۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

دست سازها

به نظر من تنها دو حس است که آدم را زنده نگه می دارد: حس مفید بودن و حس خلاق بودن. اینکه بودنت به درد آدمهای دیگر می خورد و اینکه می توانی یک چیز تازه به وجود بیاوری که اگر تو نبودی وجود نداشت.
مفید بودن درجه های متفاوتی دارد. زنی که شوهرش صبح ها در کمد را باز می کند و لباس های تمیز و اتوکشیده برمی دارد یک جوری مفید است و پزشکی که بیماری را از مرگ نجات می دهد یک جور دیگر.
خلاق بودن هم درجه دارد. کسی که مدام دکوراسیون خانه اش را تغییر می دهد یا غذاهای جدید درست می کند می خواهد خلاقیتش را به کار گیرد. کسی که می رود خیاطی و گلدوزی و بافتنی یاد می گیرد هم همینطور. و همینطور مدیری که روش تازه ای برای اداره محل کارش پیدا می کند یا ریاضی دانی که یک مساله را با روش جدیدی حل می کند...

با این حساب فکرش را بکنید که یک کاری هم خلاقانه باشد و هم مفید. هم مفید برای دیگران و هم مفید برای جیب خودم آدم. چه می شود؟؟؟ این روزها توی فیس بوک خیلی ها را می بنیم که صفحه ساخته اند و لباس ها، زیورآلات و بقیه کارهای هنری اشان را گذاشته اند به معرض نمایش و فروش. بزرگترین لذت این روزهایم شده زیر و رو کردن این جور صفحه ها. بعضی هایشان آنقدر خوبند که آرزو می کنم ای کاش من هم می توانستم حداقل یک چیزی را که خودم طراحی کرده و ساخته ام را به تن کنم.

محض یادآوری

مقدمه: کریستین خواسته که یک گزارش بنویسم از یک کاری که همان اوایل تزم انجام داده بودم. مجبور شدم بروم سراغ دفترهای قدیمی ام. ته یکی اشان یک چیزی پیدا کردم که لیست خواسته ها و انتظارات من از همسر است. دو سال پیش خواسته بود برایش بنویسم. خواندنش برای خودم هم خیلی جالب بود؛ و البته خیلی خنده دار. اینجا می گذارمشان (با اندکی تلخیص) شاید آنهایی که کمتر شخصی اند به درد بقیه هم بخورد!

منشور همسری
- مرا  دوست داشته باش؛ با صمیمیت، وفاداری و احترام.
- به من اعتماد داشته باش. تا وقتی از خودم در مورد کارهایم نپرسیده ای بهترین قضاوت ممکن را انجام بده. به من خوشبین باش.
- به ارزش هایی که من با آنها بزرگ شده ام احترام بگذار.
- اگر اشتباه کردی همان موقع عذرخواهی کن حتی اگر فقط ده درصد مقصر بوده ای.
- از من یک آدم دیو بی صفت سنگدل نساز (چون نیستم!)
- در کارهای خانه مشارکت کن.
- از خانه داری و بچه داری من ایراد نگیر.
- بپذیر که زن ها از مردها توانایی جسمی کمتری دارند و در نتیجه بیشتر خسته می شوند و به استراحت بیشتری نیاز دارند.
- وقتی من مریض می شوم یا نیاز به استراحت دارم مریض و خسته نباش (لطفا!).
- برای همرنگِ جماعتِ مردها شدن در مورد رابطه امان اغراق نکن، تظاهر نکن و دروغ نگو (حداقل جلوی من).
- در موقعیت هایی که دچار شوک شده ام بغلم کن (حتی جلوی بقیه).
- فکر نکن که من با خانواده ات مشکل دارم یا برایشان احترام قائل نیستم. اگر انتقاد می کنم دلیلش این است که خودم را عضو خانواده می دادم و این حق را برای خودم قائلم. معنایش بی احترامی یا بی ادبی نیست.
- تمام حقوقی که برای خواهرانت در مقابل خانواده شوهر قائلی برای من هم در برابر خانواده ات قائل باش.
- مرا مجبور نکن کاری بکنم که نمی خواهم یا جایی بیایم که راحت نیستم (چه واقعی و چه مجازی؛ چه با زور و چه با خواهش).
- یک کاری را که وقتی خودت انجام می دهی بزرگ و مهم است وقتی من انجام می دهم بی ارزش جلوه نده.
- شک و تردید مرا تحریک نکن.
- فکر نکن تا از خانه می روی بیرون من می روم سراغ تبلتت. (!)
- برای برنامه های شخصی من به اندازه برنامه های شخصی خودت ارزش قائل شو (البته با درنظر گرفتن تفاوت ها).
- در مورد کارهای مشترکمان سعی کن در موعد مقرر کار را تمام کنی چون اگر دیر بشود من عصبی می شوم.
- مرا مسخره نکن.
- حرفی را که به آن اعتقاد نداری نزن؛ چه در دعوا و چه در غیر دعوا. از حرفهای من برداشت بد نکن.
- هر چند وقت یک بار برایم کادو بخر.
- هر دو روز یک بار وقت بگذار که با هم یک برنامه هر چند کوتاه دو نفره داشته باشیم.
- کارهایی را که می دانی اگر دیگران بدانند به من متلک می گویند یا سرکوفت می زنند انجام نده.
- مرا  دوست داشته باش؛ با صمیمیت، وفاداری و احترام.

پی نوشت: الان اگر دوباره بخواهم این لیست را بنویسم خیلی از مواردش را حذف می کنم. نه برای اینکه برآورده شده اند؛ برای اینکه فکر می کنم برای یک سری از انتظارات آدم باید خودش زمینه را فراهم کند. تا زمینه فراهم نباشد آدم به خیلی از خواسته هایش نمی رسد. 

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

من می توانم پس هستم.

شنبه آخر شب توی فیس بوک دیدم که یکی از دوستانم که از قضا خیلی لاغر است یک لینک گذاشته؛ «چگونه در یک هفته هشت کیلو وزن کم کنید». کنجکاو شدم و رفتم متن را خواندم. یک رژیم غذایی خیلی سخت بود. توی یک هفته فقط می توانی میوه و سبزی بخوری!!! نه گوشت و مرغ، نه روغن، نه شیرینی، نه چای و نه چیپس. برای من یعنی مرگ. اما در یک لحظه دیوانگی ام عود کرد. تصمیم گرفتم امتحانش کنم. فکر کردم که اگر فقط من این کار را انجام دهم اما مجبور باشم برای همسر و رها آشپزی کنم قطعا موفق نمی شوم. همسر را هم اغفال کردم که بیا با هم این کار را بکنیم. قبول کرد. امروز صبح رفتیم یک عالمه میوه و سبزی خریدیم و شروع کردیم. او را نمی دانم اما... من این کار را می کنم نه برای اینکه وزن کم کنم، نه برای اینکه جسمم به تعادل برسد، نه برای اینکه سموم بدنم دفع شود، نه برای اینکه سبک شوم و نه برای هیچ دلیل دیگری از این جنس. دارم این کار را انجام می دهم به عنوان یک مسابقه با خودم. برای اینکه به خودم ثابت شود که اراده ام به اندازه کافی قوی است. برای اینکه ثابت کنم می توانم کاری را که  اراده کرده ام انجام دهم و برای اینکه به یک موفقیت نیاز دارم. بعضی وقتها آدم باید خودش به دست خودش برای خودش چالش ایجاد کند و گرنه ... می میرد. نه خودش، که اراده اش.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

