوردم. دلم می خواست جزئیات ماجرا را بدانم. نگران شده بودم. به خودش دسترسی نداشتم چون اینترنت نداشت. فکر کردم که توی وایبر برای خواهر کوچکم پیام بزنم و بپرسم. حسم می گفت که «نزن». احساس بدی داشتم. احساسم را اینطور توجیه کردم که سوالات من منجر می شود به غیبت. خودم را گول زدم که «من می پرسم؛ اینکه او چگونه جواب بدهد با خودش». با تردید پیامم را فرستادم. تا وقتی که رفتم بخوابم جوابی نیامده بود. صبح روز بعد پیامش را دیدم اما چون چند ساعت گذشته بود پی ماجرا را نگرفتم. شبش گفتم بیا تصویری حرف بزنیم. احوالپرسی های معمول که تمام شد خواستم اصل ماجرا را برایم تعریف کند. خواهرم اشاره کرد که چیزی نگویم. بعد شروع کرد به تایپ کردن. نوشت که آن موقع که من پیام زده بودم گوشی اش دست خواهر وسطی بوده و از اینکه من هم موضوع را فهمیده ام ناراحت شده. بعد هم شروع کرد به توضیح دادن. نظرم را گفتم. گفت که خاله هم با نظر من موافق است. صدای بابا از آن طرف خانه آمد که خطاب به من گفت: «وقتی با خواهرت حرفی داری توی موبایل نزن؛ ایمیل بزن. مادرت نگران می شود». گفتم: «جایی که خاله هم ماجرا را می داند و نظر می دهد من نامحرم می شوم؟». صدای بابا آمد که داشت مامان را مواخذه می کرد که چرا به خواهرش گفته. خواهر من سرخ و سفید شد و من آرزو کردم ای کاش اینترنتمان قطع شود.

قهقرا

هر بار که سرما می خورم می گویم که هیچوقت به این بدی مریض نشده بودم. بار بعد... باز هم همین را می گویم.

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

رابطه

از صبح دارم با خودم فکر می کنم که آیا باید به رها یاد بدهم که آدم باید اسباب بازی هایش را به دوستانش بدهد حتی اگر آنها اسباب بازی اشان را به او ندادند یا به او بگویم که اگر بچه ای به او اسباب بازی هایش را نداد او هم نباید اسباب بازی هایش را به او بدهد؟ اگر مادر به بچه یاد ندهد او از کجا بفهمد که رابطه یک چیز دوطرفه است و هر دو نفر باید به یک اندازه برایش انرژی بگذارند؟... چقدر سخت است که آدم باید بعضی چیزها را به عنوان ارزش به بچه اش یاد بدهد که بهشان اعتقادی ندارد.

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

کتاب بالینی

بزرگترین مشکل من بعد از آمدن به فرانسه بالشم بود. چند ماه طول کشید که یک بالشی پیدا کنم که باعث نشود صبح ها با گردن درد و عضلات گرفته از خواب بیدار شوم. اما همین بالش دیریافته هم چند سانتی متری کوتاه بود. برای همین این اواخر چند تا کتاب و مجله گذاشته بودم زیرش تا به ارتفاعی برسد که درد تولید نکند. 
دیروز رها در حین بِپَر بِپَر کردن روی تخت ما کتابها را دید. تعجب کرده بود که کتاب زیر بالش چه کار می کند. «اووو اینجا رو نگا کن». صبح زیر بالشش یک دیوان حافظ کوچک پیدا کردم.

آخر من هم یک دختر دارم.

امشب فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند را دیدم. ساعت از یک و نیم گذشته و من خوابم نمی برد. فکر نکنم بعد از امشب دیگر بتوانم با آرامش بخوابم. 

۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

برادرزاده

امروز، 27 آذر 1392، 18 دسامبر 2013، ما، من و خواهرانم برای اولین بار عمه شدیم. وقتی رها به دنیا آمد برادرم گفت: «من دیگر دایی شده ام باید به من احترام بگذارید و شما خطابم کنید». حالا هم من می خواهم همین را به او بگویم. اینکه من عمه شده ام و باید دیگر به من احترام بگذارد و شما خطابم کند!

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ثبات یا حرکت؟

1- نزدیکیهای نوئل است. توی بروشور همه سوپر مارکت ها پر است از مارک های مختلف جگر چرب مرغابی و غذاهای آماده شده. پوستر کنار همه ایستگاه های اتوبوس زیورآلات و عطرهای زنانه است. توی ویترین همه فروشگاه ها لباس ها به رنگ مشکی، سفید، طلایی، خاکستری و نقره ای است. اسباب بازی فروشیها غلغله است. همه می دانند که قرار است برای نوئل چه بپوشند، چه بخورند، چه هدیه بدهند و حتی چه هدیه بگیرند. کسی لازم نیست فکر کند. قبلا فکرش را کرده اند. همه چیز از پیش تعیین شده است.

2- دیروز جلسه ماهیانه لابراتور بود. منشی که شروع کرد به حرف زدن یک لحظه انگار تمام زندگیش را دیدم. اینکه از پانزده سال پیش اینجا کار می کرده و توی همه این پانزده سال سومین دوشنبه هر ماه جلسه لابراتوار بوده و اولین سه شنبه هر ماه جلسه شورا. هر سال آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات سال نو با همه همکارانش دور هم جمع می شده اند. آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات تابستانی هم همینطور. همان آدم ها... همان حرفها... پانزده سال دیگر هم قرار است این اتفاقات عینا تکرار شود. همه چیز از قبل تعیین شده و همه چیز به شدت قابل پیش بینی است. فکر کردم که خوش به حالش که زندگیش اینقدر آرامش دارد؛ اینقدر ثبات دارد و هیچ تغییر ناگهانی قرار نیست درش اتفاق بیفتد. به خودم فکر کردم که ده سال از او جوانترم اما تا حالا توی چهار شرکت مختلف کار کرده ام. آخرینش بعد از رفتن من سه چهار نسل کارمندانش را عوض کرده. دیگر آنجا جز مدیرعامل به زور سه چهار نفر را می شناسم.

3- امروز توی یک سمینار شرکت کردم در باره موبیلیته. نمی دانم به فارسی چه ترجمه اش می کنند. معنای لغوی اش می شود جابجایی. اما اینکه یک متخصص جامعه شناس یا یک جغرافیدان شهری چه معادلی برایش به کار می برد را نمی دانم. تحرک شاید. کسی که سخنرانی می کرد ایده اش این بود که به جای اینکه به مکان ها توجه کنیم باید توجهمان را معطوف کنیم به فضاهای ارتباطی؛ به راه ها. می گفت که وسایل نقلیه و ارتباطات باعث شده اند که انسان این توانایی را داشته باشد که دورتر برود؛ یک شهر دیگر کار کند یا همزمان در چند مکان حاضر باشد. من از حرفهایش اینطور برداشت کردم که هر چقدر آدم به راس هرم جامعه نزدیکتر باشد جابجاییش بیشتر است؛ جابجایی فیزیکی و غیر فیزیکی (هر چند این را به این واضحی نگفت). اینکه مثلا کسی از ایران بیاید و توی سوئد درس بخواند و بعد برای کار برود به آمریکا یعنی رشد؛ یعنی نزدیکی به راس؛ «هر چقدر بتوانی دورتر شوی بزرگتری». اینکه آدم به جاهای مختلف دنیا تلفن کند؛ به زبان های مختلف ایمیل بزند و یا برای زدن اس ام اس مجبور باشد حساب کند که آن کسی که قرار است پیام را دریافت کند در چه حالی است. دقیقا همین چیزهایی که من همیشه به خاطرشان غر می زنم؛ اینکه از خانه ام دورم؛ اینکه هر بار باید حساب کنم که با کسی که می خواهم تماس بگیرم چقدر اختلاف ساعت دارم؛ اینکه گزینه هایی که برای کار کردن بعد از فارغ التحصیلی دارم هزاران کیلومتر با هم فاصله دارند و اینکه میان کسانی زندگی می کنم که به زبان مادریم حرف نمی زنند... بعد از این سخنرانی دیدگاهم در باره این موضوع عوض شد.

4- وقتی بچه بودم مامانم همیشه می گفت از فلانی یاد بگیر. منظورش از فلانی دختر داییم بود. بعدها فهمیدم که مامان او هم بهش می گفته از فلانی یاد بگیر. منظورش از فلانی من بوده ام.

5- اینکه آدم چقدر دور می شود از خانه اش به خیلی چیزها بستگی دارد. اما صرفنظر از دلایلش خیلی خوب است. هم می توانی خانه ات را بهتر بشناسی هم خودت را و هم با چیزهای جدید آشنا شوی. درست است که آدم به دنبال آرامش می گردد اما به نظرم به جای اینکه آرامش را در سکون جستجو کند باید در حرکت به دنبالش باشد. مثل بچه ها که تا توی ماشین می نشینند خوابشان می برد. شاید راهش بی مکان کردن وابستگی هاست... مثل همین ابرهایی که اطلاعاتمان را در ناکجاآباد ذخیره می کنند شاید بشود آرامشمان را هم توی آسمان نگه داریم. شاید...

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

کاردستی - چشمات مثل مثلث...

این نتیجه سمینار دیروز است... در مورد آلودگی هوا بود ولی من به جای اینکه گوش کنم فقط داشتم به مثلث ها فکر می کردم.


۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

زندگی بعد از بچه

چند ماه اول بعد از تولد رها اینقدر کارهای بچه زیاد بود که این سوال برایم پیش می آمد که ما قبلا چگونه زندگی می کردیم بدون اینکه حوصله امان سر برود. زندگیمان اینقدر پر شده بود که شبها مثل جنازه می افتادیم روی تخت و یک دقیقه نشده خوابمان می برد. حالا که بزرگتر شده و دیگر نه باید روزی ده بار پوشکش عوض شود، نه روزی سه دست لباس کثیف می کند، نه وقتی غذا می خورد تا یک ساعت بعدش باید خانه را تمیز کنیم و نه باید همیشه چشممان به او باشد خیلی وقت آزادمان زیاد شده. او خوئدش غذا می خورد، خودش برای خودش بازی می کند و حتی اگر جایی را کثیف کند خودش دستمال و جارو می آورد برای تمیز کردن. همسر وقتش را با یک سری کارهای نسبتا علمی پر کرده. من همین که تمام روز درگیر علم و دانش! ام برایم کافیست. شبها می نشینم پای تلویزیون یا سریالهای دانلودی. هر شب هم بلا استثنا به خودم لعن و نفرین می فرستم و از نول بودن زندگیم حرص می خورم. بعد می نشینم ایده می دهم برای کارهای جدید. اما دوستانم مثل من زندگیشان کش نیامده. حوصله اشان سر نمی رود. وقت آزاد ندارند. یک ایمیل معمولی را دو هفته طول می کشد تا جواب دهند. وقتی جواب بدهند هم دیگر دیر شده. من رفته ام سراغ ایده های بعدی و این سیکل معیوب دوباره تکرار می شود. بعضی وقتها فکر می کنم که مثلا بروم دنبال نقاشی یا بافتنی یا حتی خیاطی که همیشه دوست داشته ام یاد بگیرم. در همان لحظه که به دستانم نگاه می کنم احساس می کنم که دارند می لرزند. احساس می کنم قدرت ندارند قلم مو یا میل یا سوزن را بگیرند. بعد یاد کتابهایی که از ایران آورده ام می افتم. بیشترشان را خوانده ام و آنهایی که مانده را گذاشته ام برای روز مبادا. حتما یک روزی می شود که حالم از الان بدتر باشد. الان چیزی که واقعا لازم دارم این است که یک کار معماری است. لامصب همیشه حال آدم را خوب می کند.

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

زمستان

یعنی حتی اینکه آدم توی شهری زندگی کند که بهترین کریسمس مارکت اروپا را دارد هم باعث نمی شود که زمستان برایش راحت تر سپری شود. بعضی وقتها فکر می کنم ای کاش می توانستم مثل خرسها به خواب زمستانی بروم یا حداقل مثل پرنده ها به جاهای گرمسیر کوچ کنم. اما حیف که نمی شود. هنوز بعد از این همه سال نتوانسته ام یک چیزی پیدا کنم که با آن بشود زمستان را سر کرد.

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

آخِی... گناه داره طفلکی...

این را فهمیده ام که قویترین حسی که در دنیا وجود دارد دلسوزی است. دلسوزی می تواند  خشم آدم را در یک لحظه فرو بنشاند و یا نفرتش را در یک لحظه از بین ببرد؛ می تواند باعث شود که خطایی که خیلی هم کوچک نبوده نادیده گرفته شود؛ می تواند کاری کند که آدم از حقش بگذرد؛ می تواند جایی که آدم باید فریاد بکشد ساکتش کند؛ می تواند کسی را که زیاد هم شایسته نیست عزیز کند؛ می تواند باعث شود که یک زن با مردی که آنقدرها هم دوستش ندارد ازدواج کند یا با کسی که دیگر عاشقش نیست بماند یا حتی از او صاحب فرزند شود؛ می تواند آدم را وادار کند تا جنسی را که لازم ندارد بخرد، با کسی که در شانش نیست معاشرت کند، برای پستی که به نظرش خیلی هم بی مزه بوده لایک بزند یا توی وبلاگی که حتی رویش نمی شود بگوید آن را می خواند کامنت بگذارد. دلسوزی روابط آدم را با همه عوض می کند؛ قواعد همه بازی ها را تغییر می دهد؛ عقل آدم را جوری زایل می کند که حتی خودش هم دلیل کارهایش را نمی فهمد؛ او را از عکس العمل هایش متعجب می کند. دلسوزی هر چیزی را ممکن می کند. برای همین هم شاید می گویند که دلت که سوخت دعا کن. شاید دل خدا هم برای کسی که دلش سوخته می سوزد.

