۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

زندگی با سرعت فیس بوکی

چقدر این فیس بوک زندگی آدمها را دستخوش تغییر کرده. چقدر با فیس بوک ناپایدار شده شادیهایمان وغصهه هایمان. در فاصله یکی دو دقیقه مرگ کسی را  تسلیت می گویی و ازدواج دیگری را تبریک. نه فرصت داری تمام روز به غم این یکی فکر کنی و نه به شادی آن یکی. هر کدام دو سه دقیقه ذهنت را مشغول می کنند. یک لایک، یک کامنت و تمام... برو سراغ بعدی. شاید هم از اول قرار بوده همین باشد. نه غمِ زندگی، غم باشد و نه شادیِ زندگی، شادی...از اول هم غم و شادیِ جهان در گذربوده  اما... فیس بوک سرعت این گذر را هزاران برابر کرده است. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

اخلاق های بیخود من

امروز بالاخره بعد از یک سال و خورده ای دانشجو شدن رفتم توی رستوران دانشگاه غذا خوردم. اصلا برای کارت دانشجوییم برچسب سال جدید نگرفته بودم. حتی نمی دانستم که چگونه باید کارت را شارژ کنم... ولی دیگر چاره ای نبود. بهتر از گرسنگی هر روزه بود. نمی دانم چرا من در انجام کارهای جدید اینقدر دست دست می کنم. با خودم هم رودروایسی دارم. خجالت می کشم. هر بار به خودم می گویم که فوق فوقش اشتباه می روی یا اشتباه می کنی یا اشتباه حرف میزنی... نمی خورندت که. دیگر هم نمی بینندت که در تصویرشان از تو تاثیر بگذارد. اما باز هم نمی توانم بر ترسم غلبه کنم. از آن دست آدمهایی هستم که تا می توانند شروع یک کار را به تاخیر می اندازند اما وقتی شروع کردند در حداقل زمان ممکن تمامش می کنند. اصولا تحمل استرس اینکه یک کاری دارم که انجام نداده ام از انجام دادن خود آن کار برایم سخت تر است. ای کاش این اخلاق های بیخودم به رها سرایت نکند.

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

زندگی چهلم - زندگی آخر

دوست دارم در آخرین زندگیم یک نامه عاشقانه باشم. می دانم که دیگر عشقی به عشقی نامه نویسد. اگر کسی بخواهد به معشوقش حرفی را با غیر از زبان بگوید ممکن است برایش ایمیل بزند. اگر دختری از عشقش بخواهد که برایش نامه بنویسد جوابی جز این نخواهد داشت که «این چیزها دیگه خز شده». سالهاست که احمد شاملو به رحمت خدا رفته؛ نادر ابراهیمی هم. ای کاش چند سال زودتر به دنیا آمده بودم.

باز هم سریال زمانه

گَند بزنند به این سریال زمانه. به کابوس های شبانه ام در باره همجنس گرایی که خبرهای مربوط به تجمع های همجنس گرایان برای داشتن حقوق برابر با بقیه باعثش بود، این عقد موقت هم اضافه شد. یکی نیست بگوید آخر دخترک احمق، یک کمی فکر کردن هم بد نیست. همسر می گفت که ارغوان نباید موس موس کند. باید بگوید طلاق و بعد برود همه چیز را به خانواده بهزاد بگوید. داشتیم درباره نظرش بحث می کردیم که بهزاد گفت عقدشان موقت بوده. انگار آب یخ ریختند رویم. همسر دیگر چیزی نگفت.

ساده باش...

بعضی غذاها خوشمزه اند. خیلی. اما دو سه بار که پشت سر هم خوردی دلت را می زنند. بعضی غذاها با اینکه ساده اند می توانی هر روز از طعمشان لذت ببری. مثل غذاهای حاضری یا صبحانه. یادم می آید که یک سال تمام ماه رمضان را با ساندویج خامه عسل روزه گرفتم. الان هم بیشتر روزها ناهار نان باگت می خورم با پنیر و گوجه گیلاسی. هر بار هم به خودم می گویم که لامصب چقدر خوشمزه است و چه خوب که هست و ... همیشه هم برای خوردنش اشتها دارم.

بعضی آدمها هستند که با وجود اینکه معاشرت با آنها لذت بخش است و خیلی اهل مطالعه اند و خیلی مسائل را خوب تحلیل می کنند اما کافی است که دو سه روز پشت سر هم باهاشان حرف بزنی تا حوصله ات سر برود. بعضی آدمها هم هستند که شاید از سر تا ته حرفهایشان چیز خیلی با اهمیتی نباشد اما تو می توانی هر روز در باره همین چیزهای به ظاهر بی اهمیت با آنها حرف بزنی و روز بعد مشتاقانه منتظر باشی که گفتگوهای دیروزتان ادامه پیدا کند.

بعضی ها و بعضی چیزها خلق شده اند که با سادگیشان دنیا را تغییر دهند. کاری که از اینجور آدمها  بر می آید هیچوقت از آدمهای کتابخوان و فیلم بین و پیچیده بر نمی آید. عنقریب است که سادگی جهان را به تصرف خود درآورد.

پی نوشت: آدم دوست دارد وقتی با کسی حرف می زند حرفهای خود او را در جواب بشنود نه حرفهای نویسنده کتاب یا بازیگر فیلم را.

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

عدد شانس من

عدد 8 همیشه برای من شانس می آورد؛ و روز هشتم ماه. هشت آذر، هشت شهریور، هشت آبان، هشت اسفند، هشت سپتامبر و ... امروز که 8 بهمن بود. هر چند یادم نمی آید که سالروز چه خاطره ایست. ولی می دانم آنقدر خوب بوده که صبح که فهمیدم 8 بهمن است حس خوبی برایم تداعی شد. خداوند زمین و آسمان را در هفت روز آفرید و روز هشتم* به استراحت پرداخت. من متولد روز هشتم هستم. پیدا کنید پرتقال فروش را!

*از فیلم روز هشتم؛ یکی از فیلم هایی که من خیلی دوست داشتم.

چگونه یک وبلاگ نویس موفق بشویم؟

مقدمه: این پست به وبلاگهایی می پردازد که مجموعه ای از نوشته های نویسنده یا نویسندگان آن است. وبلاگ هایی که خبرها یا مطالب جالب را از جاهای مختلف جمع آوری می کنند مورد بررسی قرار نخواهند گرفت. علاوه بر این وبلاگ کسانی که استعداد خاصی در نویسندگی یا شعر و یا تحلیل مسائل روز دارند از این نوشته مستثنی هستند.

چه وبلاگهایی می توانند بازدید کنندگان زیادی به خود جلب کنند؟

1- وبلاگ آدمهای مشهور. آدم مشهور دست به خاک هم که بزند طلا می شود.

2- وبلاگ کسانی که زندگی متفاوتی نسبت به دیگران دارند. مثل آنهایی که زن دوم هستند یا با بیماری خاصی دست و پنجه نرم می کنند یا با یک خارجی ازدواج کرده اند. آدمها همانقدر دوست دارند با زندگی اینجور آدمها آشنا شوند که دوست دارند سریالهای 100 قسمتی ببینند.

3- وبلاگ های گروهی. وقتی تعداد نویسندگان از یک نفر بیشتر باشد سلیقه های بیشتری را ارضا می کند.

4- وبلاگ کسانی که تعامل خوبی با بقیه وبلاگ ها دارند. بیش از آنچه می نویسند می خوانند و در همه وبلاگ هایی که می خوانند کامنت می گذارند. هیچ وبلاگ نویسی نمی تواند از سر زدن به وبلاگ کسی که برایش کامنت گذاشته چشم پوشی کند. کلا کامنت یک وبلاگ را از کم خواننده بودن در می آورد.

5- وبلاگ کسانی که از خصوصی ترین مسائل زندگی خود در وبلاگشان می نویسند مخصوصا روابط عاشقانه و مسائل جنسی.

6- وبلاگ هایی که یک رگه هایی از طنز یا معنویت در نوشته هایشان وجود دارد. همه دوست دارند چیزی بخوانند که لبخند بر لبانشان بنشاند، آرامترشان کند و روزشان را از یکنواختی در بیاورد.

7- وبلاگ کسانی که تجربه های ویژه خود را به اشتراک می گذارند؛ مسائلی که می تواند به درد دیگران بخورد؛ مثلا مطالب علمی، روانشناسی یا خاطرات سفر به یک نقطه خاص. وقتی یک چیزی بنویسی که جستجوی مطلبی در گوگل، جستجوگر را به وبلاگ تو برساند مخاطبانت افزایش خواهند یافت.

8- وبلاگ رادیکال ها. کسانی که با همه چیزهایی که دیگران موافقند مخالفند و از همه چیزهایی که دیگران دوست دارند بدشان می آید. بیشتر آدمها دوست دارند بدانند که چرا کسی با نظر آنها مخالف است.

9- وبلاگ کسانی که فضای خاصی بر آن حکمفرماست. مثلا  یک جو ترسناک. بیشتر آدمها از فانتزی لذت می برند.