پیرمردِ شهرِ جادو

«طلسم وجود دارد؟» این را من با صدای بلند از همسر پرسیدم. خندید و گفت «دوباره سریال دیده ای؟» به شوخی اش اعتراض کردم. گفتم که سوالم جدی است. دیگر ذهنم نمی توانست به این سوال که «چرا ما اینقدر با هم دعوا می کنیم» یک جواب عقلانی بدهد. درست وقتی که فکر می کردیم همه چیز مرتب است و داریم با صلح و صفا زندگی می کنیم زلزله ای شدید پایه های زندگیمان را می لرزاند. تمام روزهای مهم سال با هم قهر بودیم؛ روز تولد من، سالگرد ازدواجمان و همه روزهایی که برای من ویژه بودند. بار آخر روز نیمه شعبان بود. من تمام روز خودم را سرگرم کردم از ترس اینکه مبادا اتقاقی بیفتد و دوباره دعوا شود. تا غروب همه چیز به خیر گذشت اما بعد، با یک تلفن، انبار باروت منفجر شد. وقتی هر دویمان آرامتر شدیم گفتم که فکر می کنم یکی ما را طلسم کرده؛ همسر بعد از چند دقیقه سکوت، خیلی غیر منتظره گفت که توی کرمانشاه کسی را می شناسد که می تواند این موضوع را بفهد. باورم نمی شد که حرفم را جدی بگیرد و مسخره ام نکند؛ اما... او شوخی نمی کرد.
کرمانشاه را قبل از اینکه برای اولین بار ببینم با کاک و نان برنجی و روغن حیوانی می شناختم. پدرم برای کار، هر دو سه هفته یکبار می رفت آنجا و هر بار هم چند جعبه شیرینی و چند حلب روغن می آورد؛ یعنی به او می دادند بیاورد. با وجود اینکه می دانست که ما دوست نداریم و هر بار باید با هزار ترفند سر به نیستشان کنیم.
وقتی با یک نیمه کرمانشاهی ازدواج کردم سعی کردم شهر را بیشتر بشناسم. توی سفر سه روزه ای که اولین نوروز بعد از ازدواجمان به کرمانشاه داشتیم به نظرم آمد که بافت شهر یک چیزی است بین بافت اصفهان و شیراز و مشهد؛ کوچکتر البته. ولی چیزهایی داشت که آن را برایم به شهرهایی که بیشتر می شناختم و دوستشان داشتم پیوند می داد. دلم می خواست ردپای بیستون و طاق بستان قدیم را در زندگی امروز مردم پیدا کنم اما به جز باغها و تخت ها و رستوران ها چیزی پیدا نکردم... و البته طعم استثنایی «دنده کباب شاهمراد» که هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم.
سه چهار روز قبل از اینکه از تهران راه بیفتیم به سمت کرمانشاه، از همسر خواستم که به مادربزرگش تلفن کند تا برای دیدن دعا نویس برایمان «وقت ملاقات» بگیرد. گفت «لازم نیست از قبل زنگ بزنی». گفتم نکند «توی این سالها مرده باشد؟». گفت «اینقدر تعدادشان زیاد است که یک نفر بمیرد دو نفر جایش را می گیرند». همان شب خواب دیدم که توی کرمانشاهم. دیدم که از توی هر کوچه یک زن قد بلند قوی هیکل با موهای فردار سیاه و چشمان درشت سرمه کشیده به سمت من می آید و می خواهد از روی خطوط کف دستم سرنوشتم را برایم بگوید.
اوایل مسیر به سوالاتی که دوست داشتم جوابشان را بدانم فکر می کردم و به اینکه اگر جواب سوالاتم را بدانم چه تغییراتی در زندگیم ایجاد می شود. من آنقدرها اعتقاد نداشتم به دعا و جادو. یعنی یک کمی داشتم که به این نتیجه رسیده بودم وضع الان زندگیم نتیجه طلسم است؛ اما نه آنقدر که مثل آقا محسن، سرایدار ساختمانمان، بچه سه روزه ام را بردارم ببرم کرمانشاه پیش دعانویس تا کمتر گریه کند یا مثل عمه ام که فقط اتقاقات بد زندگیش را می بیند به این دلیل که وقتی خانه اشان را فروخته، خریدار توی خانه یک دعا پیدا کرده که قرار بوده برایشان شر بیاورد. یاد یکی از فامیل هایمان افتادم که رفته بود پیش دعانویس برای مریضی شوهرش. دعا نویس گفته بود که علتش این است که اسم آن دو به هم نمی خورد و باید یکی شان اسمش را عوض کند. دختر اسمش را بعد از سی سال زندگی با اسم «فایزه» گذاشته بود «سارا». اگر به من هم می گفت باید اسمت را عوض کنی چه؟ اگر می گفت ازدواجتان اشتباه بوده چه؟ اگر می گفت که به زودی از هم جدا می شوید... خودم را از این فکر ها بیرون کشیدم قبل از آنکه دیوانه ام کنند و در عمق جاده غرق شدم.
هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم کرمانشاه. رفتیم خانه مادربزرگ همسر. شام خوردیم و گپ زدیم و چند دقیقه بعد از نیمه شب به رختخواب رفتیم. همسر چیزی در باره دعانویس نگفت. من هم چیزی نپرسیدم.
روز بعد او رفت که به کارهای اداری اش رسیدگی کند. ما هم رفتیم پارک کوهستانی نزدیک طاق بستان. دخترم داشت توی آبنمای پلکانی بازی می کرد که همسر تلفن زد. گفت که با زن عمویش حرف زده و باید عجله کنیم تا قبل از ظهر برسیم به خانه دعانویس. حرکت کردیم به سمت خانه. در مسیر تصمیم گرفتم که اول ماجرای عمه ام را مطرح کنم و بعد اگر شرایط مساعد بود سوال خودم را بپرسم.
همسر جلوی در منتظر بود. بچه را بردند داخل خانه. من و همسر و زن عمو سوار ماشین شدیم که برویم. خواهر همسر هم به ما ملحق شد. دوست داشت سر از کار «سیّد» در بیاورد. توی راه از زن عمو پرسیدم که دعانویس چه مشکلاتی را می تواند حل کند. گفت مردم برای همه مشکلاتشان پیش او می آیند؛ بختی که باز نمی شود، بچه ای که زیاد گریه می کند، خانه ای که دزد زده و بیماری لاعلاج. گفت برای ازدواج، تغییر شغل و یا حتی اجازه دادن خانه هم با او مشورت می کنند. پرسیدم «چگونه می فهمد که مثلا یک زوج برای هم مناسبند؟». گفت «سرکتاب باز می کند؛ با قرآن». گفتم «یعنی فال می گیرد؟». گفت «فال می گیرد».
