۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد...

آدم بعضی وقتها می ماند که چقدر تنهایی هست روی این کره خاکی. چه حجم بی شماری از تنهایی هست. آدمها یا مهاجرت کرده اند و دوستانشان را جا گذاشته اند یا خودشان مانده اند و دوستانشان رفته اند. همه دلتنگند و همه به دنبال دوست می گردند. همه به دنبال دوست می گردند اما کسی با کسی دوست نمی شود. کسی دست دوستیِ کسِ دیگری را نمی فشارد. همه از دوباره تنها شدن می ترسند. همه از دوست داشتن می ترسند. همه از «دوست» شدن می ترسند.

پی نوشت: به نظرم باید یک اجلاس ریو هم برای کاهش تنهایی راه بیفتد. از دی اکسید کربن خیلی خیلی خطرناک تر است.

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

بوی لوبیا پلو... عطر مادر

1- یک ماهی هست که دلم لوبیا پلو می خواهد. اول لوبیایش را نداشتیم. بعد که لوبیا خریدیم گوشتمان تمام شد. بعد که گوشت خریدیم من به یک رژیم اجباری محکوم شدم. دو سه روز پیش دیگر نتوانستم تحمل کنم. از صبح گوشت را گذاشتم بیرون از فریزر اما عصر که برگشتم خانه سردرد داشتم و مجبور شدم دراز بکشم. امروز بالاخره توانستم. یک قابلمه بزرگ لوبیا پلو درست کرده ام. برای پنج شش نفر حداقل. با وجود اینکه می دانم همسر دوست ندارد. اما... هیچ کس به خوشمزگی مامانم لوبیا پلو درست نمی کند.

2- از عصر که رها برگشته هر چه سعی می کنم بغلش کنم یا ببوسمش نمی گذارد. در می رود. به التماس افتادم ولی اثری نداشت. کم کم طاقتم طاق شد. گفتم یک زمانی می رسد که دلت می خواهد مادرت بغلت کند اما... کنارت نیست. نفهمید. بغض کردم و رفتم توی آشپزخانه که به لوبیا پلو سر بزنم.

انسان، طبیعت، تاریخ

خیلی تعجب می کنم وقتی کسی می گوید که به جای اینکه مثلا با هواپیما برود لندن پول بیشتری داده و با قطار رفته تا محیط زیست کمتر آلوده شود. با خودم فکر می کنم که با این پول می شد زندگی یک کودک فقیر را شاید یک سال تامین کرد.

خیلی تعجب می کنم وقتی کسی به جای اینکه نگران زنان و مردان و کودکانی باشد که درجنگ ها کشته یا زخمی می شوند به آثار تاریخی و فرهنگی فکر می کند که از بین می روند.

هنوز آنقدر خودخواهم که انسان را از همه چیز بالاتر می بینم. جان انسان را. نمی دانم. با وجود اینکه می دانم اگر یکی از این آثار تاریخی از بین برود دیگر ساخته نخواهد شد؛ با وجود اینکه می دانم اگر نسل یکی از گونه های گیاهی یا جانوری کره زمین به خاطر تغییرات آب و هوایی و گازهای گلخانه ای نابود شود دیگر قابل جبران نیست؛ با وجود همه اینها هنوز به جان انسان می اندیشم. هر چند که هفت میلیارد نفر باشند و کم شدن حتی یک میلیون نفر تاثیری در زندگی بقیه ایجاد نکند؛ هر چند این افرادی که می میرند هیچ گاه واقعا معنای زندگی را نچشیده باشند... اما... جان تک تکشان مهم است برایم. هنوز آنقدر خودخواهم که به جز انسان چیزی را نبینم. هر چند در زلزله بم، می دانم که دیگر ارگ هیچ گاه زنده نخواهد شد تا من و بچه هایم بتوانیم آن را ببینیم، اما... نگران بچه هایی هستم که تا آخر عمر نمی توانند سایه سیاه آن فاجعه را از زندگیشان بردارند.

دلم می خواست می توانستم اینقدر انسان را بزرگ نبینم اما... نمی توانم. هر چند می دانم که تمامی آنچه بشریت و طبیعت و میراث فرهنگی را به خطر می اندازد زاییده کسانی است که به جز خودشان هیچ کس را نمی بینند.

وبلاگ هرجایی

به خودم می گویم بگذار زندگی اش را بکند؛ چه کارش داری؛ بی خیال اینهایی که آمدند و خواندند و رفتند. وبلاگم را می گویم؛ این وبلاگ را. اما نمی توانم. نمی توانم همانجوری باشم که انگار من هیچ چیزی ننوشته ام در باره... و هیچ کس هم نیامده و نخوانده. هیچ غریبه ای پایش به اینجا باز نشده. مثل این است که وقتی داری پشت یک پرده برای خودت آواز می خوانی  ناگهان پرده کنار رود و روبرویت یک عالمه آدم باشد؛ آدمهایی که صدایت را می شنوند.
خیلی دلم می خواهد که زمان به عقب برگردد و من آن پست را ننویسم و دنیای وبلاگیم اختیارش دست خودم باشد. اما نمی شود. حتی اگر آن پست را بردارم چیز زیادی عوض نمی شود.
برای همین است که دیگر دست و دلم نمی رود به نوشتن. مثل دفعه قبل که غریبه هایی آمده بودند و مجبور شدم یک مدتی وبلاگم را ببندم. شاید هم بعد از این که این تب خوابید این کار را بکنم. نمی دانم. 

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

عید

گفت عید می خواهم. گفتم عید بگیر تا عید شود. گفتم عیدی بده تا عید شود. عید گرفت. لباس نو پوشید. عطر زد. یک اسکناس نو گذاشت توی کیفش و رفت میان جمعیت. نمازش که تمام شد موقع پوشیدن کفش پسرک را دید. کنار پدرش ایستاده بود. خودش بود. همانی که باید عیدی می گرفت. اسکناس را درآورد و به سویش دراز کرد. گفت عیدت مبارک. پسرک هاج و واج به پدرش نگاه کرد. پدر برایش توضیح داد. کر بود. لال بود. عید شد.

فراموش ناشدنی های زندگی

1- بعضی اتفاق ها هستند که چشم آدم را باز می کنند. آدم نمی تواند بعد از افتادن آنها یک جوری وانمود کند که انگار هیچی نشده. نمی تواند آنها را نادیده بگیرد. نمی تواند فراموش کند. مثل بار اولی که به این نتیجه می رسی که باید رژیم بگیری. آنوقت دیگر یک بسته چیپس، یک بسته چیپس نیست برایت. می شود تعداد دقایقی که باید ورزش کنی تا کالریهای اضافی را بسوزانی. یا مثلا بار اولی که خرج خانه را برعهده می گیری. حتی اگر فقط یک هفته باشد؛ بعد از آن خرج کردنت یک جور دیگر خواهد شد.

2- آدم ها به سختی می توانند اولین تجربه هایشان را فراموش کنند. در هر زمینه ای که باشد. معلم کلاسِ اول، اولین دوست مدرسه، اولین راننده سرویس، اولین رمان عاشقانه، اولین عشق، اولین...

3- خدا نکند که اولین ِآدم چشمش را به یک چیزهایی باز کند. به یک چیز تلخی. به یک چیز ناخوشایندی. آنوقت دیگر هر کاری هم که بکنی نمی توانی فراموشش کنی. تا آخر عمرت می شود باری بر دوشت و هر جا که بروی می آید. آدم زیر این باری که گذشته روی دوشش گذاشته له می شود... بعضی وقتها بهتر است نبینیم. نشنویم. چشمانمان را باز نکنیم. گوشهایمان را بگیریم. در همان جهل خودمان بمانیم. شاید بتوانیم راحت تر زندگی کنیم. شاید.

پی نوشت: من هر زنی را بین دوستان و آشنایان می بینم که دو بچه دارد می پرسم آیا بچه دومش را هم به اندازه اولی دوست دارد یا نه. همه جواب می دهند آره ولی... کیست که باور کند.

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

شروع دوستی

دیشب بعد از ایمیل زدن به دخترک،  فکر کردم که چرا من به خودم اجازه می دهم که پابرهنه وارد زندگی دیگران شوم. چرا نمی گذارم ملت زندگی اشان را بکنند. یک روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار می شوند و می بینند که یک ایمیل دارند از کسی که تا حالا اسمش را نشنیده اند؛ نه درخواستی کرده و نه سوالی پرسیده؛ فقط سلام و ... کمی توضیح برای اینکه چرا ایمیل زده و آخرش هم یک کمی آرزوهای خوب و ... خداحافظ...؛ حتی چیزی هم نگذاشته که بشود به واسطه آن ایمیلش را جواب داد. یک لحظه از خودم بدم آمد... اما بعد فکر کردم که  تمامی دوستی ها زمانی به وجود آمده که یک نفر پابرهنه وارد زندگی یکی دیگر شده؛ یک غریبه سلام کرده؛ یک رهگذر لبخند زده؛ یک همکار بدون اینکه از او درخواست کمک کنی دستش را دراز کرده؛ یک همکلاسی بدون اینکه از نزدیک بشناسی اش برایت درد دل کرده یا درد دلت را شنیده؛ یک آشنا بدون بهانه هدیه داده؛ بدون...
دوستی همیشه از یک جایی شروع شده که روزمره نبوده؛ معمولی نبوده؛ قابل پیش بینی نبوده؛ که اگر بود می شد همان مناسبات روزمره همیشگی... آشنا، همکار، همسایه، همکلاسی... اما نه دوست.
من بدون اینکه بدانم برای شروع یک دوستی ایمیل زدم. هر چند باید بپذیرم که خیلی ها هستند که به غریبه ها به سختی اعتماد می کنند. خیلی ها از جمله خودم.

