۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

پدر و مادرهای رنگارنگ؛ بچه های رنگین کمانی

کسی می تواند بگوید من نژاد پرست نیستم که یک عصر شنبه برود توی فضای بازی بچه های پارک محله ما و از دیدن هیچ زوجی دهانش به تعجب باز نشود.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

«ک» «و»

امروز بالاخره سوغاتی کریستین را دادم. از این گوشواره هایی که به شکل حروف الفباست خریده بودم برایش با سی دی موسیقی ایرانی. شب؛ سکوت؛ کویر و به تماشای آبهای سپید. کلی تشکر کرد. همان جا هم گوشواره هایش را در آورد و آنهایی که من آورده بودم را انداخت. گفتم دیده ام که مجریهای تلویزیون معمولا فقط یکی توی گوششان می اندازند. گفت من هر دو تا را می اندازم که همه بپرسند چرا و بعد من برایشان توضیح بدهم که این یکی «ک» است و آن یکی «و» و حروف اول اسم و فامیلم است به فارسی... چقدر این موجود دوست داشتنی است و من چقدر حس خوبی پیدا کردم از کارش.

تعهدنامه دوستی

من تعهد نمی دهم که خوب باشم؛ که بهترین باشم؛ که بی عیب و نقص باشم؛ که هیچوقت اشتباه نکنم.
من تعهد نمی دهم که تو را همیشه راضی نگه دارم.
من تعهد نمی دهم که همه رازهای زندگیم را برای تو فاش کنم.
من تعهد نمی دهم که با تمامی رفتارها و حرفهای تو موافق باشم و آنها را تایید کنم.
من تعهد نمی دهم که دوستی با من همیشه مایه افتخارت باشد.
من تعهد نمی دهم که همیشه خوش اخلاق باشم و لبخند بزنم.
من تعهد نمی دهم که هیچ گاه از تو درخواست یا توقعی نداشته باشم.
من تعهد نمی دهم که برایت هر کاری بکنم یا حلال تمام مشکلاتت باشم.

من تعهد می دهم که خودم باشم؛ به چیزی که نیستم تظاهر نکنم.
من تعهد می دهم که به تو دروغ نگویم.
من تعهد می دهم که رازهایت را پیش کسی فاش نکنم.
من تعهد می دهم که رفتار و گفتار تو را با معیارهای خودم قضاوت نکنم. تعهد می کنم تو را همان طور که هستی بپذیرم و از تو نخواهم به خاطر من یا شرایطم چیزی را در خودت تغییر دهی.
من تعهد می دهم که احساس خوبی از «دوستی» برای تو ایجاد کنم.
من تعهد می دهم که وقتی می دانم حالم به حال تو گند می زند، تو را نبینم.
من تعهد می دهم که شروع رابطه ام با تو به خاطر انجام شدن یک کار یا قرار گرفتن در یک شرایط خاص نباشد.
من تعهد می دهم که خیرخواهیم را از تو دریغ نکنم.

من کامل نیستم. تو هم نیستی. اصلا قرار هم نیست که باشیم. فقط قرار است با همینی که هستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. بدون اینکه من یا تو مجبور شویم خودمان را سانسور کنیم. من به «تو» احترام می گذارم. تو هم به «من» احترام بگذار. بگذار دوستی مان باعث شود که خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم.