کم کردن زندگی؛ زیاد کردن زندگی

آدم هر کاری هم که بکند نمی تواند تمام واقعیت های زندگیش را بنویسد. برای اینکه اصلا از خیلی هایش خبر ندارد. خیلی از مسائل را اصلا ندیده و میزان واقعی اهمیت خیلی ها را هم اصلا نفهمیده. مساله، جایی که به آدم های دیگر می رسد، خیلی پیچیده تر است؛ چون هیچوقت نمی توانی بفهمی که توی ذهنشان چه گذشته است. برای همین هم امکان ندارد که آدم بتواند همه زندگیش را بنویسد. آن چیزی که یک وبلاگ نویس می نویسد پیرایش شده یک اتفاق است؛ یک برش بدون بدون مقدمه و موخره که بدون آنها قابل قضاوت نیست. چیزهایی که کم شده باید کم می شد تا حرف اصلی وبلاگ نویس مشخص شود؛ تا بتواند پیامش را منتقل کند. اتفاقات قبل و بعد از آن برش کمکی به فهم آنچه وبلاگ نویس می خواهد بگوید نمی کند.
آن چیزی که یک نویسنده می نویسد گسترده یک اتفاق از زندگی شخصی خود او یا اطرافیانش است. یک چیزی در یک لحظه ای اتفاق افتاده و بعد نویسنده با هنرمندی و به کمک تخیلش و قدرت بازیش با کلمات آن را شاخ و برگ داده و تبدیل کرده به یک داستان. آن اتفاق اصلی شاید در داستانِ نهایی بشود یک بخش کم اهمیت که چون خیلی دپرسونالیزه شده اصلا به چشم نمی آید حتی. با اینکه نطفه اصلی داستان نمی تواند خارج از وجود نویسنده باشد باز هم نمی شود او را از داستان هایش قضاوت کرد چون نمی تواند همه قصه های زندگیش را بنویسد. می شود که نسبت به یک نویسنده از روی نوشته اش یک دیدگاه کلی پیدا کرد اما نمی شود که او را کاملا شناخت. هیچوقت نمی شود.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

من محصول جامعه ام هستم

4- امروز صبح هنوز توی رختخواب بودم که همسر گفت چقدر بعضی از این ملت ما بی شعورند. گفتم دوباره چه شده. گفت رفته اند توی صفحه لیونل مسی و آن دخترکِ مجریِ مراسمِ قرعه کشیِ دیروز به فارسی بد و بیراه نوشته اند. گفتم حالا دیدی که بهتر است ببندند. چیزی نگفت.

3- رها را برده بودم سیرک. فکر کردم که بچه تا حالا باغ وحش نرفته و حیوانات را فقط توی کتاب یا تلویزیون دیده؛ بهتر است چند تایی را از نزدیک ببیند. ردیف جلو و عقب من پدرهایی بودند که بچه هایشان و احتمالا دوستان بچه هایشان را آورده بودند. همان اول که سر جایم مستقر شدم هر دویشان به بچه هایشان تاکید کردند که حواسشان به لیدی (که من باشم) باشد و مرا اذیت نکنند. پسر هفت هشت ساله مردِ ردیف جلویی کنار من نشسته بود. وقتی سالن تاریک می شد دستش را می گذاشت روی پای من. دفعه اول فکر کردم تصادفی است. اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدم که عمدی است. احساس خیلی بدی پیدا کرده بودم. عقلم می گفت که این بچه خیلی کوچک است برای این کارها. حتما چون مادرش نیامده احساس بدی دارد یا شاید از تاریکی می ترسد. اما کارش من را یاد تجربه های تلخ نوجوانیم انداخت. زمانی که چون از روزی دو ساعت وقت توی سرویس مدرسه تلف کردن خسته شده بودم از پدر و مادرم خواستم اجازه بدهند خودم با تاکسی از مدرسه برگردم. اینقدر اصرار کردم که مجبور شدند قبول کنند. اولین باری که مرد کناریِ توی تاکسی دستش را گذاشت روی پایم اصلا نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. اینقدر خودم و کیفم را جابجا کردم و چسباندم به در که کلا 15 سانتیمتر جا گرفته بودم. هر چه من عقب تر می رفتم او جلوتر می آمد. نمی دانستم چه کار کنم. با ترس خیلی زیاد از اینکه بیفتد دنبالم پیاده شدم.  از ترس اینکه پدر و مادرم دیگر اجازه ندهند با تاکسی برگردم هیچوقت چیزی نگفتم.بعدها یاد گرفتم که از اول کیفم را بگذارم بین خودم و نفر کناری و هر وقت کسی توی تاکسی اذیتم کرد بلافاصله پیاده شوم. فهمیده بودم که احتمال اینکه اگر وسط مسیر پیاده شوم او هم پیاده شود همانقدر است که اگر آخر مسیر که خانه امان است پیاده شوم. اما همیشه از اینکه غریبه ای دستش به من بخورد احساس خیلی بدی پیدا می کردم. آن روز هم کار پسر بچه همان حس را برایم تداعی می کرد. اینقدر خودم را کشیدم کنار که فهمید ترس من از تماس فیزیکی با یک آدم غریبه خیلی خیلی بیشتر از ترس او از تاریکی است.

2- گفت که آقای... گفته باید وی چت را ببندند. گفت اینقدر شعور ندارند که بفهمند با بستن درست نمی شود. گفتم پس باید چه کار کنند. گفت فرهنگ سازی؛ بیایند توی تلویزیون برای مردم توضیح بدهند که چگونه باید با این ابزارهای ارتباطی جدید کار کرد. گفتم ما فرهنگش را پیدا نمی کنیم. گفتم که زنها دیگر نه توی میهمانی زنانه امنیت دارند، نه توی سالن ورزش و استخر و نه حتی توی روضه و عزاداری. هیچ تضمینی وجود ندارد برای اینکه عکس تو بعدا توی اینترنت پخش نشود. گفتم من دیگر خیلی مراقبم که توی میهمانی ها چه بپوشم که بعدا حتی اگر عکسم هم پخش شد نگرانی نداشته باشم. بعد هم برای تایید حرفم یک صفحه ای را نشانش دادم توی فیس بوک که عکسهای بدون حجاب بازیگران زن را گذاشته بود. مثلا یکیشان توی خانه با بچه اش عکس گرفته بود و  حالا عکس داشت دست به دست می گشت. همین اتفاق برای خود ما توی عروسی امان افتاده بود. همه کسانی که همیشه جلویشان روسری یا چادر پوشیده بودم عکسم را توی لباس عروس دیده بودند. این را نگفتم البته. گفت ولی باز هم این راهش نیست. فیس بوک را بستند این هم نتیجه اش. گفتم به نظر من فرهنگ سازی زمانی است که بروند توی مدرسه ها برای همه بچه ها کلاس بگذارند و بهشان آموزش بدهند که چگونه حریم خصوصی و امنیتشان را توی فضای اینترنت حفظ کنند. تا آن موقع هم بهتر است بسته باشد. پوزخند زد.

1- پرسید: «زنها چه چیزی از شوهرشان را حاضرنیستند با بقیه شریک شوند؟» خیلی بی مقدمه. گفتم به نظر من ذهن شوهرشان را. گفتم برای من  رابطه تو با بقیه زنها تا جایی که بدانم ذهنت را درگیر نمی کند اشکالی ندارد. بعد هم اضافه کردم که این نظر من است و نمی دانم بقیه زنها چگونه فکر می کنند. گفت وقتی تو که سنتی ترین زنی هستی که می شناسم اینگونه فکر می کنی حتما بقیه خیلی راحت تر می گیرند. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

آدمها و شهرها

یک سایتی هست به اسم موتیگو که یک کدی دارد می ریزی روی بلاگر و آمار وبلاگت را برایت می گیرد. گرافیکش به  نظر من خیلی جذاب است. یک نقشه دارد که رویش نقاطی که از آن کسی آمده و وبلاگت را دیده روشن می شود. چشمک می زند به تو. برای من یادآور آن قسمت از شازده کوچولوست که به روباه می گوید به ستاره ها که نگاه کنی توی همه اشان یک دوست موطلایی داری که دارد با صدای بلند می خندد. اینکه این همه ایرانی هست جاهای مختلف دنیا که بالاخره هر جا یک نقطه نورانی چشمک زن درست شده، صرفنظر ازدلیلش، خیلی خوب است. احساس می کنی که دنیا برایت کوچک شده. احساس می کنی که همه جا آشناست. همه جای دنیا کسی هست که فارسی حرف بزند. من تا ده سال پیش فقط چند تا از دایی زاده های مامانم رامی شناختم که خارج از ایران زندگی می کردند. حالا اسم هر شهری برایم یادآور یک شخص است: بریزبن: سحر، سیدنی: خانواده علیزاده، ملبورن: مرضیه، اوکلند: انسیه و مریم، ونکوور: ندا و لیلا، مونترآل: هدا و مونا و لعیا، ... تورنتو، کالگاری، دورتموند، برلین، درسدن، پاریس، لیل، مون پلیه، لیسبون، کپنهاگ، گوتبورگ، استکهلم، میلان، ونیز، بارسلون، لندن، شفیلد، گلاسگو، آیندهوون، گرونیگن، بروکسل، کوالالامپور، استامبول، دنور، نیویورک، واشنگتن، بوستون و خیلی جاهای دیگر که الان یادم نمی آید.
من توی همه این شهرها یک نفر را می شناسم. راستش خیلی خوشحالم از این موضوع. خیلی.
اسم هر شهری که بیاید توی لیست بازدید کننده های وبلاگم، برایم تداعی گر یک آدم است؛ آدمی که می شناسم؛ یک دوست. بعضی وقتها توی دلم تصور می کنم که آن کسی که از آن شهر آمده و وبلاگم را خواننده همان کسی است که من می شناسم. بعضی هایشان را مطمئنم که نیستند. بعضی هایشان را هم تخیل می کنم. آرزو می کنم که باشند. گناه نیست که؛ هست؟!


افسردگی نامه

1- به وبلاگم که نگاه می کنم می بینم از یک ماه بیشتر است که یک چیز درست و حسابی ننوشته ام. یک چیزی که خودم دلم بخواهد دوباره بخوانمش. پر واضح است که این یکی هم پست به درد بخوری نخواهد شد. اگر حوصله غر ندارید نخوانید.

2- چقدر این خوب بود. نخوانده اید بخوانید حتما.

3- دیشب تلویزیون داشت یک برنامه ای پخش می کرد در باره خانواده های پرجمعیت. یک زنی را نشان داد اهل کبک که 37 تا بچه معلول را به فرزندی قبول کرده بود. معلولیتشان در حدی بود که سالم ترینشان مبتلا بود به سندرم داون. ده تایشان مرده بودند. اما 27 تای دیگر داشتند با خوشی کنار هم زندگی می کردند. راستش خیلی حسودیم شد به او. اینکه چقدر بعضی آدمها بزرگند و چقدر ما بعضی وقتها کوچک می شویم... (اسمش Louise Brissette است. اگر خواستید بروید توی اینترنت عکسهایشان را ببینید.)

4- توی یک خلائی هستم که انگار خارج از من هیچ دنیایی وجود ندارد. هیچ انگیزه ای ندارم برای پیشبرد کارهایم. شده ام خانم «من می دونم»... می دانم که نمی شود. احساس می کنم ده سال از زندگی عقبم. ده سالگی که به این راحتی ها جبران نمی شود.


5- بهتر است دیگر این پست را تمام کنم. شاید بعدا پاکش کردم. آدم بعضی وقتها باید نقاط تاریک زندگیش را پاک کند. نه برای اینکه وانمود کند که همه چیز عالی است و هیچ وقت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. نه. فقط برای اینکه مبادا سیاهی اشان سرایت کند به جاهای دیگر.


6- پیشنهاد برای فیلمی که حال آدم را خوب کند با کمال میل پذیرفته می شود
.

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱۸۰ درجه

دیروز همسر یک مصاحبه کاری اینترنتی داشت برای شغلی که توی ایران برایش درخواست داده بود؛ ساعت ۹ صبح. من به جایش استرس داشتم. وقتی دیدم حتی ساعت هم نگذاشته که زودتر بیدار شود و خودش را آماده کند فکر کردم که حتما استرس من بیخودی است. خوابیدم. وقتی بیدار شدم داشت با کسی که قرار بود سیستم ویدئو کنفرانس را برای آن طرف راه بیندازد حرف می زد. ادبیاتش عوض شده بود کاملا. کلماتی را به کار می برد که من مدتها بود استفاده نکرده بودم. کلماتی از جنس تعارف و «ادب». احساس کردم چقدر دایره لغاتی که استفاده می کنم محدودتر شده. برای تشکر فقط بلدم بگویم ممنون... مرسی... تعارف های دیگر هم که کلا یادم رفته. اما او داشت با اعتماد به نفس از کلماتی از جنس «زنده باشید» و «محبت می کنید» و «استدعا دارم» استفاده می کرد. یک کم دیگر اعتماد به نفسم کم شد. فکر کردم که من اگر جایش بودم حتما تمام شب قبل درست نتوانسته بودم بخوابم و الان هم کلی کاغذ دور و برم بود و برای هر سوالی که ممکن بود بپرسند یا حتی نپرسند جواب آماده کرده بود. اما همسر فقط سه خط نوشته بود. شاید ترجمه عنوان تزش به فارسی مثلا. در همین حد. چند دقیقه بعد مصاحبه شروع شد. من تبلت را دادم دست رها و خودم پشت در گوش ایستادم. می ترسیدم بروم تو و استرسم به همسر منتقل شود یا حواسش پرت شود. یک ربع که گذشت دلم را زدم به دریا و وارد اتاق شدم. رفتم پشت پنجره ایستادم که مثلا دارم بیرون را تماشا می کنم. آن طرفی ها سوال می کردند و همسر خیلی محکم جواب می داد. سوال هایشان عمومی بود؛ در باره سوابقش. بعد یکی اشان گفت که ما به جز پستی که درخواست داده ایم توی جاهای دیگر هم کمبود نیرو داریم. آن جایی که مشکل داشتند کارش سخت بود. سخت نه البته. کاری بود که زیاد خوشایند نیست؛ زیاد هلو برو تو گلو نیست؛ کسی برایش داوطلب نمی شود. از همسر پرسید: « شما حاضرید این کار را انجام دهید؟». من اگر بودم می گفتم آره. می گفتم من هر کاری که لازم باشد برای بهبود سیستم انجام می دهم. می گفتم من کلا آچار فرانسه ام؛ هر جا که لنگ باشید می توانید روی من حساب کنید. همسر اما گفت: «صادقانه بگویم؛ نه». مصاحبه ادامه پیدا کرد و جوابهای من گاهی تا ۱۸۰ درجه با او متفاوت می شد. فکر کردم که اگر من بودم با این جواب ها حتما قبول نمی شدم توی این مصاحبه. بعد کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چقدر خودم را دست کم می گیرم و کلا هیچ ارزشی برای خودم قائل نیستم. بعد هم اعتماد به نفسم افتاد پایین؛ یک جایی نزدیک کف پایم. مصاحبه تمام شد اما من تا عصر داشتم با خودم کلنجار می رفتم. آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید تفاوت جواب های من و او به خاطر تفاوت های میان زن و مرد است. سعی کردم خودم را با این جواب قانع کنم. اما مطمئن نیستم که تنها دلیل همین باشد.