10- وبلاگ آنهایی که اکثر دوستان و آشنایانشان اهل وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی هستند. هیچ کس به اندازه کسی که یک وبلاگ نویس را از نزدیک می شناسد برای خواندن نوشته های او ذوق و شوق ندارد. این شور و شوق فضای وبلاگ را عوض می کند و بر نوشته ها تاثیر می گذارد. علاوه بر این، لینک وبلاگ آدم در وبلاگهای دیگر هم در افزایش تعداد مخاطبان موثر است. کافی است یک نفر از این گروه دوستی در وبلاگ نویسی موفق شود تا همه را بالا بکشد. اگر خواستید وبلاگ نویسی را شروع کنید حتما بین دوستانتان چند نفر دیگر را هم به این کار تشویق کنید.

همه اینها را گفتم اما... برای داشتن یک وبلاگ موفق، انتخاب قالب و نام زیبا و همچنین زمان مناسب برای ارسال پست ها از اهمیت زیادی برخوردار است. بعضی قالبها کمی جلف هستند و آدم احساس می کند که نویسنده اش نمی تواند مطلب مهمی نوشته باشد. بعضی دیگر اینقدر مرتب و زیبا هستند که آدم دوست دارد تا ته نوشته هایشان را بخواند. به هر حال آدمی است دیگر؛ عقلش به چشمش است. راستی مهم ترین نکته را یادم رفت بگویم. اولین قدم برای داشتن یک وبلاگ موفق، ایجاد کردن یک وبلاگ است!




تعطیلات آخر هفته خود را چگونه گذرانده اید؟

چقدر این تعطیلات آخر هفته مزخرف بود. شاید هم تلخی من به روزهایم سرایت کرده بود. نمی دانم. خانه به هم ریخته است؛ خسته ام؛ توی آشپزخانه زلزله آمده استت؛ به اندازه کافی انرژی ندارم برای شروع هفته شلوغی مثل این هفته. فقط دوشنبه می توانم بروم لابراتوار. بقیه هفته را کلاس دارم. موضوع همه اشان جالب است. اما آن آخری... پنج شنبه و جمعه از ساعت 9 صبح تا 7 شب... فکر کنم هفته بعد دیگر نظر امروزم را در مورد تعطیلات آخر هفته نداشته باشم.

پی نوشت: یادم باشد توی سررسید لابراتوار بنویسم که این چند روز نیستم.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

وبلاگ نویسی و آماززدگی

بعضی وبلاگ ها را که نگاه می کنم، با وجود اینکه دو سال بیشتر از عمرشان نگذشته، می توانم پیشرفت نویسنده را به خوبی ببینم. بعضی وبلاگ های شعر هم. حتی وبلاگ خانم شین که البته این یکی عمر خیلی درازی دارد. نمی دانم چرا من انتظار دارم خیلی زود پیشرفت کنم. به نظر خودم شروع کارم آبرومند است اما اگر به اندازه کافی مداومت نکنم و به همین آمارمحوری ادامه دهم فکر کنم خیلی زود جا بزنم. ای کاش یک صدم وقتی که برای کاکتوسم گذاشتم صرف وبلاگم کنم.

پی نوشت: حساب کرده ام اگر حتی روزی یک نفر جدید هم وبلاگم را ببیند بعد از یک سال می شود 365 نفر. خیلی عدد زیادی است. به شرط آنکه یک سال پیوسته بنویسم. یک کار دیگر هم باید حتما انجام دهم و آن کامنت گذاشتن توی وبلاگ های دیگر است. البته اگر بخواهم یک وبلاگ نویس واقعی بشوم.

فرد و جامعه

استاد کلاس مدیریت تولید گفت که بهینه سازی یک سیستم به معنای بهینه کردن تمامی اجزای آن نیست. یعنی مثلا اگر بخواهیم هزینه های کل را به حداقل برسانیم و برای این کار چند امکان داشته باشیم، بهترین امکان الزاما باعث نمی شود که هزینه تمامی اجزای فرآیند به حداقل برسد. فرض کنید که سه ساختمان داریم و می خواهیم آنها را در سه سایت مستقر کنیم. اگر هزینه استقرار ساختمان 1 در سایت الف 6، درسایت ب 7 و درسایت ج 6 باشد، هزینه استقرار ساختمان 2 در سایت الف 1، در سایت ب 6 و در سایت ج 2 باشد و هزینه استقرار ساختمان 3 در سایت الف 2، در سایت ب 5 و در سایت ج 4 باشد، بهترین راه برای رسیدن به کمترین هزینه قرار دادن ساخنمان 1 در سایت ب، ساختمان 2 در سایت ج و ساختمان 3 در سایت الف است. بدین صورت، نه هزینه ساختمان 1 حداقل شده و نه هزینه ساختمان 2 ولی هزینه کل مجموعه به پایین ترین حد ممکن رسیده است.
از آن روز دارم به این فکر می کنم که برای بهتر کردن وضعیت جامعه امان چه باید بکنیم. با توجه به این نظریه بهینه شدن شرایط یک جامعه الزاما به معنای بهینه شدن شرایط تک تک اعضای آن جامعه نیست. کسانی هستند که قربانی می شوند. اگر یک شرایط حداقلی و یک شرایط حداکثری برای هر فرد در نظر بگیریم، کسانی که در بالای هرم جامعه هستند احتمال بیشتری دارد که به شرایط حداکثری خود دست پیدا کنند و به همین نسبت وضع برای کسانی که در پایین هرم هستند سخت می شود. در مورد متوسط ها، کسانی که فاصله حداقل و حداکثرشان کمتر است احتمال بیشتری دارد که وضعیت مناسب تری پیدا کنند؛ چون حتی اگر به حداقل حقشان هم برسند، فاصله زیادی با حداکثرش ندارند. برای بقیه، همه چیز به وضعیت کل جامعه بستگی دارد. اینکه فردی در یک جامعه خوشبخت بشود یا بدبخت، بسته است به سرنوشت تمامی افراد آن جامعه. اما اگر حداقل ها برای همه ارتقا پیدا کند قطعا همه به وضعیت بهینه خودشان نزدیکتر خواهند شد.
اوایل فکر می کردم که نظام سوسیالیستی همه را در فقر شریک می کند. دوست داشتم در جایی زندگی کنم که نظام سرمایه داری حکمفرما باشد. جایی که با کار بیشتر بتوان درآمد بیشتری به دست آورد و برای این درآمد بیشتر محدودیتی وجود نداشته باشد. اما این تئوری نشان می دهد که با پایین آمدن حداکثرها و بالا رفتن حداقل ها، کل جامعه وضعیت بهتری خواهد داشت. فکر می کنم باید در مورد این موضوع حداقل کمی تجدید نظر کنم.

پی نوشت:
1- لطفا نپرسید که من سرِ این کلاس چه می کرده ام!
2- استاد یک چیز دیگر هم گفت. اینکه یک درصد خیلی خیلی زیاد است.
3- انتقادات من نسبت به نظام سوسیالیستی هنوز به قوت خود باقیست.

این روزها...


روزهایی هست مثل این روزها
که در آن هیچ چیز معنایی ندارد
و همه گواه  ها
هزاران فرسنگ با من فاصله دارند
و هر چه بیشتر به تو نگاه می کنم
بیشتر عقلم را از دست می دهم
در این پوچی بزرگ
که زندگی ما را در خود غرق می کند

عشق من به من بگو
بعد از این روزها
آیا بازهم عشق از اینجا گذر خواهد کرد؟

روزهایی هست مثل این روزها
که سوالات انباشته می شوند
و لبخند ها خسته
برای اولین بار
آیا این لحظه ای نیست
که در آن رعد و برقی می زند
و بعد از طوفان آن ما آنقدر قوی خواهیم شد
که باز هم بتوانیم مبارزه کنیم

عشق من به من بگو
بعد از این روزها
آیا بازهم عشق از اینجا گذر خواهد کرد؟

آیا تو می توانی به من اطمینان دهی
که عشق باز خواهد گشت؟
آیا امروز یکی از این روزها نیست
که سرما می گذرد و ما فراموشش می کنیم

عشق من به من بگو
...
بعد از این روزها
...


پی نوشت: این شعر یک ترجمه آزاد است از آهنگ  Les jours comme ça سلین دیون


خاطرات

نمی دانم چه ام شده است که افتاده ام به جان خاطراتم. نمی دانم از نبش قبر گذشته ها چه نصیب آدم می شود. با اینکه خوشحالیش از اینکه من زنگ زده ام واقعی بود اما مهربانیش را نمی توانم باور کنم. فکر کنم راست می گویند که دوستت دارم جمله ای است که کسی که می گوید عاشق تر می شود و کسی که می شنود فارغ تر. بعد از سالها همه چیز بهتر از آنی شد که روز اول آرزو کرده بودم اما اصلا خوشحال نیستم. شاید بفهمی نفهمی ناراحت هم باشم. آدمیزاد است دیگر. خودش هم از عکس العمل های خودش متعجب می شود.


۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

در باب سریال زمانه

نمی خواستم دیگر سریال ایرانی تماشا کنم اما این دو تا دختر اینقدر اصرار کردند که «خر» شدم. آخر هفته پیش تمام قسمتهایی را که پخش شده بود دانلود کردم و نشستم به دیدن. اینکه دیگر نمی خواهم سریال ایرانی ببینم به خاطر غرب زدگی نیست؛ به خاطر این است که توی همه سریالها حداقل یک نفر معتاد هست و یک نفر هم که به علت فقر به  آنچه شایسته اش است نمی رسد. مریضی های لاعلاج و بچه های طلاق و دعواهای خانوادگی هم که اگر نباشد سریال، دیگر سریال نیست! من هم که مستعد غصه خوردنم و خوراک یکی دو ماه کارخانه آبغوره گیری ام فراهم می شود.
این یکی، اما یک کمی فرق دارد. بعضی از باورهایی را که همیشه داشته ام زیر سوال می برد. اولش اینکه نمی فهمم چطور بهار و نگار با وجود مادری که به هیچ اخلاق انسانی پایبند نیست و پدری که پول خون برادرش را آورده توی سفره خانواده اش، اینقدر بچه های خوبی شده اند. بر عکس، سینا و ارغوان و هما که مادرشان پدر خلافکارشان را ترک کرده و با زحمت و پول حلال بزرگشان کرده اینجوری از آب در آمده اند. همای در حسرت شوهر و سینای معتاد و ارغوانی که برای تغییر زندگیش بزرگترین اشتباهی را که ممکن است یک دختر انجام دهد مرتکب می شود! البته جواب این دومی فقر است اما... قانع کننده نیست.
تنها چیزی که توی سریال با عقل من یکی جور در می آید کور شدن حسام است که این هم معلوم نیست به کجا بکشد. نمی دانم داستان چگونه قرار است تمام شود. شمشیر دو سر است. اگر همه چیز برای بهزاد و ارغوان به خوبی پیش برود دروغ گفتن را ترویج می کند و اگر هم به نتیجه نرسد امید را از خیلی از دخترانی می گیرد که دوست دارند با ازدواج کردن زندگیشان را بهتر کنند. نمی دانم آخرش چه می شود فقط امیدوارم حالم را از اینی که هست بدتر نکند. ای کاش از اول وسوسه نشده بودم! 

قدمهایی کوچک برای مسیری طولانی

همه آدمها دنبال عشق می گردند. عشق معجزه ای دارد که تو را هر روز از نو خلق می کند. همه تلاشت برای شاد کردن کسی که دوستش داری و جلب علاقه و محبت او نیرویی می شود که تو را زنده نگه می دارد. بعضی وقتها آدم به نیروی بیشتری نیاز دارد برای زنده ماندن. نیرویی بیش از عشق به یک نفر. نیاز داری که آدمهای بیشتری را شاد کنی؛ نیاز داری از آدمهای بیشتری انرژی بگیری؛ بعضی وقتها حتی اگر همه دوستانت هم باشند کم می آوری.
بعضی آدمها هستند که به دادن بیشتر از گرفتن محتاجند. مثل من. دلم می خواهد انرژی و استعداد و تلاشم صرف بهتر کردن دنیای کسی شود. ترجیح می دهم دوست بدارم تا اینکه دوست داشته شوم. این را تازه فهمیده ام.
تصمیم گرفته ام به جای اینکه انرژیم را صرف نابودی خودم کنم، برای ساختن دنیاهای آدمهای دیگری به کار ببرم. نه اینکه بخواهم کار بزرگی بکنم. بعضی وقتها یک جمله خوب در شروع یک روز می تواند روز یک آدم و همه آدمهایی که با او در تماسند را بهتر کند. می خواهم به کسانی که نمی شناسم جمله هدیه بدهم. هر چند می دانم که بیشتر وقتها آدمها منتظرند یک جمله خاص را از یک شخص خاص بشنوند و نه از هر کسی. با این حال شنیدنش بهتر است از نشنیدنش. تغییرات بزرگ از کارهای کوچک شروع می شوند.

پی نوشت: اولین گیرنده هدیه من شاعری است به نام محمد مرکبیان، دومی هم خانم شین و سومی... دلم می خواهد کریستین باشد. پریروز که دیدمش برای اولین بار لباس غیر اسپرت پوشیده بود و گردنبد طلایی انداخته بود. خیلی زیبا شده بود. دوست داشتم بگویم ولی ... خجالت کشیدم. شاید اگر غریبه بود گفتنش راحت تر می شد.غریبه ها کمتر آدم را قضاوت می کنند.

خنده بر هر درد بی درمان دواست

این روزها اصلا حال خوبی نداشتم. حال بد هم که نوشتن ندارد. امروز با اینکه همسر نبود و من هم خانه ماندم که از تنهاییم استفاده کنم اینقدر بی حوصله بودم که فکر کردم شاید اگر بروم لابراتوار حالم بهتر شود. حداقل سرم به یک کاری گرم می شود و از فکر و خیال دست می کشم. اما نرفتم. فکر کردم که چنین موقعیتی ممکن است دیگر تا ماه ها پیش نیاید. رها را گذاشتم مهد و برگشتم خانه. نشستم فیلم سنگ صبور را دیدم. بعدش هم می خواستم بنشینم خودم را به فیلم و سریال سرگرم کنم که یادم آمد که صبح هم داروهایم را نخورده ام و مجبورم بروم یک چیزی درست کنم برای ناهار که بتوانم با غذا قرصهایم را بخورم. توی این فاصله سر زدم به وبلاگ خانم شین و دیدم که نوشته... سبز نخواهم شد... انگار تصویر خودم را در آینه دیده باشم. خنده ام گرفت. راست می گفت. همه زنها عین هم هستند. غیر منصفانه ترین قضاوت ها را در مورد خودشان می کنند و بدترین تصور ممکن را از خودشان دارند. بر عکس مردها که بهترین تصویر از خودشان را خودشان می بینند وقتی در آینه نگاه می کنند... خنده ام گرفت و ... خنده هم که می دانید بر هر درد بی درمان دواست!

پی نوشت: نشستیم به نوشتن و ... ناهارمان سوخت!

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

آیا اعداد معجزه می کنند؟

من یک اعتقاد عجیبی به اعداد دارم؛ مخصوصا زمانی که به ساعت مربوط باشد. ساعت 11 و 11 دقیقه، 20 و 20 دقیقه، 22 و 22 دقیقه، 10 و 10 دقیقه و 16و 48 دقیقه و 18 و 46 دقیقه ساعت های شانس من هستند. اگر بخواهم یک اس ام اس مهم بزنم صبر می کنم تا یکی از این ساعت ها. حالا این اعتقادم به اعداد به تعداد کلمه های یک نوشته هم سرایت کرده. مقاله ام دقیقا شده 3 هزار کلمه. ساختاری که برای کریستین فرستادم 300 کلمه و متن ایمیل 30 کلمه. وقتی کم می آورم باید یک چیز ماورائی وارد ماجرا کنم و تازگیها این چیز شده عدد. کم آورده ام. کم آورده ام. کم آورده ام.

پی نوشت: اگر دیدید یک مدت طولانی هیچ پستی نگذاشتم بدانید که احتمالا تعداد همه پست ها رسیده به یک عدد خاصی و من منتظرم برای این عدد خاص یک متن خاص بنویسم!

این فروشگاه تا اطلاع ثانوی به علت تعمیرات تعطیل می باشد.

کرکره را کشیدیم پایین و... خلاص. من آدمش نبودم. آدم اینکه از قضاوت دیگران ناراحت نشوم. دوستانم هم آدمش نبودند که بفهمند این وبلاگ فقط تمرین نوشتن است و من نویسنده نیستم. بعضی وقتها می شود بعضی وقتها هم نمی شود. این یکی دو هفته استرسم خیلی بیشتر شده بود. بی قرار تر شده بودم و از آرامشی که روزهای اول از نوشتن پیدا کرده بودم خبری نبود.
حالا خیالم راحت است. اگر چیز خوبی نوشتم می گذارم در فیس بوک یا در پرشین بلاگ. اگر هم نشد مهم نیست. مهم تمرین کردن است و وادار کردن خودم به داشتن یک ریتم و پیدا کردن موضوعی که بشود از آن نوشت. پیدا کردن چیزی که صحنه های خاکستری زندگی را رنگی کند. الان احساس آرامش می کنم. تا بعد... ببینیم چه می شود.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

بخوانید فاتِحَه

جمله ای که بیش از همه چیزهایی که در عمرم خواندم ذهن مرا با خودش درگیر کرده، نوشته ای بوده روی دیوار مدرسه، روز اول مهر سال اول دبیرستان. «برای بعضی هر روز می توان جشن تولد گرفت و بر قبر عمودی بعضی می توان هر روز فاتحه خواند.» سالها سعی می کردم معنایش را بفهمم و نمی فهمیدم. سالها می فهمیدم و نمی فهمیدم. چند سال طول کشید تا لمسش کنم. امروز می دانم که تنها کسانی که می توان هر روز برایشان جشن تولد گرفت کودکان هستند؛ همه آدم بزرگها هم نه هفته ای یکی دوبار فاتحه لازم می شوند. مثل الان من. بخوانید فاتحه مع الصلوات...

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

منتظرم بمان...