اعداد را چگونه گرد می کنید؟

من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را طوری گرد می کنم که شرایط سخت تر و پیچیده تر شود. نه اینکه فقط نیمه خالی لیوان را ببینم. اما نمی شود که مثلا بیست و پنج درصد لیوان خالی باشد و من آن را پر ببینم. بدترین مثالش در مورد مساله زمان است. وقتی می خواهم حساب کنم که چقدر وقت دارم اعداد را یک جوری گرد می کنم که وقتم کمتر بشود. که مثلا انگیزه ای بشود که سرعتم را بیشتر کنم شاید. از امروز تصمیم گرفتم که اعداد را جور دیگری گرد کنم. جوری که به نفعم بشود. جوری که شرایط را برایم بهتر کند. مثال بیفور و افترش را برایتان می گویم تا تفاوت را احساس کنید.
من هیچوقت ظهرها برای ناهار نمی رفتم خانه. با وجود اینکه دو ساعت وقت داریم برای ناهار و از دانشکده تا خانه ما فقط شانزده تا هیجده دقیقه راه است. ذهن من این عدد را می کرد بیست دقیقه و دو تا بیست دقیقه که می شد چهل دقیقه. بعد هم یک ساعت و بیست دقیقه توی خانه را می کرد یک ساعت. برای همین به نظرم ارزش نداشت که من برای یک ساعت توی خانه بودن چهل دقیقه پیاده روی کنم.
امروز ۶ دقیقه مانده به دوازده از دانشکده آمدم بیرون. شش دقیقه به دوازده گرد شده به نفع من می شود همان دوازده. سرعت پیاده رویم را هم زیادتر کردم و دوازده و شش دقیقه رسیدم خانه. به نفع من یعنی همان دوازده. ۶ دقیقه به دو هم از خانه آمدم بیرون و دو و شش دقیقه رسیدم دانشکده. هر دویش یعنی همان دو. الان ذهنم خوشحال است که دو ساعت توی خانه بوده و ناهار گرم و تازه خورده و اصلا هم توی راه نبوده. می دانم سر خودم را کلاه گذاشته ام و ظاهر قضیه هیچ فرقی نکرده است. اما من احساس کسی را دارم که زمان را متوقف کرده و رفته به کارهایش رسیده.
شما هم اگر مثل من اعداد را گرد می کنید یک جوری گرد کنید که خوشحال تر شوید و راحت تر زندگی کنید. در نهایت آن کسی که قرار است برنده شود شما هستید نه زمان.

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

این هم از یکشنبه ما

1- حساب کرده ام که باید ده تا دوست جدید پیدا کنم تا کیفیت زندگیم آن جوری بشود که دوست دارم. الان فقط مانده جواب این سوال که ... از کجا؟ 

2- چقدر فیلم «من مادر هستم» را دوست نداشتم. همانطور که دوئل را مثلا. احساس می کنم نویسنده قوانین زندگی را درست درک نکرده. همانهایی که می گویند دنیا دار مکافات است، همانها هم می گویند که سر بی گناه تا پای دار می رود اما بالای دار نمی رود.

3- رها امروز به بابایش گفته: «بابا اون فیلمی رو که مامان گل سر زده و عروس شده رو بذار»...