رسیدیم. درِ حیاطِ خانه باز بود. تعداد زیادی کفش جلویِ در رها شده بود؛ رفتیم داخل. ابتدای راهروی باریک، یک جاکفشی فلزی گذاشته بودند که پر از کفش بود. کنارش یک در بود که به اتاقی باز می شد که با شیشه از پیاده رو جدا می شد. به نظرم آمد که قبلا مغازه بوده؛ گوشه پنجره، توی پیاده رو یک کولر نصب شده بود که اتاق را خُنک می کرد. تا کنارِ در آدم نشسته بود روی زمین. من وارد اتاق شدم. بقیه همان بیرون ماندند. فقط صدای کولر می آمد. به جز دو نفر مرد، بقیه، زنهای چادر مشکی بودند. من با مانتوی فیروزه ای و روسری نارنجی بین آنها وصله ناجور بودم. همان اول «سیّد» فهمید که یک غریبه آمده است داخل. تمرکز کردم که بشنوم کسانی که جلوی میز سیّد نشسته اند دارند به او چه می گویند. خیلی آرام صحبت می کردند. چادرهایشان را هم کشیده بودند جلوی صورتشان. کلمات پراکنده ای می شنیدم اما چون لهجه داشتند درست نمی فهمیدم جریان چیست. بعد از چند دقیقه زن عمو هم آمد داخل؛ بعد هم همسر و خواهرش. هر کس که بیرون می رفت من خودم را می کشیدم نزدیک تر. فقط یک ردیف با «سیّد» فاصله داشتم. می توانستم به راحتی کاغذهای روی میزش را ببینم؛ حتی لای کتاب هایش را. داشت یک دعا می نوشت. کاربن هم گذاشته بود لای کاغذش تا همزمان چند کپی درست کند. لای انگشتانش آبی شده بود. خطش خوانا نبود. نمی توانستم تشخیص دهم چه می نویسد. نصفه عمودی یک ورقِ دفترِ معمولی را پر کرده بود. به چند خط آخر که رسید، کاربن را از لابلای کاغذها بیرون کشید. دو نیمه کاغذ را از هم جدا کرد. بعد چند خط دیگر هم زیر آنچه قبلا نوشته بود اضافه کرد. کاغذ را به اندازه یک مربع دو در دو تا زد؛ جوری که شبیه یک پاکت شد. داد دستِ زنی که جلوی میزش نشسته بود. گفت این را بگذار توی یک کیسه پلاستیک؛ بعد کیسه را بگذار توی آب و از آب بخور. زن یک جمله دیگر هم در گوش سیّد گفت. من نشنیدم. سیّد یک کاغذ دیگر از قفسه ای که کنار دستش بود برداشت. رویش چیزی نوشت؛ به همان شکل قبلی تا کرد و داد دست زن. گفت این را توی اسپند بینداز و بسوزان. زن اسکناس مچاله ای گذاشت روی میز، تشکر کرد و رفت. سیّد بدون اینکه به پول نگاه کند آن را برداشت و گذاشت توی جیب کتش. هنوز صورت سیّد را ندیده بودم. سرش را نمی آورد بالا. به کسی نگاه نمی کرد. صدای اذانِ ظهر ولوله ای انداخت میان جمعیت. سیّد گفت نگران نباشید؛ به کار همه تان رسیدگی می کنم. نفر بعدی که رفت جلو بلندتر صحبت می کرد. گفت که می خواهد خانه اش را اجاره بدهد اما مشتری برایش پیدا نمی شود. سیّد یکی از دو کتابش را باز کرد. نمی دیدم توی کتاب چه نوشته. توی صفحه های زوجش نوشته بود بسم الله. هر صفحه ای که می آمد جوری ورق می زد که فقط خودش بتواند نوشته را بخواند. به زن گفت جواب نمی دهد. زن پرسید «یعنی چه؟». سیّد گفت «یعنی با دعا نمی شود کاری کرد». زن یک اسکناس گذاشت روی میز و ناامید برخاست که برود. زن عمو که کنار در نشسته بود گفت «کرایه را پایین بیاور تا خانه ات اجاره برود». زن چند لحظه نگاهش روی او متوقف  شد؛ بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. یک زوج جوان رفتند جلو. نفهمیدم به سیّد چه گفتند. از همان دعاهایی که باید آبش را خورد و آنهایی که باید در اسپند سوزاند داد بهشان. پولشان را گذاشتند و رفتند. نوبت من شده بود. رفتم جلو. همسر و خواهرش هم کنارم نشستند. اولین کلمه را که گفتم توجه همه جلب شد به سمت من. گفتم «عمه ام خانه اش را فروخته؛ صاحبخانه جدید توی خانه یک دعا پیدا کرده. از آن روز اول شوهرش بی کار شد، بعد سرطان گرفت و مرد؛ حالا هم بخت دخترهایش بسته شده. فکر می کنند اثر همان دعاست؛ می شود چیزی برایشان بنویسید؟». پرسید «کجا زندگی می کنند؟». گفتم «اینجا نیستند». پرسید «کی می بینیشان؟». گفتم «نمی بینمشان؛ می دهم برایشان ببرند». گیج شده بودم که چرا این سوال ها را می پرسد. گفت «فردا اینجا هستی؟». گفتم «آره». گفت «فردا صبح بیا دعا را بگیر». گفتم «یک مشکل دیگر هم دارم؛ زیاد با شوهرم دعوایم می شود؛ فکر می کنم شاید کسی طلسممان کرده». اسم او را پرسید و اسم مرا. اسم هایمان را روی کاغذ نوشت و یک سری عدد متناظر با هر حرف گذاشت. بعد یک محاسباتی انجام داد و گفت «ستاره هایتان با هم جور است». قرآن را باز کرد. گفت «قرآن هم تایید می کند ازدواجتان را». پرسیدم «پس چرا دعوایمان می شود؟». سرش را گرفت بالا و اول به من و بعد به همسر نگاه کرد. خیلی شبیه بود به پدربزرگ مادرم. گفت «شما خیلی با هم خوبید؛ یک بچه خوب هم که دارید؛ تو خیلی دل نازکی؛ شوهرت هم خیلی شوخ است. او شوخی می کند و تو به دل می گیری». گفت «او تو را خیلی دوست دارد؛ همه جا می خواهد تو را بالا ببرد؛ تو اما شوخی هایش را جدی می گیری». همسر انگار که حرف دل خودش را شنیده باشد به من نگاه معناداری کرد. زن عمو گفت «اینها از راه خیلی دور آمده اند؛ دعایشان کنید». سیّد به همسر رو کرد و گفت «تو به دعا اعتقاد نداری و گرنه برایتان چیزی می نوشتم». همسر لبخند زد. من اما اعتقاد داشتم. بغضم گرفته بود. اشک توی چشمانم جمع شده بود. دلم می خواست بروم توی بغل سیّد. نمی شد. اسکناسم را گذاشتم روی میز و گفتم «التماس دعا» و بیرون آمدم. بقیه هم پشت سرم آمدند. در سکوت سوار ماشین شدیم و در سکوت رفتیم خانه. من اما سبک شده بودم؛ خیلی سبک.