کپی برابر اصل

دیروز رفتیم برای تماشای فیلم کپی برابر اصل کیارستمی. توی یک سالن کوچک در کتابخانه دانشگاه. ما البته فکر می کردیم نمایش توی امفی تئاتر است و برای همین هم با اعتماد به نفس کامل رها را هم برده بودیم اما... وقتی فضا را دیدیم و متوجه شدیم که چه اشتباهی کرده ایم کار از کار گذشته بود. ده نفر آدم بودند توی یک اتاق کوچک و با یک تلویزیون نه چندان بزرگ... یعنی رها تکان هم که می خورد صدایش می پیچید. همسر فیلم را با اعمال شاقه تماشا کرد. بهتر بگویم اصلا ندید. چون همه اش درگیر رها بود. وقتی از سالن بیرون آمدیم توی لابی کتابخانه پوسترهایی روی دیوار توجهمان را جلب کرد. یک نمایشگاه عکس بود از ایران. همینطور که داشتیم با سرعت از کتابخانه بیرون می آمدیم تا مبادا رها آرامش آنجا را به هم بزند سعی کردم اسم زیر عکسها را بخوانم. زیر یک عکس از امامزاده علی اکبر چیذر یک اسم خیلی مشهور بود. از همسر پرسیدم این همان است. بعد هم خودم جواب دادم که مگر می شود او نباشد. اسمش خیلی خاص تر از آن است که دو تا از آن توی دنیا باشد. از در که رد شدیم، پشت میز کتابدار دخترک نشسته بود. خودش بود. مطمئنم چون صورتش هم خاص تر از آن است که دو تا از آن توی دنیا باشد. من یک لحظه متوقف شدم. از تعجب. باورم نمی شد که او را اینجا ببینم. داشت به سوال یکی از مراجعین جواب می داد؛ خیلی آرام. سلام توأم با شگفتی ام را قورت دادم و زدم بیرون. همسر پرسید او اینجا چه کار می کند. گفتم ما اینجا چه کار می کنیم؟ درس می خواند، کار می کند، زندگی می کند. گفت آخر او که بازیگر است... همه اش توی بهت بودیم تا خانه. وقتی رسیدم اسمش را توی گوگل زدم. عکسها و خبرهای دوران بازیگریش آمد. با اسم دانشگاه امتحان کردم. دانشجوی دکترای ... بود. توی لابراتواری که من چند بار در سمینارهایشان شرکت کرده بودم. برایم عجیب بود که کسی با شهرت و موقعیت او، تنها، ساعت هشتِ شب روزِ اولِ فروردین پشت کانتر کتابخانه دانشگاه چه می کند. با ایمیل دانشگاه برایش پیام فرستادم. فقط در حد همان سلامِ قورت داده شده. اما تا صبح تصویرِ چشمانِ سبزِ تنها از جلوی چشمانم محو نشد. هنوز هم نمی دانم که کدام اصل بود و کدام کپی؛ بازیگر چشم سبز مشهور در ایران یا دانشجوی دکترا توی این گوشه دنیا ... اما سوال اصلی ام این است که من اگر جای او بودم کدام راه را انتخاب می کردم.

پی نوشت: وقتی فیلم تمام شد رها اولین کسی بود که گفت   voilà, c'est fini و از جایش بلند شد که برود! همه هنوز توی بهت چیزی بودند که دیده بودند. فوق العاده بود. اگر ندیده اید حتما ببینید.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

نوروز است... نوروز 1392

نوروز است... و من به جای اینکه توی خانه باشم و احتمالا مشغول چرت بعد از ناهار، توی یک سمینار نشسته ام و به خاطر بد خوابی دیشب گیجم. دارم به نوروزهای قبل فکر می کنم. نوروز 89 که در تب و تاب آمدن بودیم، نوروز 90 که در تب و تاب رفتن بودیم و نوروز 91 که شاید مثل امسال بود با این تفاوت که می دانستیم با دو هفته تاخیر می رسیم به برنامه های خانوادگی و میهمانیها و سفرها و حتی عیدی ها.
امسال نه خانه تکانی کردیم و نه عیدی خریدیم. حتی خریدن ماهی و گل هم رسید به شب آخر. خانه امان چند دقیقه قبل از تحویل سال تمیز شد.  از میان خریدهای قبلمان هم یک چیزی پیدا کردیم که به عنوان عیدی بدهیم به رها که البته سال تحویل را با جشن تولد اشتباه گرفته بود و با اصرار و جدیت تمام سعی داشت همه شمع های سفره هفت سینمان را فوت کند.
مجبور شدم صبح روز سال تحویل رها را با همسر بفرستم استخر تا بتوانم خانه را مرتب کنم. توی مدتی که داشتم کار می کردم به این فکر کردم که برای سال نو چه می خواهم. ته دلم احساس می کردم که سال سختی است. البته واقع بینانه هم بخواهیم نگاه کنیم یک چیزی است شبیه سالی که ازدواج کردیم و آمدیم اینجا. اما غیر از کار و حتی مسائل مالی، چیزی که مرا بیشتر از همه نگران می کند دست و پا زدنم در این همه حس ناشناخته و گاهی متضاد است که نمی دانم چگونه کنار هم بپذیرمشان. احساس می کنم توی زندگیم دارد سیل می آید. مرا دارد آب می برد. نه می دانم مقصد کجاست و نه می توانم مقاومت کنم و نروم. ای کاش این سیل چیزی را خراب نکند.

پی نوشت: فکر کنم زیادی تحت تاثیر سمینار قرار گرفته ام. موضوعش محاسبه احتمال بروز بحران است و مثالی که می زند سیل پارسال نانسی است که البته ما آن موقع ایران بودیم و ندیدیم. شاید سیل نباشد؛ فقط یک جریان آب معمولی باشد. 

بهار می شود...


۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

سالی که نکوست...

۱- امسال خوب شروع شد. رفتیم ایران. خیلی سفر خوبی بود. برای اولین بار بدون هیچ مساله ای گذشت. البته بدون هیچ مساله ای بین خودمان. با دیگرانی که نمی شناختیم تا دلت بخواهد مساله داشتیم. یادم هست که رفته بودم برای معاینه چشم که گواهینامه جدید بگیرم. دکتر یک نیم ساعتی برایم حرف زد راجع به وضع مملکت و آنهایی که می روند و زنها... که بهتر است خانه بمانند و به بچه هایشان برسند چون زن به هر جایی هم که برسد مهم ترین وظیفه اش مادری است... جوابش را ندادم. نگفتم که مادری که سلامت روانی نداشته باشد نمی تواند بچه سالمی تربیت کند. نگفتم که خانه نشینی و دور بودن از اجتماع مادر را مریض می کند. هیچی نگفتم. فقط دلم می خواست زودتر سخنرانی اش تمام شود و بتوانم در بروم از آنجا. الان که فکر می کنم همه یک چیزی اشان بود. یک چیزی که من نفهمیدم.
۲-...
۳- امسال خوب تمام شد. همسر بعد از ۶ ماه استرس لاینقطع پایان نامه اش را تحویل داد و ما یک نفس راحت کشیدیم. الان هم حالش خیلی بهتر است. اصلا انگار شده یک آدم دیگر. من اما هنوز همانی ام که بودم.
۴- امسال خوب شروع شد و خوب هم تمام شد. بی خیال وسطش که گَند گذشت.
۵- بی خیال همه چیز. مهم بهار است که می آید. بهار مبارک.

پی نوشت: ای کاش این پایان خوش سال ۹۱، بشود آغاز نکوی سال ۹۲. هر چند دیگر به این که سالی که نکوست از بهارش پیداست اعتقاد ندارم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

مغزم را جا گذاشته ام

دلم می خواهد یک چیزی بنویسم اما مغزم را جا گذاشته ام. نمی دانم کجا. نشسته ام اینجا توی جلسه اما انگار دارند به زبان چینی حرف می زنند. هیچی نمی فهمم. حتی واقعا هیچی نمی شنونم. انگار که یک خلا باشد. بدون اکسیژن حتی. ای کاش می دانستم مغزم را کجا گذاشته ام شاید می توانستم بروم برش دارم. شاید هم بتوانم از همسر بپرسم. او آمار همه چیزهایی را که گم می کنم دارد. باید از همسر بپرسم.

پی نوشت: همه خانواده ام دارند می روند مسافرت. نکند او هم همراهشان رفته باشد تعطیلات؟؟؟!

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

هوایی ام...

هوایی ام... هواییِ شلوغی روزهای آخر سال؛ هواییِ تجریش و سمنوی عمه لیلا و ماهی های قرمز؛ هواییِ سبزه های صف کشیده جلوی گل فروشی ها؛ هواییِ بوی شیشه پاک کن؛ هواییِ سرمایِ عیدِ شمال؛ هواییِ اس ام اس های  عیدانه تکراری؛ هواییِ به ژاپنی های کاوه و یاس های زرد صدر؛ هواییِ پنجره های باز؛ هواییِ دور هم نشستن های شبانه و تخمه و کلاه قرمزی؛ هواییِ آسمان تهران که فقط این روزها آبی می شود و خیابان هایش که فقط این روزها نفس می کشد؛ هوایی که باشی حتی استرس عصر سیزده به در هم برایت حسرت بر انگیز می شود.

بی نهایت... تا نهایت

نمی دانم می شود کسی را بی نهایت دوست داشت یا نه؛
اما می دانم
می شود کسی را تا نهایت دوست داشت.

آفتاب می شود.

روزهایی هست توی زندگی آدم که وقتی بهشان فکر می کنی توی قلبت آفتاب می شود انگار. از کارهایی که کرده ای، از چیزهایی که گفته ای و از آنچه شنفته ای... من هم از این لحظه ها زیاد دارم توی زندگیم. بیشتر توی حوالی بیست و دو سالگی، بیست و چهار سالگی و بیست و هفت سالگی... امروز یاد یکی ازروزهای طلایی زندگیم افتادم. چند روز مانده به نوروز 84. دلم روشن شد. گرم شد و باز دوباره هوایی شدم...