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

She's hoping for a daughter

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دختری بود که منتظر تولد بچه اش بود؛ منتظر تولد دخترش. برایش کلی لباس و اسباب بازی خریده بود؛ با تخت و کمد و آویز موزیکال و پتو و بالش صورتی. یک روز که داشت لباس ها را برای بار صدم مرتب می کرد مادرش زنگ زد. گفت که یکی از فامیل های مردی که می آید توی کارهای خانه کمکش می کند دارد بچه دار می شود. گفت فقیر است؛ مرد دارد برایش سیسمونی جمع می کند. گفت نذر کرده برای سلامتی نوه اش از لباسهای او بدهد به مرد. دختر پرسید چرا از لباسهای نوه. گفت که برای بچه لباس می خرد و می فرستد. با خودش فکر کرد که همه بچه ها باید مثل شاهزاده به دنیا بیایند. فکر کرد که بچه قرار نیست معنای فقر و اختلاف طبقاتی را از همان روز اول تولد بفهمد. بین خودمان بماند اما بعد از قطع کردن تلفن رفت زیر دوش آب و بدون ترس از اینکه صدایش شنیده شود زار زار گریه کرد. یکی دو ماه بعد مادرش گفت که بچه پسر است. رفت و یک سرهمی و یک حوله و یک عروسک پسرانه خرید و داد به مادرش که بدهد به مادر پسرک. بعدتر یک بار مادرش گفت که دکتر گفته دو قلو هستند بچه ها. دختر قصه ما می خواست برود یک دست لباس دیگر هم بخرد برای بچه دوم. با خودش فکر کرد که هر چقدر هم که دوست نداشته باشد فقر را، وجود دارد و نمی شود نادیده اش گرفت. فکر کرد که شاید با پول خریدهای فانتزی او بشود برای بچه ها کارهای مهم تری کرد. پول داد بهشان. قرار بود دوقلوها وسط های بهار به دنیا بیایند. به دنیا آمدند. دکتر درست گفته بود. دوقلو بودند؛ اما یکی دختر و یکی پسر. پسرک سالم بود اما... دخترک چشمانش مشکل داشت. اول گفتند که باید تا چهار سالگی پروتز بگذارد و هر دو ماه پروتز را عوض کند تا زمانش برسد و عمل کند. بعد از یک سال گفتند که هیچوقت چشم دخترک خوب نمی شود. گفتند که همیشه نابینا می ماند. گفتنش برای دکتر آسان بود اما برای مادر دوقلوها... فقط خدا می داند که چه بر او گذشت. آنها به زور می توانستند یک بچه را اداره کنند. حالا خدا بهشان دو تا بچه داده بود و یکیشان هم مریض بود. خرج پروتز و بیمارستان و تهران آمدن زیاد بود. سخت بود؛ خیلی سخت. زن برای آینده بچه هایش نگران بود. با عقل خودش به این نتیجه رسیده بود که بچه ها با پول خوشبخت می شوند. فکر کرده بود که سرپرستی بچه هایش را بدهد به یک خانواده ثروتمند. با خودش فکر کرده بود که شاید کسی و پیدا شود که هر دو تا بچه را قبول کند و تازه بپذیرد که او را هم به عنوان کارگر توی خانه اش استخدام کند. چه خیال خامی. هیچ کس چنین شرایطی را قبول نمی کرد. همه فقط بچه سالم را می خواستند آن هم برای خودشان. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پولدار بود که می توانست سرپرستی بچه ها را قبول کند. اما نبود. نمی توانست. دختر خودش را مسئول می دانست در برابر بچه ها. بچه ها همزاد دختر او بودند؛ مثل بچه خودش. از دوستانش کمک خواست. یک پول کمی جور کردند که فقط می توانست نگرانی مادر را برای چند ماه کم کند. بعدتر دکتر قبول کرد که مجانی پروتز را برایش عوض کند. بعدتر کسی پیدا شد که هزینه های بیمارستان و رفت و آمد را داد. بعدتر گفتند که بچه باید برود مهدکودک مخصوص نابینایان. یک کسانی پیدا شدند که پول مهدکودک را دادند. بعدتر دکتر گفت که نباید مدام از این خانه بروند به آن خانه. گفتند دخترک اذیت می شود؛ تا می آید به یک جا عادت کند محیط برایش عوض می شود. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پول داشت که می توانست برایشان خانه بخرد. اما نمی توانست. دکتر گفت بخشی از پول را می دهد. یک پس اندازی هم خودشان دارند. اما کم است. حتی یک سوم پول خرید یک خانه هم نمی شود. دوستانش هم این بار اینقدر پول ندارند. اصلا روزگار طوری شده که دیگر کسی به این راحتی حاضر نمی شود پول بدهد. دختر قصه ما قول نداده اما... امیدی را زنده کرده که نباید بمیرد. دختر منتظر یک معجزه است. معجزه ای شبیه ... تولد یک دختر... حتی اگر چشمانش نبیند.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