آن شب رفتیم اطراف طاق بستان قدم زدیم و بعد دنده کباب خوردیم. فردا صبح اش کرمانشاه را ترک کردیم. اما دیگر کرمانشاه برای من نه شهر شیرین و فرهاد است؛ نه شهر کاک و نان برنجی و روغن حیوانی و نه شهر سبزی های کوهی و دنده کباب؛ دیگر برایم نه شبیه شیراز است و نه شبیه اصفهان و نه شبیه مشهد. برایم شبیه هیچ جای دیگری هم نیست. وقتی به کرمانشاه فکر می کنم شهری را می بینم که از هر کوچه پس کوچه اش پیرمردی بیرون می آید؛ پیرمردی که با صدای پدر بزرگم می گوید «اینقدر دل نازک نباش دختر!»؛ حرفی که مدت هاست شاید فقط توی خواب بتوانم از زبانش بشنوم.

پی نوشت: این داستان یک واقعیت تحریف شده است. یعنی خیلی واقعی نیست؛ خیلی هم تخیلی نیست. زیاد جدی نگیرید.


۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

ای کاش همیشه آرزوهای آدم توی کمد انباری خانه اشان بود.

رها از ایران با خودش دو تا «علاقه» سوغاتی آورد. لاک و تخم مرغ شانسی.
ناخن لاک زده را اصلا قبلا ندیده بود. من که اینقدر اهلش نیستم که توی سفر از تهران به شیراز که از بازرسی فرودگاه رد می شدیم مامور پرسید: «توی کیف بچه شیشه دارید؟» گفتم بله. شیشه آب و شیر. گفت نه؛ شیشه دارو؟ گفتم بله. بعد یک چیز دیگر پرسید. « ... ندارید؟» گفتم چه. دوباره تکرار کرد. دوباره هاج و واج نگاهش کردم و پرسیدم چه. تقریبا داد زد: «استون؛ لاک پاک کن» گفتم هاااااان. نه. این از من... فرانسوی ها هم زیاد به خودشان نمی رسند. یعنی توی لابراتوار ما چند تا استاد هستند که حاضرم شرط ببندم حتی موهایشان را هم شانه نمی کنند.
رها تا زمان رسیدن به شیراز لاک ندیده بود. این را با اطمینان می توانم بگویم. تازه آنجا بود که با پدیده ای به اسم ناخن های رنگی روبرو شد.  انگار که یک معجزه دیده باشد مثلا. چشم برنمی داشت از ناخن های دختر عمه هایش. آنقدر که هنوز دو ساعت نبود که رسیده بودیم کلمه لاک زدن را یاد گرفت و از بچه ها خواست ناخن هایش را لاک بزنند. آن هم نه یک دور؛ هر انگشتش به یک رنگ در آمده بود. بعدتر همین علاقه اش به لاک باعث شد که به رنگ ها با دقت بیشتری توجه کند؛  انگار که مثلا تا الان دنیا را خاکستری می دیده و اولین چیز رنگی که کشف کرده لاک باشد؛ انگار که رنگ مثلا مهم ترین خاصیت اشیا باشد. بعدتر ترس از پاک شدن لاک ناخن هایش شد بزرگترین نگرانی اش. این را یک بار که حمامش می کردم فهمیدم. داشتم موهایش را می شستم که صدای جیغ و داد و گریه اش بلند شد. فکر کردم چشمانش از شامپو سوخته. سریع روی سرش آب گرفتم و با حوله صورتش را خشک کردم. دیدم دستهایش را گرفته بالا و دارد با دقت به ناخن هایش نگاه می کند. گفت لاک. کلی برایش توضیح دادم که لاک با آب پاک نمی شود و نباید نگران باشد. اما این ترسش تا چند وقت ادامه داشت؛ اینقدر که حاضر نبود دستهایش را بشوید.
تخم مرغ شانسی را اما هفته آخر کشف کرد. توی یک میهمانی، میزبان به او و یک میهمان کوچولوی دیگر نفری یک تخم مرغ شانسی هدیه داد. همین یک برخورد برای بردن دل بچه کافی بود. بعدتر که «گنجینه ای به اسم یوتیوب» توسط رها کشف شد، هیچ ویدئویی را بیش از دوثانیه نگاه نمی کرد. سریع می رفت روی پیشنهاد بعدی. اما دیدم که به یک جایی که می رسد با چنان ذوقی به صفحه تبلت نگاه می کند که فکر نکنم یک قهرمان المپیک به مدالش اینگونه نگاه کند. کنجکاو شدم. رفتم جلوتر. دیدم که چند تا ویدئوست در باره تخم مرغ شانسی. یک عالمه تخم مرغ شانسی چیده اند و یکی هر کدامشان را باز می کند و در باره اشان توضیح می دهد. از آن زمان این چند ویدئو شده ویدئوهای مورد علاقه دخترم و کسی که آنقدر عاشق شعرهای کودکانه بود که نمی شد روزی برویم مهدکودک  دنبالش و مربی اش با تعجب نگوید که رها همه شعرها را از حفظ است، تمرکزش را از شعر و موسیقی برداشت و گذاشت روی تخم مرغ شانسی.

***

برنامه خواب رها از وقتی رفتیم ایران به هم ریخت. بعضی شبها تا ساعت سه هم هنوز بیدار بود. در مقابل صبح ها تا نزدیک ظهر می خوابید. هر کاری می کردم جواب نمی داد. سعی می کردم که صبح ها زودتر بیدارش کنم اما هر چه صدایش می زدم انگار نه انگار. عصرها هم که همیشه یک برنامه ای بود. توی ماشین خوابش می برد و نمی شد جلویش را بگیری. ساعت هشت تازه از خواب بیدار می شد و طبیعتا اینکه از کسی که تا هشت شب خواب بوده بخواهی قبل از نیمه شب به خواب برود انتظار زیادی است. فکر کردم شاید مشکل از این است که تخت ندارد. برایش از یکی از دوستانم یک تختخواب تاشو قرض گرفتم. یک کمی شرایطمان بهتر شد.اما فقط کمی؛ به جای ساعت سه، دو می خوابید. الان که به این 6 هفته ایران فکر می کنم خودم و همسر را می بینم که داریم به رها التماس می کنیم بخوابد. این تنها تصویرم از سفر است.

***

روز دومی که بعد از بازگشت از ایران رها را بردیم مهدکودک، مدیرشان گفت که از همه بچه ها خواسته اند که صبح ها قبل از ساعت 9 توی مهد کودک باشند. گفت قرار است activité داشته باشند. با خودم فکر کردم که آخر یک بچه ای که هنوز سه سالش نشده چه اکتیویته مهمی می تواند داشته باشد که باید حتما سر ساعت بیاید. خنده ام گرفت؛ اما از این مساله استقبال کردم. بالاخره یک چیزی پیدا شده بود که به صبح های ما نظم بدهد. این اکتیویته شد یکی از کلیدواژه های زندگی کل خانواده. قبل  تر هیچ وقت رها را از خواب بیدار نمی کردیم؛ تا زمانی که خودش بیدار شود. اما حالا صبح ها با این جمله که «پاشو اکتیویته داری» بیدارش می کنیم. بچه ام فکر می کند که همه صبح ها باید بروند اکتیویته. بچه ها می روند مهدکودک و شعر می خوانند و نقاشی می کشند و دوچرخه سواری می کنند؛ بزرگترها هم می روند لپ تاپ بازی. این اکتیویته توانست صبح ها رها را سر یک ساعت مشخص از خواب بیدار کند اما ... نتوانست شبها در یک ساعت مشخص او را به رختخواب ببرد. تا می گذاشتیمش توی تختش آنقدر داد و بیداد و گریه می کرد که می آوردیمش بیرون. صبرم داشت تمام می شد. سه چهار ماه جنگ اعصاب شبانه کم طاقتم کرده بود. صبح ها خسته بودم و احساس می کردم که اگر این شرایط عوض نشود از پا در می آیم.