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

نوستالژیای الکی

1- رفتیم کنسرت نامجو. من البته به جز آهنگ ای ساربان بقیه کارهایش را هیچوقت گوش ندادم. نه برای اینکه توی ماشین گوش بدهی خوب بود و نه برای موقع کار. به خاطر شنیدنِ فقط این آهنگ رفتم و به خاطر همسر البته که می دانستم خیلی دوستش دارد. ای ساربان را همان اوایل خواند و من توانستم بقیه وقت را با خیال راحت به تحلیل آنچه می شنوم بگذرانم. کارهایش خیلی خوب بود؛ فراتر از انتظار من. با صدایش هر کاری که فکر کنی انجام می داد. یاد تمرین های کلاس صدایمان افتادم. تجربه هایش تازه بود. با خودم فکر کردم که اگر دلش می خواست می توانست به خواندن ای ساربان ها ادامه دهد و هم میان مردم عادی مشهورتر شود و هم پولدارتر. می توانست پرفروش تر شود. با صدایی که او دارد و با تکنیک هایی که امروزه برای ضبط صدا هست تمام آهنگ های قدیمی را می شد بازخوانی کرد. کار بدی هم نبود. اما او انتخاب کرد که خاص باشد، که خلاقیت داشته باشد و خودش بسازد؛ چیز تازه بسازد؛ برای دنیای تازه.

2- داشتم فیلم زندگی با چشمان بسته را نگاه می کردم. اواخر فیلم همسر هم آمد و کنارم نشست. صحنه آخر میدان مرکز محله را که نشان داد همسر شروع کرد که... آآآآآآآآآآآآی محله و همسایگی و ... مفاهیم و روابط فراموش شده و از اینجور چیزها. با خودم فکر کردم که همین محله و همسایه ها بودند که زندگی پرستو را به اینجا کشاندند. گفتم که زندگی ایرانیها در خارج هم شبیه همین محله های قدیمی است؛ همه هم را می شناسند و از هر اتفاقی که در زندگی دیگران بیفتد خبر دارند؛ اما همین چیزی که توی فیلم یک نوستالژی است، توی زندگی واقعی همه را فراری می دهد. انگار که رویش آب سرد ریخته باشند.

پی نوشت:
1- توی این شهر ما که یک عالمه هم ایرانی دارد، ایرانیها از هم فرار می کنند. حتی توی دنیای مجازی هم درخواست دوستیت را نمی پذیرند چه برسد به دنیای واقعی.
2- من اگر جای نامجو بودم دوست نداشتم که بهم بگویند باب دیلان ایران.

امید... امید... امید...

بزرگترین عذاب ها قابل تحملند وقتی بدانی که کِی تمام می شوند؛ حتی ندانی کِی؛ فقط مطمئن باشی که یک روزی تمام می شود. امان از وقتی که ندانی و مطمئن نباشی. آنوقت کوچکترین ناملایمات هم غیر قابل تحمل است.
آدم زمستان را به امید بهار تحمل می کند. روز شماری می کند برای آمدن بهار. اگر بهار نیاید...؟ وای به روزی که بهار نیاید.

و داستان متولد می شود - 2

همسر نوبت دکتر داشت. من هم همراهش رفتم. او و دکتر رفتند توی یک اتاق دیگر برای معاینه و من تنها ماندم. یک نقاشی روی دیوار توجهم را جلب کرد. فضایی بود شبیه لابی دانشکده؛ چند سطح در کنار هم که با چند پله به هم متصل می شدند، تعدادی ستون، دری در انتها که به یک جای دیگر باز می شد و یک اسب در پلان جلو. همه چیز با خط ترسیم شده بود؛ ساده ساده. فقط اسب سایه خورده بود و یک بخشی از بافت دیوار و یک ساختمانی پشت آن در که به سختی مشخص بود. همه چیز ساده بود اما این سه با نهایت جزئیات ترسیم شده بودند. انگار که مثلا آن دیوارهای رنگی که از کاخ آپادانا برداشته اند را از موزه لوور ببرند ایران و بگذارند کنار آنچه باقی مانده؛ آنچه باقی نمانده. و تو بقیه اش را بر همان اساس در ذهنت تصور کنی. تو بقیه اش را بسازی و ... این ساختن، شروع داستان است.

و داستان متولد می شود - 1

به نظر من، نویسنده حتما بایدعینکی باشد. باید بتواند همه چیز را دو جور ببیند؛ یک بار با عینک و یک بار از بالای عینک؛ باید واقعیت را با قضاوت های شخصی اش و با تخلیش بیامیزد. وقتی از بالای عینک نگاه می کند همه چیز را واضح نمی بیند. نقاطی که مبهم و تاریکند را با ذهنش می سازد؛ تخیل می کند؛ ... و این ساختن، شروع داستان است.

پی نوشت: متاسفانه من عینکی نیستم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

هیچ چیز پایان نمی پذیرد...

برو
با این باور که تکلیفت را به پایان رسانده ای
با وجود همه جاه طلبی که داشته ای
و با تمامی آنچه پشت سر گذاشته ای
حتی اگر تنها یک دلیل برای زندگی داشته باشی
حتی اگر مطمئن نباشی که باید بعد از رفتنت ردی بر جای بگذاری
ما همه از اینجا می رویم
اما...
هیچ چیز بعد از ما پایان نمی پذیرد
زندگی پس از ما همچنان ادامه می یابد
هیچ چیز متوقف نمی شود
یک «بعدی» وجود دارد
و رفتن تنها یک قرار ملاقات است...
زمان کافی نیست
و ما اینجا موقتی هستیم
به سختی می توانیم زمان کافی به دست بیاوریم
برای اینکه طلب بخشش کنیم
یا برای اینکه یک امید تازه بیافرینیم
عزیزانمان می روند
کسانی که آرزو داریم آنها را دوباره ببینیم
اگر تو به من «نه» بگویی
دیر می شود
خیلی دیر
و من می روم
ما می رویم
ما همه از اینجا می رویم
اما...
هیچ چیز بعد از ما پایان نمی پذیرد
زندگی پس از ما همچنان ادامه می یابد
هیچ چیز متوقف نمی شود
یک «بعدی» وجود دارد
و رفتن تنها یک قرار ملاقات است...

برداشت آزاد از آهنگ Adam et Eve - Rien Ne Se Finit

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

سال 91 چگونه سالی بود؟

1- سال 91 سال بدی بود؛ پر از تنش. شاید بدترین سال زندگیم. خیلی سخت و پر استرس گذشت. در تمام نیمه دوم سال مریض بودم. در این چند ماه آخر به اندازه تمامی عمرم آنتی بیوتیک خوردم. هیچوقت در زندگیم اینقدر ناامید، اینقدر مستأصل و اینقدر بی تفاوت نشده بودم. هیچوقت اینقدر آرزوی مرگ نکرده بودم.

2- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از آرامش. در شهری که عاشقش بودم ساکن شدم. زندگیمان یک کمی سر و سامان گرفت. یاد گرفتیم چگونه به جای قهر کردن با هم حرف بزنیم و چگونه مسائل و مشکلاتمان را حل کنیم. هیچوقت اینقدر به زندگی امیدوار نشده بودم.

3- سال 91 سال بدی بود؛ پر از بی مهری. به سوی سه نفر دست دوستی دراز کردم اما دست رد به سینه ام زدند. به دوستی بی اعتمادم کردند.

4- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از محبت. یک دوستی 13 ساله احیا شد و چند رابطه قدیمی از رکود درآمدند. دوباره به چند نفر اعتماد کردم.

5- سال 91 سال بدی بودَ؛ پر از ناکامی. برای یک همایشی در انگلستان مقاله دادیم اما نتوانستیم در همایش شرکت کنیم. خیلی زیاد دلم می خواست لندن را ببینم. واقعا از دست خودم عصبانیم.

6- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از موفقیت. یک پوستر فوق العاده از تزم درست کردم؛ در یک جلسه با حضور چندین استاد کارم را ارائه دادم؛ در جلسه با گروه استاتید تزم به جای اینکه آنها به من چیزی یاد بدهند من چشمشان را به یک سری از واقعیت ها روشن کردم. کلا هم در تز خودم و هم در تز همسر خیلی از خودم راضیم.

7- سال 91 سال بدی بود؛ پر از کسالت و روزمرگی. خسته شدم از بس سریال ترکی تماشا کردم.

8- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از تجربه های جدید و فوق العاده. به تنهایی شاهد اولین قدمهای رها بودم. به یک سفر منحصر بفرد رفتم و برای اولین بار غواصی را تجربه کردم. با دنیای وبلاگ آشنا شدم. در چند برنامه خیلی مهم و استثنایی در پالمان اروپا شرکت کردم. با این همه تازگی خودم هم تازه شدم.

9- سال 91 سال بدی بود؛ پر از ترس. ترس از فقری که ناشی بود از بالارفتن لحظه ای و وحشتناک قیمت ارز. هیچوقت اینقدر نزدیک احساسش نکرده بودم و هیچوقت اینقدر از بی پولی نترسیده بودم.

10- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از ایمان. ایمان به اینکه روزی رسان خداست. هیچ وقت او را اینقدر نزدیک ندیده بودم.

11- سال 91 سال بدی بود؛ پر از شک. پایه های اعتقادیم فروریخت. فهمیدم همه آنچه از دین می دانستم دروغی بیش نبوده است و من در تمامی این سالها فقط چسبیده بودم به پوسته اش و از عمقش غافل شده بودم. احساس سرخوردگی کردم.

12- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از یقین. باورهایم را از نو ساختم. به نگاه تازه ای رسیدم. یادگرفتم درست به دینم نگاه کنم. از این امتحان سربلند بیرون آمدم.

13- سال 91 سال بدی بود؛ پر از یأس. ناامید شدم از انسانیت. از اینکه این همه آدم کنار هم زندگی می کنند اما نسبت به سرنوشت هم بی توجهند دلم فشرده شد.

14- سال 91 سال خوبی بود؛ پر از امید. فهمیدم که هنوز عدالت و انسانیت وجود دارد و هنوز کسانی هستند که با وجود آنکه خودشان شاید به کمک نیاز داشته باشند دلشان می خواهد به دیگران کمک کنند. دلم آرام شد.

15- سال 91 سال بدی بود؛... می توانست سال خوبی باشد.

16- سال 91 سال خوبی بود؛... می توانست سال بدی باشد.

17- سال 91 هر چه بود، چه خوب و چه بد، گذشت. سال 92 را می خواهیم چگونه سالی «ببینیم» و چگونه سالی «بسازیم»؟


پی نوشت: این پست را در جواب یک سوال فیس بوکی نوشتم که پرسیده بود سال 91 چگونه سالی بود؟ خوب، معمولی، یا بد. نمی دانم خوب بود یا بد اما هر چه بود قطعا معمولی نبود. برای هیچ کداممان معمولی نبود. من که پوست انداختم. دیگر آن کسی نیستم که به سال 91 وارد شد. برای خیلی ها هم می دانم امسال سال «پوست انداختن» بوده است. خدا بهمان رحم کند چون سال 92، سال مار است.