من یک آدم متوسط هستم

نوشته از آدم های متوسط بدش می آید. من... من... یک آدم متوسطم؛ یک آدم معمولی؛ گاهی حتی متحجر و سنتی و بعضی وقتها هم اُمُّل و عامی و پاستوریزه؛ یک آدم مثل همه؛ ممکن است کمی آوانگارد باشم اما قطعا خاص نیستم. از آدم های خاص هم اصلا خوشم نمی آید؛ از آدم های «خیلی» با کلاس و «خیلی» بافرهنگ و «خیلی» پست مدرن و «خیلی» متشخص هم؛ از اینهایی که هر کاری حاضرند بکنند فقط برای اینکه متفاوت به نظر برسند. نه از آن جنس خوشم نیامدن هایی که مثلا گربه دستش به گوشت نمی رسد. با خیلی از این آدمها زندگی کرده ام اما می دانم که هیچ وقت ژانر من نخواهند بود. پس ... ما نمی توانیم با هم دوست شویم؛ شما را به خیر و ما را به سلامت.

پی نوشت: شاید من همه اینهایی که گفتم نباشم. ممکن است که نه من و نه همه کسانی که درونم زندگی می کنند متوسط نباشیم. اما این جمله باعث شد به این فکر کنم که از چه آدمهایی خوشم نمی آید. اینهایی که نوشتم فقط یک جوگیر شدن ساده است. جدی نگیرید.

ای دیر به دست آمده...

نسرین ستوده آزاد شد... من باید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می دادم اما... آنقدر که انتظار داشتم خوشحال نشدم. نه توی فیس بوک چیزی نوشتم و نه حتی نوشته های دیگران را لایک زدم. هیچی. فقط از دیروز دارم به این فکر می کنم که چرا خوشحال نشدم. چون خیلی دیر بود مثلا؟ یا چون نه مردم و نه حتی خودش در آزادیش نقشی نداشتند؟ نمی دانم. می خواهم بروم پوسترهایش را از زیر تخت بکشم بیرون و به خودم یادآوری کنم که این همانی است که شبی که فهمیدم می توانم در مراسم جایزه ساخاروف شرکت کنم از دانشگاه تا خانه اشک ریختم به خاطر یک دنیا حس متضاد. شاید یادم قبول کنم که مهم نیست که دلیل آزاد شدنش چه بوده. مهم این است که آزاد شده و مهم این است که هنوز همان آدم قبلی است و هنوز همان دغدغه های قبل را دارد و مهم این است که ... بقیه اش خیلی مهم نیست.

کاشکی را کاشتند... سبز نشد...

این دو سه روز دو تا کتاب خواندم از فریبا وفی؛ پرنده من و ماه کامل می شود.  با داستان دومی بیشتر همذات پنداری کردم اما نثر اولی را خیلی بیشتر دوست داشتم. زبانش دقیقا همانی بود که من همیشه آرزو داشتم بتوانم با آن اتفاقات را روایت کنم. فکر کردم ای کاش من هم بلد بودم مثل او بنویسم. آنوقت می توانستم داستان های توی ذهنم را بیاورم روی کاغذ. حیف که بلد نیستم. شاید هیچ وقت هم یاد نگیرم. برای اینکه خیلی مینیمال همه چیز را می بینم و کمتر توی داستان نویسی بیشتر نیست. چند هفته پیش سعی کردم برای مسابقه سفرنامه نویسی نشرنوگام بنویسم اما نشد. نتیجه اش خوب نبود اصلا. شاید هم یک روز بروم پیش فریبا وفی و داستانم را برایش تعریف کنم و از او بخواهم که بنویسدش. بنویسدش قبل از اینکه بمیرد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

از طب

۱- گفت با پسرش رفته پیش یک دکتر یانگومی. از اینهایی که نبض آدم را می گیرند و همه بیماریها و مشکلاتش را ردیف می کنند. خیلی زن مدرنی بود. اول باورم نشد. بعد که با جزئيات بیشتری ماجرا را برایم تعریف کرد با خودم گفتم «چرا که نه؟». به قیافه من هم نمی آمد که رفته باشم پیش دعانویس اما... رفته بودم.