***

شورای جنگ برای خواب رها تشکیل شد.  تصمیم گرفتیم تحمل کنیم گریه هایش را. به شیوه فرانسوی اجازه دهیم آنقدر گریه کند تا خسته شود. من می توانستم تحمل کنم اما همسر نه. تا صدایش می زد می دوید سمت اتاق. یکی دو شب جلویش را گرفتم. اما با این شرایط هم بعضی شبها دو ساعت طول می کشید تا از صدازدن ما خسته شود و دراز بکشد تا خوابش ببرد. سعی کردم تئوری خواب را برایش توضیح بدهم. اینکه باید دراز بکشی، بدنت را آرام و بدون حرکت ول کنی و چشمانت را ببندی. یاد گرفت اما در عمل موفقیت چندانی حاصل نشد.
چند روز پیش که با پدرش رفته بود خرید، یک بسته 6 تاییش را برداشته و گذاشته توی سبد که «بخریم». آمدند خانه خریدش را نشانم داد. گرفتم و بردم گذاشتم توی کمد انباری. فکر کردم می تواند از علاقه اش به تخم مرغ شانسی کمک بگیرم برای اصلاح وضعیت خوابش. گفتم که تخم مرغ شانسی برای بچه هایی است که شب ها به موقع می خوابند؛ بدون گریه و جیغ و هزار بار انداختن عروسکشان بیرون از تخت و هزار بار صدا زدن مامان و بابا که بیایید عروسکم را بدهید. اینقدر این جمله ها را تکرار کردم که حفظ شد. خودش می گفت: «شب باید زود بخوابیم و گریه نکنیم تا صبح سرحال باشیم بریم اکتیویته و تخم مرغ شانسی بگیریم.» شب اول تقریبا اصلا موفق نبودیم. همان روال سابقش ادامه پیدا کرد. اما صبح که بیدار شد تخم مرغ شانسی خواست. من هم توضیح دادم که چون با آرامش نخوابیده ای نمی توانم بدهم. شب دوم دو سه دقیقه سر و صدا راه انداخت اما بعد آرام شد. صدای حرف زدنش می آمد اما به ما کاری نداشت. ساعت ده و نیم مرا صدا زد. رفتم بالای سرش. گفت شب می خوابیم صبح تخم مرغ شانسی... و خوابش برد. به برکت تخم مرغ شانسی بعد از چند ماه یک شب آرام داشتیم. اینقدر که باورمان نمی شد. صبح که بیدار شد هنوز چشمانش را کامل باز نکرده بود که گفت تخم مرغ شانسی. رفتم یکی برایش آوردم. بچه ام تمام شب با رویای تخم مرغ شانسی به خواب رفته بود.


پاییز شده

از وقتی برای اولین بار آهنگ Fin octobre, début novembre از ایزابل بولای را شنیدم محال است پاییز بشود و یادش نیفتم. این متنی که گذاشته ام البته ترجمه خوبی نیست. فقط برای انتقال یک تصویر کلی از متن آهنگ است.




اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
آسمان به رنگ ارغوانی در آمده
میان چمعیت مونترآل
من در مونت رویال راه می روم؛ می دوم
درختان لباس خود را از دست داده اند
توکاهای آبی لانه هایشان را ترک کرده اند
مسیر خاکی است اما راهوار
عشق من، دلم برایت تنگ شده

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
یک آخر هفته زیبا در سن لوران
دستانم تو را می جویند
عطرها به هم آمیخته اند
و صداها
اما من تنها دوست دارم صدای تو را بشنوم
عشق من، دلم برایت تنگ شده

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
شهر من در نبود تو به خواب می رود
به من بگو کی باز می گردی؟
قهقهه های دیوانه وارم بدون تو غمی پنهان در خود دارد
عطر تو را در اتاقم نگه می دارم
عشق من، دلم برایت تنگ شده

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
روز کوتاه است و شب سنگین
رنگ های زرد و قرمز روی شهر پخش شده اند
باد می پیچد
پاییز غمگین است و آسمان تنگ
سفرت را زودتر به پایان ببر
 بازگرد
بگذار خلایی که در درونم احساس می کنم پایان یابد
عشق من، دلم برایت تنگ شده

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
آسمان به رنگ ارغوانی در آمده
میان چمعیت مونترآل
من در مونت رویال راه می روم؛ می دوم
درختان لباس خود را از دست داده اند
توکاهای آبی لانه هایشان را ترک کرده اند
مسیر خاکی است اما راهوار
عشق من، دلم برایت تنگ شده


پی نوشت: عکس: دریاچه ژرارمر (Lac de Gérardmer) ، پاییز دو سال پیش، عکاس خودم.

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

ارز دانشجویی

یک پدر خوب به بچه هایش پر پرواز می دهد؛ آنها را اسیر نمی کند.

پی نوشت: می دانم که خوب و بد کردن زیاد خوب نیست.  اما شدیدا به این اعتقاد دارم که باید با هر کسی با ادبیات خودش حرف زد.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

سریال آموزنده

یک چیزی می گویم اما قول بدهید نخندید. من تا قبل از دیدن سریال حریم سلطان درکی از معنای واقعی «قدرت مطلقه» نداشتم ؛ چه در مورد خدا و چه در مورد انسان. خدا را شکر که بساط شکل انسانی اش دارد کم کم برچیده می شود.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

کنسرت پالتی که نرفتم...