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

یک دست و یک دنیا هندوانه

سه تا کار جدید را همزمان شروع کرده ام. کارهای قبلی هم که سر جایشان هستند. امیدوارم مصداق سنگ بزرگی که نشانه نزدن است نباشم.

او «عزیز» تر است.

«آدم بچه دوم را هم به اندازه اولی دوست دارد؟». این را من از دوستم پرسیدم که برای دومین بار بچه دار شده. مثل همه وقتهایی که با یک نفر که دو تا بچه دارد و همسن و سال من است دغدغه ام را مطرح می کنم این بار هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم  و پرسیدم. گفتم که فکر می کنم هزارتا بچه هم که داشته باشم کلا هیچوقت نخواهم توانست موجودی را به اندازه رها دوست داشته باشم. گفت خودش هر دو بچه اش را به یک اندازه دوست دارد اما اولی برایش عزیزتر اس؛ اینقدر که دلش نمی آید وقتی دخترک دست می کند توی چشم خواهرش یا لپش را محکم می کشد دعوایش کند. گفت اما به نظر می آید پدرشان دومی را بیشتر دوست دارد چون نمی گذارد دختر بزرگتر زیاد با نوزاد ور برود. این جمله ی «او عزیزتر است» اش خیلی به دلم نشست.  جواب یک معمایی که مدتها ذهنم را درگیر کرده بود پیدا کردم. فهمیدم که اگر هزار تا بچه هم داشته باشم هیچ کدامشان به اندازه رها برایم عزیز نخواهند بود حتی اگر بنا به طبیعت مادری همه را به یک اندازه دوست داشته باشم. یاد حرف میلان کوندرا افتادم که گفته اگر آدم یکی را به یکی دیگر ترجیح دهد اصلا دومی را دوست ندارد. همیشه درست بودن این گزاره برایم سوال بود. حالا دیگر مطمئنم که اشتباه گفته.

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

این یک آگهی بازرگانی نیست یا وقتی راه روشن می شود

بالاخره آن کاری که مدتها بود ذهنم را درگیر می کرد انجام دادم. ایده ام ایجاد یک بازارچه خیریه اینترنتی بود. برای اینکه نهایتا یک چیزی شبیه رستو دو کور نوزادان بتوانم درست کنم. تنهایی که نه البته. با چند تا از دوستانم. ولی خیلی هاشان با ایده ام موافق نبودند. یعنی نظر مثبتی نداشتند. برای همین فعلا تقریبا تنها هستم تا زمانی که کسی را پیدا کنم که به اندازه من کله اش برای شروع کارهایی که «اگر بشود چه می شود» خراب باشد. 

توضیحات زیر را بخوانید و بعد اگر دوست داشتید بروید و به صفحه ما ملحق شوید در این آدرس:
بازارچه خیریه راه روشن

ما می خواهیم چه کار کنیم؟
ما می خواهیم که فقر و سوء تغذیه باعث نشود که زنان باردار کودکانی معلول و بیمار به دنیا بیاورند. می خواهیم نگذاریم که کودکانی که قرار است به دنیا بیایند از نعمت سلامتی  محروم باشند.

این سیستم چگونه کار می کند؟
ایده ما ایجاد یک بازارچه خیریه اینترنتی در فضایی مجازی است. بازارچه ای  شامل غرفه هایی که هر یک به معرفی یک محصول و یا مجموعه تولیدات یک شخص در فضای اینترنت می پردازد.. در صورتی که خریدار تمایل داشته باشد می تواند مبلغی را اضافه تر از قیمت اصلی جنس به فروشنده بپردازد. این مبلغ به اضافه درصدی از سود فروشنده صرف امور خیریه خواهد شد.

پول جمع شده برای چه کاری مصرف می شود؟
مجموع کمک های نقدی جمع شده از طریق این بازارچه برای زنان باردار نیازمند و کودکان زیر 18 ماه هزینه خواهد شد. موارد عمده مصرف در درجه اول عبارتند از: مواد غذایی (گوشت و شیر)، دارو و مکمل ها (آهن، کلسیم و اسید فولیک)، مراقبت های بهداشتی و آموزش (بارداری سالم، نگهداری از نوزاد، بازی های مفید و...). در مرحله بعدی بازارجه تلاش می کند تا امکانی برای تهیه سیسمونی برای خانواده های نیازمند از طریق جمع آوری و ترمیم وسایل مازاد بر نیاز کودکانی که دوران نوزادی را پست سر گذاشته اند فراهم آورد.

این کار چه سودی دارد؟
برای فروشنده ها: می توانند علاوه بر شرکت در یک کار خیر، از تبلیغات بازارچه و ایونت ها و نیز از امتیاز حضور در بازارچه های خیریه ای که در سطح شهر تهران توسط این گروه برگزار خواهد شد بهره مند شوند.
برای خریداران: می توانند علاوه بر اینکه از یک بانک اطلاعاتی در حال گسترش برای شناخت کسانی که در حوزه صنایع دستی، پوشاک و... مشغول به فعالیت هستند بهره مند شوند، در یک حرکت انسان دوستانه سهیم گردند.

چرا می توانید به ما اعتماد کنید؟
حرکت هایی شبیه به این در سرتاسر دنیا مرسوم است. شرکت های بزرگ مثل پمپرز یا لیپتون بخشی از سود حاصل از فروش خود صرف بهداشت و آموزش زنان و کودکان آفریقایی می کنند. در کشور ما هم حرکت های خودجوش در مقیاس فردی وجود دارد. مثلا کسانی که نیت می کنند تا درصدی از سود کار خود را به نیازمندان بدهند.
اما فعالیت ما کمی متفاوت است. ما خودمان چیزی تولید نمی کنیم. ما فقط از وقت و توانایی و امکاناتمان کمک می گیریم تا برای شبکه ای از تولید کنندگان که به ما ملحق می شوند تبلیغ کنیم. کاری که انجام می دهیم هزینه ای برای ما ندارد. هر چه به دست آید برای کودکان و مادران باردار صرف خواهد شد.

چگونه می توانید به ما کمک کنید؟
اگر فروشنده هستید: اگر تولید کننده هستید به بازارچه بپیوندید. یکی از غرفه های ما برای شما. بدون هیچ پیش شرطی. تصمیم در باره اینکه چقدر از سود خود را و از چه زمانی به خیریه اختصاص می دهید با خودتان.
اگر خریدار هستید: اگر از طریق ما با یکی از تولید کنندگان آشنا شدید و خواستید خرید کنید، تصمیم اینکه آیا دوست دارید مبلغی هم به خیریه اختصاص دهید یا نه با خودتان. هیچ اجبار و یا تعهدی در کار نیست. فقط اگر خواستید کمک کنید مبلغ اهدایی خود را به اطلاع فروشنده برسانید.
اگر به شرکت در کار خیر علاقه دارید: اینکه ما آدمهای بیشتری را بشناسیم و آدمهای بیشتری ما را، بزرگترین کمک برای ماست. ما را به دوستانتان معرفی کنید.




امروز آخرین روز تاریکی است.

دیگر در اینکه آیا آدم باید توی روز تولدش سال گذشته اش را مرور کند یا نه شک دارم. به این یک سال که نگاه می کنم سه تا نقطه خیلی تاریک می بینم. آنقدر تاریک که توی تمام عمرم فقط دو تا نقطه دیگر شبیهشان داشته ام. خیلی زیاد است برای یک سال. سیاهی اشان همه این 365 روز را پر می کند. اینقدر که دیگر نقاط روشن به سختی به چشم می آیند.  دیگر حتی اینکه وبلاگم یک ساله شده هم خوشحالم نمی کند. دلم نمی خواهد اصلا به این یک سال فکر کنم. حالا یک بار هم آدم توی روز تولدش سالی که گذشته را ارزیابی نکند؛ چه می شود مگر؟

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ده سال گذشته

ده سال پیش بود. یکی از پسرهای همدانشکده ای عاشق دوست من شد. دوست من عاشق کس دیگری بود؛ عاشق مردی که به خاطر دوستم نامزدی اش را با یکی از دخترهای فامیلشان به هم زده بود. من مامور شدم که بروم با همدانشکده ای صحبت کنم که از خر شیطان پایین بیاید و بی خیال شود. تمام یک روز بعد از ظهر با هم حرف زدیم. ظاهرا قانع شد. چند وقت بعد برای تولدم دو کتاب به من کادو داد. اولی معنویت در هنر کاندینسکی بود و دومی شیطان و دوشیزه پریم کوئیلو. اولی را هیچوقت نخواندم. از دومی هم به جز مضمون یک جمله ای در مقدمه اش* چیزی یادم نمی آید. اما جمله ای که خودش برایم اول یکی از کتاب ها نوشته بود را هنوز از حفظم. بعد از ده سال. نوشته بود:
«حقیقت گاهی در مکانهایی دور از انتظار یافت می شود.
در یک میخانه مرد مستی از آنچه به عنوان حقیقت می شناخت دفاع می کرد.
مرد مست دیگری در جواب گفت: باور داشتن پیش از حقیقت به وجود می آید.
مرد لیوان آبجویش را بالا گرفت و ادامه داد: من باور دارم که اگر این لیوان را بیندازم می شکند. برای دانستن حقیقت باید لیوان را رها کنم.
با وجود عدم رضایت میخانه چی حقیقت آشکار شد.»

نامزدی دوستم با کسی که دوستش داشت دیری نپایید. عشقشان دوامی نداشت. مرد با نامزد قبلیش ازدواج کرد. دوستم با مردی دیگر و همدانشکده ای با یکی دیگر از دوستان من. همدانشکده ای و همسرش بچه دار شدند. مهاجرت کردند. حالا پسرشان پنج سال دارد. دوستم دارد به همان کشور مهاجرت می کند. به همان شهر. می خواهد آنجا از همسرش جدا شود. ده سال گذشته اما... بازی های زندگی تمامی ندارد.

*جمله این بود:
چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه دگرگونی های ژرف در دوره های زمانی بسیار کوتاهی رخ می دهند. درست زمانی که انتظارش را نداریم زندگی پیش روی ما مبارزه ای می نهد تا شهامت و اراده امان را برای دگرگونی بیازماید... یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم سرنوشت خود را بپذیریم یا نه.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

هفته شلوغی

بعضی هفته ها هستند که اینقدر شلوغند که آدم تویشان به اندازه سه چهار ماه کار انجام می دهد. برای من سالی یک بار اتفاق می افتد. پارسال این دوره شلوغی برایم هفته دوم دسامبر بود؛هر روز سه تا برنامه داشتم که هر کدام برای پر کردن یک هفته ام کافی بود. امسال پیشرفت داشته ام. هفته شلوغی ام افتاده یک کمی جلوتر. افتاده این هفته. فردا برای کنسرت سلین دیون بلیط داریم توی پاریس. از وقتی که برای اولین بار صدایش را شنیدم آرزو داشتم بروم کنسرتش. بالاخره دارم به آرزویم می رسم... سه شنبه هم پاریس می مانیم. اولین بار است که بعد از خریدن دوربین جدید می روم سفر و می خواهم عکاسی کنم؛ از تزئینات نوئل و از رها. چهارشنبه یک پرزنتیشن خیلی مهم دارم از کارم. جمعه قرار است متولد شوم و شنبه هم جشن تولد اولین دوست رهاست توی یک شهر دیگر که هنوز برای کادویش تصمیم نگرفته ام. ایده ای هم که داشتم برای یک کار «اگر بشود چه می شود» دیشب بالاخره توی ذهنم تکمیل شد. با وجود هیجان زیادم فرصت ندارم که فکرهایم را با کسی در میان بگذارم ... تا این هفته بگذرد. می ترسم بعدش دیگر جزئیاتی که الان توی ذهنم است یادم نیاید. رها هم که این مدت ذکر «مامان بیا پیش من» برداشته. من نمی فهمم این «پیش من» کجاست که حتی اگر با فاصله نیم متری از هم نشسته باشیم هم باز پیش هم نیستیم. توی این همه شلوغی باید برای توافق نامه هسته ای هم خوشحالی کنیم؛ این از همه سخت تر است!

آدمها چه چیزشان را حاضرند ببخشند؟

این را عجالتا به عنوان یک پست بخوانید تا بعد بقیه اش را بگویم...

رستو دو کور

این هم چند تا عکس از کلوش و آنفوره ها




۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

در ادامه پست «حجاب در فرانسه»

این پست حجاب در فرانسه به لطف لینک زن خواننده های زیادی داشته. جاهای مختلف نظر گذاشته اند. البته فکر کنم دیگر وظیفه من نیست که به کامنت ها جواب بدهم اما یکی را که توی گوگل پلاس دیدم برایم خیلی قابل توجه بود. نوشته بود که کار پیدا کردن برای یک زن محجبه توی پاریس خیلی سخت است. راست می گوید. من چون خودم هنوز به مرحله کار پیدا کردن نرسیده ام نمی توانم در این مورد نظر قابل اطمینانی بدهم. اطلاعات من فقط در باره دانشگاه ها و فضاهای عمومی است. اما در این موردِ به خصوص فکر می کنم که  کلا کار پیدا کردن در پاریس سخت است. رقابت شدید است و وقتی که مساله رقابت پیش می آید، همانطور که وقتی رقیبت مرد باشد باید یک سری امتیازات مضاعف داشته باشی تا در رقابت برنده شوی؛ انگار که زن بودن نمره منفی داشته باشد. وقتی حجاب داشته باشی هم وضعیتت همینطور است. مثال خوبی نیست اما شبیه این است که کسی که معلولیت جسمی دارد بخواهد برای یک کار درخواست بدهد. باید خیلی مستعد باشد و سابقه درخشانی داشته باشد تا صاحب کار قانع شود او را استخدام کند. برای زن محجبه در یک کشوری که اسلامی نیست وضعیت همین است. تو یک نمره منفی داری و آن متفاوت بودن است. مخصوصا توی کشوری مثل فرانسه که بیشتر مسلمانان اصلیتشان عرب است و زن های عرب ترجیح می دهند در خانه بمانند تا اینکه بروند سر کار. برای همین کسی که با حجاب می خواهد کار کند خیلی در اقلیت است. خیلی ها حاضر نیستند این تفاوت را نادیده بگیرند. همان طور که مثلا خیلی از ما ایرانی ها حاضر به چشم پوشی از تفاوت های نژادی نیستیم.