۲- رفتم پیش نورولوژیست. استاد. از اینهایی که فقط با توصیه می شود دیدشان. من هم با توصیه پدرم رفته بودم. همکار بودند. یک خانم دکتر جوان که فکر کنم رزیدنت بود هم با دفتر و دستک کنارش نشسته بود. برخورد استاد خیلی گرم بود. گفتم مشکلم میگرن است اما فکر می کنم بیش از یک میگرن ساده، سردرد دارم. گفتم که هر اتفاق ساده ای می افتد سرم درد می گیرد. گفتم می خواهم مطمئن شوم که مشکل دیگری ندارم. برایم ام آر آی نوشت. گفت هفته بعد جوابش را بیاور ببینم. وقتی حرفهای دکتر اینجایم را برایش گفتم و داروهایم را نشان دادم هر دویشان پوزخند زدند. نفهمیدم به چه خندیدند. حدس زدم به خاطر ترجمه کلمه به کلمه من بود و آشنا نبودنم با واژه های تخصصی پزشکی. از برخوردشان ناراحت شدم. فکر کردم که برایشان شده ام خوراک مهمانی ها و جمع های دوستانه که حرفهایم را تکرار کنند و بلند بلند بخندند.

۳- رفته بود پیش یک دکتر «طب سنتی». دکتر گفته بود که طبعت گرم و خشک است و باید تغذیه  ات را اصلاح کنی. رفته بود توی اینترنت نگاه کرده بود که بفهمد طبع گرم و خشک یعنی چه. دیدم همینطور پای لپ تاپ انگشت به دهان مانده. تمامی نشانه ها را داشت به طرز غیر قابل باوری. همه چیزهایی را که نوشته بود برای یک صفرایی بد است قبلا امتحان کرده بود و به غلط کردن افتاده بود. از وقتی که به توصیه دکتر رژیم غذاییش را اصلاح کرد خیلی بهتر شد. خیلی. برای پدرم که تعریف کردم پوزخند زد.

۴- رفتم ام آر آی. یک سی دی دادند و گفتند گزارش دکتر هفته بعد حاضر می شود. روز بعدش همسر رفته بود بیمارستان برای چند تا آزمایش. با پدر رفته بودند  پیش دکتر رادیولوژیست نتیجه ام آر آی مرا بگیرند. وقتی برگشتند از همسر پرسیدم دکتر چه گفت. گفت اگر بگویم ناراحت می شوی. گفتم اشکال ندارد. گفت دکتر به پدرم گفته که خیلی خانم ها مثل دختر شما می آیند اینجا و «فکر می کنند تومور دارند». گفته به شاگردانم گفته ام که «زنهایی که می آیند نود درصدشان سالمند؛ جدی اشان نگیرید». هفته بعد نرفتم گزارش دکتر را بگیرم. پیش نورولوژیست هم نرفتم.

۵- مامان گفت سرم گیج می رود. پرسید چه کار کنم. گفتم اگر مرد بودی باید می رفتی یک آزمایش کامل می دادی اما حالا که زنی... فقط تحمل کن.

با تو... بی تو...

یعنی عاشق این صحنه ام که یک زوج از هم جدا شوند که بروند سر کار مثلا. در دو جهت مخالف هم راه بیفتند؛ هر کس به سوی مقصد خودش. بعد زن هنوز چند قدم از مردش دور نشده هدفونش را بگذارد توی گوشش و فارغ شود از دنیا.

پی نوشت: عاشق روزهای چهارشنبه هم هستم aussi.

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

مرا در یک جای گرمسیر دفن کنید...