منتظر بمان
منتظرِ کسی که نمی آید
منتظر بمان
بی آنکه ایمانت را از دست بدهی
برای در پیش گرفتن راهی که انتخاب کرده ایم
بعضی وقتها باید بگذاریم که زمان بگذرد
علیرغم همه چیزهایی که می خواهند در ما شک بیافرینند
ما همه می خواهیم امیدوار بماینم

منتظر بمان
منتظر بمان که کسی به جستجویمان بیاید
منتظر بمان تا ما بتوانیم
به آرامی عشقی را که حقمان است پیدا کنیم

منتظر بمان
تا زمانی برسد که یکدیگر را درک کنیم
زندگی به ما خواهد آموخت
که همیشه حق با اوست وقتی از ما می خواهد انتظار بکشیم

منتظر بمان
منتظر کودکی که شبیه تو باشد
منتظر شنیدن صدایش
رویای من این است که اولین کلماتش را بشنوم
و آنها را با تو شریک شوم
علیرغم همه آن چیزهایی که به ما آسیب می رسانند
ما همه می خواهیم امیدوار بمانیم

منتظر بمان
تا وقتش برسد
که تو بیایی و مرا شگفت زده کنی
و همه زندگیت به وجود من وابسته شود
و ما بدون اینکه با هم حرف بزنیم
همدیگر را درک کنیم
من تمام عمرم برای تو انتظار کشیده ام
همه این زمان را صرف کرده ام
تا به تو عشقی را بدهم که باید داشته باشی
بدون انتظار
همین حالا

بدان
که اکنون زمان سرپیچی است
همه ما باید قبل از مردن زندگی کنیم
و ما بدون تردید، بدون بدگمانی
بدون ترس از شکست و بدون هراس از رنج
با هم آینده را خواهیم ساخت
بگذار که یک بار دیگر به تو بگویم
منتظرم بمان



پی نوشت: این شعر یک ترجمه آزاد است از آهنگ  Attendre سلین دیون

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

ای کاش «گل لاله» به اندازه کافی «عمر» کند...

تماشای سریال عمر گل لاله شده تفریح شبانه ما. یکی از سه چهار سریالی که من و همسر در تمام طول این چند سال با هم تماشا کرده ایم. و تنها سریال زرد البته. همسر درام دوست ندارد. دوست دارد یا طنز تماشا کند و یا سریال های تخیلی و هیجانی. الان که فکر می کنم ما فقط قلب یخی را با هم تماشا کردیم و دزد و پلیس را. من بر عکس عاشق درام هستم و این بار که از ایران برگشتیم مشتری سریالهای ترکیِ شبکه جم شدم. آنقدر فضایش متفاوت است از فضای فکری من و اینقدر سبک است که ذهنم را درگیر نمی کند. چون با قهرمانهای سریالهای ایرانی همذات پنداری می کنم اذیت می شود. نوستالژی هم بعضی وقتها مزید بر علت می شود برای اینکه دیگر دوست نداشته باشم سریالهای تلویزیون ایران را تماشا کنم. سریالهای فرانسوی را هم اصلا نمی فهمم. طنزهایشان به نظرم خنده دار نیست و جدی هایشان هم فکر آدم پاستوریزه ای مثل من را بیخود و بی جهت به هم می ریزد. دوست دارم توی دنیای ایزوله خودم بمانم. همسر اما سریالهای فرانسوی و آمریکایی اکشن و تخیلی را تماشا می کند و مشتری پر و پا قرص سیمسون هم هست.
 عمر گل لاله سومین سریال ترکی است که من تماشا می کنم. اما برای همسر اولین. خیلی عجیب است که تا آهنگ تیتراژش را می شنود می آید و تا آخرش هم می نشیند کنارم و با دقت تماشا می کند. حتی اگر وقتی برای کاری رفت  ناراحت می شود اگر من پخش را متوقف نکنم. توی هر قسمت از این سریال هزار تا اتفاق می افتد و تعداد شخصیت ها هم اینقدر هست که چند ماجرای جذابِ همزمان، همیشه وجود داشته باشد. ما هم کلی راجع به عکس العمل شخصیت ها بحث می کنیم، گاهی به خاطر کارهایی که می کنند بهشان بد و بیراه می گوییم و گاهی به خاطر اینکه حالِ آن شخصیتی که دوستش نداریم گرفته می شود خوشحالی می کنیم. خلاصه اینکه این سریال شده راه تخلیه عاطفی هر دویمان. هیجان و خشممان را با اتفاقات داستان می ریزیم دور و با آرامش می خوابیم.
فکر می کنم باید هر کسی یک راهی پیدا کند برای اینکه احساسات بدِ روزش را دفع کند و بعد برود بخوابد. این احساسات که جمع می شوند گاهی وقتها تمام ظرفیت عاطفی آدم را پر می کنند و آنوقت مجبور می شوی سر اولین کسی که به او رسیدی خالیشان کنی. بعضی وقتها این اولین کس، عزیزترین کس است در زندگیت و جبران دلی که شکسته ای، خیلی سخت. بعضی وقتها هم این خشم ها در روابطِ روزانه با آدمهایی که نمی شناسیمشان بروز می کند و عکس العمل آنها باعث می شود تمام روزمان خراب شود. فکر کنم اگر ایران عجالتا از پارازیت انداختن بر روی این سریال دست بکشد، حداقل می تواند امیدوار باشد که کسانی که آن را تماشا کرده اند اعصاب آرامتری داشته باشند. شاید هم لازم باشد یک سریال بینهایت قسمتی با اینجور مضامین خاله زنکی در تلویزیون ایران ساخته شود تا مردم برای تخلیه خشمشان از آن به جای کیسه بوکس از آن استفاده کنند. شاید هم خودمان بازیگران چنین سریالی هستیم و خبر نداریم. شاید آنهایی که در آسمانها هستند داستان روابطِ ما را به عنوان سریال شبانه اشان تماشا می کنند...

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

حسنی به مکتب نمی رفت...

این ضرب المثل حسنی به مکتب نمی رفت ... در مورد زندگی من یکی کاملا درستی اش را نشان داده. از وقتی آمده ایم استراسبورگ فقط 2 بار مهمان داشته ایم؛ از وقتی آمده ایم فرانسه، شرکت فقط چهار پنج بار از من کار جدی خواسته و پژوهشکده پنج شش بار. حالا این دوشنبه هم مهمان داریم، هم برای مهندس باید یک کاری انجام بدهم و هم باید مقاله ام را تصحیح کنم و بفرستم برای پژوهشکده. تازه یک مصاحبه هم خواسته اند با شخصی که اصلا هنوز نمی دانم کیست و باید کلی بگردم تا اسمش را و ایمیلش را پیدا کنم. به اینها اضافه کنید جلسه سال جدید لابراتوار را و یک گزارشی که برای کریستین فرستاده ام و حتما می خواهد دوشنبه راجع به آن حرف بزند. جمعه افتاده دوشنبه اما... هنوز حسنی همان حسنی است!

دارد جدی می شود چیزی که روزی یک بازی بیش نبود...

وبلاگ نویسی بازی بازی دارد جدی می شود. کسانی هستند که من می شناسمشان و روزشان را با نوشته های من شروع می کنند. کسانی هم هستند که من نمی شناسمشان ولی ... از لیست بازدیدهایم پیداست که هر از گاهی سر می زنند. اولش خوب بود چون من احتیاج داشتم که جایزه بگیرم یا تشویق شوم. از اینکه آیدا و نفیسه نوشته هایم را می خواندند و تحسینم می کردند خوشحال بودم. اما حالا همه چیز از دستم در رفته. قبلا نگران بودم که شناختن من روی درک نوشته هایم تاثیر بگذارم؛ حالا باید نگران باشم که از روی نوشته هایم شخصیت مرا قضاوت کنند. با اینکه فکر می کنم شروع این کار یک معجزه بود در زندگی من و از فکر و خیال و افسردگی و نشستن پای سریالهای صد تا یک غاز نجاتم داد، ولی دوست ندارم چیزی برایم قید و بند ایجاد کند و آزادی فکرم را بگیرد. دوست ندارم مجبور باشم خودم را سانسور کنم. حدیث راست می گفت. باید قصدم را از نوشتن مشخص کنم.

پی نوشت: تصمیم گرفته ام برای اینکه مجبور به خود سانسوری نشوم بعضی از پستهایم را عجالتا نگه دارم برای خودم. شاید بعدها گذاشتم که همه بخوانند شاید هم نه. هنوز نمی دانم. ولی مدام به خودم یادآوری می کنم که لازم نیست هر روز بنویسم و لازم نیست همه نوشته هایم را بگذارم روی وبلاگ. اگر یادم نرود شاید کمی آرامتر باشم و از این بی قراری مزمن نجات پیدا کنم.


۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

تواناییهای کِشی

1- وقتی رها به دنیا آمد، با خودم فکر می کردم که من قبلا وقتم را چگونه می گذراندم. با حجم کاری که او ایجاد می کرد فکر کردم که قبلا چقدر زندگیم حوصله سر بر بوده. کمی که گذشت یادم آمد که قبلا هم با همان حجم کار همیشه وقت کم می آورده ام.