من یک بار به خاطر زن بودن توی مصاحبه دکترا و یک بار هم به خاطر حجاب زمان درخواست کار در یک شرکت، نه در فرانسه که در ایران، در رقابت هایی که می توانستم برنده شوم نشدم. در رقابت هایی که حتی یکی دو پله هم از رقبایم بالاتر بودم. اما تفاوت اینقدر نبود که این چیزی که بعضی ها فکر می کنند ضعف است - و شاید در مواردی هم باشد - نادیده گرفته شود. ضربه خیلی بدی بود برایم. از آن روز تصمیم گرفتم که خودم را آنقدر قوی کنم که یک سر و گردن از همه رقبایم بالاتر باشم. اینقدر بالاتر که وقتی جایی می روم برای کار یا در یک رقابت تحصیلی شرکت می کنم لحظه ای در انتخابم تردید نکنند. تا حالا که این روش جواب داده برای من. بعد از آن زمان، هم توی یک دانشگاه خیلی بهتر پذیرش دکترا گرفتم و هم توی یک شرکت خیلی معتبرتر و با پست خیلی بالاتر مشغول به کار شدم. نمی گویم آسان بود. هم تلاش زیادی لازم داشت و هم وقت گذاشتم برایش. ولی موثر بود. فکر می کنم در حال حاضر تنها راه حل همین باشد. تا زمانی که اینقدر خانم های محجبه در پست های مختلف جا بیفتند که دیگر حجاب یک نمره منفی به حساب نیاید؛ تا زمانی که آدم ها تفاوت ها را راحت تر بپذیرند.

پی نوشت: این جمله آخرم دو جنبه دارد ها... از دو طرف بخوانیدش.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

از روی منبر پند و اندرز

آیدا می گوید شده ای دیکشنری. فکر کنم منظورش دائره المعارف است. محال است کسی با من راجع به موضوعی صحبت کند و من همان اول برایش چند تا راه حل ردیف نکنم. بعضی وقتها خودم هم از این نقش خانم همه چیز دانی که به خودم می گیرم بدم می آید اما.... فکر می کنم وقتی یک نفر از آن سر دنیا آن هم در ساعت کاری برایم پیام زده حتما باید یک چیز مفیدی بگویم در جوابش. یک چیزی که به دردش بخورد.مساله این است که من نظرم را با قطعیت (یا قاطعیت*) اعلام می کنم و مدام توصیه ارائه می دهم؛ حالا چه برای دوستان نزدیک و خانواده ام؛ چه برای کسانی که اصلا نمی شناسم و فقط وبلاگشان را می خوانم. یا تجربه من در مورد موضوع مطرح شده خوب بوده و من به خوب بودنش یقین دارم که می شوم پیامبرِ آن یقین و توصیه اش می کنم؛ یا بد بوده و من به بد بودنش یقین دارم که در این صورت نباید بگذارم کسی اشتباهم را تکرار کند. اینها یک لیست از حرفهای تکراری است که کافی است شما «ف» اش را بگویید تا من بروم فرحزاد و برگردم. هزار بار هم که بپرسید (یا حتی نپرسید) این جوابها را می شنوید:

می خواهید آشپزی کنید: فقط شف طیبه
رستوران ایتالیایی توی تهران: کافه پیانوی شریعتی، پستوی پاسداران و کوک کاوه
کباب: فقط نایب ولیعصر
پیتزا توی شیراز: فقط هفت خوان.

می خواهید مانتو بخرید: گلستان و میلاد نور
طلا: پاساژ قائم
کیف و کفش میهمانی: بوفالوی سفید

چیزی آزارتان می دهد: رهایش کنید. دندان خراب را بکنید بیندازید دور.

می خواهید یک سفر متفاوت بروید: آسیای میانه؛ سمرقند و بخارا
می خواهید با سفر خستگی اتان را در کنید: کیش فقط

می خواهید کنسرتی بروید که فرق داشته باشد با صِرفِ شنیدن آلبوم: مازیار فلاحی
کنسرت خواننده هایی که بهتر است نروید: خواجه امیری، علیرضا قربانی و با کمی اغماض رضا صادقی

می خواهید دوربین بخرید: فقط نیکون
لپ تاپ: سونی و... سونی
اسمارت فون: آیفون بدون شک
آدیداس یا نایک: قطعا آدیداس

عاشق شده اید و می خواهید ازدواج کنید: به خودتان زمان بدهید برای تصمیم گیری. عجله نکنید. کج دار و مریز طی کنید.
می خواهید با کسی ازدواج کنید اما پدرتان مخالف است: نکنید. اگر مشکلی پیش بیاید فقط پدرتان می تواند نجاتتان دهد. وای به روزی که بگوید دیدی به حرفم گوش ندادی و...
می خواهید با مردی ازدواج کنید که زیر 28 سال سن دارد: نکنید.
با همسرتان یا خانواده اش مشکل دارید: غر نزنید؛ با خانواده و دوستانتان هم درد دل هم نکنید؛ مستقیم بروید پیش مشاور.

می خواهید بچه دار شوید: اول همه مشکلاتتان را حل کنید بعد. بچه چیزی را حل نمی کند. خودش یک سری مشکلات تازه اضافه می کند که قبل از تولدش حتی به مخیله تان هم عبور نمی کرد.
بچه دارید: حتما کتاب «به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن» و وبلاگ خانم شین را بخوانید.
بچه اتان شبها در تختش نمی خوابد: بگویید فرشته ها صبح ها برایش خوراکی بگذارند توی تختش به عنوان جایزه.
می خواهید برای بچه اتان اسباب بازی بخرید: اگر سنش بیشتر از یکسال است اول دنبال اسباب بازی دست دوم بگردید. بعد اگر نبود نویش را بخرید.

می خواهید لاغر شوید: صبح ها قبل از هر چیز یک یا دو لیوان آب ولرم بنوشید با یک قاشق آبلیمو و در طول روز هم تا می توانید آب بخورید. بعد از ساعت 8 شب دیگر چیزی نخورید.
می خواهید هیکلتان خوب شود: این تمرینات را برای عضلات شکم و اینها را برای کمر انجام دهید. قبلش ده تا پانزده دقیقه نرمش کنید. دوی در جا و طناب زدن عالی است. ولی حتما با کفش مناسب این کار را انجام دهید.
زبان فرانسه بلد نیستید. اشکالی ندارد. حرکات را از روی تصویر انجام دهید. فقط سه تا کلمه کلیدی هست:
inspirez, soufflez, relâchez
اَنسپیقه یعنی نفس بکش؛ هوا را بده داخل؛ دم.  سوفله یعنی فوت کن؛ یعنی هوا را بده بیرون؛ بازدم. قُلَشه هم یعنی رها کن خودت را؛ یعنی ول کن.

درد عضلانی دارید: فیزیوتراپی، ماساژ و طب سوزنی.
احساس می کنید روحیه اتان زیاد خوب نیست: ویتامین دی بخورید. در آفتاب بنشینید.

می خواهید معماری بخوانید: فقط شهید بهشتی.
می خواهید بروید خارج درس بخوانید: اگر فکر می کنید بعدش برمی گردید ایران، از اول همانجا بمانید.
می خواهید مهاجرت کنید: جوری بروید که انگار هیچوقت قرار نیست برگردید. یک بام و دو هوا نشوید. «انتگره» شوید در فضای جدید.
می خواهید دکترا بخوانید: فقط اگر اولین شغل مورد علاقه اتان استادی دانشگاه است این کار را بکنید. در غیر اینصورت وقتتان را صرف به دست آوردن تجربه حرفه ای کنید. مدرک دکترا هیچ دردی از آینده اتان دوا نمی کند.

دیگر چه...؟ بقیه اش را یادم نمی آید فعلا. به مرور اضافه می کنم لیست را. شاید عادت رفتن بالای منبر از سرم بیفتد.

*قاطعیت در فرهنگ لغات رها چیزی است که بچه هایی که دلشان می خواهد بازی کنند و نمی خواهند بخوابند را بغل می کند و می گذارد توی تختشان. هر چه هم که زور بزنند از توی بغلش بیرون بیایند تلاششان راه به جایی نمی برد.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

دفتر آینده

هفته آخرِ توی ایران، خانه دو تا زوج جوان میهمان بودیم. اولین بار بود که می رفتیم خانه اشان. رفتم «خانه جوان» برایشان کادو بخرم. بین همه آن چیزهای معرکه ای که آنجا بود یک دفتر با قطع مربعی توجهم را جلب کرد. روی جلدش عکس یکی از نقاشی های ماتیس بود؛ زمینه آبی و پرنده های سفید. خریدمش. فکر کردم از آن برای نوشتن داستان استفاده می کنم. یا برای نوت برداری برای پست های وبلاگ. اما بعد دیدم که من برای داستان یا وبلاگ هیچوقت دستی نمی نویسم. از همان اول تایپ می کنم. برای بادداشت برداری هم راحت ترم چیزی را که می خواهم به یادم بماند  توی موبایلم ذخیره کنم تا روی کاغذ دفتری که قطعا اگر مدتی توی کیف من بماند می شود دفتر نقاشی رها. فکر کردم هدیه بدهم به همسر. نگرفت. گفت دلش نمی آید تویش چیزی بنویسد. گفت بهتر است نگهش دارم برای خودم. گذاشتمش روی میز کنار تخت برای روز مبادا. روزی که امروز بود.


از پریروز که شروع کردم به تصمیم گیری برای آینده، مدام فکرهای مختلف می آید توی کله ام. فکر هایی که هیچ مرزی ندارند. ساعتی نیست که به یک ایده جدید نرسم. یاد حرف پدرم افتادم که وقتی بیست ساله بودم می گفت به این فکر کن که پنجاه سالت که شد می خواهی کجا باشی. آن موقع هیچ تصوری نداشتم از آینده ام. اما حالا ایده هایم تصویر خود پنجاه ساله ام را برایم روشن تر می کنند.
اول فکر کردم که توی گوگل داک یک فایل درست کنم و ایده هایم را آنجا نگه دارم. بعد یاد دفترم افتادم. برش داشتم. تقدیمش کردم به پنجاه سالگی ام. هر صفحه اش را اختصاص داده ام به یکی از سرفصل های مهمم. با وجود اینکه زمان زیادی از افتتاح دفترم نگذشته کلی از صفحه هایش را سیاه کرده ام. پارسال هم همین حال سرریز شدن را داشتم که این وبلاگ را درست کردم. خدا رحم کند!

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

روزی که پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند...

1- آمدم بنویسم که حالم خوب نبوده این چند وقت. دو سه هفته. شاید هم بیشتر. یادم نیست از کِی. حتی نمی دانم چرا. فقط می دانم که هر کاری کردم خوب نشدم. استراحت کردم خوب نشدم. چند تا فیلم خنده دار دیدم خوب نشدم. میهمانی رفتم خوب نشدم. میهمانی دادم خوب نشدم. آش نذری درست کردم خوب نشدم. پیتزا و خورش کرفس و مرغ مکزیکی خوردم خوب نشدم. کروسان درست کردم خوب نشدم. یک جلسه فوق العاده با کریستین داشتم خوب نشدم. سه چهار روز با آیدین و لیلا و بچه ها خوش گذراندم خوب نشدم. سرسره ده متری سوار شدم خوب نشدم. هات وینگ نامحدود خوردم خوب نشدم. درددل کردم خوب نشدم. قدم زدم خوب نشدم. موزیک گوش کردم خوب نشدم. معاشرت کردم خوب نشدم. با رها بیسکویت درست کردم خوب نشدم. خمیربازی کردم خوب نشدم. به کنسرت سلین دیون هفته بعد فکر کردم خوب نشدم. به خاطرات بخارا فکر کردم خوب نشدم. با آیدا و هدا حرف زدم خوب نشدم. وبلاگ نوشتم خوب نشدم. وبلاگ خواندم خوب نشدم. گریه کردم خوب نشدم. خندیدم خوب نشدم... یک تصمیم مهم گرفتم خوب شدم. تصمیمی که چند سال طول کشیده بود برایم گرفتنش. مانده بود فقط به همسر بگویم. کمی می ترسیدم. دیشب گفته بود که اضطراب انگیز ترین جمله این است: «می خوام باهات حرف بزنم». می خواستم یک جوری بگویم می خواهم باهات حرف بزنم که اضطراب تولید نکنم برایش. نمی خواستم حالش را بد کنم.

2- آمده بودم اینها را بنویسم که یک پیام آمد برایم توی یاهو. از یکی از دوستان خیلی قدیمی و خیلی صمیمی ام. تعجب کردم که این ساعت پای کامیپوتر است. جواب دادم. تصمیمم را به او گفتم و برخلاف پیش بینی ام اصلا استقبال نکرد. شروع کرد به انتقاد کردن از من. گفت که برنامه ندارم برای زندگیم؛ هدف ندارم و کارهایی که انجام می دهم ارزشی ندارند. رسما داشتیم دعوا می کردیم با هم. از هر کسی انتظار داشتم که این گونه برخورد کند به جز او. جوری حرف می زد که انگار رویاهایم اصلا اهمیتی ندارند. انگار نه انگار که همان کسی است که توی هیجده سالگی با هم پائولو کوئیلو و هرمان هسه خوانده بودیم. پایش به زمین چسبیده بود. سرش هم همینطور.
کار داشت بیخ پیدا می کرد. جمعش کردم. بعد هم خداحافظی کردم چون وقت دکتر داشتم. اول دکتر عمومی و بعد دندانپزشک. نیم ساعتی منتظر دکتر عمومی شدم اما نیامد. رفتم دندانپزشکی. دوباره برگشتم مطب دکتر عمومی. بعد رفتم داروخانه. بعد دنبال رها مهد. تمام این مدت داشتم به مکالمه امان فکر می کردم. حالم بد بود. آمده بودم بنویسم حالم دیگر بد نیست اما ننوشته بودم و حالم بد شده بود.

3- برگشتم خانه هنوز پالتویم را آویزان نکرده بودم که به همسر گفتم می خواهم باهات حرف بزنم. گفت «خدا رحم کنه». همان اول آخرش را گفتم. بعد هم دلایلم را توضیح دادم. علیرغم پیش بینی ام گفت این که ایده آل است. باورم نمی شد اینقدر راحت قبول کند. به طرز ناباورانه ای شبیه هم فکر می کردیم. حالم خوب شد. حالش بد نشد.