دلم کتاب کاغذی می خواهد

دارم چه کار می کنم؟ خودم هم دیگر نمی دانم.  چرا وبلاگ نویسی می کنم؟ اولش برای این بود که به خودم ثابت شود که می توانم بنویسم. بعد برای این بود که دوست داشتم نویسنده شوم. بعد دلم می خواست تعداد خوانندگانم زیاد شود. بعد بحث و همفکری برایم لذتبخش بود... اما حالا دیگر واقعا انگار که تا ته اش رفته باشم... با این ایمیل بازی صبح احساس کردم که دیگر بس است. رسیده ام به آنچه می خواسته ام. شاید بهتر باشد یک مدتی بروم در پیله یا مثلا نوشتن را تعطیل کنم و فقط بخوانم... یا حتی نخوانم هم... فقط فیلم ببینم. فیلم و انیمیشن هایی که برای رها گردآوری کرده ام. شاید هم... باید کتاب کاغذی بخوانم... باید کتاب کاغذی بخوانم. باید کتاب کاغذی بخوانم. باید کتاب کاغذی بخوانم. دلم کتاب کاغذی می خواهد.

آآآآآآی خوشبختی...

دیشب که داشتم می خوابیدم با خودم فکر کردم که خوشبختی، داشتنِ خوابِ راحت است؛ اینکه آرام و بی دغدغه بخوابی؛ اینکه قبل از خواب هزار فکر و خیال به مغزت هجوم نیاورد؛ اینکه مجبور نباشی برای خوابیدن قرص بخوری؛ اینکه از شب تا صبح هزار تا کابوس و خواب بی سر و ته نبینی؛ اینکه به خاطر گرسنگی یا سرما از خواب بیدار نشوی؛ اینکه تا صبح چندین بار از خواب نپری و اینکه وقت داشته باشی به اندازه کافی بخوابی.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم که زندگی توجه به جزئیات است؛ لذت بردن از کوچکترین کارهایی که انجام می شود؛ چون کلیت زندگی که... یک چیزِ مزخرف به درد نخورِ گَند است و محال است به کلیت آن فکر کنی و به احساس پوچی نرسی. به اینکه «خوب که چی؟؟؟». اما اگر مثلا درست کردن یک سالاد را با لذت انجام دهی، بعد با لذت و مثل شاهزاده ها غذایت را بخوری، بعد یک موزیک خوب بگذاری و ظرفها را بشویی و بعد برای خودت یک دسر خوب آماده کنی... با کنار هم قرار گرفتن همین چیزهای کوچک کل زندگیت پر از لذت می شود. هر چند لذت خیلی خیلی با خوشبختی فاصله دارد.

پی نوشت: امروز روز انتخابات شورای لابراتوار است و برای آن چنان برنامه ریزی دقیقی از مدتها پیش انجام شده که ما حتی برای انتخابات ریاست جمهوریمان هم انجام نمی دهیم.

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

امان از زن وقتی عاشق شود... امان از زن وقتی شاعر شود...

چقدر شعرهایی که یک «زن» آنها را نوشته زیباست... نمی دانم چون من هم زن هستم راحت تر می فهمم و «می بینم» یا ...
اما این همه احساس، این همه لطافت، این همه ریز بینی، و این همه رمز و راز را نمی شود توی شعرهای مردانه پیدا کرد... هیچوقت...

پی نوشت: امروز تصادفا دو سه تا وبلاگ شعر زنانه دیدم... یک کمی حالم بهتر شد.

آی اشک چهره سرخت پیدا نیست...

آدم بعضی روزها را به زور تحمل می کند... به زور یک چیزی... من دارم امروز را به زور والس شماره ۱ پالت تحمل می کنم. از ۸ صبح که بیدار شدم و آن نوشته را در باره وضعیت عید امسال مردم خواندم دیگر حال و حوصله ندارم. حتی با اینکه همسر امروز نیست و من عاشق تنهایی می توانستم تنها باشم و از تنهاییم لذت ببرم، ترسیدم نتونم هجوم افکار تلخ و سیاه را توی خلوتم تحمل کنم و آمدم دانشگاه. حالا هم پالت برای هزارمین بار می خواند «آی عشق چهره سرخت پیدا نیست»... و من دارم لحظه شماری می کنم که هم اتاقیهایم بروند ناهار و من بتوانم به اشکهایم اجازه دهم بریزند...

عید امسال

من سعی می کردم چیزی از غصه هایم اینجا ننویسم؛ مگر اینکه یک اتفاق خیلی مهم باشد. برای اینکه معتقدم اگر آدم از غصه هایش بنویسد و نوشته هایش را نگه دارد آنها را جاودانه می کند. اگر بنویسی و کاغذت را بندازی دور، غصه هم دور می شود و اگر ننویسی، بعد از چند وقت یادت می رود که از چه اینقدر ناراحت بودی. اما بعضی غصه ها هستند که باید جاودانه شوند. آدم ها نباید یادشان برود که کجا بوده اند و چه سختی هایی کشیده اند و چه رنجهایی دیده اند تا رسیده اند به اینجایی که الان هستند. اینها را باید نوشت. نه اینکه عبرت بشود برای آیندگان؛ برای اینکه زمانی که به آرامش و شادی رسیدیم قدرش را بیشتر بدانیم و بیشتر شکرگزار باشیم.

صبح امروز من با خواندن این نوشته شروع شد... تلخ بود. خیلی تلخ. راستش باورم نشد. چون توی فضاهای مجازی می دیدم که ملت هنوز همان میهمانیها را می گیرند، هنوز مسافرت های ترکیه و دوبی اشان سر جایش هست و هنوز صف های طویلی جلوی فروشگاه تواضع درست می شود. از طرف دیگر هم ... برایم سوال بود که چرا هیچ کس برای خیریه کمک نکرد.

دلم می خواست بچه های خیریه بتوانند امسال مثل بقیه سال نویشان را با لباسهای نو شروع کنند... اما انگار دیگر هیچ کس سالش را با لباس نو شروع نخواهد کرد...

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

آدمها

به این نتیجه رسیده ام که آدمها به لحاظ نوع بیانشان به ده دسته تقسیم می شوند:
1- کسانی که اول فکر می کنند، بعد حرف می زنند و بعد عمل می کنند و فکر و حرف وعملشان یکی است. ساده حرف می زنند و یکرنگند. پیچیدگی ندارند.
2- کسانی که اول فکر می کنند، بعد حرف می زنند و بعد عمل می کنند اما فکرشان با حرفشان و حرفشان با عملشان زمین تا آسمان فرق دارد. تدبیر دارند؛ گاهی هم مکر. بیشتر  سیاستمدارها و حتی گاهی معمارها جزو این دسته اند.
3- کسانی که خیلی زیاد فکر می کنند اما خیلی  کم حرف می زنند. فیلسوفند.
4- کسانی که خیلی کم فکر می کنند اما خیلی زیاد حرف می زنند. کسانی که همه تردیدها و ترس ها و غم هایشان را پشت وراجی هایشان پنهان می کنند.
5- کسانی که اصلا حرف نمی زنند؛ یا لبخند می زنند یا بغض می کنند.
6- کسانی که حرفهایشان را با زبان بدنشان بیان می کنند؛ با حرکت دستانشان، با چین و چروک های پیشانیشان و تغییر جهت نگاهشان.
8- کسانی که حرفهایشان با گوش شنیدنی نیست. زبانشان زبان هنر است؛ یا نقاشی یا مجسمه سازی یا عکاسی یا قالیبافی و سفال. صدا ندارد.
7- کسانی که حرفشان را  می نوازند؛ با موسیقی.
9- کسانی که شاعرانه حرف می زنند؛ حرفهایشان را در هزار لفافه می پیچند و تحویلت می دهند. باید زبان شعر بلد باشی تا بفهمی چه می گویند.
10- کسانی که شاعرانه حرف می زنند اما حتی اگر زبان شعر هم بلد باشی نمی فهمی که چه می گویند؛ یک زبانی دارند مخصوص خودشان و بعضی وقتها آدم شک می کند که آیا خودشان می فهمند که چه می گویند یا نه.

اگر بخواهی حرفهای طرف مقابلت را بفهمی باید یا زبانش را بدانی یا از مترجم آن زبان استفاده کنی. چون اگر با او همگروه نباشی اما بخواهی با معیارهای زبان خودت در باره حرف او قضاوت کنی حتما دچار سوء تفاهم خواهی شد.

مثلا فرض کنید یک نفر از گروه اول می گوید خسته ام. این یک معنای خستگی معمولی می دهد؛ مثل اینکه شب نخوابیده باشد؛ نه بیشتر؛ فقط یک جمله خبری است. اما اگر این حرف را یک نفر از گروه دوم بگوید می خواهد با این حرفش به یک هدفی برسد؛ مثلا اینکه شما را وادار کند در انجام کارهایش به او کمک کنید تا او بتواند استراحت کند. اگر یک نفر از گروه سوم بگوید خسته ام منظورش یک خستگی فلسفی است؛ خسته از زمین و زمان؛ خستگی که با چند ساعت استراحت که هیچ، با یک مسافرت هم رفع نمی شود. شنیدن این جمله از یک گروه چهارمی تقریبا هیچ بار معنایی ندارد؛ فقط یک چیزی گفته است که گفته باشد؛ که تعداد کلماتش را بیشتر کند. یک گروه پنجمی نمی گوید که خسته ام؛ بغض می کند و یک گوشه می نشیند اگر خستگی اش روحی باشد، اما اگر شب قبل نخوابیده باشد تنها نشانه اش قرمزی چشمانش است و بس. یک گروه ششمی خمیازه می کشد، به بدنش کش و قوس می دهد و خودش را موقع کار روی میز ولو می کند. در مورد بقیه هم هر کسی بنا به خلاقیتش راهی برای نشان دادن خستگی اش می یابد؛ راهی که قطعا گفتم عبارت «خسته ام» نیست.