یعنی یک آدم نق نقو و پاچه گیری شده ام که خودم هم از خودم می ترسم. نمی روم توی فیس بوک که مبادا یک جایی از روی عصبانیت یک کامنتی بگذارم و بعد نتوانم جمعش کنم.
ماجرا از سه شنبه دو هفته پیش شروع شد. توی فیس بوک دیدم که یکی از دوستانم برای عکس گروه پالت کامنت گذاشته. پی اش را گرفتم فهمیدم که کنسرت دارند توی اروپا. آخر همان هفته کلن و بعد هم میلان و پاریس. سه چهار روز بیشتر وقت نبود. وقتی آمدم خانه یک قیافه طفلکی معصومی به خودم گرفتم و به همسر گفتم که پالت کنسرت دارد توی کلن. برویم؟ چند ثانیه سکوت کرد و گفت ... چاره ای نیست. توی یک سال گذاشته بدون اغراق می توانم بگویم که بعد از اجاره خانه، خرج عمده امان «کنسرت» بوده است. اما مگر می شد پالت بیاید و من نروم؟
همه صفحه فیس بوکشان را زیر و رو کردم. تمامی کامنت های زیر عکس را خواندم. اما ننوشته بود که محل برگزاری کنسرت کجاست و از کجا می شود بلیط خرید. سایتشان را نگاه کردم اما هنوز راه اندازی نشده بود. به فارسی سرچ کردم اما چیزی پیدا نکردم. برای ادمین صفحه فیس بوک پیام فرستادم. با امیدواری شاید احمقانه ای منتظر بودم که جوابی بیاید. حتی می خواستم قرارهای دوشنبه ام را کنسل کنم که با خیال راحت بروم و برگردم. ولی جوابی نیامد.
دوشنبه توی فیس بوک یک ویدئو دیدم از آواز خواندن امید نعمتی توی یکی از خیابان های کلن. اما هیچ عکسی از سالن و کنسرت ندیدم. راستش را بگویم شک کردم که اصلا کنسرتی برگزار شده باشد.
سه شنبه یک ایونت دیدم توی فیس بوک در مورد کنسرت پاریس. چهار روز مانده به کنسرت. هر جور حساب کردم دیدم که هزینه بلیط قطار خیلی زیاد می شود. اگر نه مثل خواننده های بین المللی یک سال زودتر که مثل خواننده های ایرانی دیگر، فقط دو ماه پیش اعلام کرده بودند می شد با قیمت خوب بلیط خرید اما الان... باید هفت هشت برابر قیمت بلیط کنسرت پول می دادم برای بلیط قطار. بی خیال شدم.
فردایش دیدم یکی از دوستانم که نمی دانم چگونه سر از میلان در آورده عکس گذاشته از کنسرت میلان. همان کسی که از کامنتش زیر عکس پالت فهمیده بودم کنسرت هست. زیر عکس نوشتم که « به نظر من کنسرت کلن و پاریسشان خیلی غیرحرفه ای بود. برای کلن من هنوز نتوانسته ام بفهمم که محلش کجا بود و چطور می شد بلیط خرید. برای پاریس هم 4 روز قبل از کنسرت مکان را اعلام کردند. من فکر می کنم که مثلا آمده بودند یک سفر توریستی و بعد با خودشان گفته اند که حالا که آمده ایم یک برنامه ای هم بگذاریم خرج سفرمان در بیاید.» یکی از دوستانش به کامنتم جواب داد. گفت که از یک ماه قبل توی سایت ارکستر فیلارمونیک کلن آگهی اش بوده و تازه یک ایونت هم درست شده بوده در فیس بوک! بعد هم گفته بود که آدم نباید کم کاری اش را گردن دیگران بیندازد. من نوشتم که برای کنسرت های توی کلن از فرانسه هم خیلی ها می آیند. همیشه یک جوری آگهی می دهند که آنهایی هم که آلمانی بلد نیستند بتوانند بخوانند. بعدش هم گفتم که توی صفحه اشان چیزی ننوشته بودند و به پیامم هم جواب ندادند.
همین جا تمامش کردم. اما از آن روز خیلی از این جمله «آدم نباید کم کاری اش را بیندازد گردن دیگران» عصبانیم. از اینکه کسی که اصلا مرا نمی شناخته به خودش اجازه داده که در موردم قضاوت کند و قضاوتش را هم در یک جای عمومی بنویسد. آن هم در مورد منی که کسانی که می شناسندم می دانند که اگر اضافه کاری نکنم قطعا هیچوقت کم کاری نمی کنم!
هر بار یادش می افتم ناراحت می شوم. هر بار هم به خودم می گویم مهم نیست چه گفته. اما ته دلم یک حس خیلی بدی دارم که این چند روز همه قضاوت هایم را تحت تاثیر قرار داده. حواسم نباشد من هم مثل او بی رحمانه قضاوت خواهم کرد. باید حواسم باشد...

پی نوشت: چند ساعت بعد از نوشتن این پست، این پیام را از پالت دریافت کردم:
«معمولا ما هر موقع که بتونیم مسیج ها رو جواب میدیم ولی عذر خواهی میکنم اگر مسیج شما جا موند و این همه اتفاق افتاد... این دفعه خیلی شلوغ بودیم و هیچ فرصت درستی برای تبلیغ نداشتیم( و وقتی داستیم اینترنت نبود) انشالا دفعه‌ی بعدی :) امیدوارم این متن کمی ناراحتیتون رو برطرف کنه چون ما واقعا خواسته‌ای جز خوشحالی خودمون و دوستان قدیم و جدیدمون(که در هر کنسرت ما شانس آشنا شدن با اونها رو داریم) نداریم. روزتون زیبا :))»
الان حال بهتری دارم. برچسب کم کاری خودم سر جایش مانده؛ اما برچسب غیر حرفه ای بودن که توی ذهنم به گروه موسیقی مورد علاقه ام زده بودم در حال کنده شدن است!

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

من نمی فهمم چرا ما فکر می کنیم برای حمایت از یکی حتما باید یکی دیگر را نابود کنیم... چه کار کنم؟ نمی فهمم...

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

عید قربان مبارک

1- امروز با جدیتی باورنکردنی مشغول کار بودم که آژیر خطر دانشکده به صدا در آمد. اولش فکر کردم شوخی است. هم اتاقیم از جایش برخاست و کتش را پوشید. دید من دارم با بهت نگاه می کنم. گفت باید برویم پایین. بلند شدم و پالتو و موبایلم را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. توی پیاده روی جلوی دانشکده دو همکارم را دیدم که یکی اشان مراکشی است و آن یکی الجزایری. بعد از سلام و احوالپرسی یکیشان گفت «بون فِت»*. با خودم گفتم چه فِتی. چند ثانیه طول کشید تا دوزاریم بیافتد که دارد عید قربان را می گوید. تشکر کردم و متقابلا به آنها تبریک گفتم. پرسید خانواده ات اینجا هستند. گفتم آره. گفت پس حتما دیروز با هم جشن گرفته اید. یه کمی من من کردم. خودش فهمید. گفت شما زیاد جشن نمی گیرید. گفتم نه.

2- دو سه سال است که توی فیس بوک یک جنبش راه افتاده که به جای کشتن گوسفند در عید قربان درخت بکارید. با خودم عهد کرده بودم که امسال اگر کسی از دوستانم این را نوشت برایش بنویسم که بعضی از آدمها فقط همین یک روز در تمام سال می توانند گوشت بخورند؛ می خواستم بنویسم که اینقدر خسیس نباشید؛ می خواستم بنویسم که آدم ها گوسفند ها را پرورش می دهند برای اینکه روزی سرشان را ببرند و گوشتشان را بخورند؛ می خواستم بنویسم که توی مملکتی که محبوب ترین غذایش کباب است این حرف فقط یک شعار خنده دار است. خیلی چیزها می خواستم بنویسم اما... امسال هیچ کدام از دوستانم به کشته شدن گوسفندها اعتراض نکردند. (خدا پدر تقارن میمون عید قربان و روز شکرگزاری را بیامرزد.)