حجاب در فرانسه

مقدمه: چندین نفر از خواننده های وبلاگ از من در باره حجاب خانم ها پرسیده اند در فرانسه. اینکه ممنوع است یا نه؟ برای همین تصمیم گرفتم در یک پست چیزهایی که در این مورد می دانم توضیح بدهم. نوشته من بر مبنای تجربه ها و مشاهدات شخصیم است و توی این ظرف زمانی و مکانی. شاید بعدها دیگر اعتبار نداشته باشد یا در گذشته وضعیت به گونه ای دیگر بوده باشد...


1- فرانسه به طور کلی یک کشور لائیک است؛ یعنی دولت از کلیسا جداست. اما آزادی مذهبی به عنوان یکی از حقوق پایه انسان مورد احترام قرار می گیرد. اسلام بعد از مسیحیت دومین دین در کشور فرانسه است و جمعیت مسلمانان طبق آمار رسمی در سال 2010 بین 5 تا 6 میلیون نفر بوده است.
به علت تعداد نسبتا زیاد مسلمانان، تعدادی از واژه های عربی یا مناسک اسلام برای فرانسوی ها آشناست. مثلا اگه بگویی انشالله همه تقریبا معنی اش را می دانند. یا مثلا شروع ماه رمضان یک اتفاق خیلی مهم است و همه فروشگاه های بزرگ در روزهای منتهی به این ماه بخشی را به فروش محصولات مخصوص افطار مثل خرما و زولبیا اختصاص می دهند. همه می دانند که گوشت حلال یعنی چه و حتی خیلی از فرانسویهای غیر مسلمان از قصابی های حلال خرید می کنند.
در فرانسه تعداد نسبتا زیادی مسجد هست که مهم ترینشان مسجد جامع پاریس و مسجد جامع لیون است. برچسب های ذبح حلال را هم این دو مسجد صادر می کنند. مسجد پاریس خیلی آسان گیر است در این زمینه. مسجد لیون دقت خیلی بیشتری دارد. برای همین کسانی که حساسیت بیشتری دارند محصولاتی را می خرند که برچسب مسجد لیون را داشته باشد. توی شهر ما هم سه تا مسجد هست (حداقل) که یکی اشان که بزرگترین هم هست و تازه افتتاح شده با پول دولت مراکش ساخته شده.

مسجد جامع استراسبورگ
2- در کشور فرانسه روسری ممنوع نیست. آن چیزی که ممنوع است برقع (روبنده) است. دلیلش هم منع مذهبی نیست؛ امنیتی است. البته محدودیت هایی برای روسری وجود دارد؛ آنهم نه در فضاهای عمومی و دانشگاه ها؛ فقط در مدارس دولتی. البته باز هم نه در همه مدارس. یک دانش آموز در صورتی که مدیر مدرسه  به او اجازه بدهد می تواند با روسری در کلاس شرکت کند. در دانشگاه ها هیچ محدودیتی وجود ندارد. توی شهر هم همینطور. بعضی جاها اینقدر خانم محجبه هست که من یادم می رود که این جا روسری اجباری نیست. اینقدر حجاب ها متنوع است که آدم باورش نمی شود این همه جواب برای یک مساله وجود داشته باشد.

3- بر خلاف آزاد بودن روسری، یک مساله ای وجود دارد که به نظر من منطقی نیست. اینکه عکسی که می دهیم برای کارت اقامت باید بدون حجاب باشد. سر لخت. بعضی جاهای دیگر هم عکس بی حجاب می خواهند از آدم. مثلا یکی از دوستانم که توی پاریس درس می خواند با اینکه توی دانشگاه روسری سرش می کند عکس کارت دانشجویی اش بدون حجاب است. دانشگاه ما این قانون را ندارد.

4- بخشی از منطقه لورن و تمام منطقه آلزاس لائیک نیستند. مستثنی هستند از این قانون. در این مناطق که می شود شمال شرقی فرانسه روحانیون مذهبی از دولت حقوق می گیرند و همه آزادند با نمادهای مذهبیشان در فضاهای عمومی حاضر شوند. توی این دو منطقه هم یهودی ها و هم مسلمان ها خیلی زیادند. پسرهای یهودی  با کلاه کیپا می روند مدرسه و دخترهای مسلمان با روسری.

5- خانم های ایرانیِ با حجاب اینجا به دو شکل لباس می پوشند. دسته اول (که معمولا توی ایران چادری بوده اند) مانتوی بلند می پوشند و روسریشان را عربی می بندند. دسته دوم بلوز آستین بلند و شلوار می پوشند با روسری گره ای یا شال. تعداد خیلی معدودی هم هستند که به جای روسری کلاه سرشان می گذارند (من فقط یک نفر را می شناسم). بین عرب ها تنوع خیلی زیاد است. بعضی ها فقط یک روسری یا مقنعه دو تکه دارند اما لباسشان معمولی و بعضی وقتها تنگ است؛ بعضی ها پیراهن بلند و گشاد می پوشند؛ بعضی ها هم با مقنعه خیلی بلند و دامن می آیند بیرون. ترک ها و مسلمان های اروپای شرقی (مثل بوسنی) روسریشان را به سرشان می بندند و فقط موهایشان را می پوشانند اما گاهی لباس آستین کوتاه یا دامن زیرزانو می پوشند. آفریقایی ها فقط سربند دارند و برای لباسشان محدودیت مشخصی وجود ندارد.

6- از نظر رنگ، هیچ منع فرهنگی برای لباس مشکی توی فرانسه وجود ندارد.مثلا می دانم که توی استرالیا خانم های باحجاب همیشه لباس و روسری رنگی می پوشند اما اینجا اصلا این مساله مطرح نیست. یعنی لباس مشکی پوشیدن توی فرانسه نشانه عزا نیست. مشکی خیلی رایج است توی پوشش و حتی بچه های خیلی کوچک هم ممکن است لباسشان سیاه باشد.

7- من شخصا نشنیده ام که محدودیتی برای کار کردن زنان با حجاب وجود داشته باشد. یک خانمی را می شناسم که حجاب خیلی سفت و سختی دارد و توی دانشگاه کار تحقیقاتی انجام می دهد. اما هیچوقت ندیده ام که کارمند یک اداره دولتی محجبه باشد. البته خیلی کارمند هستند که اسمشان عربی است؛ مریم و لیلا و ...؛ اما هیچ کدام از آنهایی که من می شناسم روسری ندارند. البته توی فروشگاه های اورینتال کارمند محجبه زیاد است. این نشان می دهد که حجاب موقع کار ممنوعیتی ندارد. اما اینکه یک شرکت یا اداره تمایل دارد که یک خانم محجبه را استخدام کند... چیزی است که زیاد از آن مطمئن نیستم.

پی نوشت: این پست را هم بخوانید.

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

بخارا

رفتم توی فیس بوک دیدم یک نفر عکسی گذاشته از شب هتل لب حوض بخارا. دلم رفت. رفتم سراغ عکس هایم. چند تایش را انتخاب کردم که بگذارم اینجا شاید همانقدر که حال مرا خوب کرد حال کس دیگری را هم خوب کند.

نمای عمومی شهر

حوض مرکزی محله لب حوض


اصول (رقص سنتی همراه با شوی لباس)

هتل لب حوض

هتل لب حوض

مجسمه ملانصرالدین

مسجد چارمنار





پی نوشت: این چهارصدمین پست وبلاگم بود.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

چهل تکه

اینقدر خوشم می آید از آدمهایی که سرتاپایشان یک جنس است. همان چیزی که توی سرشان است را به زبان می آورند و خودشان را هیچوقت سانسور نمی کنند. یعنی نه اینکه از قضاوت دیگران نترسند؛ دنیای اطرافشان جوری است که همه آدم هایش از یک جنس هستند؛ از همان جنس خودشان. مثلا اینهایی که وقتی محرم می شوند هم خودشان و هم همه دوستانشان عکس فیس بوکشان را عوض می کنند. یا وقتی عید غدیر می شود همه اشان به هم تبریک می گویند. یا برعکسش. کسانی که اگر راجع به درست کردن فلان کوکتل مشروب هم بنویسند همه دوستانشان در این زمینه ایده ای دارند که به اشتراک بگذارند. جمع هایی که هیچ کس تویش وصله ناجور نیست را خیلی دوست دارم. نه اینکه دلم بخواهد آن شکلی باشم. اما به آرامششان غبطه می خورم.
خودم توی دایره ای هستم که یکی می خواهد نیرو جمع کند بروند عرب های وهابی را بکشد؛ یکی روز عید غدیر را تسلیت می گوید. یکی عکس نذری ده روز اول محرمشان را می گذارد و یکی عکس شله زرد خوردنش را با ودکا. یکی از روابط آزادش می نویسد و یکی از گفتن اسم کوچک شوهرش شرم دارد. یکی همیشه منتفد همه چیز است و یکی همیشه موافق همه چیز. یکی مهندس ارشد یکی از بزرگترین شرکت های دنیاست و یکی نهایت آرزویش این است که مانکن باشد. من... حتما با هر کدام از اینها یک وجه مشترکی داشته ام که دوستم شده اند؛ ... که دوست شده ایم. از این مطمئنم که آنهایی که من را می شناسند می دانند که من در موردشان هیچ قضاوتی نمی کنم؛ می دانند که به عقایدشان احترام  می گذارم؛ می دانند که لازم نیست جلوی من خودشان را سانسور کنند. اما نمی دانم که چرا خودم اینقدر از قضاوت دیگران می ترسم؛ چرا نمی توانم آزادانه آن چیزی را که توی فکرم هست بگویم؛ چرا اینقدر خودم را سانسور می کنم. من این روزها فهمیده ام که خیلی محافظه کار شده ام. خیلی. حالم دارد به هم می خورد از این تصویری که دارم توی آینه این نوشته از خودم می بینم.

پی نوشت: من فکر می کردم که آنچه توی این وبلاگ می نویسم چهارمین لایه زندگی ام است از لحاظ اهمیت. می خواستم اصلا اسمش را عوش کنم بگذارم لایه چهارم. اما حالا می بینم که توی بعضی از نوشته هایم حتی دهمین لایه از دغدغه هایم را هم ننوشته ام. 

خاکستری

آدم وقتی «خیلی» خوشبخت باشد وبلاگ نمی نویسد. وقتی «خیلی» بدبخت باشد هم همینطور. وقتی خیلی خوشبخت باشد خوشبختی اش را ول نمی کند که بیاید سراغ نوشتن. وقتی هم خیلی بدبخت باشد بدبختی جوری دست و پایش را می بندد که بخواهد بیاید هم نمی تواند. وجه مشترک همه وبلاگ نویس ها این است که خوشبختی اشان بین وجود و عدم در نوسان است.

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

بازتعریف

بار اولی که فهمیدم محرم یعنی چه، شب عاشورای هیجده سالگی بود. داشتم ماکت درست می کردم با مقواهای سبز.
الان دارم دنبال معنای مولتی فانکشنالیتی توی آنتروپولوزی می کردم. سی و دو ساله ام. شب عاشوراست و دلم می خواهد یک بار دیگر بفهمم محرم یعنی چه.

کامنتی که دلم می خواست بگذارم

دلم می خواست برایش بنویسم ول کن... رها کن... نگذار فرسوده شوی... برو... دور شو... می خواستم بنویسم اگر خواستی بعدها می توانی دوباره برگردی... بعدها... می خواستم بنویسم همه چیز سرجایش می ماند. اما... نتوانستم. ننوشتم.

پی نوشت: برادرم می گفت اگر اسم دخترت را بگذاری رها ما صدایش می کنیم «ول». آن موقع حرفش عصبانیم کرد اما حالا فکر می کنم ول کردن هم خیلی خوب است بعضی وقتها.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

پ و ل

این روزها ازهر زاویه ای که وارد می شوم به «دعا کردن»، می رسم به پول. نه اینکه مثلا کاری باشد که بخواهم انجام دهم یا چیزی باشد که بخواهم بخرم ولی پولش را نداشته باشم؛ نه. اما احساس می کنم که دنیا طوری شده که تنها چیزی که تعداد گزینه هایت را در همه انتخاب هایت بیشتر می کند پول است؛ اینکه کجا باشی، چه کار کنی و چگونه برای رسیدن به آرزوهایت برنامه ریزی کنی. بعد انگار خودم از این فکرم خجالت بکشم به این فکر می کنم که اگر به جای گل، سوار بی ام و بودم چه تغییراتی در الانِ زندگیم بود. بعد خوشحال می شوم که آن زمان ها اینقدر پول دار نبودم؛ زمانی که اگر بیشتر داشتم عقلم به بیشتر از اینکه ماشینم را بهتر کنم نمی رسید. حالا اما یک عالمه ایده هست توی ذهنم که فقط لَنگِ پول است. آن هم برای اینکه مثلا ماهی یک هفته بیایم تهران و به عملی شدن ایده ام نظارت کنم. همین. نه اینکه خود ایده پول بخواهد.
مغزم بیشتر از همیشه کار می کند. بیشتر از همیشه فکر های تازه دارم. اما تا با کسی در میانشان می گذارم که برای تحققش کمکم کند می گوید نمی شود. خودم اگر بودم می شد. مطمئنم که می شد. اما من اینجایم و ... همه کسانی که آنقدر شجاعت داشتند که قدم در راه های ناشناخته بگذارند یا دورند و یا آنقدر غرق زندگی که نمی توانند به غیر از یک قران دوزار به چیز دیگری فکر کنند. به عقل من پول که باشد می شود همه را دوباره جمع کرد. به عقل وزارت علوم هم ... باید پول نباشد تا همه مجبور شوند برگردند.

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

از ایمیل ها با آخر هفته خود را چگونه گذرانده اید؟

1- به یک گروهی که توی استراسبورگ کارهای فرهنگی می کنند پیام می فرستم که بیایید یک قفسه بگذارید توی کافه اتان تا کسانی که از ایران کتاب فارسی آورده اند و خوانده اند و دیگر لازم ندارند بیاورند بگذارند آنجا تا بقیه هم اگر دوست داشتند استفاده کنند. کسی جواب نمی دهد.

2- به پرشین بلاگ ایمیل می زنم که نمی شود یک کاری بکنیم که کسی نتواند برایمان پیام خصوصی بفرستد. جواب می آید که کلا کامنت دانی ات را ببند.

3- به یک سری از دوستانم که توی کار خیر هستند ایمیل زده ام که بیایید یک بازارچه خیریه اینترنتی راه بیندازیم. جواب دادند که با ایده ام مخالف هستند. البته نه به این سادگی. جوری که خودم هم به مزخرف بودن ایده ام اعتراف کردم.