من جزو دسته اولم؛ شما جزو کدام دسته اید؟






۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

بدون عنوان

امروز با رها رفتیم اتوبوس سواری... با هم شهر را از توی اتوبوس دیدیم. رها خیلی دوست دارد سوار اتوبوس شود. من هم وقتی بچه بودیم خیلی دوست داشتم و البته آن موقع زیاد اتفاق نمی افتاد که ما با اتوبوس جایی برویم. یک دوری زدیم با اتوبوس و تراموا و آخرش هم کمی پیاده روی کردیم. مثل دو تا دوست. وقتی من با او جوری رفتار می کنم که انگار با هم همسنیم، طبیعی است که او هم خودش را هم سن و برابر من و پدرش بداند و لزومی نبیند که به همه حرفهای ما گوش کند!

خانه روح کجاست؟

من فکر می کنم که روح آدم یک جایی، در یک زمان و مکان خاصی، متوقف می شود و هر چند وقت یک بار هم به آن مکان بر می گردد. توی خواب البته. مثلا همه خوابهای معنادار من در خانه مادربزرگم اتفاق می افتند. همه اشان. برای همین هم هست که وقتی یک خوابی می بینم که مکانش آنجاست، نمی توانم بی تفاوت از کنارش بگذرم. انگار که روحم همانجا مانده باشد و گاهی توی خواب به دیدنم بیاید. البته بر خلاف آنچه انتظار می رود روحم نه در کودکی که در ظهر 22 بهمن 87 مانده است. من و مامانم و خواهرهایم و خاله ام و دختر خاله ام رفته بودیم اصفهان. هنوز هیچ کداممان ازدواج نکرده بودیم. تا آخر شب داشتیم حرفهای خاله زنکی می زدیم و می خندیدیم. صبح هم خیلی دیر و با صدای شعار کسانی که می رفتند راهپیمایی از خواب بیدار شدیم. فکر کنم مامان و خاله هم رفته بودند و ما دخترها مانده بودیم. دختر خاله ام افتاده بود به جان موبایلم و داشت همه اس ام اس هایم را می خواند. من هم یک سری از اس ام اس هایش را خواندم. سبک بودیم و بی دغدغه و شاد. به همه چیز فقط می خندیدیم؛ بلند بلند. صدای خنده امان از صدای شعار راهپیمایان بالاتر بود... گذشت اما... نوروز 88 برای اولین بار پدربزرگ و مادربزرگم با همه دخترها و پسرها و عروس ها و دامادهایشان رفتیم شمال و بعد از سفر هم اول برادرم ازدواج کرد، بعد من، بعد دختر خاله ام و بعد خواهرم و دیگر هیچ وقت آن حرفهای  خاله زنکی مجردی تکرار نشد. آن سفر آخرین سفر بود و روح من همانجا ماند. برای همیشه. 

تصویر گذشته

دیشب برای اولین بار فیلم ربه کا را دیدم. کتابش را حداقل ده باری خوانده بودم در نوجوانی. فکر کنم حتی اولین جمله هایش را هم از حفظ بودم چون تا گفت که دیشب خواب دیدم که به مندرلی برگشته ام... یک حس خیلی آشنا و عجیب داشتم. همیشه وقتی کتاب را می خواندم توی ذهنم یک زندگی امروزی تصور می کردم. امروزی که... یعنی امروز ده پانزده سال پیش؛ تصاویر رنگی و ماشین های مدل جدید. یک کمی برایم عجیب بود که فیلم سیاه و سفید است و در سال 1940 هم ساخته شده است. باورم نمی شد که آن سالها این همه امکانات وجود داشته. چون وقتی مثلا فیلم هایی از همان زمان از کشور خودم پخش می شود زندگی ها خیلی عقب افتاده و محقر است. زندگی این خارجیها انگار تغییر زیادی نکرده اما. به نظرم فقط چند المان جدید اضافه شده که باعث شده کارها به یک شکل دیگری انجام شوند. فقط همین. ماهیت اصلی آن کارها را تغییر نکرده است.
اما توی همین سه سالی که من ایران نبوده ام زندگی ها و تفکر ها و رابطه ها آنقدر عوض شده که وقتی دوستانم یک چشمه هایی از آن را برایم تعریف می کنند باورم نمی شود. آنها کُندند یا ما زیادی سریع هستیم؟؟؟


پی نوشت: دو سه ماه پیش، قبل از کنسرت گوگوش، یک چند روزی خودم را بستم به فیلم های قدیمی ایرانی اما... تلخیشان را طاقت نیاوردم. قدیمی هم البته نه مال 70 سال پیش... مال 35 سال پیش...
یک چیز دیگر... فکر کنم من کلا تصورم راجع به دهه 40 میلادی اشتباه است. کارتون سفید برفی در زمان کودکی مادربزرگم ساخته شده نه در زمان کودکی مادرم... و البته من آن را در 25 سالگی دیدم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

یاری نمی کند این مغز خسته ام...

کاری که دارم انجام می دهم خیلی سخت است... باید برای چیزی حدود ۷۵ فضا که خیلی هایشان را اصلا نمی شناسم یک جدولی با ۳۰ ستون را پر کنم؛ از خصوصیات فیزیکیشان گرفته تا نحوه اداره و شیوه تملک و چارچوب قانونی. تمرکز خیلی زیادی می خواهد که من ندارم. دو سه تا خانه را که پر می کنم یک بار ایمیلم را ریفرش می کنم، یک بار آمار وبلاگم را می بینم و یک بار هم بلاگ رولرم را. عصر جمعه است و انگار همه عصر جمعه زده شده اند. هیچ کس چیز جدیدی نمی نویسد. باید بقیه این جدول را روی لپ تاپ خودم پر کنم که هر وقت مغزم هنگ کرد چند دقیقه سریال تماشا کنم حداقل. نیم ساعت دیگر بساط را جمع می کنم و می روم خانه. امیدوارم دوشنبه که بر می گردم مغزم بهتر کار کند.

پی نوشت:  یک نشانه های بدی از سردرد احساس می کنم و نگرانم که نکند دوباره میگرن لعنتی سر و کله اش پیدا شود.

من یک وبلاگ نویس خود شیفته هستم... خوشحال هستم!

امروز آمار بازدید وبلاگ پرشین بلاگم رسید به هزار تا... الان دیگر احساس می کنم که یک وبلاگ نویس شده ام!

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

مغز دیوانه گیر من

یک بخشی از گیر بودن من به وبلاگم به خاطر این است که وقتی کسی دارد وبلاگم را می خواند انگار جلوی معلمی ایستاده ام که دارد ورقه امتحانی ام را تصحیح می کند. یک جوری به او بسته می شوم. ذهنم نمی تواند جای دیگری برود. این حس وقتی که یکی از سه چهار دوست نزدیکم دارند توی وبلاگم می گردند چند برابر می شود. نمی توانم روی چیز دیگری تمرکز کنم. وقتی خواندنشان را تمام می کنند و می روند، ذهن من هم آرام می گیرد و آزاد می شود. مثل همین الان که ... یکیشان رفت و من می توانم بروم بنشینم سر کارم. پس فعلا  خداحافظ تا بعد... من رفتم!

حرف نزنی نمی گویند لالی...

من یک توانایی خیلی استئنایی دارم به اسم «توانایی حل مساله». البته نه مسائل ریاضی. مسائل روزمره زندگی. اینکه وقتی یک اتفاق غیر منتظره افتاد چه جوری می شود همه چیز را برگرداند به مسیری که دوست داریم باشد. برای همین هم ناخودآگاه تا کسی برایم درددل می کند شروع می کنم به راه حل دادن. راه حل های شاید واقعا به درد بخور. اما می دانم که وقتی کسی با آدم درددل می کند الزاما نمی خواهد که برایش راه حل ارائه کنی؛ می خواهد فقط حرف بزند و تو بشنوی؛ شاید حتی نشنوی؛ فقط خودش بشنود. قبل تر ها وقتی کسی برایم حرف می زد اصلا گوش نمی دادم. می شنیدم و در همان لحظه هم شاید نظر می دادم اما اگر یک ساعت بعد می پرسید که چه گفته ام نمی توانستم چیزی بگویم اما حالا... تا وقتی که یک راه حل برای مشکل آن شخص پیدا نکنم از ذهنم بیرون نمی رود. بعضی وقتها غصه هم می خورم از اینکه چرا حرفم را گوش نداد یا بعضی وقتها از اینکه چرا تشکر نکرد اما... حتی خودم هم دوست ندارم وقتی با کسی حرف می زنم شروع کند به راه حل دادن. چون هم همه آن چیزی که اتفاق افتاده را نمی توانم تعریف کنم و هم همه آن راه حلهایی که طرف مقابلم می دهد قبلا به ذهن خودم رسیده. هنوز نفهمیده ام کار درست چیست. ای کاش می توانستم این عادتم را ترک کنم.

پی نوشت: این پستهای امروزم همه اش شده به قول همسر «خودزنی»... یک جور انتقاد به خود. نتیجه پیاده روی دیروز است. این آخرینش بود برای امروز... خیالتان راحت!

کپی بهتر از اصل

ما اصفهانیها یک ویژگی بسیار منحصر به فردی داریم و آن این است که کافی است یک چیزی را یک جایی ببینیم. می توانیم کامل و بدون نقص و حتی گاهی بهتر و با کیفیت بالاتر در زندگی خودمان پیاده کنیم؛ بدون اینکه دقت کنیم بستر آن چیزی که دیده ایم کجاست و آیا ما هم این بستر را داریم یا نه. چند روز پیش یک عکس دیدم توی فیس بوک از یک مهمانی. همه خانمها دکلته مشکی پوشیده بودند و همه مردها کت و شلوار رسمی با پیراهن سفید و پاپیون یا کراوات. همه هم یک گیلاس دستشان بود. اولش فکر کردم مهمانی سال نوست در آمریکا. شبیه آنهایی بود که توی سریال ملاقات با مادر نشان داده می شد. اما دیدم نوشته اصفهان، ایران! یک لحظه باورم نشد اما بعد که فکر کردم دیدم واقعا فقط یک اصفهانی می تواند قلب منهتن را بیاورد در خانه اش. یعنی یک همچین آدمهایی هستیم ما.