3- یکی از آرزوهای بزرگ من این است که گیاهخوار بشوم. کلا غذاهای گیاهی را خیلی دوست دارم؛ عاشق سالاد هستم و توی هر غذایی تا جایی که بشود سبزیجات می ریزم. اما می دانم که تا زمانی که رها آنقدر بزرگ نشود که غذاخوردنش به سلیقه غذایی من وابسته نباشد نمی توانم این کار را انجام دهم. هر کاری هم که بکنیم باز هم خون سازی در بدن به خوردن گوشت وابسته است.

4- خوب است که زمین سبز شود. اما لازم نیست درخت کاشتن به جای کشتن گوسفند باشد. گوسفندتان را بکُشید و گوشتش را هم خودتان بخورید و هم به نیازمندان بدهید؛ هم در زمان مناسب درختتان را  بکارید. گرچه اگر بخواهیم اکولوژیک فکر کنیم شاید توی اقلیم و جغرافیای کشور ما کاشته شدن خیلی از گونه های گیاهی به ضرر طبیعت باشد.

5- دیروز برایم اس ام اس آمده بود که «خدایا دل قربانی کردن فرزند نداریم؛ توان قربانی گوسفند نیز نداریم؛ همسرانمان پیشکش درگاهت»... عید قربان مبارک.


* Bonne fête به فرانسه یعنی عید مبارک.

پی نوشت: در فرانسه تاریخ قمری بر اساس عربستان سعودی محاسبه می شود. برای همین معمولا در مناسبت های مذهبی یک روز میان ایران و مسلمانان اینجا اختلاف هست. هر چند توی محاسبات نجومی استهلال، هر دو کشور توی یک محدوده قرار می گیرند.



۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

امروز روز پوست انداختن است...

میوه رسیده

یک دوستی داشتم که هر وقت کسی کار یا تفکر اشتباهی را با اعتماد به نفس خیلی زیاد ادامه می داد و به حرف ها و نصیحت های دیگران هیچ اعتنایی نمی کرد می گفت «میوه تا نرسه از درخت نمی افته». من هم توی دانشکده یک میوه نرسیده بودم. اصلا با کسی حرف نمی زدم از ترس؛ اینکه مثلا یک کلمه را اشتباه بگویم یا اینکه خواسته ام با جواب منفی روبرو شود. خیلی ها سرزنشم می کردند اما... کار دیگری از عهده ام بر نمی آمد. می دانستم که این آدمِ اینقدر خجالتی «من» نیستم اما نمی توانستم تغییری ایجاد کنم. خوبی اتفاق دیروز این بود که من به خودم آمدم. می توانم بگویم که توی همین یک روز به اندازه تمام یک سال قبلش با محیطم درگیر شدم و سعی کردم بشناسمش و جزوی از آن بشوم. کم کم دارم میوه رسیده می شوم. عن قریب است از درخت بیفتم.

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

یار در خانه و ...

یعنی احمقانه ترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد افتاد. همان «ای» که مدتها منتظرش بودم آمد. یعنی خیلی وقت است که آمده. اما من نمی شناختمش. یعنی دیده بودمش و نشناخته بودم؛ حتی شاید قبل از تعطیلات.
امروز بالاخره از منشی پرسیدم که آمده. گفت آره. گفتم کجاست. گفت توی اتاق تو. توی اتاق ما غیر از میز من پنج میز دیگر هست که من صاحبان چهارتایشان را می شناسم. می ماند یکی. رفتم سراغ همان یکی و اسمش دختر موسیاه پشت میز را پرسیدم. گفت الهه. گفتم «سلام»...گفتم که از مدتها پیش گفته بودند قرار است یک ایرانی دیگر بیاید. گفتم که یکی دو بار شک کرده بودم که شاید او باشد. چون قیافه اش ایرانی بود اما تیپ و لباس پوشیدنش خیلی ساده تر از آن بود که ایرانی باشد. من فکر کردم او اهل آمریکای جنوبی است. او هم فکر کرده من تُرکم... این به آن در.
من خیلی خوشحال شدم. او بیشتر خوشحال شد؛ از دیدن یک هموطن آن هم در فاصله چند متری.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

زیبایی

تلویزیون جمعه شبها یک برنامه ای پخش می کند که در آن یک طراح به آدمها کمک می کند مناسب تر لباس بپوشند و ظاهر بهتری داشته باشند. بار اول سه هفته پیش بود که دیدم. به نظرم کل قضیه خیلی خنده دار بود که مثلا یک آدمی به ذهنش نرسد که می تواند برود توی فروشگاه و آنقدر مدل های مختلف را امتحان کند تا بالاخره از یک مدلی خوشش بیاید؛ یا اینکه مثلا به فکرش نرسد موهایش را رنگ کند، آرایش کند و یا ابروهایش را بردارد.
دیزاینر کار خاصی انجام نمی داد. لباس های مختلفی را پیشنهاد می داد برای پرو کردن و وقتی شرکت کننده از یک لباس خوشش می آمد همان را مبنا قرار می داد و بر اساسش یک استایل لباس برایشان تعریف می کرد. بعد هم می بردشان آرایشگاه و ... تمام. به نظرم رسید این کار را هر کسی می تواند انجام دهد؛ نیاز به متخصص ندارد.
این هفته دوباره نشستم برنامه را تماشا کردم؛ این بار با دقت بیشتر. آدمهایی که آمده بودند همه اشان یک جورهایی مشکل داشتند؛ یکی پدر و مادرش را در کودکی از دست داده بود، یکی اختلال جنسی داشت و یکی سالها با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرده بود. اینها باعث شده بودند که آن شخص از توجه به زیبایی ظاهریش دست بردارد و همیشه با یک جور لباس بگردد و علاقه ای به تغییرش نداشته باشد. یکی اشان همیشه لباس ورزشی می پوشید؛ یکی بلوز یقه اسکی و شلوار جین و کفش اسپرت، یکی تی شرت و شلوار سیاه خیلی گشاد با نقش های کارتونی. زنها لباسشان «زنانه» نبود و مردها هپلی بودند. ابتدای برنامه یک عکس از زمان حال شرکت کننده نشان می داد و یک عکس از زمانهای دورش که هنوز به سر و وضع و زیباییش اهمیت می داد. در مرحله اول از شرکت کننده خواسته می شد که دو ساعت بی حرکت در یک مکان عمومی بایستد. مردم می آمدند و می دیدندش و در باره اش نظر می دادند؛ نظر های خیلی تند. شنیدنش مرحله بعدی بود که دردناک بود عمیقا. ولی شخص را آماده می کرد که تغییر را بپذیرد. بعد طراح با حوصله لباس پیشنهاد می داد. برای یکی از شرکت کننده ها این مرحله یازده ساعت طول کشید. اینجا بود که فهمیدم این یک پرو ساده نیست. کمپلکس های درونی شرکت کننده خودشان را اینجا نشان می دادند. مثلا آن کسی که همیشه یقه اسکی می پوشید از این که لباسی بپوشد که یقه اش کمی بازتر باشد واقعا وحشت داشت. یا آن دیگری که همیشه لباس های گشاد می پوشید از اینکه لباس به بدنش بچسبد چندشش می شد؛ تصویر ذهنی بدی داشت از بدنش. اینقدر که در اولین تلاش ها، انتخاب طراح به نظرش زیبا هم نمی آمد. بعدتر که زمان می گذشت و طراح برایش دلایل انتخاب ها را توضیح می داد وحشتش کمتر می شد. کم کم شرکت کننده خودش را در لباس های جدید زیبا می دید و می پذیرفت که می تواند شکل دیگری لباس بپوشد و مثلا اگر یقه اش کمی باز باشد اتفاق وحشتناکی نمی افتد. توی همین مرحله طراح یک سری پیشنهادهای عمومی هم می داد؛ مثلا اینکه اگر از بخشی از هیکلتان خوشتان نمی آید، سعی کنید آن بخشی را که دوست دارید با رنگ یا مدل نمایان تر کنید تا توجهتان بیشتر به آن سمت جلب شود.
مرحله بعدی به قول خودشان زیباسازی بود. برای یکی برداشتن ابرو، برای دیگری کوتاه کردن و رنگ موها و برای یکی سفید کردن دندان ها. مرحله آخر هم آرایش کردن بود. بیشتر البته شبیه گریم و خیلی طبیعی.
آدمی که از برنامه بیرون می آمد لبخندش متفاوت بود، نگاهش فرق می کرد و اعتماد به نفسش توی حرف زدن چندین برابر شده بود؛ می توانست خودش را دوست داشته باشد و به زیباییش ببالد.
اولین بار بود که اینقدر واضح تاثیر زیبایی را می دیدم در اعتماد به نفس. عکسش را می گذارم شما هم ببینید:


پی نوشت: کلی نتیجه می شود گرفت از این چیزی که نوشتم. از اینکه اگر حالتان زیاد خوب نیست یک کم به خودتان بیشتر برسید تا اینکه اجازه دهید خودتان و بچه هایتان متنوع لباس بپوشند. برای من همین بس که دیگر از اینکه مهم ترین دغدغه رها این باشد که مامان و بابا مال او هستند و او خوشگل است ناراحت نمی شوم!

سشواک

رها دیروز می گه: «مامان بیا یه لحظه بشین موهاتو شونه بکشم گل سر بزنم.»... خنده ام گرفت از جمله اش و آمدم نشستم. بعد از کلی ور رفتن به کله من می گه: «حالا بریم سشواک بکشیم.»

پی نوشت: آدم یک درصد هم که خون اصفهانی داشته باشد توی جمله سازیش معلوم می شود!

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

امان از دست و زبان

هر وقت کسی کاری را مطابق با خواست شما انجام داد یا به خاطر شما در خودش تغییر ایجاد کرد زیاد خوشحال نشوید؛ شاید از روی ترس باشد.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

رشد

بعضی جاها هستند که هر دانه ای تویشان بیندازی سبز می شود و رشد می کند.
بعضی دانه ها هستند که هر جا بیندازیشان ریشه می دوانند  و سبز می شوند و رشد می کنند.
بقیه دانه ها باید جای مناسب خودشان را پیدا کنند تا سبز شوند و رشد کنند.

بعضی جاها هستند که هر آدمی به آنجا برود رشد می کند.
بعضی آدمها هستند که هر جا که باشند رشد می کنند.
بقیه آدمها باید بگردند جای مناسب خودشان را پیدا کنند تا بتوانند رشد کنند.

آدم برای اینکه رشد کند باید یا جای مناسبش رشد خودش را پیدا کند؛ یا به یکی از جاهایی برود که بستر مناسبی برای رشد هر انسانی ست؛ یا از این آدمهای همیشه و همه جا در حال رشد پیدا کند و بچسبد بهشان؛ باشد که او هم سبز شود.

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

ثبات

سه سال پیش وقتی ما برای اولین بار رفتیم به شهر محل تحصیل همسر که قرار بود دو سه سالی محل اقامتمان باشد، دو خانواده از آن شهر نقل مکان کردند؛ یکی به فاصله یک هفته و دیگری به فاصله یکی دو ماه. از اولی خانه اش به ما رسید با یک کاناپه و تلویزیون و کتابخانه و میز تحریر و مقداری ظرف و از دومی، ماشین لباسشویی و تختخواب و دو تا مبل سفید. قرار بود خانه اشان را هم ما اجاره کنیم چون خانه اولی یک  سوئیت بود و برای ما زیادی کوچک، اما اجاره اش زیاد بود و ما در آن دوره زمانی از عهده اش بر نمی آمدیم. این شد که آنها رفتند و وسایلشان آمد به خانه ما. یکی دو ماه بعد یک خانه بزرگتر پیدا کردیم و همه اسبابی که داشتیم را بار کردیم و بردیم خانه جدید؛ مبل های سفید را هم. آنها شیک ترین بخش مبلمان خانه امان بودند. بعدتر که رها به دنیا آمد وقتی من توی هال یا آشپزخانه بودم او را می خواباندم روی مبل ها. چون هم نرم بودند و هم لبه های قابل اطمینان داشتند و هم کفشان شیب داشت به سمت داخل و امکان نداشت بچه بیفتد. بعدترش توانست روی همین ها بنشیند و بعدتر با گرفتن دستش لبه آنها توانست بایستد. رها روی آن مبل ها یک عالمه عکس دارد؛ زمان نوزادی و به صورت خوابیده، بعدتر نیمه خوابیده و بعدترش نشسته؛ با همه کسانی که میهمان خانه امان شدند و دوست داشتند با او عکس بگیرند. هنوز رها راه نیفتاده بود که یک خانواده به جمع ایرانیان شهر ما اضافه شدند. شوهر با من و محمدرضا همکار بود از ایران. برای همین از قبل از اینکه بیایند قرار شد ما مقدمات ورودشان را آماده کنیم. برایشان خانه گرفتیم. همان خانه ی صاحبانِ اصلیِ مبلهایِ سفید را. شب قبل از آمدنشان یکی از همسایه ها یک کاناپه چرم سیاهرنگ گذاشته بود دم در. خیلی نو بود. ما برش داشتیم برای دوستانمان. اما فکر کردیم که یک کاناپه چرم سیاه رنگ برای یک خانه ای که تویش بچه نوپا هست مناسب تر است تا دو تا مبل سفید پارچه ای. این شد که کاناپه آمد توی خانه ما و مبل های سفید برگشتند به همان جایی که از آن آمده بودند؛ این بار با صاحبان جدید.
...
هفته پیش دوستانمان صاحب فرزند تازه ای شدند. ما رفتیم برای دیدن نوزاد. محمدرضا از بچه چند تا عکس گرفت. تکی و با خواهرش. یک عکس هم از آن دو گرفت با رها روی یکی از دو مبل سفید. یاد عکسی افتادم از رهای سه ماهه و کیمیای چهار ساله که برای ادامه تحصیل مادرش آمده بودند و حالا دیگر نیستند.
کیمیا رفته بود ایران؛ رها رفته بود یک شهر دیگر؛ حسنا از ایران آمده بود و یسنا از یک دنیای دیگر. اما مبل ها از جایش تکان نخورده بود... بازهم آدمها می آیند؛ آدمها می روند؛ اما... مبل های سفید سر جای خودشان باقی می مانند.