4- یاد یک فیلمی که توی بچگی هایم دیده بودم می افتم. سال اول دبیرستان شاید. توی اینترنت دنبالش می گردم. فقط یک جا هست آنهم از اینهایی که با پست تحویل می دهند دم در خانه. ایمیل می زنم که می شود یک جایی برایم آپلود کنید بردارم؛ پولش هم هر چقدر باشد می دهم. جواب می آید که بدون پول برایم لینک را خواهند فرستاد. البته به شرط اینکه کمی بهشان وقت بدهم.

5- کریستین جمعه ایمیل زده که بیا پنج شنبه همدیگر را ببینیم. جواب دادم که پنج شنبه برای ما یک مناسبت مذهبی است و ما آن روز کار نمی کنیم. اسمش را هم نوشتم که اگر خواست برود توی ویکی پدیا نگاه کند. امروز جواب داده که چهارشنبه ساعت 2؛ ولی فقط یک ساعت (احتمالا توی دلش هم گفته «جهنم و ضرر»)

6- الان فقط مانده که به لوران فابیوس ایمیل بزنم. قطعا مذاکرات متوقف خواهد شد.

؟

1- به خاطر موضع فرانسه در مذاکرات پنج به اضافه یک، تفریح ملت این شده که بروند توی صفحه فیس بوک لوران فابیوس و به فارسی بد و بیراه بنویسند. می گویند این موضع گیری به خاطر جلب نظر عرب هاست.

2- تلویزیون دارد یک برنامه نشان می دهد در باره هتل  لو بریستول پاریس که نمی دانم چند ستاره است. یک اتاق معمولی اش شبی 2900 یوروست و یک سوئیتش شبی 6500 یورو. یکی از مهمان های هتل که وی آی پی هم هست پادشاه است. نمی گویند پادشاه کجا. ولی هوش زیادی نمی خواهد فهمیدنش. شام یک شب ملک و خدم و حشم می شود هفده هزار یورو. فقط خانواده های سلطنتی ممالک شیخ نشین می توانند از بوتیک های لوکس شانزه لیزه خرید کنند.

3- ...

4- چقدر کلم بروکسل بر خلاف ظاهر بانمکش بدمزه است.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

من و دنیا

توضیح: اینها را به عنوان یک آرزو بخوانید؛ آرزوهای تحت تاثیر این حرفها.

می خندم و می خندانم تا دنیا به مکان شادتری تبدیل شود.
خودم را می آرایم تا دنیا زیباتر باشد.
درخت می کارم تا دنیا سبزتر شود.
برای کودکم وقت می گذارم تا دنیا آینده بهتری داشته باشد.
به دیگران محبت می کنم تا دنیا از مهربانی سرشار شود.
به نیازمندان کمک می کنم تا دنیا به جای بهتری برای زندگی مبدل شود.
خانه ام را تمیز می کنم تا دنیا تمیزتر شود.
درس می خوانم تا جهل و بی سوادی ریشه کن شود.
دعا می کنم تا دنیا از معنویت پر شود.
خودم را رشد می دهم تا دنیا رشد کند.
به مَردم نیرو می دهم تا دنیا قدرتمندتر باشد.
کار می کنم تا دنیا آباد شود.
خودم را از کینه و حسد و خشم خالی می کنم تا دنیا از احساسات منفی خالی شود.

تغییرات بزرگ با قدمهای کوچک شروع می شوند. من سهم خودم را ادا می کنم. باشد که پذیرفته شود.

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

چند روز پیش که با دوستم حرف زدم (این) و حالم بهتر شد، توی فاز «همه چی آرومه من چقدر خوشبختم»، آمدم یک پست نوشتم توی همان حال و هوا. همه جمله هایش به کنار اما یک جمله ای تویش بود که من واقعا در مورد خودم شک داشتم که اینطور باشد. راجع به بخشیدن آدمها و کینه نداشتن. به خاطر همان شک هم پست را پابلیش نکردم. گذاشتم بماند.
همان شب همسر داشت توی اتاق کار می کرد. برایش انگور بردم. صفحه پیام های فیس بوکش باز بود. یک عکس دیدم که ای کاش نمی دیدم. یک نفر که چند سال پیش ما را خیلی آزار داده بود و ما به همین دلیل با او قطع رابطه کرده بودیم برای همسر پیام فرستاده بود. در آن لحظه چیزی نگفتم و آمدم بیرون. نیم ساعت بعد او هم آمد توی هال و نشست روی کاناپه. پرسیدم: «چیزی هست که بخواهی به من بگویی؟». گفت: «نه». چند دقیقه دیگر خودم را نگه داشتم. بعد گفتم: «من یک عکس دیدم روی لپ تاپت که به نظرم نیاز به توضیح دارد». چیزی نگفت. گفتم: «می خواهم بدانم که آن آدم برای چه با تو تماس گرفته». گفت: «نوشته برایم دعا کن؛ من هم دارم فکر می کنم جوابش را بدهم یا نه». عصبانی بلند شدم از جایم. تقریبا با فریاد گفتم «معلوم است که نباید جواب بدهی؛ چقدر بعضی ها وقیحند». بعد هم گفتم که اگر جواب دادی از طرف من به او بگو از خانه ما جز لعن و نفرین چیزی به تو نمی رسد.
آنقدر حالم بد بود که فکر کردم بهتر است تنها باشم. لپ تاپم را برداشتم و رفتم توی اتاق. رها آمد سراغم که بیا برویم بازی کنیم. سعی کردم خودم را جلوی بچه آرام نشان دهم. بعد که خوابید خیلی فکر کردم. به اینکه من دوست دارم که کینه و نفرت در جهان کمتر شود اما هر کاری می کنم نمی توانم «او» را ببخشم. فکر کردم که اگر پیام نداده بود شاید یکی دو سال دیگر کاملا فراموش می شد؛ اما حالا با این کارش دوباره داغ مرا تازه کرد. بعد فکر کردم که این حتما برایم یک امتحان بوده؛ چرا باید دقیقا در همان زمانی بروم توی اتاق که همسر داشته آن پیام یک خطی را می خوانده؟ چرا باید این آدم توی این سه سال عکس فیس بوکش را عوض نکرده باشد تا من با همان نگاه اول بشناسمش؟ بعد فکر کردم که همین که اینقدر بدبخت شده که از همسر خواسته برایش دعا کند یعنی مجازات کارش را کشیده. اما این آرامم نکرد. من نخواسته بودم به بدبختی بیفتد. من فقط خواسته بودم از زندگی ما برود بیرون؛ خواسته بودم اشتباهش را بفهمد و عذرخواهی کند. یکی دو ساعت با خودم کلنجار رفتم. دیدم نمی توانم ببخشمش. تصمیم گرفتم فراموش کنم؛ نه کاری را که کرده؛ پیامی را که فرستاده. دیدم از من برنمی آید که کینه و نفرت را توی دنیا کم کنم. بهتر است حداقل خشمم را کم کنم. توی ذهنم پیامش را از لیست پیام های همسر پاک کردم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خوابیدم.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

این روزها که می گذرد هیچ کس در باد فریاد نمی زند.

1- توی سه هفته گذشته حداقل دو هفته اش را مریض بوده ام. مدام شیفت می شوم بین میکروب و ویروس. دیگر خودم هم نمی دانم که کجایم درد می کند. دیگر حتی دارو هم مصرف نمی کنم.

2- می پرسم چرا من همه اش مریضم. می گوید برای اینکه ذهنت می خواهد مریض باشی. چیزی نمی گویم. حرف حساب جواب ندارد.

3- از صبح شروع کردم به خواندن وبلاگ گلمریم. از اولش. برایم حس صبح های دوشنبه بیست و دو سالگی ام را دارد. روزهایی که دانشکده کلاس نداشتم و توی خانه تنها بودم. بعد از باز کردن چشمهایم اولین کاری که می کردم روشن کردن کامپیوتر بود. بعد کتری و بعد یک لیوان چای داغ شیرین و بیسکویت ساقه طلایی. هم برای صبحانه و هم برای ناهار. نمی فهمیدم زمان چگونه می گذرد. حتی متوجه این نمی شد که یک آهنگ ده بار تکرار شده. جوری توی کارم غرق می شدم که انگار مثلا فرانک لوید رایت هستم و دارم خانه آبشار را طراحی می کنم (آیدا این به افتخار تو). از آن روزها فقط چای مانده. آن هم تلخ؛ نه شیرین. 

4- می روم برای خودم چای بریزم. به قول رها ساقه طلایی «نداریم خوب که». باید عصر برویم خرید. عود کرده نوستالژی.

5- برای من بیماری شبیه یک پیله است. وقتی بیرون می آیم آدم دیگری می شوم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

به کُل ببخش نه به جزء

گفتم حالم خیلی بد است؛ گفتم احساس پوچی می کنم؛ گفتم جای درستی نیستم.

گفت نقش خودت را پیدا کن؛ گفت به کُل ببخش نه به جزء؛ گفت خودت را سبک کن تا جریان آب تو را از میان برگها و چوب ها و آشغال ها بیرون بکشد.

گفت به کُل بخشیدن یعنی برای کل نظام هستی کار کردن؛ برای پرنده های مختلف دانه پاشیدن؛ جاهای مختلف درخت کاشتن؛ به آدمهای مختلف خوبی کردن. گفت ... خودت را بسط بده؛ خودت را توی تمام هستی تکرار کن.


۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

اسبهای سرکش بالاخره در چهل سالگی رام خواهند شد.

به این نتیجه رسیده ام که یکی از ویژگی های مشترک همه کسانی که در سن حدود سی سالگی هستند این است که کم کم می فهمند که ضرب المثل ها زیاد هم بی راه نیستند. همان کسانی که توی بیست سالگی فکر می کردند با تمام جهان متفاوتند و قانون دیگران در باره آنها صدق نمی کند در سی سالگی کم کم می فهمند که بعضی از قوانین شاید درست باشد و در چهل سالگی احتمالا به این نتیجه می رسند (یا روزگار با سیلی آنها را به این نتیجه می رساند) که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. فهمیدن همین اصل مهم و پذیرفتن اینکه زندگی همیشه از قوانین یکسانی تبعیت می کند یعنی عقل مداری. برای همین می گویند که در چهل سالگی آدم عاقل می شود. تا آن موقع احتمالا به بی ثمر بودن دست و پا زدن هایش پی برده و تصمیم گرفته در جهت جریان آب شنا کند.

بعد از اولین قدمم در راستای عاقل شدن که پذیرفتن این بود که برای کسی بمیر که برایت تب کند، دیشب با تمام وجود قبول کردم که آدم نباید گره ای را که با دست باز می شود به دندان بکشد. همینجوری ادامه بدهم به موقع عاقل خواهم شد!

پی نوشت: هر وقت دیدید که من توی نوشته ام از جمله «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» استفاده کرده ام یا بدون اینکه پلک بزنم دارم با جدیت تمام چیپس می خورم یعنی حالم خوب نیست. جدی ام نگیرید.

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

پندهای خاله خرسه یا وقتی مامان از هر فرصتی برای دادن پند اخلاقی استفاده می کند

رها: بابا بیا بریم استخر سرحال بشیم.
من: رها جون تنها چیزی که آدم رو سرحال می کنه خوابه!

پی نوشت: اگر از سابقه داستانهای من با خواب رها مطلع نیستید این پست را بخوانید.

این هفت روز چگونه گذشت؟

رژیم یک هفته ای جی ام
روز اول - رژیم میوه: وحشتناک بود. خیلی بد. صبح با گرسنگی و ضعف شدید شروع شد. توی خانه فقط پرتقال داشتیم. یکی خوردم. اما تاثیری نداشت. رفتیم خرید. سیب  و نارنگی خریدیم. همسر انگور برداشت و من توت فرنگی. با سیب خودمان را سیر کردیم. اما ده دقیقه بعدش دوباره گرسنه امان می شد. عصر سرم داشت درد می گرفت. همسر گفت به خاطر قند است. خرما خوردم. شب دیگر دیدم نمی توانم. می خواستم بزنم زیرش. همان موقع دیدم همسر رفته سر یخچال سراغ زیتون ها. «زیتون هم میوه است دیگر.» راست می گفت. چند تا زیتون به زندگی بازگردندمان. بدتر از گرسنگی و ضعف آبی بود که باید می خوردیم. من جو گیر شده بودم و 12 لیوان آب خورده بودم. احساس می کردم که بدنم شده آکواریوم. حالت تهوع داشتم.آخر شب دیدم که اگر بخواهم خیلی سخت بگیرم نمی توانم ادامه بدهم. با آن شکم پر از آب نمی توانستم بخوابم. چند دانه چیپس خوردم. شاید در حد ده گرم. حالم که بهتر شد رفتم خوابیدم.

روز دوم - رژیم سبزیجات: برای اینکه به مشکل روز قبل دچار نشوم سعی کردم تا جایی که می شود تا قبل از عصر همه 8 لیوان آبم را بخورم. 8 لیوان و نه 12. به عنوان صبحانه سیب زمینی پخته خوردیم با نمک زیاد. اما با اینکه گرسنگیم رفع شده بود سردرد داشتم. همسر گفت یک لیوان چای بخور با عسل. خوردم و کمی بهتر شدم. برای ناهار همسر شلغم خورد و من سالاد با سرکه بالزامیک و خیار با نمک و آبلیمو. عصر هم یکی دو تا هویج خوردیم. دوباره احساس سردرد داشتم. برای همین چای و خرما خوردم. برای شام تصمیم گرفتم غذای گرم درست کنم. ولی چون مطمئن نبودم چیز خوبی از آب دربیاید کم درست کردم. پیاز و هویج و کدو و فلفل دلمه ای و سیر خرد شده را در مقدار کمی آب پختم؛ با نمک و آبلیمو و فلفل زیاد. خیلی خوشمزه شده بود. فکر نمی کردم که غذایی که روغن نداشته باشد را بشود خورد. ولی خوب بود خیلی. اینقدر که می خواهم بعد از این هفته هم به لیست غذایمان اضافه کنم. چون کم درست کرده بودم هر دویمان گرسنه ماندیم. برای همین رفتم یک غذای دیگر درست کنم. می خواستم لوبیا سبز را بپزم با گوجه و سیر. همسر پیشنهاد داد که اسفناج هم تویش بریزم. شک داشتم که ترکیب اسفناج و گوجه چیز خوبی بشود ولی ریختم. خوشمزه شده بود. کلا غذای سیر کننده ای هم بود. البته من چیپس های آخر شبم را خوردم. این بار 5 عدد. فکر می کنم مشکل این رژیم قند و نمک است. اینکه به اندازه کافی انرژی نداری هم مزید بر علت می شود. یعنی آدم نمی تواند فعالیت های روزمره اش را انجام دهد. مثل روزه در روزهای طولانی. فقط فرقش با روزه این است که تشنگی و گرسنگی نمی کشی.