از وقتی گفته اند قرار است توی همین یکی  دو روز شوفاژها را روشن کنند حالم خیلی بهتر شده. شالم را از گردنم باز کردم و پتویم را هم تا کردم و گذاشتم توی کمد. انگار که یک موج هوای گرم زودتر آمده باشد به عنوان پیش قراول مثلا. آب جاری دماغم می گوید که دمای هوا هیچ فرقی نکرده. من اما نگرانم که از شدت تلقین، گرما زده شوم!


۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

بادکنک ملی

اینقدر توی گوشمان خواندند «معمار ملی؛ سالار ملی» و اینقدر خودمان این جمله را تکرار کردیم که کم کم باورمان شد. حالا هر وقت به یک آدم «باحال» برخورد می کنم، چه در دنیای واقعی و چه در دنیای مجازی، فکر می کنم حتما معمار ملی است. یعنی اصلا نمی توانم تصور کنم که یک آدم باحال باشد اما معمار ملی نباشد. بعد که بیشتر می شناسمش و می فهمم که طرف نه معمار است و نه حتی توی دانشگاه ملی درس خوانده بادم کم می شود. بادکنک ملیم کم کم دارد خالی می شود از باد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

شوک

یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی در خانه را باز می کند و می آید تو، هوا یکهو گرفته می شود و خانه تاریک و سرد می شود و هر روز هفته که باشد می شود عصر جمعه؛ انگار که یکهو بفهمد که دلش که تنگ بشود نمی تواند سوار تاکسی شود و برود خانه پدری؛ انگار که یکهو بفهمد که هر چقدر هم که داد بزند صدایش به هیچ «آشنا»یی نمی رسد. یکهو یک عالمه ترس و تنهایی و بغض می ریزد توی قلب آدم. باید شب بخوابی و صبح به همه اشان تلفن کنی تا باورت شود که زندگی، هم برای آنها و هم برای تو، همچنان ادامه دارد و هیچ کدام از ترسهایت آنقدرها واقعی نیستند؛ همانطور که دفعات قبل واقعی نبوده اند...
...
شوک است... می گذرد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

زندگی ما اینطوری است دخترم...

از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان همسر دارد سعی می کند که توجیهش کند. دارد می گوید که هر کس خانه ای دارد و ما هم باید برویم خانه خودمان؛ می گوید اینجا خانه ما نیست. خانه ما همانجاییست که پشمک هست و اتاقت هست و دورای بزرگت هست؛ پوزخند می زنم: پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و دایی و عمو را بگذار و دلت را خوش کن به یک خرگوش و به یک عروسک. می گوید «زندگی ما اینطوری است». فکر می کنم: زندگیِ مزخرفِ نسلِ سرگردانِ ما که معلوم نیست اهل کجاست. رها می گوید «نمی خواهم» و دو سه دقیقه بعد در حالی که سرش روی پای پدرش است خوابش می برد.

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

بسیار سفر باید...

شش هفته از سفرمان گذشته و فقط چند روز باقی مانده. توی این مدتِ نه چندان کوتاه فقط توانستم یک بار همان چند تا دوستی را که اینجا برایم مانده ببینم. همه اینقدر گرفتارند که فکر کنم همان یک بار هم چیزی شبیه معجزه بوده. نه سینما رفتم و نه تئاتر؛ نه همه چیزهایی که می خواستم بخرم خریدم و نه توانستم توی همه رستوران هایی که دوست داشتم غذا بخورم؛ یاد نگرفتم که چگونه با دیگران حرف بزنم که هیچ کدام از دو طرف ناراحت نشود؛ یاد نگرفتم چگونه اعتراض یا انتقاد کنم بدون اینکه به غرب زدگی متهم شوم؛ به جایش یاد گرفتم که چگونه از روی مدل ماشین آدمها درآمد ماهیانه شان را حدس بزنم؛ یاد گرفتم که چگونه توی یک مهمانی 4 ساعته مزخرف بگویم تا زمان بگذرد؛ یاد گرفتم که حریم های امن روابط اجتماعی کجاست و خط قرمز های مهم کدام است؛ فهمیدم که آدم باید کلاس بگذارد برای خودش تا دیگران جدیش بگیرند. فهمیدم که آدم باید قبل از اینکه برود خرید قیمت جنسی را که می خواهد بخرد بداند و قبل از اینکه وارد یک جمع شود شان خودش را در آن جمع تعریف کند؛... چیزهای زیادی یاد گرفتم که بعدا سر فرصت حتما در موردشان می نویسم. چیزهایی که بعضی هایشان تلخند و بعضی هایشان شیرین و احتمالا تلخی ها بیشتر از شیرینی هاست؛ اما نوشتن کمک می کند که بهتر بفهمم که این خام چطور پخته شد.