زندگی بدون تعادل

من فکر می کردم فقط خودم هستم که وقتی یک کاری را شروع می کنم می روم تا تهش. اما حالا فهمیدم که این ویژگی بیشتر افراد جامعه ماست. ما در هر کاری که وارد شویم «عمیق» و «با تمام وجود» وارد می شویم. وقتی درس می خوانیم فقط درس می خوانیم؛ وقتی دوستی می شود رفیق بازی؛ وقتی عاشق می شویم دیگر هیچ کس را نمی بینیم، نه خانواده و نه دوستانمان را؛ وقتی ازدواج می کنیم فقط می شویم زن یا شوهر و درگیر مهمان بازی می شویم؛ وقتی می رویم سر کار همسرمان را و همه را و خودمان را فراموش می کنیم؛ وقتی باردار می شویم هیچ کار دیگری انجام نمی دهیم و وقتی هم که بچه به دنیا آمد تارک دنیا می شویم و می چسبیم به بچه امان. از بقیه هم انتظار داریم که همینجوری باشند. اگر کسی ازدواج کرد و با دوستانش هم معاشرت کرد حتما پشت سرش می گویند که با همسرش مشکل دارد؛ اگر بچه اش را گذاشت خانه و رفت کلاس ورزش به مادر بد بودن متهم می شود؛ اگر قرار خرید رفتن با خواهرش را به خاطر یک میهمانی دوستانه  کنسل کرد به این متهم می شود که همیشه همه را به خانواده اش ترجیح می دهد و اگر در روزهای کاری در یک برنامه تفریحی شرکت کرد می گویند که کارش سبک است و در شرکت فقط گپ می زند و خوش می گذراند! فقط کسانی نقششان را خوب ایفا می کنند که غیر از آن نقش خاص همه نقش های دیگر را فراموش کنند؛ حتی خودشان را.

از کسانی که وقتی می آیند خارج شروع می کنند به به به و چه چه کردن و همه چیزهایی که همه در مورد اروپا یا آمریکا می دانند با طول و تفصیل زیاد توی فیس بوکشان می نویسند اصلا خوشم نمی آید اما.... نمی توانم تعجبم را از تعادل اینها در زندگی پنهان کنم. همه چیز زندگیشان سر جای خودش است و هیچ کس و هیچ چیز جای آن یکی را نمی گیرد. مثلا یک زن می تواند بچه داشته باشد و برای بچه اش هم به اندازه کافی وقت بگذارد اما از پدر بچه جدا شود و با مرد دیگری  رابطه عاشقانه برقرار کند؛ یا یک دانشجو می تواند تز دکترایش را بنویسد اما در عین حال گزارشگر رادیوی محلی شهرشان باشد، ورزش کند، به کنسرت و سینما برود، سالی سه چهار تا مسافرت خوب برود و حتی در کنارش کار کند؛ یک زن می تواند در بالاترین رده های دولتی شاغل باشد اما با خانواده اش شام بخورد و برایشان وقت بگذارد. حتی رئیس جمهور هم می رود تعطیلات.

من اما... هنوز نمی توانم هم تزم را کار کنم، هم به خانه و شوهر و بچه ام برسم، هم ورزش کنم و هم مثلا بروم سینما. از کل تفریحاتی که هست چسبیده ام به وبلاگ خوانی و فیلم و سریالهای دانلودی برای بعد از ساعت 10 شب. راضی نیستم از خودم و از این زندگی که هر بار عدم تعادلش از یک جایی می زند بیرون.

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

در باره من...

به این نتیجه رسیدم که باید چیزی را که در پروفایل وبلاگم در باره خودم نوشته ام  تغییر دهم. درست است که من هنوز همان مادری هستم که  نوشتن را به خاطر دخترم شروع کرده ام تا حرفهایی را که نمی توانم امروز به او بگویم فردا بخواند و در میانه راه به این نتیجه رسیدم که دوست دارم  برای خودم بنویسم؛ اما دیگر دوست ندارم که نویسنده شوم. یعنی هنوز هم از تصور اینکه اسم آدم روی جلد یک کتاب باشد قند توی دلم آب می شود اما... باید واقع بین بود. من شاید بتوانم در حد وبلاگ نویس موفق شوم اما استعداد نویسندگی ندارم. نمی توانم توصیف کنم. بلد نیستم. خیلی ساده و کلی همه چیز را می بینم در حالیکه آدم برای نویسنده شدن باید ریز بین باشد و تمام جزئیات را ثبت کند. بگذریم... می نویسم چون از دوستانم صدها کیلومتر فاصله دارم و وقتی من از گفتن سرشارم آنها یا این سر دنیا و یا آن سر دنیا در خوابند. یا روزشان تمام شده یا هنوز شروع نشده. می نویسم تا دوستانم حرفهایم را بشنوند و اگر چند سال دیگر مرا دیدند هنوز روحم را بشناسند.

چرا خارجیها به جای اینکه بچه دار شوند سگ نگه می دارند؟ یا... آیا ما آنقدر قوی هستیم که پدر و مادر شویم.

1- سگ خیلی خیلی بیشتر از بقیه حیوانات و حتی بعضی وقتها انسان باهوش و وفادار است. می توانید مطمئن باشید که به همان اندازه که نیاز دارید شما را درک می کند، همانگونه که هستید می پذیرد و به شما محبتش را نشان می دهد.

2- در هر موقعیت مالی و اجتماعی که باشید رهایتان نمی کند. برایش مهم نیست که پولدارید یا بی پول، موفقید یا شکست خورده، سالمید یا بیمار، در هر شراطی که باشید همراه شماست. (باور نمی کنید فیلم آرتیست را ببینید.)

3- وقتی از دستش عصبانی می شوید زود خودش را جمع و جور می کند. لجبازی نمی کند. از اینکه حرص شما را در بیاورد احساس استقلال نمی کند و قند توی دلش آب نمی شود. کتاب 101 راه برای ذله کردن پدر و مادرها در مورد سگ ها نوشته نشده است.

4- اشکش دم مشکش نیست. گریه نمی کند.

5- برای در آوردن هر دندانش یک هفته تب نمی کند.

6- خودش هر وقت که گرسنه باشد غذایش را می خورد. هله هوله نمی خورد. لازم نیست ظرف غذا را دستتان بگیرید و بیفتید دنبالش.

7- می توانید بدون اینکه نگران این باشید که عادت تغذیه ای بد پیدا کند هر چقدر دلتان خواست چیپس یا نوشابه یا غذاهای سرخ شده بخورید.

8- کارهای خطرناک نمی کند. احتیاجی نیست که دو تا چشم هم پست سرتان داشته باشید. همین دو تای جلویی کافیست.

9- به لپ تاپ، تبلت و موبایل شما کاری ندارد. می توانید به راحتی با هر کدامشان که خواستید کار کنید و حتی می توانید هر کانال تلویزیون را که دلتان خواست تماشا کنید.

10- لازم نیست دنبال وسایل شخصی اتان توی اتاق و وسایل او بگردید. هیچ چیز تا شما جابجایش نکنید از جایش تکان نمی خورد.

11- وقتی با هم می روید بیرون، مثل بچه آدم دنبال شما راه می افتد و توجهش به هر چیز کوچکی جلب نمی شود. لازم نیست برای رفتن به جایی که 5 دقیقه با خانه اتان فاصله دارد، نیم ساعت زودتر خارج شوید. لازم نیست برای لباس پوشیدن و بیرون رفتن از خانه التماسش کنید. نباید برای یک گردش یک ساعته با او وسایلی که شاید در یک سفر یک ماهه هم ممکن است لازم نشود با خودتان ببرید.

12- لازم نیست که خانه اتان را روزی 5 بار مرتب کنید و روزی 2 بار جاروبرقی بکشید. روزی 3 بار زلزله 10 ریشتری و مسابقه تو به هم بریز من جمع می کنم ندارید.

13- شبها بدون اینکه یک ساعت مقدمه و موخره داشته باشد خودش می رود می خوابد و صبح ها ساعت 6 شما را بیدار نمی کند که برایش تلویزیون روشن کنید و کارتون بگذارید.

14-  از شما پول تو جیبی نمی گیرد و وقتی وارد سوپرمارکت یا اسباب بازی فروشی شد همه چیزهای مورد علاقه اش را بار نمی زند که با خودش بیاورد خانه.

15- هیچ وقت لازم نیست نگران درس و مدرسه اش باشید. هزینه مهدکودک دو زبانه و مدرسه غیر انتفاعی و دانشگاه آزاد ندارد. برای آینده اش هم  نباید مدام غصه بخورید و فکر و خیال کنید.

16- اگر از دستش ناراحت شدید می توانید احساساتتان را با تمامی کلماتی که آرامتان می کند بر زبان بیاورید. لازم نیست نگران باشید که این کلمات ممکن است در روحیه اش تاثیر منفی بگذارد و او را دچار عقده کند.

17- نباید برای تربیتش هر کتابی که در مورد روانشناسی کودک بود بخوانید و در عمل هم چون خر در گل بمانید. مدام با وجدانتان درگیر نیستید در باره اینکه آیا پدر یا مادر خوبی هستید یا نه.

18- هیچ کس به شما نمی گوید که این یکی تنهاست و گناه دارد و وظیفه شماست که برای از تنهایی درآوردنش عذابتان را مضاعف کنید.

19- وقتی بزرگ و مستقل شد تقصیر همه ضعف های شخصیتی اش را نمی اندازد گردن شما. شما را مسبب همه شکست هایش نمی داند.

20- ... خیلی مورد دیگر که الان به ذهنم نمی رسد. راجع به 9 ماه بارداری و زایمان و ماه های اول نوزادی حرف نمی زنم چون تا نکشیده باشید نمی فهمید که چقدر سخت است.