روز سوم - رژیم میوه و سبزیجات: صبح را با سیب شروع کردیم. برای ناهار همان خوراک دیشبی را درست کردم. کدو و هویج و فلفل دلمه ای. قبل از ناهار هم همسر کدوحلوایی پخته خورد و من قارچ آب پز با آبلیمو و فلفل نسبتا زیاد و پودر سیر. خوب بود. مخصوصا اگر می شد رویش کمی پارمزان بپاشی. کلا به نظر من هر چیزی با آبلیمو و سیر و فلفل خوشمزه می شود.
عصر رفتیم خرید. هر نوع سبزیجاتی که بود برداشتم. چیزهایی که تا حالا حتی یک بار هم نخریده بودم. گل کلم و تربچه. با ساقه کرفس و فلفل دلمه ای و کدو سبز و کدو حلوایی و هویج و لوبیا سبز. برای شام خواستم یک تنوعی بدهم. به جای کدو در خوراک ساقه کرفس ریختم. همه سبزیجات را هم به جای نگینی، خلالی خرد کردم. بد نبود اما به خوشمزگی غذای ظهر نبود اصلا. یعنی اینقدر مزه کرفس همه مزه ها را تحت تاثیر قرار می داد که احساس می کردی داری کرفس آب پز می خوری فقط. علاوه بر این چون قطعات بزرگ بودند همزمان آدم بیش از دو قطعه را نمی توانست بخورد و بنابراین طعم ها با هم مخلوط نمی شدند. به عنوان سالاد هم گل کلم و تربچه و خیار را خرد کردم و با آب لیمو و نمک و فلفل گذاشتم نیم ساعتی بماند. قیافه اش خیلی خوب بود ولی مزه اش به نظرم روغن زیتون هم لازم داشت.

روز چهارم - روز موز: از بقیه روزها خیلی آسانتر بود. به خاطر شیرینی موز آدم اصلا احساس ضعف نمی کرد. (شاید هم بدنمان بعد از چند روز عادت کرده بود.) ظهر از مهد رها زنگ زدند که تب کرده بیایید دنبالش. رفتیم و آوردیمش خانه. وقتی تبش پایین آمد خواستم برایش غذا گرم کنم؛ سوسیس بندری. به جز یکی دو قطعه سیب زمینی چیزی نخورد. اما من و همسر نتوانستیم در برابر وسوسه خوردن بقیه غذایش مقاومت کنیم. البته برای من وسوسه از زمانی که داشتم غذا را گرم می کردم شروع شد؛ از لحظه ای که بویش بلند شد. احساس کردم دیگر نمی توانم ادامه بدهم و دلم «غذا» می خواهد. ولی وقتی شروع کردیم به خوردن، سه تا لقمه کافی بود تا هوسم بخوابد و حالم بهتر شود. اما شب دوباره همان حس آکواریوم شدن را داشتم. بیشتر که به حالم دقت کردم فهمیدم شبیه وقتهاییست که می روم مسافرت به شهرهایی که آبشان املاح زیادی دارد. من کلا به آب خیلی حساسم و زود گرمی یا سردیم می شود. برای همین همیشه در سفر به اصفهان یا شیراز یا مشهد آب معدنی می خورم. فهمیدم آب منطقه ما هم سنگین است و برای همین هم چون زیاد آب می خورم حالم بد می شود. اگر از اول یک آب معدنی خوشمزه -مثل سپیدان یا اویان-  خریده بودم شاید این چند روز راحت تر می گذشت.

روز پنجم - روز گوجه: تمام شب قبل را در رویای بوی برنج خوابیدم. فکر کردم برنج را کته ای درست کنیم که بویش بیشتر باشد. اما هر چه متن را خواندم نفهمیدم که صبحانه و شام چه باید بخوریم. برای همین صبح چای خوردم با یک خرما. برای ظهر سه تا پیمانه پلو درست کردم. دو تا گوجه هم خرد کردم برای کنارش با نمک و آبلیمو. من نتوانستم غذایم را تمام کنم. احساس کردم حالم دارد بد می شود. رفتم شربت نعنا خوردم. نصف پلو هم ماند. تا شب دیگر نتوانستم گوجه بخورم.  دیدم هنوز 4 تا مانده. یکی را خرد کردم و اینبار با بالزامیک خوردم. بهتر بود. سه تای دیگر را با بلندر له کردم. شد یک لیوان. خوردنش خیلی راحت تر بود از گوجه خرد شده. مخصوصا برای کسی مثل من که اصلا گوجه دوست ندارد.

روز ششم - روز پلو و سبزیجات: برای ظهر بقیه پلوی مانده از روز قبل را خوردیم. خوراک سبزیجات هم درست کردم که البته دست نخورده ماند. همسر سر ناهار گفت که چقدر به نظرش یک برنج ساده خوشمزه می آید. من هم همین نظر را داشتم در باره این کته شفته شده روز قبل که هیچ خورشتی هم کنارش نبود.

روز هفتم - روز پلو، سبزیجات و آب میوه: بعد از این چند روز، این به نظرم یک غذای معمولی بود. دیگر رژیم تمام شده بود. اما  سعی کردم این روز آخری غذای مفصل درست نکنم. ظهر به جای پلوی ساده عدس پلو درست کردم. برای شام هم روی سالاد، نان تست خرد کردم و کمی ذرت و پارمزان پاشیدم اما... می شد که هیچ کدامشان نباشند و باز هم به نظر هر دوی ما غذا هیچ چیزی کم نداشت. اینکه سلیقه غذاییمان عوض شده بود نتیجه ای بود که من می خواستم از این رژیم یک هفته ای بگیرم. نتیجه ای که ظهر روز ششم به دست آمد و ... من موفق شده بودم.

چند توصیه:
- خرما و زیتون در این رژیم غذایی برای کسانی که ممکن است به خاطر کاهش قند یا نمک خون دچار مشکل شوند بسیار مفید خواهد بود.
- اگر به دنبال رژیم مناسبی برای کاهش وزن هستید این روش مناسب نیست. ما توانستیم فقط دو تا سه کیلو کم کنیم. اما در عوض این روش برای ایجاد تغییر در رژیم غذایی خانواده و آماده کردن ذهن برای استفاده بیشتر از سبزیجات و استفاده کمتر از روغن بسیار مفید است.
- در اثر این رژیم دستگاه گوارش کمی تنبل خواهد شد. برای همین بهتر است بعد از اتمام هفته، کم کم تنوع غذایی اتان را افزایش دهید.
- قبل از شروع رژیم سعی کنید کمی خودتان را به غذاهای گیاهی عادت دهید. همه ترکیباتی که به عنوان سوپ مصرف می شوند اگر مرغ و نشاسته از آنها حذف شود می توانند یک گزینه مناسب باشند.

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

دست سازها

به نظر من تنها دو حس است که آدم را زنده نگه می دارد: حس مفید بودن و حس خلاق بودن. اینکه بودنت به درد آدمهای دیگر می خورد و اینکه می توانی یک چیز تازه به وجود بیاوری که اگر تو نبودی وجود نداشت.
مفید بودن درجه های متفاوتی دارد. زنی که شوهرش صبح ها در کمد را باز می کند و لباس های تمیز و اتوکشیده برمی دارد یک جوری مفید است و پزشکی که بیماری را از مرگ نجات می دهد یک جور دیگر.
خلاق بودن هم درجه دارد. کسی که مدام دکوراسیون خانه اش را تغییر می دهد یا غذاهای جدید درست می کند می خواهد خلاقیتش را به کار گیرد. کسی که می رود خیاطی و گلدوزی و بافتنی یاد می گیرد هم همینطور. و همینطور مدیری که روش تازه ای برای اداره محل کارش پیدا می کند یا ریاضی دانی که یک مساله را با روش جدیدی حل می کند...

با این حساب فکرش را بکنید که یک کاری هم خلاقانه باشد و هم مفید. هم مفید برای دیگران و هم مفید برای جیب خودم آدم. چه می شود؟؟؟ این روزها توی فیس بوک خیلی ها را می بنیم که صفحه ساخته اند و لباس ها، زیورآلات و بقیه کارهای هنری اشان را گذاشته اند به معرض نمایش و فروش. بزرگترین لذت این روزهایم شده زیر و رو کردن این جور صفحه ها. بعضی هایشان آنقدر خوبند که آرزو می کنم ای کاش من هم می توانستم حداقل یک چیزی را که خودم طراحی کرده و ساخته ام را به تن کنم.

محض یادآوری

مقدمه: کریستین خواسته که یک گزارش بنویسم از یک کاری که همان اوایل تزم انجام داده بودم. مجبور شدم بروم سراغ دفترهای قدیمی ام. ته یکی اشان یک چیزی پیدا کردم که لیست خواسته ها و انتظارات من از همسر است. دو سال پیش خواسته بود برایش بنویسم. خواندنش برای خودم هم خیلی جالب بود؛ و البته خیلی خنده دار. اینجا می گذارمشان (با اندکی تلخیص) شاید آنهایی که کمتر شخصی اند به درد بقیه هم بخورد!

منشور همسری
- مرا  دوست داشته باش؛ با صمیمیت، وفاداری و احترام.
- به من اعتماد داشته باش. تا وقتی از خودم در مورد کارهایم نپرسیده ای بهترین قضاوت ممکن را انجام بده. به من خوشبین باش.
- به ارزش هایی که من با آنها بزرگ شده ام احترام بگذار.
- اگر اشتباه کردی همان موقع عذرخواهی کن حتی اگر فقط ده درصد مقصر بوده ای.
- از من یک آدم دیو بی صفت سنگدل نساز (چون نیستم!)
- در کارهای خانه مشارکت کن.
- از خانه داری و بچه داری من ایراد نگیر.
- بپذیر که زن ها از مردها توانایی جسمی کمتری دارند و در نتیجه بیشتر خسته می شوند و به استراحت بیشتری نیاز دارند.
- وقتی من مریض می شوم یا نیاز به استراحت دارم مریض و خسته نباش (لطفا!).
- برای همرنگِ جماعتِ مردها شدن در مورد رابطه امان اغراق نکن، تظاهر نکن و دروغ نگو (حداقل جلوی من).
- در موقعیت هایی که دچار شوک شده ام بغلم کن (حتی جلوی بقیه).
- فکر نکن که من با خانواده ات مشکل دارم یا برایشان احترام قائل نیستم. اگر انتقاد می کنم دلیلش این است که خودم را عضو خانواده می دادم و این حق را برای خودم قائلم. معنایش بی احترامی یا بی ادبی نیست.
- تمام حقوقی که برای خواهرانت در مقابل خانواده شوهر قائلی برای من هم در برابر خانواده ات قائل باش.
- مرا مجبور نکن کاری بکنم که نمی خواهم یا جایی بیایم که راحت نیستم (چه واقعی و چه مجازی؛ چه با زور و چه با خواهش).
- یک کاری را که وقتی خودت انجام می دهی بزرگ و مهم است وقتی من انجام می دهم بی ارزش جلوه نده.
- شک و تردید مرا تحریک نکن.
- فکر نکن تا از خانه می روی بیرون من می روم سراغ تبلتت. (!)
- برای برنامه های شخصی من به اندازه برنامه های شخصی خودت ارزش قائل شو (البته با درنظر گرفتن تفاوت ها).
- در مورد کارهای مشترکمان سعی کن در موعد مقرر کار را تمام کنی چون اگر دیر بشود من عصبی می شوم.
- مرا مسخره نکن.
- حرفی را که به آن اعتقاد نداری نزن؛ چه در دعوا و چه در غیر دعوا. از حرفهای من برداشت بد نکن.
- هر چند وقت یک بار برایم کادو بخر.
- هر دو روز یک بار وقت بگذار که با هم یک برنامه هر چند کوتاه دو نفره داشته باشیم.
- کارهایی را که می دانی اگر دیگران بدانند به من متلک می گویند یا سرکوفت می زنند انجام نده.
- مرا  دوست داشته باش؛ با صمیمیت، وفاداری و احترام.

پی نوشت: الان اگر دوباره بخواهم این لیست را بنویسم خیلی از مواردش را حذف می کنم. نه برای اینکه برآورده شده اند؛ برای اینکه فکر می کنم برای یک سری از انتظارات آدم باید خودش زمینه را فراهم کند. تا زمینه فراهم نباشد آدم به خیلی از خواسته هایش نمی رسد. 

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

من می توانم پس هستم.