پی نوشت: هنوز حتی بعضی از کسانی را که برایشان سوغاتی آورده ام ندیده ام... می ترسم تهران همه کسانی را که می شناسم در خود غرق کند.

تهران یک پسر بچه هفت ساله است.

تهران شبیه بک پسر بچه بیش فعال است که وقتی به خواب می رود یادت می رود که تا چند لحظه قبل مشغول شیطنت بوده.
ساعت دوی صبح که توی تهران بچرخی باور نمی کنی که این همان شهر شلوغ و کثیف و پرترافیک چند ساعت قبل است. کافیست وقتی از یک بزرگراه می پیچی توی یک بزرگراه دیگر، شیشه ماشینت پایین باشد تا دوباره عاشقش شوی... عاشق تهران شدم دوباره.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

حاج آقا مسئلتُن

حکم زدن به موتور سواری که بدون کلاه ایمنی رانندگی می کند و موقع رانندگی با موبایل صحبت می کند و بدون اینکه دور و برش را نگاه کند یکهو می پیچد جلوی آدم چیست؟

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

چیزی که عوض دارد...

در جمع های خانوادگی اشان از من بد می گوید. وقتی با مادر و خواهرم هستم غیبتش را می کنم. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
نیازهایم را نادیده می گیرد. وقتی حرف می زند نگاهش نمی کنم. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
کارهای بدی را که انجام داده به برادرش می گویم. اسرارم را برای دیگران فاش می کند. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
اعصابم را به هم می ریزد. بیماری به جانم می اندازد.  ویروس می اندازم به جان کامپیوترش. کلی از فایل هایش می پرد. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
توی مهمانی به همه میوه تعارف می کند به جز من. توی رستوران برای همه غذا سفارش می دهم به جز او. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
رشته اعتمادم را پاره می کند. کابل شارژ موبایلش را می کشم تا سیم ها قطع شوند. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
به حرفهایم گوش نمی دهد. وقتی حرف می زند هدفون می گذارم توی گوشم. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
ضعف های شخصیتی و خانوادگی اش را می کوبم توی سرش. وقتی از دستم ناراحت است تحقیرم می کند. چیزی که عوض دارد گله ندارد.
توی خانه شان مرا تحویل نمی گیرد. وقتی توی جمع های دوستانه می آید نادیده اش می گیرم. چیزی که عوض دارد گله ندارد.

دنیا دار مکافات است و چیزی که عوض دارد...
...
ببخش تا بخشیده شوی.


پی نوشت: اینجا نه من ها «من» هستند و نه او ها «او». دنبال شخص خاصی نگردید.

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

جایی که هستم... جایی که باید باشم

الان باید استامبول باشم. استامبول نه؛ آنتالیا... بدروم... نمی دانم؛ جایی توی ترکیه؛ همان جایی که آیدا قرار است بیاید. خیلی غیر منصفانه است که من بچه دار شده باشم و او ندیده باشد؛ او ازدواج کرده باشد و من نبوده باشم. غیر منصفانه است که یک اقیانوس میانمان فاصله باشد. غیر منصفانه است که پیش هم نباشیم. آدم همیشه آنجایی که باید باشد نیست.