همه اینها را گفتم که بدانید اگر پدر و مادرتان تصمیم نگرفتند که به جای شما یک سگ نگه دارند خیلی خیلی دلشان بزرگ بوده. شما هم اگر بخواهید که پدر و مادر شوید باید دل بزرگتری داشته باشید چون به نسبت قبل، بچه داری خیلی سخت تر شده است. اگر ندارید توصیه می کنم که عجالتا به نگه داشتن سگ اکتفا کنید. درست است که هیچ وقت دست شما را نمی گیرد، شما را مامان یا بابا خطاب نمی کند و هیچ وقت هم نمی توانید برای اولین قدمهایش یا برای کلمات جدیدی که یاد می گیرد ولی هنوز اشتباه به زبان می آورد ذوق کنید اما... عوضش یک استرس و اضطراب شبانه روزی هم ندارد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

ساخت ما را هم او که می پنداشت به یکی جرعه اش خراب شدیم...

1- کلا هر آدمی در هر محیطی که قرار بگیرد شکل آن محیط می شود. کارمندان کنسولی فرانسه در تهران شده اند عین بیشتر کارمندهای ایرانی؛ پررو و بی تربیت و رشوه بگیر. کارمندان کنسولی ایران در پاریس هم شده اند مثل فرانسویها؛ با احساس مسئولیت زیاد، بسیار مودب و با درک خیلی بالا. هر چند که گاهی ذات ایرانیشان بالاخره رو می شود اما در نهایت می توانی مطمئن باشی که کارت انجام خواهد شد. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.

2- بعد از آن حالگیری هفته پیش، فقط این اتفاق امروز را کم داشتیم تا برسیم جایی که دو ماه پیش بودیم؛ خسته و افسرده و ناامید. دوباره باید یک نیرویی بیاید و ما را جمع و جور کند.

3- من البته امیدوارم که مشکلمان حل شود. راستش را بخواهید فال حافظ هم گرفته ام و خوب آمده... و حال نکو هم که در قفای فال نکوست... اما دلم نمی خواهد خودم را امیدوار کنم چون دیگر تحمل نا امید شدن را ندارم.

4- همسر با بد و بیراه گفتن خودش را آرام کرد. من هم رفتم توی آشپزخانه و یک دل سیر گریه کردم. برای تنهایی امان و برای اینکه دستمان به جایی بند نیست. اما الان پشیمانم. حیفِ اشک...

5- به خودم می گویم که این اتفاق در سرنوشت نهایی من تاثیری ندارد پس ... بی خیال.

پی نوشت: به خانواده همسر که می خواستند برای دفاعش بیایند پیش ما، ویزا ندادند. اینها را نوشتم تا بعدها بخوانم و ... احتمالا بخندم!

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست...

1- تا اطلاع ثانوی باید وبلاگ نویسیم را منظم بکنم؛ تا وقتی که این مسئولینِ انفورماتیکِ ... لابراتوار بتوانند روی کامپیوترم فارسی نصب کنند. شاید برایم خوب باشد چون همه اش گیر نیستم. اما از طرفی فکر می کنم اگر آن چیزی را که به فکرم می رسد زود ننویسم یادم می رود!
لامصب مثل اعتیاد می ماند؛ مثل سیگار! (این را از یک فیلمی که چند شب پیش دیدم یاد گرفتم. بخوانید بدآموزی!) با وبلاگ یک نفر آشنا شدم که یک پست سه خطی اش 300 تا کامنت داشت. با خودم فکر کردم که چه جوری می رسد به همه اینها جواب بدهد. حتی خواندنشان هم سخت است.

2- خودم هم از خودم تعجب می کنم. حرف زدن با آدمهایی که حتی اسمم را هم نمی دانند برایم آسانتر است از حرف زدن با آدمهای آشنا و نزدیک. الان خواهر همسر و شوهرش آمده اند توی اسکایپ و من نشسته ام به وبلاگ نویسی. می ترسم تا چند وقت دیگر حرف زدن یادم برود.

3- آدمها از تنهایی است که به دنیای مجازی پناه می برند. اگر مثل چهار سال پیش آیدایی بود که با هم می توانستیم زیر پل نمایشگاه قرار بگذاریم و تمام تهران را بگردیم، یا سحری بود که اگر یک روز نمی آمد دفتر، من هم  نمی توانستم کار کنم، یا حتی ستاره و مکالمات تلفنی طولانیمان شاید من هیچوقت لازم نمی دیدم که یک وبلاگ داشته باشم.

4- آمار بازدیدهای این وبلاگم رسید به هزار تا.

5- ............ صدای سکوتم را بشنو و نانوشته هایم را بخوان.

It's a classical dilemma between the head and the heart

می گویند خودت را همانطور که هستی بپذیر... من مدتهاست که این یک روز در میانی ام را پذیرفته ام؛ اینکه یک روز خیلی خوب و با راندمان بالای نود درصد کار می کنم و روز بعدش خودم را هم بکُشم راندمانم از بیست سی درصد بالاتر نمی رود. حالا بدشانسی امروز که من روی مود کار هستم هوا آفتابی شده و دلم می خواهد بروم رها را از مهد بردارم و با هم برویم پارک. هر چه به خودم می گویم که فردا بیشتر وقت آزاد داری و فردا هم هوا خوب است و پارک هم قرار نیست از جایش تکان بخورد گوش نمی کند. شما بگویید چه کار کنم.

پی نوشت:
 ۱- یک چیزی می گویم اما حسودیتان نشود لطفا... امروز برای کنسرت کریس دی برگ بلیط خریدم. الان جو زده شده ام شدید...
۲- خدا پدر و مادر گوگل را بیامرزد. این پست را توی مترجم گوگل تایپ کردم. روی کامپیوترم در دانشگاه هنوز فارسی نصب نکرده اند. عجب نعمتی است کی بورد فارسی!

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

میان ماه من با ماه گردون...

1- چند روز پیش رفته بودم آزمایشگاه. توی سالن انتظار نشسته بودم که عکس کیت میدلتون روی جلد مجله ای توجهم را جلب کرد. مجله را برداشتم. من هم مثل خیلی از هم سن و سالانم مجذوب او شده ام؛ مجذوب زنی زیبا و شکی پوش با یک زندگی رویایی. تازه بعد از ازدواج او با پرنس ویلیام بود که فهمیدم چرا در دهه نود پرنسس دایانا اینقدر برای همه جالب بود؛ یا شاید هم زمان کودکی مادرم زندگی فرح.
مجله مال سه ماه پیش و گزارش در مورد بارداری کیت بود و روزهایی که در بیمارستان گذرانده.  راجع به سبک زندگیشان نوشته بود و اینکه بچه ای که به دنیا می آید چه دختر باشد و چه پسر بعد از چارلز و ویلیام وارث سلطنت انگلستان خواهد بود. یک کمی عجیب بود برایم. که مثلا برادر چارلز در رده ششم بود یا برادر ویلیام در رده چهارم. همسر گفت که اگر جای یکی از اینها بود بقیه را می کشت که به تاج و تخت برسد؛ گفت که در طول تاریخ همیشه همینطور بوده و خیلی ها به این خاطر کشته شده اند که کسی می خواسته زودتر پادشاه شود. توی گزارش نوشته بود که اگر کیت دوقلو به دنیا بیاورد آن یکی که زودتر به دنیا می آید وارث تاج و تخت است. یک لحظه تصور کردم که جای آن قلی هستم که دیرتر به دنیا آمده. تصور اینکه این همه زندگیم با برادر یا خواهر دوقلویم فرق داشته باشد تنم را لرزاند. فکر نمی کنم هیچ دوقلویی توی دنیا باشند که اینقدر سرنوشتشان با هم متفاوت بشود. دعا کردم که دوقلو نباشند.

2- با این توپراک زیاد همذات پنداری می کنم. خیلی وضعیت بدی است که آدم در عشق با خواهرش رقابت کند و از آن بدتر اینکه... تا حالا فکر می کردم شکست بخورد اما الان به این نتیجه رسیدم که پیروز شود!

3- همیشه دوست داشتم که یک دوقلو داشته باشم اما با تصور اینکه حتما یکیشان باهوشتر می شود و زیباتر و ... آن یکی همیشه احساس حقارت خواهد کرد و با عقده و شاید کینه بزرگ خواهد شد و دیگری هم با عذاب وجدان و احساس ترحم. آرزویم را پس گرفتم.

4- ... رتبه بعضی را از بعضی دیگر بالاتر قرار داد تا شما را در این تفاوت بیازماید... خدا نکند این بعضیِ متفاوت نزدیکان آدم باشند و گرنه امتحان خیلی سختی می شود. اگر هابیل زنده می ماند حتما بیشتر از قابیل عذاب می کشید.

پی نوشت: یک چیز جالب دیگری هم در مجله نوشت بود... اینکه کیت و ویلیام با 6 ماه اختلاف و 50 کیلومتر فاصله به دنیا آمدند. مادر ویلیام همیشه می خواست که او یک زندگی عادی داشته باشد و مادر کیت دوست داشت که کودکش وارد مدارس ممتاز شود... و این خواست مادرانشان بود که آنها را به هم رساند.

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

تولد یا مرگ

امروز توی فیس بوک دیدم که روز تولد دو تا از دوستانم است. امروز یکی از دوستانم سی و پنج ساله می شد و یکی دیگر سی و هفت ساله. یک لحظه شوکه شدم. آدم سی و پنج سالش می شود؛ سی و هفت سالش می شود؛ چهل سالش می شود؛ پنجاه سالش می شود؛ پیر می شود... آدم می میرد. یک لحظه از پیری ترسیدم؛ از چروکهای زیر چشم؛ از موهای سپید؛ از ناتوانی؛ از ضعف و بیماری و تنهایی... یک لحظه از گذر زمان ترسیدم. همین

پی نوشت: یک جا خواندم که گفته بود آخرش نفهمیدیم در روز تولدمان یک سال از عمرمان کم می شود یا یک سال به عمرمان اضافه می شود!

آیا کاری که انجام می دهم درست است؟

1- به همان سرعتی که من دارم تجربه های ذهنی ام را کنار می گذارم، دوستانم دارند این گونه تجربه ها را وارد زندگیشان می کنند؛ انگار که زندگی و تجربه هر کداممان، با کمی اختلاف فاز، تکرار زندگی و تجربه دیگریست. دو سه ماه پیش شبها وقتی می خواستم از همسر بپرسم که شام چه درست کنم، یک غذایی را در ذهنم انتخاب می کردم و سعی می کردم آن را به همسر القا کنم. این بازی را حتی تا سه غذا هم ادامه دادیم. یعنی من سه غذا انتخاب می کردم و بعد از او می پرسیدم شام چه بخوریم. اولی را که می گفت می گفتم یکی دیگر بگو و دومی را که می گفت خودم هم متعجب می شدم. یک شب که هر سه تا را درست حدس زد، گفتم که این بازی ذهن من بوده و همانجا تمامش کردم.