شنبه آخر شب توی فیس بوک دیدم که یکی از دوستانم که از قضا خیلی لاغر است یک لینک گذاشته؛ «چگونه در یک هفته هشت کیلو وزن کم کنید». کنجکاو شدم و رفتم متن را خواندم. یک رژیم غذایی خیلی سخت بود. توی یک هفته فقط می توانی میوه و سبزی بخوری!!! نه گوشت و مرغ، نه روغن، نه شیرینی، نه چای و نه چیپس. برای من یعنی مرگ. اما در یک لحظه دیوانگی ام عود کرد. تصمیم گرفتم امتحانش کنم. فکر کردم که اگر فقط من این کار را انجام دهم اما مجبور باشم برای همسر و رها آشپزی کنم قطعا موفق نمی شوم. همسر را هم اغفال کردم که بیا با هم این کار را بکنیم. قبول کرد. امروز صبح رفتیم یک عالمه میوه و سبزی خریدیم و شروع کردیم. او را نمی دانم اما... من این کار را می کنم نه برای اینکه وزن کم کنم، نه برای اینکه جسمم به تعادل برسد، نه برای اینکه سموم بدنم دفع شود، نه برای اینکه سبک شوم و نه برای هیچ دلیل دیگری از این جنس. دارم این کار را انجام می دهم به عنوان یک مسابقه با خودم. برای اینکه به خودم ثابت شود که اراده ام به اندازه کافی قوی است. برای اینکه ثابت کنم می توانم کاری را که  اراده کرده ام انجام دهم و برای اینکه به یک موفقیت نیاز دارم. بعضی وقتها آدم باید خودش به دست خودش برای خودش چالش ایجاد کند و گرنه ... می میرد. نه خودش، که اراده اش.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

پیرمردِ شهرِ جادو

«طلسم وجود دارد؟» این را من با صدای بلند از همسر پرسیدم. خندید و گفت «دوباره سریال دیده ای؟» به شوخی اش اعتراض کردم. گفتم که سوالم جدی است. دیگر ذهنم نمی توانست به این سوال که «چرا ما اینقدر با هم دعوا می کنیم» یک جواب عقلانی بدهد. درست وقتی که فکر می کردیم همه چیز مرتب است و داریم با صلح و صفا زندگی می کنیم زلزله ای شدید پایه های زندگیمان را می لرزاند. تمام روزهای مهم سال با هم قهر بودیم؛ روز تولد من، سالگرد ازدواجمان و همه روزهایی که برای من ویژه بودند. بار آخر روز نیمه شعبان بود. من تمام روز خودم را سرگرم کردم از ترس اینکه مبادا اتقاقی بیفتد و دوباره دعوا شود. تا غروب همه چیز به خیر گذشت اما بعد، با یک تلفن، انبار باروت منفجر شد. وقتی هر دویمان آرامتر شدیم گفتم که فکر می کنم یکی ما را طلسم کرده؛ همسر بعد از چند دقیقه سکوت، خیلی غیر منتظره گفت که توی کرمانشاه کسی را می شناسد که می تواند این موضوع را بفهد. باورم نمی شد که حرفم را جدی بگیرد و مسخره ام نکند؛ اما... او شوخی نمی کرد.
کرمانشاه را قبل از اینکه برای اولین بار ببینم با کاک و نان برنجی و روغن حیوانی می شناختم. پدرم برای کار، هر دو سه هفته یکبار می رفت آنجا و هر بار هم چند جعبه شیرینی و چند حلب روغن می آورد؛ یعنی به او می دادند بیاورد. با وجود اینکه می دانست که ما دوست نداریم و هر بار باید با هزار ترفند سر به نیستشان کنیم.
وقتی با یک نیمه کرمانشاهی ازدواج کردم سعی کردم شهر را بیشتر بشناسم. توی سفر سه روزه ای که اولین نوروز بعد از ازدواجمان به کرمانشاه داشتیم به نظرم آمد که بافت شهر یک چیزی است بین بافت اصفهان و شیراز و مشهد؛ کوچکتر البته. ولی چیزهایی داشت که آن را برایم به شهرهایی که بیشتر می شناختم و دوستشان داشتم پیوند می داد. دلم می خواست ردپای بیستون و طاق بستان قدیم را در زندگی امروز مردم پیدا کنم اما به جز باغها و تخت ها و رستوران ها چیزی پیدا نکردم... و البته طعم استثنایی «دنده کباب شاهمراد» که هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم.
سه چهار روز قبل از اینکه از تهران راه بیفتیم به سمت کرمانشاه، از همسر خواستم که به مادربزرگش تلفن کند تا برای دیدن دعا نویس برایمان «وقت ملاقات» بگیرد. گفت «لازم نیست از قبل زنگ بزنی». گفتم نکند «توی این سالها مرده باشد؟». گفت «اینقدر تعدادشان زیاد است که یک نفر بمیرد دو نفر جایش را می گیرند». همان شب خواب دیدم که توی کرمانشاهم. دیدم که از توی هر کوچه یک زن قد بلند قوی هیکل با موهای فردار سیاه و چشمان درشت سرمه کشیده به سمت من می آید و می خواهد از روی خطوط کف دستم سرنوشتم را برایم بگوید.
اوایل مسیر به سوالاتی که دوست داشتم جوابشان را بدانم فکر می کردم و به اینکه اگر جواب سوالاتم را بدانم چه تغییراتی در زندگیم ایجاد می شود. من آنقدرها اعتقاد نداشتم به دعا و جادو. یعنی یک کمی داشتم که به این نتیجه رسیده بودم وضع الان زندگیم نتیجه طلسم است؛ اما نه آنقدر که مثل آقا محسن، سرایدار ساختمانمان، بچه سه روزه ام را بردارم ببرم کرمانشاه پیش دعانویس تا کمتر گریه کند یا مثل عمه ام که فقط اتقاقات بد زندگیش را می بیند به این دلیل که وقتی خانه اشان را فروخته، خریدار توی خانه یک دعا پیدا کرده که قرار بوده برایشان شر بیاورد. یاد یکی از فامیل هایمان افتادم که رفته بود پیش دعانویس برای مریضی شوهرش. دعا نویس گفته بود که علتش این است که اسم آن دو به هم نمی خورد و باید یکی شان اسمش را عوض کند. دختر اسمش را بعد از سی سال زندگی با اسم «فایزه» گذاشته بود «سارا». اگر به من هم می گفت باید اسمت را عوض کنی چه؟ اگر می گفت ازدواجتان اشتباه بوده چه؟ اگر می گفت که به زودی از هم جدا می شوید... خودم را از این فکر ها بیرون کشیدم قبل از آنکه دیوانه ام کنند و در عمق جاده غرق شدم.
هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم کرمانشاه. رفتیم خانه مادربزرگ همسر. شام خوردیم و گپ زدیم و چند دقیقه بعد از نیمه شب به رختخواب رفتیم. همسر چیزی در باره دعانویس نگفت. من هم چیزی نپرسیدم.
روز بعد او رفت که به کارهای اداری اش رسیدگی کند. ما هم رفتیم پارک کوهستانی نزدیک طاق بستان. دخترم داشت توی آبنمای پلکانی بازی می کرد که همسر تلفن زد. گفت که با زن عمویش حرف زده و باید عجله کنیم تا قبل از ظهر برسیم به خانه دعانویس. حرکت کردیم به سمت خانه. در مسیر تصمیم گرفتم که اول ماجرای عمه ام را مطرح کنم و بعد اگر شرایط مساعد بود سوال خودم را بپرسم.
همسر جلوی در منتظر بود. بچه را بردند داخل خانه. من و همسر و زن عمو سوار ماشین شدیم که برویم. خواهر همسر هم به ما ملحق شد. دوست داشت سر از کار «سیّد» در بیاورد. توی راه از زن عمو پرسیدم که دعانویس چه مشکلاتی را می تواند حل کند. گفت مردم برای همه مشکلاتشان پیش او می آیند؛ بختی که باز نمی شود، بچه ای که زیاد گریه می کند، خانه ای که دزد زده و بیماری لاعلاج. گفت برای ازدواج، تغییر شغل و یا حتی اجازه دادن خانه هم با او مشورت می کنند. پرسیدم «چگونه می فهمد که مثلا یک زوج برای هم مناسبند؟». گفت «سرکتاب باز می کند؛ با قرآن». گفتم «یعنی فال می گیرد؟». گفت «فال می گیرد».
رسیدیم. درِ حیاطِ خانه باز بود. تعداد زیادی کفش جلویِ در رها شده بود؛ رفتیم داخل. ابتدای راهروی باریک، یک جاکفشی فلزی گذاشته بودند که پر از کفش بود. کنارش یک در بود که به اتاقی باز می شد که با شیشه از پیاده رو جدا می شد. به نظرم آمد که قبلا مغازه بوده؛ گوشه پنجره، توی پیاده رو یک کولر نصب شده بود که اتاق را خُنک می کرد. تا کنارِ در آدم نشسته بود روی زمین. من وارد اتاق شدم. بقیه همان بیرون ماندند. فقط صدای کولر می آمد. به جز دو نفر مرد، بقیه، زنهای چادر مشکی بودند. من با مانتوی فیروزه ای و روسری نارنجی بین آنها وصله ناجور بودم. همان اول «سیّد» فهمید که یک غریبه آمده است داخل. تمرکز کردم که بشنوم کسانی که جلوی میز سیّد نشسته اند دارند به او چه می گویند. خیلی آرام صحبت می کردند. چادرهایشان را هم کشیده بودند جلوی صورتشان. کلمات پراکنده ای می شنیدم اما چون لهجه داشتند درست نمی فهمیدم جریان چیست. بعد از چند دقیقه زن عمو هم آمد داخل؛ بعد هم همسر و خواهرش. هر کس که بیرون می رفت من خودم را می کشیدم نزدیک تر. فقط یک ردیف با «سیّد» فاصله داشتم. می توانستم به راحتی کاغذهای روی میزش را ببینم؛ حتی لای کتاب هایش را. داشت یک دعا می نوشت. کاربن هم گذاشته بود لای کاغذش تا همزمان چند کپی درست کند. لای انگشتانش آبی شده بود. خطش خوانا نبود. نمی توانستم تشخیص دهم چه می نویسد. نصفه عمودی یک ورقِ دفترِ معمولی را پر کرده بود. به چند خط آخر که رسید، کاربن را از لابلای کاغذها بیرون کشید. دو نیمه کاغذ را از هم جدا کرد. بعد چند خط دیگر هم زیر آنچه قبلا نوشته بود اضافه کرد. کاغذ را به اندازه یک مربع دو در دو تا زد؛ جوری که شبیه یک پاکت شد. داد دستِ زنی که جلوی میزش نشسته بود. گفت این را بگذار توی یک کیسه پلاستیک؛ بعد کیسه را بگذار توی آب و از آب بخور. زن یک جمله دیگر هم در گوش سیّد گفت. من نشنیدم. سیّد یک کاغذ دیگر از قفسه ای که کنار دستش بود برداشت. رویش چیزی نوشت؛ به همان شکل قبلی تا کرد و داد دست زن. گفت این را توی اسپند بینداز و بسوزان. زن اسکناس مچاله ای گذاشت روی میز، تشکر کرد و رفت. سیّد بدون اینکه به پول نگاه کند آن را برداشت و گذاشت توی جیب کتش. هنوز صورت سیّد را ندیده بودم. سرش را نمی آورد بالا. به کسی نگاه نمی کرد. صدای اذانِ ظهر ولوله ای انداخت میان جمعیت. سیّد گفت نگران نباشید؛ به کار همه تان رسیدگی می کنم. نفر بعدی که رفت جلو بلندتر صحبت می کرد. گفت که می خواهد خانه اش را اجاره بدهد اما مشتری برایش پیدا نمی شود. سیّد یکی از دو کتابش را باز کرد. نمی دیدم توی کتاب چه نوشته. توی صفحه های زوجش نوشته بود بسم الله. هر صفحه ای که می آمد جوری ورق می زد که فقط خودش بتواند نوشته را بخواند. به زن گفت جواب نمی دهد. زن پرسید «یعنی چه؟». سیّد گفت «یعنی با دعا نمی شود کاری کرد». زن یک اسکناس گذاشت روی میز و ناامید برخاست که برود. زن عمو که کنار در نشسته بود گفت «کرایه را پایین بیاور تا خانه ات اجاره برود». زن چند لحظه نگاهش روی او متوقف  شد؛ بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. یک زوج جوان رفتند جلو. نفهمیدم به سیّد چه گفتند. از همان دعاهایی که باید آبش را خورد و آنهایی که باید در اسپند سوزاند داد بهشان. پولشان را گذاشتند و رفتند. نوبت من شده بود. رفتم جلو. همسر و خواهرش هم کنارم نشستند. اولین کلمه را که گفتم توجه همه جلب شد به سمت من. گفتم «عمه ام خانه اش را فروخته؛ صاحبخانه جدید توی خانه یک دعا پیدا کرده. از آن روز اول شوهرش بی کار شد، بعد سرطان گرفت و مرد؛ حالا هم بخت دخترهایش بسته شده. فکر می کنند اثر همان دعاست؛ می شود چیزی برایشان بنویسید؟». پرسید «کجا زندگی می کنند؟». گفتم «اینجا نیستند». پرسید «کی می بینیشان؟». گفتم «نمی بینمشان؛ می دهم برایشان ببرند». گیج شده بودم که چرا این سوال ها را می پرسد. گفت «فردا اینجا هستی؟». گفتم «آره». گفت «فردا صبح بیا دعا را بگیر». گفتم «یک مشکل دیگر هم دارم؛ زیاد با شوهرم دعوایم می شود؛ فکر می کنم شاید کسی طلسممان کرده». اسم او را پرسید و اسم مرا. اسم هایمان را روی کاغذ نوشت و یک سری عدد متناظر با هر حرف گذاشت. بعد یک محاسباتی انجام داد و گفت «ستاره هایتان با هم جور است». قرآن را باز کرد. گفت «قرآن هم تایید می کند ازدواجتان را». پرسیدم «پس چرا دعوایمان می شود؟». سرش را گرفت بالا و اول به من و بعد به همسر نگاه کرد. خیلی شبیه بود به پدربزرگ مادرم. گفت «شما خیلی با هم خوبید؛ یک بچه خوب هم که دارید؛ تو خیلی دل نازکی؛ شوهرت هم خیلی شوخ است. او شوخی می کند و تو به دل می گیری». گفت «او تو را خیلی دوست دارد؛ همه جا می خواهد تو را بالا ببرد؛ تو اما شوخی هایش را جدی می گیری». همسر انگار که حرف دل خودش را شنیده باشد به من نگاه معناداری کرد. زن عمو گفت «اینها از راه خیلی دور آمده اند؛ دعایشان کنید». سیّد به همسر رو کرد و گفت «تو به دعا اعتقاد نداری و گرنه برایتان چیزی می نوشتم». همسر لبخند زد. من اما اعتقاد داشتم. بغضم گرفته بود. اشک توی چشمانم جمع شده بود. دلم می خواست بروم توی بغل سیّد. نمی شد. اسکناسم را گذاشتم روی میز و گفتم «التماس دعا» و بیرون آمدم. بقیه هم پشت سرم آمدند. در سکوت سوار ماشین شدیم و در سکوت رفتیم خانه. من اما سبک شده بودم؛ خیلی سبک.

آن شب رفتیم اطراف طاق بستان قدم زدیم و بعد دنده کباب خوردیم. فردا صبح اش کرمانشاه را ترک کردیم. اما دیگر کرمانشاه برای من نه شهر شیرین و فرهاد است؛ نه شهر کاک و نان برنجی و روغن حیوانی و نه شهر سبزی های کوهی و دنده کباب؛ دیگر برایم نه شبیه شیراز است و نه شبیه اصفهان و نه شبیه مشهد. برایم شبیه هیچ جای دیگری هم نیست. وقتی به کرمانشاه فکر می کنم شهری را می بینم که از هر کوچه پس کوچه اش پیرمردی بیرون می آید؛ پیرمردی که با صدای پدر بزرگم می گوید «اینقدر دل نازک نباش دختر!»؛ حرفی که مدت هاست شاید فقط توی خواب بتوانم از زبانش بشنوم.

پی نوشت: این داستان یک واقعیت تحریف شده است. یعنی خیلی واقعی نیست؛ خیلی هم تخیلی نیست. زیاد جدی نگیرید.