2- وقتی در عرض یکی دو ماه در سه مصاحبه دکترا شرکت کردم و به خاطر نداشتن مقاله رد شدم تصمیم گرفتم یک مقاله بنویسم که سال بعد شانس بیشتری داشته باشم. مقاله اول واقعا سخت بود. نمی دانستم باید از کجا شروع کنم و چه بنویسم. خیلی طول کشید تا مقاله نوشتن را یاد بگیرم. با این حال باز هم برایم کار آسانی نبود. وقتی شروع کردم به نوشتن گزارش برای کریستین، ترجیح می دادم که به انگلیسی بنویسم. بعد از یکی دو تا فکر کردم که بالاخره باید یاد بگیرم فرانسه نوشتن را. حالا همه گزارشهایم را به فرانسه می نویسم. البته با کمک مترجم گوگل و یک سایت دیگر که متن را از نظر دستور زبان بررسی می کند. چند روز پیش که ایمیل زدند که یک مقاله بنویسم برای مجله، وقتی کسی که ایمیل زده بود گفت تا اول بهمن مقاله را می خواهند می خواستم بگویم با این حجم کاری که خودم دارم نمی توانم. بعد فکر کردم که از همسر کمک می گیرم. اما نگفتم و نگرفتم. هنوز دو روز تا پایان مهلتم مانده و من مقاله ام را تمام کرده ام. فکر کنم اگر یک مدتی به زبان چینی مطلب بنویسم، نوشتن فرانسه بشود برایم مثل آب خوردن.

3- وقتی ایران بودم هیچ وقت روی تلفن کسی پیغام نمی گذاشتم. برایم کار سختی بود. اینجا که آمدیم برای اجاره خانه در استراسبورگ مجبور شدم بارها پیغام بگذارم. هیچ کدام از آگهی دهنده ها تلفنشان را جواب نمی دادند. چند وقت پیش روی تلفن یک ایرانی پیغام گذاشتم. وقتی قطع کردم تعجب کردم از اینکه توانستم اینقدر باکلاس حرف بزنم!

4- فکر کنم تواناییهای آدم از جنس کِش باشد. هر چه بیشتر بکِشی بیشتر کِش می آید. پس تا می توانی بکِش.

چیزهایی هست که نمی دانم

مشکل نوشته های من این است که هنوز بلد نیستم روی آن جنبه ای که می خواهم خواننده بیشتر جذبش شود تاکید کنم. یعنی هنوز فکر می کنم که کسی که نوشته ام را می خواند همان چیزی را برداشت می کند که من وقتی می نوشته ام در ذهنم بوده. بعضی وقتها هم یک چیزی در مغز من قطعی است؛ بدیهی است؛ اصلا در موردش حرف نمی زنم. بعد می فهمم که آنقدرها هم برای بقیه بدیهی نبوده و... متعجب می شوم. این مشکل را در مقاله نوشتن هم دارم. یعنی نوشته هایم را کسی کامل متوجه می شود که پیشینه علمی مرا داشته باشد و خوب این اصلا خوب نیست. خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم و خیلی چیزها هست که باید مدام به خودم یادآوری کنم.

مرا به یاد بیاور...

مرا به یاد بیاور... نه با بیماری و تنهایی و درد و غربت... مرا به یاد بیاور...  با عشق، با هیجانم از رشد موجودی که من به دنیایش آورده ام، با شوقم برای ایجاد روزهایی بهتر برای دوستان و خانواده ام، با شادیم از زندگی در شهری که مفتون اش شده ام، با لبخندم که حتی شنیدن آهنگ های غمناک هم تاثیری در کمرنگ شدنش ندارد، با شگفتیم از دیدن آدمهایی که بیش از آخرین حد تصور من «انسان» هستند و با خوشحالیم از اینکه آنها مرا می پذیرند و برایم احترام قائلند، با احساس مثبتی که نسبت به خودم و تواناییهایم دارم،... مرا با همه چیزهای خوب به یاد بیاور...


چند روایت نامعتبر در باره عشق

درآمد: این پست را شروع می کنم برای اینکه خودم از خلال تجربیات خودم و چیزهایی که از دیگران شنیده ام بفهمم عشق چیست.
حتی  از صفحه مربوط به عشق ویکی پدیا هم که همه چیز را تعریف کرده، چیزی دست آدم را نمی گیرد. این پست ناتمام است. اگر خواستید کامنت بگذارید به این مساله دقت کنید که شماره ها ممکن است جابجا  شوند. نظرات شما کامل کننده این متن خواهند بود.

عشق چیست؟

1- عشق قطعا چیزی است که اتفاق می افتد. در یک لحظه و یا در یک بازه زمانی بسیار کوتاه. برای اینکه می گوییم عاشق شدم. مثل خسته شدن، قطع شدن، گرسنه شدن، غرق شدن و چیزهایی شبیه به اینها. (به قول رها: چی شد؟...اعط شد!)

2- عشق با شیفتگی آغاز می شود. با حیرت. با تعجب زیاد. چیزی که در موردش می توانی بگویی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. در بیشتر موارد با شناخت، رابطه معکوس دارد. هر چه بیشتر بشناسیش از عشقت کم می شود؛ یا دوست داشتن جایش را می گیرد یا نفرت.

3- عشق اصولا چیزی است که آغاز می شود و چون ابدی نیست قطعا زمانی هم پایان می یابد. بعضی وقتها با مرگ و بعضی وقتها قبل از مرگ.

4- می گویند کلمه عشق از عشقه گرفته شده. عشقه گیاهی است که خود را می پیچد به یک درخت؛ به یک موجود بزرگ تر و قوی تر. پس معشوق حتما باید بزرگ تر و قوی تر باشد. اما زمان که بگذرد این عاشق است که معشوق را اسیر می کند و به بند می کشد. عشق یک بند است.

5- بر خلاف آنچه همیشه شنیده ایم «خدا یکی و عشق هم یکی» معشوق یگانه نیست. آدم می تواند همزمان عاشق چند نفر باشد که البته هر کدام از این عشق ها ماهیتی یگانه دارند. در بسیاری از رمان ها و فیلم ها خوانده ایم و دیده ایم که زنها دو معشوق دارند و بین آنها در نوسان هستند؛ مثل اسکارلت در بر باد رفته که هم عاشق اشلی است و هم عاشق رت باتلر. (اینجا را بخوانید و اگر فیلم را ندیده اید پیشنهاد می کنم ببینید.)

عاشقی چگونه است؟

1- وقتی عاشق بشوی، «گیر» می شوی؛ گیر و درگیر؛ درگیری ذهنی. انگار مغزت با یک چیزی وصل شده به معشوق و نمی تواند خودش را رها کند.

2- فاصله با معشوق با فشار خون، رنگ چهره و ضربان قلب رابطه دارد. به معشوق که نزدیک شوی فشارت می افتد و رنگت می پرد. اما وقتی او را ببینی سرخ می شوی و قلب با صدایش آبرویت را می برد.

3- عشق باعث می شود دقایق برایت مهم شوند. ساعتت را نگاه می  کنی. همه اش منتظری اما بیشتر وقتها خودت هم نمی دانی منتظر چه.

4- همیشه دوست داری در چشم معشوق خوب و زیبا و کامل به نظر بیایی. در انتخاب لباس دقت می کنی؛ آرایش می کنی؛ در آینه نگاه می کنی. دوست داری آنقدر جذاب باشی که او هم «ببیندت».

5- بر اساس موارد قبلی نتیجه می گیریم که مواد لازم برای عاشق شدن عبارتند از:
- دیوانگی به مقدار کافی
- هوای بهاری برای اینکه بتوانی ساعت ها قدم بزنی
- یک پنجره برای اینکه وقتی می روی توی فکر پشت آن بایستی و بیرون را نگاه کنی
- کسی که اینقدر متفاوت باشد که بتواند برای مدتی ذهنت را درگیر کند
- ساعت
- آینه
- کرم پودر برای اینکه سرخی صورتت را بپوشانی

عشق با ازدواج چه نسبتی دارد؟

1- هر عشقی برای ازدواج مناسب نیست. برای اینکه همه عشق ها برای تمام لحظات زندگی نیستند. بعضی وقتها تو فقط عاشق کسی هستی و برایت کافیست که هفته ای یکبار برایت اس ام اس بزند. اگر این یک هفته بشود ده روز آن سه روزش می شود برایت به سختی می گذرد اما اگر با او ازدواج کنی بقیه هفته هم برایت جهنم می شود. در هر رابطه ای بهتر است اول بفهمیم که می خواهیم چه درصدی از زمان زندگیمان را با کسی که عاشقش هستیم بگذرانیم. وقتی این نسبت از 50 درصد گذشت تازه می شود به ازدواج فکر کرد!

2- ازدواج بزرگترین آفت عشق است. بعد از ازدواج خیلی باید مواظب عشق باشی و گرنه می میرد. با چیزهای ساده ای مثل خستگی، کم خوابی، نداشتن خلوت و حریم خصوصی کافی، نپرداختن به علایق شخصی، نداشتن ارتباط با دوستان و هر چیز دیگری که تعادل زندگی قبلیت را به هم بزند. با ازدواج عشق خیلی شکننده می شود. باید مواظبش بود.

3- وقتی عاشق می شویم چشممان برای دیدن عیب های طرف مقابلمان کور می شود اما وقتی با او ازدواج می کنیم هر روز با یک نقطه ضعف جدید در او مواجه می شویم؛ چیزی که قبلا نمی دانستیم. برای نگه داشتن عشق باید هر روز به خودمان یادآوری کنیم که این شخص همانی است که من چند وقت پیش عاشقش شدم. او تغییری نکرده است. باید سعی کنید که او را بپذیرید؛ با همه خوبیهایش و با همه ضعف هایش.

4- در زندگی مشترک حتما مشکلاتی پیش می آید اما مقصر دانستن همسر در بروز این مشکلات عشق را از بین می برد.

5- همیشه در مورد بچه های یکی دو ساله که خیلی دوستشان داریم کلمه «عشق» را به کار می بریم. این مساله به این علت است که بچه هر روزش با روز قبل متفاوت است و هر روز با چیز جدیدی آدم را شگفت زده می کند. برای اینکه عشق را در زندگی مشترک حفظ کنی همیشه باید دستت پر باشد و چیزی برای رو کردن داشته باشی. باید طرف مقابلت را شگفت زده کنی.

6- بعد از ازدواج حتما باید دو طرف انتظاراتشان را از هم مشخص  و برای برآوردن توقعات طرف مقابل تلاش کنند. عشق به هیچ وجه برای زندگی کافی نیست.

7-...


یک تغییر کوچک و یک روز خوب

بعضی روزها یک تغییر کوچک در روالِ روزمره کافیست که روزِ آدم، از این رو به آن رو شود. دیشب با حال بدی خوابیدم و صبح وقتی برای نماز بیدار شدم هم بد حال بودم. اینها کافی بود برای شروع یک روز «گَند». وقتی برگشتم که دوباره بخوابم، رها بیدار شد. صدایش می آمد که همه اش می گفت «نه». نمی دانم به چه چیزی. برایش شیر بردم اما فایده ای نداشت. می خواست بیاید از تختش بیرون. بغلش کردم و با هم آمدیم توی هال. او نشست به تماشای کارتون و من به اصلاح مقاله ام. حس خیلی خوبی بود. تماشای کارهای رها و تماشای خودم که داشتم کار می کردم. کاری که زود تمام می شد و برای دیدن نتیجه اش مجبور نبودم سه سال زحمت بکشم و صبر کنم! الان که با یک حال خوب نشسته ام پشت میزم توی لابراتوار و یک دنیا انرژی دارم برای یک دنیا کار که هنوز نمی دانم از کدامشان شروع کنم.

پی نوشت: دارم یک مقاله می نویسم به سفارش مجله منظر در باره روشنایی شهر و منظر شبانه پاریس. به نظر خودم که بد نشده.  این اولین مقاله ام بعد از شروع وبلاگ نویسی است و برایم مهم است که بقیه در موردش چه نظری دارند.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

چرا من نمی توانم نویسنده شوم

فهمیدم که اصولا تفاوت من با نویسنده ها این است که آنها یک اتفاق ساده، شاید یک عکس را اینقدر با طول و تفصیل شرح می دهند که آدم با خودش فکر می کند چه اتفاق مهمی افتاده. من برعکس. دو سه سال زندگی و تجربه را در یک جمله می نویسم و تمام. خساست اصفهانی ام به نوشتن هم سرایت کرده.

دلم می خواست خانم شوم ولی ... نشد.

مامانم هر وقت می خواست غر بزند می گفت «از سر کار خسته و کوفته برمی گردم خانه؛ تازه باید بروم توی آشپزخانه». برای من بر عکس است. وقتی خسته و کوفته برمی گردم تنها جایی که دلم می خواهد بروم آشپزخانه است. عشق می کنم وقتی موزیک می گذارم برای خودم و شروع می کنم به شستن ظرفها یا پختن غذا. عاشق اینم که صبح ها خانه باشم و بعد از رفتن رها خانه را مرتب کنم. عاشق اینم که وقتی که دارم خانه را تمیز می کنم صدای ماشین لباسشویی بیاید.
خاله ام تعریف می کند که در بچگی وقتی از من می پرسیدند می خواهی چه کاره شوی در اعتراض به دانشجو بودن مادرم و نبودنش می گفته ام «می خواهم خانم بشوم».
خدا به رها رحم کند. حتما آرزوی خانم شدن را از من به ارث برده است. اگر حسرت مادری که می رود سر کار و خانم نیست را بگذاریم رویش احتمالا وقتی بزرگ شود حتی شبها هم توی آشپزخانه بخوابد.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

فرهنگ وبلاگ نویسی

این وبلاگ نویسی یک چیزی شد که من بدون آمادگی واردش شدم. نه به اندازه کافی وبلاگ خوانده ام و نه اصلا اصولش را بلدم. نمی دانم اگر کسی کامنت گذاشت باید جواب بدهم یا نه. نمی دانم معمولا وبلاگ نویس ها چه کار می کنند.
در مورد لینک گذاشتن و اینجور چیزها هم کلا هیچ ایده ای ندارم. وقتی هم که پای پرشین بلاگ پیش می آید و کسانی وبلاگت را می خوانند که اصلا نمی شناسیشان و نمی شناسندت کار خیلی سخت تر می شود.
به نظرم باید یک تصمیم جدی بگیرم راجع به اینکه واقعا می خواهم وبلاگ نویس بشوم یا اینکه فقط چیزهایی  را که هرازگاهی به ذهنم می رسد یک جایی بنویسم که گم نشود و دسترسی به آن هم برای خودم و هم برای دوستانم آسان باشد.
وبلاگ نویس بودن با اینکه ظاهرش ساده به نظر می رسد کار سختی است. اینکه اولا هر روز بخواهی وبلاگت را به روز کنی و ثانیا اینکه خودت را در معرض نقد قرار دهی و اگر دیگران خوششان نیامد ناراحت نشوی.
اینها را گفتم که ... بگویم من فرهنگ وبلاگ نویسی ندارم هنوز. چون به خودم قول داده ام که مدتی وبلاگ خواندن را بگذارم کنار ممکن است تا مدتها هم این فرهنگ را پیدا نکنم. اگر چیزی می نویسم یا کاری می کنم که خلاف اصول است یا برعکس،  کاری را که باید انجام نمی دهم به خاطر «ندانستن» است. اگر شما چیزی در این خصوص می دانید لطفا مرا راهنمایی کنید. ممنون.

پی نوشت: قرار بود من در راستای اینکه دوست دارم نویسنده شوم احساساتم را بنویسم. اما اینجا بیشتر شده جایی که افکارم را می نویسم. نمی دانم این خوب است یا بد و نمی دانم باید چه کار کنم که به جای اینکه مغزم کار کند یک کمی قلبم به کار بیفتد.

«ربیع» مبارک...

نمی دانم چرا این محرم و صفر که تمام می شود انگار بار سنگینی را از دوشم بر می دارند. انگار هوا سبک می شود. انگار می شود نفس کشید. نمی دانم چرا ولی بعضی روزها سنگین هستند و کش می آیند. برای من روزهای آخر صفر خیلی به سختی می گذرند و روز آخر از ظهر برای تمام شدنش لحظه شماری می کنم. خوشحالم که تمام شد.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

من و فهمیه رحیمی و قورمه سبزی و لازانیا

آن زمانی که من دوره راهنمایی را می گذراندم خواندن کتابهای فهیمه رحیمی مد بود. حتی یادم هست برای تولد دوازده یا سیزده سالگیم مامان یکی از کتابهای او را برایم کادو خرید. آن روزها منتقدانش می گفتند که موقع درست کردن قورمه سبزی داستان می نویسد. حالا شده حکایت من. گیرم که قورمه سبزی نه و لازانیا. در نتیجه تفاوتی حاصل نمی شود!

یک پست ناتمام عجالتا بدون عنوان

آدمیزاد چه موجود عجیبی است. خودش خودش را می شناسد و می داند که چقدر با تشویق شدن خوشحال می شود و چقدر انگیزه پیدا می کند. اما نمی دانم چرا در برابر دیگران خسیس می شود و نمی تواند آنطور که باید نکات مثبت طرف مقابلش را ببیند و به او یادآوری کند. شاید هم می بیند ولی لزومی نمی بیند که بگوید.
آدم دوست دارد نزدیکانش از او تعریف کنند. آنها هم بیشتر وقتها دریغ می کنند. یکی که اصلا نمی شناسیش  و قبلا هیچ گونه ارتباطی با او نداشته ای حتی اگر دو سه صفحه هم در مدح پایان نامه ات بنویسد تاثیری در روحیه ات ندارد. اما کافیست که استادت فقط یک کلمه بگوید «خوبه» یا «آفرین» یا... کلماتی شبیه اینها؛ خستگی تمام مدتی که کار کرده ای از تنت و ذهنت بیرون می رود و کلی اعتماد به نفس و انگیزه و انرژی پیدا می کنی برای اینکه این کار و کارهای مشابهش را تمام کنی. متاسفانه بیشتر وقتها این یک کلمه از دهان آن کسی که باید در نمی آید. بعضی وقتها هم باید یکی دور شود تا بفهمیم که چقدر بودنش مهم بوده و انجام چه کارهایی به استعداد و توان او وابسته بوده است. آن وقت هم شاید آن کلمه را بگوییم شاید نگوییم. شاید فکر کنیم که دیگر دیر شده و ...خودش می داند... و اینجور چیزها. یک لحظه هم فکر نمی کنیم که شاید او به شنیدن این کلمه نیاز داشته باشد... ای کاش این کلمات به ظاهر ساده را از نزدیکانمان دریغ نکنیم.

پی نوشت:
1- البته من کلا به اینکه دیدگاه آدم در مورد خودش اینقدر به نظر دیگران وابسته باشد معترضم و فکر می کنم که ما بلد نیستیم خودمان خودمان را ارزیابی کنیم. ولی حتی کسانی هم که به خودشان مطمئن هستند دوست دارند یک وقتهایی به وسیله نزدیکانشان مورد تایید قرار بگیرند.
2- خیلی ها از آشپزی من تعریف کرده اند اما هیچ کدام به اندازه اینکه شنیدم پدرم از من تعریف کرده نچسبید. حتی بزرگترین افتخارم در خانه داری این است که مادرم زمانی که برای تولد رها آمد بعد از برگشتن به ایران گفته که من چقدر کدبانو بوده ام!
3- Je n’ai pas besoin d’amour. J’ai besoin de « ton » amour…

کاکتوس هیچ وقت درخت سیب نمی شود.

گفت می خواهم روی مخ خدا کار کنم. گفتم اگر این همه انرژی را که برای کار کردن روی مخ این پسرهای صد تا یک غاز مصرف کرده بودی خرج خدا کرده بودی الان یکی از اولیاالله شده بودی. بعد فکر کردم که خودم هم یک نفر را دارم که همیشه درباره اش می گویم اگر این انرژی را که صرف این کردم برای یک کاکتوس خرج کرده بودم شده بود درخت و میوه داده بود. فکر کردم که ای کاش این انرژی را برای چیز بهتری صرف کرده بودم. بعد فکر کردم که کاکتوس هیچ وقت درخت سیب نمی شود چون «اقتضای طبیعتش این است» و من چقدر احمق بوده ام که چنین انتظاری داشته ام. آدم باید جای بقیه آدم ها را درست در زندگیش تشخیص دهد و برای هر کسی به اندازه ظرفیتش و به اندازه نیازش انرژی بگذارد. مهم تر آنکه باید از هر کسی بر اساس آن چیزی که هست انتظار داشت نه صرفا بر اساس چیزی که به او می دهیم. سالها اشتباه کرده بودم و نمی دانستم. شاید این فهمیدن هم از خواص سی سالگی باشد.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

مهربانی را باید یاد گرفت

چقدر مهربانی بعضی ها خوب است. چقدر بعضی ها خوب بلدند مهربان باشند. مثل عزیز. استاد الجزایری الاصل لابراتوار ما که روز گردهم آیی سال نو وقتی از آن دور دید که من شیرینی نمی خورم از همان دور بهم شکلات تعارف کرد. بعد هم دوباره یکی را با جعبه شکلات فرستاد سراغم. خیلی چسبید. بعضی ها هستند که مهربانند اما احساس می کنی که مهربانیشان گلویت را گرفته و دارد خفه ات می کند. احساس می کنی زندانی محبتشان شده ای. نمی دانم. فکر می کنم مهربانی کردن را هم باید یاد گرفت. مهربان بودن کافی نیست.

پی نوشت: فکر کردم چه خوب می شود اگر عزیز و کریستین با هم ازدواج کنند و بعد من را هم به فرزندی بپذیرند! البته این فکرم در صورتی عملی بود که کریستین مرد بود و عزیز زن. با این اخلاق مردانه کریستین خیلی خیلی خیلی...خیلی...

ذهن ناآرام

دو سه روز پیش یکی از دوستان قدیمم برایم ایمیل زده بود. یک عبارتی داشت که هنوز ذهنم را درگیر کرده. گفته بود نمی دانم در چه فضای ذهنی هستی... گفتم من در فضای «ذهنی» هستم. مدتی است که فقط با خودم حرف می زنم یا با دوستانی که ارتباطمان از طریق دنیای مجازی است. اینقدر در کله ام حرف بین خودم و خودم رد و بدل می شود که اگر دستگاهی اختراع شود که بتواند آنچه در ذهن می گذرد را مستقیما به پست وبلاگ تبدیل کند من می توانم روزی حداقل بیست تا پست بگذارم.
تصمیم گرفته ام مدتی وبلاگ نخوانم. حتی وبلاگ خانم شین را. شاید مغزم کمی آرام تر شود.

پی نوشت: فقط یک اصفهانی می تواند جمله ای با بیست فعل بسازد... و من یک اصفهانی هستم!

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

درسهایی که من در زمان بیماریم گرفتم یا چگونه یک بیمار خوب باشیم

1- پرسنل بیمارستان نقشی در بیمار شدن ما ندارند پس لازم نیست که آنها را در ناراحتی خود شریک کنیم. اینکه با آنها اخمو و سرد برخورد کنیم کمکی به بهبودمان نمی کند.
2- در مورد بیماریمان در اینترنت جستجو نکنیم. حستجوی یک بیماری در اینترنت آدم را به هزار و یک بیماری دیگر هم مبتلا می کند. نشانی همه بیماریها را در همه آدمها می توان پیدا کرد. مخصوصا نشانه ام اس را در خانم های جوان! هر چه را لازم باشد بدانیم دکتر به ما می گوید.
3- آندوسکوپی که قرار باشد با بیهوشی انجام شود با عمل سزارین و جراجی قلب باز فرق دارد. برای هر عملی به اندازه خود آن عمل بترسیم و نه بیشتر.
4- به افراد بی جنبه ای که مریضی مان را بهانه ای می کنند برای اینکه از کار و زندگیمان سر در بیاورند نگوییم که بیمار هستیم. در غیر اینصورت بعد از اینکه از این بیماری نجات یافتیم باید برای روحمان دنبال دکتر بگردیم.
5- اگر مجبور به انتخاب بین دو دکتر شدیم آنی را که چاق تر و خنده رو تر است انتخاب کنیم. هیچ چیز به اندازه یک دکتر تپل خندان در کم شدن استرس بیمار موثر نیست.
6- اگر دیدید دکتر بیهوشی دارد با شما شوخی می کند بدانید که احتمالا این آخرین جمله ای است که می شنوید و آنقدر بیدار نخواهید بود که جوابش را بدهید.
7- سعی کنید در حد امکان آدمهای کمتری را همراه خود ببرید بیمارستان و گرنه ممکن است از شما کارت شناسایی بخواهند؛ کارتی که در آن تاریخ تولدتان قید شده باشد.
8- اگر در بیمارستان بچه خوبی بودید و زیاد جیغ و داد و گریه نکردید و مادرتان را صدا نزنید می توانید بعد از مرخص شدن برای خودتان جایزه بخرید. البته جایزه ای متناسب با بیماری و نه 5 جفت کفش برای یک آندوسکوپی ساده!


به زودی بقیه تجربیاتم را هم با شما در میان خواهم گذاشت.
پی نوشت: به فرموده همسر گرامی این نکته را هم اضافه می کنم که به تجربیات همسرتان اعتماد کنید. مردها و زنها در درد و ترس تفاوت چندانی با هم ندارند. (جمله دوم از خودم بود!)

در را محکم ببند؛ ممکن است «عشق» سرما بخورد...

این همه زحمتی که برای یادگرفتن زبان فرانسه کشیده ام  اگرفقط برای فهمیدن شعرهای آلبوم جدید سلین دیون به کار می آمد، برایم کافی بود. از اینکه متن آهنگ ها را می فهمم و لازم نیست ترجمه انگلیسی شان را پیدا کنم بیش از حد خوشحالم. وقتی برگشتم ایران می خواهم سعی کنم اسپانیولی، آلمانی و ایتالیایی را هم در یک حد متوسطی یاد بگیرم. هیچ چیز به اندازه سفر برای کشف چیزهایی که تا کنون ندیده ای لذت بخش نیست. بخشی از این چیزها آدمها هستند که خیلی فرق می کند با زبان خودشان برایت حرف بزنند یا اینکه ترجمه حرفهایشان را بشنوی. وقتی این حرف بشود شعر، بشود موسیقی، بشود یک اثر هنری دیگر لذتش قابل توصیف نیست. حتما یک بار امتحان کنید. قول می دهم پشیمان نشوید!

پی نوشت: Referme bien la portière, L’amour peut prendre froid 

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

ما به پرشین بلاگ پیوستیم!

امروز حسب الامر خواهر کوچیکه یک وبلاگ در پرشین بلاگ برای خودم درست کردم. یک نسخه رسمی از چیزهایی که به نظرم اشکالی ندارد کسانی که مرا نمی شناسند بخوانند. هم اشکال ندارد و هم شاید خوششان بیاید حتی. گفت که این کار باعث می شود در معرض نقد قرار بگیرم و شاید حتی دوستان جدیدی پیدا کنم. وقتی پیشنهاد داد اول مقاومت کردم اما به یک ساعت نکشیده تسلیم شدم. تمامی امروزم به پرشین بلاگ بازی گذشت.
این آدرس نسخه رسمی و مرتب و قابل ارائه نوشته هایم:
http://ateegh.persianblog.ir/

تمرین ها و تلاشهایم اینجا می مانند برای خودم و آیدا و نفیسه و ستاره.


مرسی خانم شین

من وبلاگ خواندن را با  نسوان مطلقه معلقه شروع کردم و وبلاگ نوشتن را با روزنگار خانم شین. وبلاگ نسوان را به دلایلی دیگر نمی خوانم ولی وبلاگ خانم شین را روزی چند بار سر می زنم. همه آرشیوش را از اول خوانده ام و واقعا نوشتنش را تحسین می کنم. اینکه لایه لایه خودش را معرفی کرده به خواننده و اینکه از معمولی ترین و همه گیر ترین چیزها شروع کرده را خیلی دوست دارم. از اول نمی آید بگوید من یک خانم مهندس هستم از دانشگاه فلان و یک عالمه کتاب خوانده ام و شعر گفته ام و داستان نوشته ام و... شماها نمی توانید و فقط من می توانم و من خاص هستم و شما عام. یک جوری کم کم جلو می آید که به تو این اعتماد به نفس را می دهد که تجربه کنی وبلاگ نویسی را. شاید اگر از اول می دانستم که او همیشه می نوشته و همیشه خوب می نوشته دیگر این جرات را پیدا نمی کردم که امتحان کنم. الان هم بعد از این همه سابقه در عین حال که می داند که چقدر تواناست جوری وانمود می کند که انگار همه اگر تلاش کنند می توانند. البته به نظر من زنها ذاتا می توانند وبلاگ بنویسند چون خدای توجه به جزئیات هستند. ولی هر کاری روش خودش را دارد و نوشته یکی به دل می نشیند و نوشته یکی نه. می دانم که خیلی ها از او تشکر کرده اند بابت اینکه چیزهایی را نوشته که حس و حال آنها بوده. حتی خودم هم یکبار برایش ایمیل زدم. ولی این بار به این دلیل از او تشکر می کنم که به منی که همیشه ذهنم درگیر ریاضیات بوده جسارت حرف زدن داده. حرف زدن از افکار و احساسات و دریافت های روزانه و ...همه چیز و هیچ چیز. از او تشکر می کنم چون قسمت زنانه مغزم را زنده و فعال کرده.
.........
مرسی خانم شین. امیدوارم چندین برابر این همه انرژی که با نوشتن به زندگی من وارد کردی در زندگی خودت خیلی بیشتر و بهتر و پررنگ تر دریافت کنی.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

دنیا کوچک شده...

1- دنیا خیلی کوچک شده. بین این هزاران هزار وبلاگی که هست من باید مستقیم بروم سراغ وبلاگ کسی که «تصادفا» با یکی از اشخاصی که من مدتهاست تلاش می کنم فراموش کنم همکار بوده.
2- دنیا خیلی کوچک شده. دوستان نزدیکم دارند یک سری از تجربیات تلخ مرا تکرار می کنند. تجربیاتی که مدتهاست تلاش می کنم فراموش کنم.
3- دنیا خیلی کوچک شده. باید بزرگترین راز زندگیم را کسی بفهمد که مدتهاست تلاش می کنم او را و رازهایی که از او می دانم فراموش کنم.
4- دنیا خیلی کوچک شده. باید «تصادفا» از یک مجله ای یک مقاله ای برایم بفرستند برای داوری که نویسنده اش کسی است که من مدتهاست تلاش می کنم فراموش کنم.
5- دنیا خیلی کوچکتر از آن است که بتوان در آن چیزی یا کسی را فراموش کرد.
..............................
6- کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد.
7- مراقب باش چون دنیا خیلی کوچک شده.

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

همسایه ام گرسنه است...

یکسال پیش وقتی می خواستم به خودم یادآوری کنم که زندگی آنقدرها هم سنگین نیست و می شود بیخیالی طی کرد می رفتم توی سایت موداتوا چرخ می زدم. بین هزاران مدل کفش. به خودم می گفتم چقدر ملت کفش می خرند که این همه مدل اینجا هست و زود به زود هم به روز می شود. هر وقت حالم بد می شد یک چیزی انتخاب می کردم. بعضی وقتها سفارش می دادم و بعضی وقتها هم نه. الان گشتن توی این سایت برایم شکنجه شده. وقتی رقم ها را ضرب در چهارهزار می کنم ... و به خودم می گویم با این پول یک خانواده در ایران یک ماهشان را می گذرانند... وقتی همسایه ات گرسنه است غذا از گلویت پایین نخواهد رفت.

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

سی ساله شده ام

همه اش این مدت فکر می کردم که چه شد که «یهو» به وبلاگ نویسی علاقمند شدم. فهمیدم که از نشانه های سی سالگی است؛ و گرنه بیست ساله ها ترجیح می دهند نوشته هایشان را در یک دفتر قفل دار بنویسند و در هزار سوراخ پنهان کنند. من حتی خودم هم نمی دانم دفترهایم را کجا قایم کرده ام. وبلاگ می نویسم چون سی ساله شده ام.

مرا نگاه کن

1- کلاس تنظیم صدا و حرکات بدن است. برای اینکه یاد بگیریم چگونه تدریس کنیم. استاد می گوید برای اینکه توجه همه کلاس را جلب کنیم باید در یک جای مشخص یک انسان فرضی تصور کنیم و با او حرف بزنیم؛ پدرمان، عشقمان یا دوستمان. می گوید باید همه شاگردانمان را نگاه کنیم. می گوید اگر رنگ چشم تمامی شاگردانم را در یک کلاس ندانم اصلا در آن کلاس نبوده ام.
2- می روم تا یک سری از وسایلش که پیش من است بدهم و چیزهایی را که پیش او دارم بگیرم. دارد  جمع می کند که برگردد شهرشان. غمگین است. می گویم ناراحتی. می گوید نه. برمی گردم خانه. برایش اس ام اس می زنم که... «بیمار خنده های توام بیشتر بخند». چیز دیگری به ذهنم نمی رسد. جواب می دهد همیشه نگران روزی بودم که چنین چیزی را از تو بشنوم. به خودم لعنت می فرستم.
3- جلسه تا دیروقت طول می کشد. ماشین ندارم. عذرخواهی می کنم که باید زودتر بروم. خداحافظی می کنم و بدون اینکه اجازه دهم چیزی بگوید راه می افتم سمت نگهبانی که بپرسم از کجا می توانم آژانس بگیرم. اگر یک ماه پیش بود حتما باید او هم همراهم می آمد؛ شاید فقط بخشی از مسیر را و شاید هم تا خانه. نمی ایستم. نگاهش همراهم می آید اما خودش همانجا می ایستد. رویم را برنمی گردانم و قدمهایم را تندتر می کنم. می روم.
4- دعوا کرده ایم. تا امروز کسی درباره ام اینگونه قضاوت نکرده است. همه می فهمند؛ هم دوستان من و هم دوستان او. یکی از بزرگترها می آید و اشتباهات هر دویمان را گوشزد می کند. از هم عذرخواهی می کنیم. یکی دو ساعت بعد می آید و می گوید ای کاش یک چوب برداشته بودی و مرا با آن زده بودی نه اینکه این ماجرا را همه جا پخش کنی. توی نگاهش چیزی است که مرا می ترساند. می خواهم فرار کنم.
5- آخرین جلسه دندانپزشکی است. هشتمی یا نهمی. از دو سه روز پیش جشن گرفته ام که بالاخره قرار است تمام  شود. از بچگی فوبیای دندانپزشکی داشته ام. اصلا بویش فشارم را می آورد پایین. دکتر کارش را تمام می کند و دستکشهایش را در می آورد. دستش را مثل همیشه دراز می کند. دستم را دراز می کنم. خیلی محکم دستم را فشار می دهد. توی چشمهایش نگاه می کنم. برای اولین بار. تازه می فهمم که چرا برای درآوردن یک دندان عقل ساده نه جلسه آمده ام دندانپزشکی.
6- برایش توضیح می دهم که فرهنگ ما با شما خیلی فرق دارد. می گوید ما به هم «تو» می گوییم و وقتی صمیمی باشیم روبوسی می کنیم . گفتم ما به بزرگتر از خودمان می گوییم «شما». می گوید تو هر جور راحتی رفتار کن... توی مهمانی، همکلاسیم می آید جلو و با من روبوسی می کند. او با همسر دست می دهد. من هم دستم را دراز می کنم. نمی بوسمش. یک جور عجیبی نگاهم می کند. مغذب می شوم.
7- می گوید دوستت دارم.می پرسم چشمهایم چه رنگی است؟

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

سه قلوها

دیشب خواب دیدم که منتظر تولد یک نوزاد هستم. قرار بود دختر باشد و اسمش را بگذاریم شیدا. اما همراه با او دو پسر هم به دنیا آمدند. تمام شب توی خواب داشتم برای این دو دنبال اسم می گشتم؛ اسمی که هم به رها بخورد و هم به شیدا. یکی را گذاشتم آرش؛ آن یکی که زودتر به دنیا آمده بود. توی خواب هم فقط آن یکی را بغل کردم. بقیه وقتم به کنار هم گذاشتن حروف گذشت... الف، ر، شین، ه... شهریار و شهرام  و... فکر کردم که ای کاش دختر بود و اسمش را می گذاشتیم شهرزاد. تا صبح به نتیجه ای نرسیدم اما... وقتی از خواب بیدار شدم اسمش شده بود «علی».

پی نوشت: امروز سوم ژانویه و روز اربعین است و من از سه دکتر نورولوژیست وقت ملاقات دارم که البته دوتایشان را لغو خواهم کرد.