2- یک شب خواب دیدم که برایم اس ام اس زده که حالم خوب نیست. صبح که بیدار شدم برایش پیام فرستادم و حالش را پرسیدم. پرسید چطور. خوابم را گفتم. گفت مدتهاست که می خواسته به من این پیام را بفرستد. هر چه اصرار کردم که با تلفن و اینترنت و اس ام اس هم می شود حرف زد قبول نکرد. گفت باید رو در رو حرف زد؛ چهره به چهره. دو سه روز بعد در یک سمیناری شرکت کردم که سخنرانش بی نهایت شبیه او بود. من او را دیدم اما او ... نتوانست مرا ببیند.

3- وقتی گفت که طرفش می تواند بفهمد که او به کس دیگری فکر می کند یا نه، خنده ام گرفت. با خودم گفتم... خوب که چه؟ من هم مدتها می توانستم بفهمم که در ذهن او چه می گذرد اما وقتی نمی توانیم با هم حرف بزنیم و با کلمه با هم ارتباط برقرا کنیم چه فایده ای دارد که بتوانیم ذهن همدیگر را بخوانیم.

4- همیشه در ذهنم مادر بزرگم را مسخره می کردم چون برای هر چیز کوچکی استخاره می کرد. مثلا برای اینکه ناهار قورمه سبزی درست کند یا قیمه. نمی فهمیدم چه فرقی دارد و چرا این کار را می کند. اما او... وقتی استخاره اش خوب می آمد اضطرابش از بین می رفت و آرامش وجودش را فرامی گرفت.

5- من یک اعتقاد عجیبی به اعداد دارم؛ مخصوصا زمانی که به ساعت مربوط باشد. ساعت 11 و 11 دقیقه، 20 و 20 دقیقه، 22 و 22 دقیقه، 10 و 10 دقیقه و 16و 48 دقیقه و 18 و 46 دقیقه ساعت های شانس من هستند. اگر بخواهم یک اس ام اس مهم بزنم صبر می کنم تا یکی از این ساعت ها. تازگی ها وقتی می خواهم برای کسی ایمیل مهمی بفرستم تعداد کلمات را می شمارم. حتما باید یک عدد خوبی باشد تا خیالم راحت شود که دارم کار درستی می کنم. اگر نبود اینقدر دستکاریش می کنم تا درست شود.  مقاله ام دقیقا شده 3 هزار کلمه. ساختاری که برای کریستین فرستادم 300 کلمه و متن ایمیل 30 کلمه. وقتی کم می آورم باید یک چیز ماورائی وارد ماجرا کنم و تازگیها این چیز شده عدد.

6- از چند شب پیش دوباره خوابهایم برگشتند. خوشحال نشدم. چون شبهایی که این گونه خواب می بینم صبح که بیدار می شوم خیلی خیلی خسته ام. شب سوم او هم بود. یک کلاسی در فضای آزاد در پیلوتی یک جایی که پلکانی بود. همه داشتند بلند بلند حرف می زدند و دعوا می کردند. شاگردان هم با خودشان اختلاف داشتند و هم با او. برای چند دقیقه آنجا را ترک کرد. من هم دنبالش رفتم. وقتی کمی آرامتر شد و برگشت آنها هم آرامتر شده بودند. بقیه اش را یادم نمی آید. دیروز برایش اس ام اس زدم و خوابم را گفتم. گفت خدا به خیر کند. صبح که بیدار شدم دیدم برایم پیام فرستاده که سعی کن به یاد بیاوری که توانستم جو را آرام کنم یا نه. اگر یادت نمی آید الکی جواب نده. خنده ام گرفت. خواب یک کسی که چهار هزار کیلومتر با تو فاصله دارد و حتی نمی توانی با او صحبت کنی چه ارزشی دارد... نمی دانم. سرویس ارسال پیام مشکل پیدا کرده بود. با چندین ساعت تاخیر بالاخره توانستم جواب بدهم و بگویم که چه دیده ام. شاید این هم همان بازی شام چه بپزم است... شاید هم واقعا آنقدر تنهاست که به یک نیروی خارجی که تاییدش کند نیاز دارد.

7- وقتی از دست رها عصبانی می شوم و دعوایش می کنم، بلافاصله سعی می کند مرا بخنداند. اگر خندیدم مطمئن می شود که او را بخشیده ام.

8- پیدا کنید نخ تسبیح را...

9- کسی اخیرا خواب مرا ندیده؟

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

همه چیز آرومه

برایم یک کامپیوتر جدید آورده اند. البته فکر کنم قرار بود در پاییز این کار انجام شود اما... سه شنبه که با کریستین جلسه داشتم گفت که مجبورشان کرده یک کمی عجله کنند. اولش فکر کردم که این یعنی وبلاگ نویسی در لابراتوار و وبلاگ گردی تعطیل اما... حالا فکر می کنم که اگر دیگر لازم نباشد هر روز لپ تاپم را با خودم بیاورم می توانم با دوچرخه بیایم. زمستان هم که دیگر دارد نفس های آخرش را می کشد. بهار و لباس سبک و دو چرخه و ... من چقدر خوشحالم!

چند نکته به عنوان یادآوری

اینها را، البته به صورت خلاصه، به عنوان یک کامنت زیر پستی نوشتم که نویسنده اش از دردها و غصه هایش گفته بود چون می خواست که نسل بعدی این مشکلات را نداشته باشند. به نظرم، با اینکه چندان ساختارمند نیست، اما خودش می تواند، با اندکی تسامح، یک پست وبلاگ باشد.

1- اصولا آدمها نصیحت پذیر نیستند. یعنی به حرفها و تجربیات بزرگترشان گوش نمی کنند و دلشان می خواهد خودشان همه چیز را تجربه کنند. این الزاما دلیل بر لجبازی یا خودخواهی شان نیست؛ چون در هر صورت ظرف زمانی و مکانی تجربه های ما و تجربه های نسل بعد از ما با هم متفاوت است. به همین دلیل است که  گفتن درد و غم ما تاثیر زیادی در کاهش درد و غم نسل های بعدی ندارد. البته معنای حرفم این نیست که نباید از تجربیاتمان حرف بزنیم؛ نه، باید بگوییم برای اینکه هم نسل قبل و هم نسل بعد بدانند که ما بی درد نبوده ایم؛ اما فقط در همین حد. چون بعضی وقتها زیاد حرف زدن از درد و رنج سبب می شود که آدم همیشه غمگین باشد و نتواند چیزهای مثبت و خوب را ببیند. یادم هست این بار که رفته بودم ایران، یک بار توی ماشین داشتیم حرف می زدیم راجع به دوران تحصیلمان. من گفتم که ما چقدر سختی کشیدیم و از اینجور حرفها. چشمان پدرم گِرد شد؛ پرسید شما و سختی؟ گفتم باید ساعت 6 صبح در تاریکی صبح زمستانی می رفتیم دم در می ایستادیم که سرویس بیاید. سرما و ترس و ... احساس کردم اولین باری بود که پدرم فهمید ما هم مرفه بی درد نبوده ایم.


2- یک راهی که برای مثبت بودن وجود دارد این است که سعی کنیم توی هر روز و هر اتفاق خاص به دنبال یک جنبه مثبت و خوب بگردی؛ کم کم چشم و ذهنمان به خوب دیدن عادت می کند.

3- من خیلی وقت بود که سریال های تلویزیون را نگاه نمی کردم اما سریال زمانه را به اصرار خواهرم و نزدیکترین دوستم دیدم. برای من خیلی تاثیرگذار بود. بهزادی که اوایل سریال به خاطر یک مساله کوچک و جزئی حاضر نبود رشوه بدهد آخر سریال ... کارش کشید به وام میلیاردی با سند دزدی و با یک رشوه خیلی زیاد، یک جور اختلاس، و همه اینها در کمتر از یک سال اتفاق افتاد. آدم باید خودش را قوی کند و گرنه حتما در چنین موقعیت هایی خیلی آسیب پذیر می شود.

4- بدی به شدت مُسری است؛ همان طور که خوبی و خوشبختی. اگر آدم با افراد خبیث معاشرت کند کم کم همشکل آنها می شود. اگر هم با آدمهای خوب و شاد معاشرت کند کم کم خودش هم احساس بهتری نسبت به زندگی  پیدا می کند.

5- تاثیر جامعه بر ما به میزان سطح تماسمان با آن بستگی دارد. تقریبا غیر ممکن است که آدم هر روز برای همه امور شخصی اش با جامعه در ارتباط باشد اما از آن تاثیر نپذیرد. برای همین است که خیلی ها مهاجرت می کنند یا یک جورهایی منزوی می شوند. مثلا مهندس؛ اینکه او الان در شرایط امروز جامعه ما می تواند مثبت و پر انرژی به کارش ادامه دهد این است که در یک حریمی زندگی می کند که از جامعه تا حد امکان فاصله دارد. او نه خرید می کند، نه رانندگی و نه کارهای روزمره معمولی. همه این کارها را سپرده به راننده شرکت. کارمندانش را هم خیلی با دقت انتخاب می کند. محل کار و زندگیش هم یک جاست و عملا از میزان رفت و آمدش کم می شود؛ چون کارش لوکس است با کارفرماهای خصوصی پولدار طرف است که کمتر مشکل ساز می شوند. در مورد پروژه های دولتی هم خورده به پُست یک جای نسبتا خوب. خلاصه که تا جایی که توانسته از نقاط سیاه و تاریک فاصله گرفته و... همین است که وقتی همه می گویند همانجا بمانید، او می تواند هنوز بگوید برگردید!

6- تغییرات بزرگ با قدمهای خیلی خیلی کوچک شروع می شوند. شب هر چقدر هم که تیره باشد یک شمع کوچک کافی است تا راه را روشن کند. به قول شهید چمران: من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم. کسی که به دنبال نور است این نور هر چقدر هم که کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود...