۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

عجب چیزی است این ذهن

صبح: نمی دانم چرا از لحظه ای که گفت باردارم نگران شدم. انگار که این بچه قرار نیست به دنیا بیاید. گفتم که تا سه ماه اول نگذشته به کسی نگو. برایش یک عالمه مقدمه چینی کردم در مورد اینکه سقط در سه ماه اول بارداری خیلی رایج است و تعدادش با تعداد بچه هایی که به دنیا می آیند برابری می کند و از اینجور حرفها. یک جوری گفتم که اگر روزی اتفاقی افتاد خیلی خودش را نبازد. صبح اس ام اس زد که خونریزی کرده و دارد می رود بیمارستان. ترس بَرَم داشت. همیشه وقتی حسم می گفت که یک اتفاق بدی می افتد همسر می گفت که تو پیش بینی نمی کنی؛ می سازی.

چند روز پیش: می گفت که در یکی از پاهایش احساس بدی دارد. رفته بود دکتر اما دکتر بیماریش را تشخیص نداده بود. می ترسید که ام اس باشد و دخترش و بچه ای که در شکم دارد بی مادر شوند. وقتی راجع به ترسش با من حرف زد گفتم که آدم وقتی زیاد به یک اتفاق بد فکر کند ذهنش آن اتفاق را می سازد.

ظهر: از بیمارستان که برگشت خانه زنگ زد. گفت که من راست می گفته ام که هر چه را در ذهنت بسازی اتفاق می افتد. گفت تصویر رختخواب خونی را قبلا در ذهنش بارها دیده بود.

الان: مانده ام که ما تصاویر را در ذهنمان می بینیم یا آنها را می سازیم. من دیدم که این اتفاق می افتد یا آن را ساختم؟ او دید که آن اتفاق می افتد یا آن را ساخت؟ هنوز نمی دانم.

The more you believe, the hard you fall …

می خواستیم امسال جشن تولد رها غریبانه نباشد. همه چیز را تدارک دیده بودیم. حتی با اینکه می دانستیم هیچ کداممان کیک نمی خوریم یک کیک حسابی خریدیم. بادکنک و آویز و فشفشه و کلاه بوقی و آب نبات و پاستیل و پاپ کورن... همه چیز بود اما میهمانانمان نبودند؛ یعنی نتوانستند بیایند. می شد که دیشب یک شب فوق العاده باشد برایمان. چون خانواده همسر شام خانه ما میهمان بودند و همه چیز آماده بود تا همه کسانی که رها را دوست دارند هر چند از دور و به صورت مجازی در جشن تولدش شرکت کنند. اما نشد. به خاطر زیرساخت های کشور! اووو و اسکایپ را بسته بودند. نمی دانم حرف زدن یک دانشجو با خانواده اش چه ربطی دارد به زیرساخت های کشور دارد. نمی خواستم از اینجور حرفها بزنم اما... نمی دانم چرا کوچکترین مسائل شخصی امان هم به دولت گره خورده... دیشب می توانست زیباترین شبی باشد که بعد از به دنیا آمدن رها داشته ایم. می شد که با وجود چهارهزار کیلومتر فاصله فکر کنیم که کنار همیم. می شد که نه ما حسرت تنها بودن را بخوریم و نه آنها حسرت اینکه بزرگ شدن نوه اشان را نمی بینند و نمی توانند برایش جشن تولد بگیرند. اما هم شب ما خراب شد و هم شب آنها. آنقدر که نه رها شمع تولدش را فوت کرد، نه ما بوسیدیمش و نه به اندازه کافی عکس سه نفری گرفتیم. فقط برای رها همه چیز عالی بود چون توی ذهنش تصویری از بودن میهمانانمان نساخته بود. ما بغض کرده بودیم برای اینکه یک هفته تمام برای این شب برنامه ریزی کرده بودیم. ما بغض کرده بودیم چون آرزو کرده بودیم و باور کرده بودیم که آرزویمان برآورده می شود. ما بغض کرده بودیم چون امید داشتیم و امیدمان برباد رفته بودیم. ما بغض کردیم اما گریه نکردیم. گریه هم نمی کنیم. ای کسانی که از ناراحت کردن دیگران شاد می شوید... بدانید و آگاه باشید که ما گریه نکردیم و گریه هم نخواهیم کرد. ما فقط قویتر شدیم. همین.

پی نوشت: من خیلی دوست ندارم که عکس های خانوادگی امان را بگذارم توی فیس بوک. اما عکس های دیشب را گذاشتم. برای اینکه به خودم یادآوری کنم که علیرغم همه اتفاقاتی که نیفتاد دیشب شب زیبایی بود و... رهای ما دو ساله شد.

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

برای همه امان متاسفم

برای همه امان متاسفم. در شب تولد دخترم به جای اینکه برایش بنویسم که زندگی بهترین فرصتی است که خدا به انسانها داده باید برایش بنویسم که متاسفم از اینکه باعث آمدنت به این دنیا شدم؛ دنیایی که باید در آن عقایدت را سانسور کنی تا کسی به بی دینی متهمت نکند؛ باید افکارت را سانسور کنی چون کسی تحمل شنیدن حرف مخالفش را ندارد؛ باید شادیهایت را سانسور کنی تا  آنها را از تو نگیرند؛ باید غمهایت را سانسور کنی تا با آنها تو را قضاوت نکنند؛ باید خودت را سانسور کنی تا جا برای بقیه بماند... کی اینطور شد که ما نفهمیدیم؟


۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

فردا... همین فردا

بعد از دو هفته و نیم فردا قرار است بروم لابراتوار و بفهمی نفهمی استرس دارم؛ آنهم خیلی زیاد. مثل همه یکشنبه شبها خسته ام؛ آنهم خیلی زیاد. فرداشب هم قرار است به مناسبت تولد رها میهمانی اینترنتی داشته باشیم و هنوز برای کیک و شمع و کلاه بوقی و بقیه مخلفات فکری نکرده ایم. البته می دانم که همسر دارد یک فیلم درست می کند. من هم آلبوم عکسم را تا فردا آماده می کنم. کادویش را هم سه هفته پیش خریدیم. میهمانهایمان را هم دعوت کرده ایم. خانه هم تمیز است. میهمانی اینترنتی هم که پذیرایی ندارد. شام  هم قرار است قورمه سبزی فریزری بخوریم. فقط می ماند چند تا بادکنک که باید باد شوند و یک کمی تزئین. اما نمی دانم چرا برای همین کارهای کوچک هم اینقدر استرس دارم.

پی نوشت: رها امسال معنای سورپرایز شدن را می فهمد. می خواهم فردا عصر که از مهد می آید سورپرایز شود. راستی باید برایش یک چیزی هم توی وبلاگش بنویسم. 

زندگی روزمره و زندگی وبلاگی

از وبلاگ نویسیم راضی نیستم. احساس می کنم بیش از حد سنگین است. با اینکه بعضی وقتها سعی کرده ام رگه هایی از طنز را وارد نوشته هایم کنم اما به اندازه کافی موفق نبوده ام. بین هر دو پست وبلاگم دو سه تا پست لازم است که باشد در مورد آب و هوا یا روزمرگی یا اتفاقات خنده دار و یا حتی غرغر... ولی نیست. چون اصلا وبلاگ نویسی را شروع کردم برای اینکه ثابت کنم که زندگی فقط روزمرگی نیست. از طرف دیگر هم نمی توانم روزمرگی ها و خاطراتم را برای کسانی بنویسم که نمی شناسمشان و نمی شناسنندم و شاید اصلا برایشان اهمیتی نداشته باشد که دو سه روز دیگر تولد دخترم است و من می خواهم توی غربت برایش جشنی بگیرم که غریبانه نباشد. یا اینکه چهل روز دیگر قرار است همسر تز دکترایش را دفاع کند و هر چیزی که بگویی برایش استرس زاست. ترس از آینده هم خانه امان را پر کرده. نمی دانیم که بعدش قرار است چه بشود؛ چه کار قرار است بکند و چه کار قرار است بکنیم. یا اینکه خانواده همسر درخواست داده اند برای ویزا و تا ده روز دیگر مشخص می شود که می آیند یا نه. (من که مطمئنم با درخواستشان موافقت می شود و می آیند.) یا اینکه منی که برای آمدن پدر و مادر خودم از دو سه ماه قبلش استرس داشتم برای آمدن پدر و مادر همسرم به طرز عجیبی نه تنها هیچ استرسی ندارم بلکه فکر می کنم بودنشان باعث می شود که من و همسر بتوانیم یک کمی استراحت کنیم و با هم باشیم و یک سری از مشکلاتی که با رها داریم هم حل شود. یا اینکه نزدیک بیست روز است که نرفته ام دانشکده و همه اش مریض بوده ام و میکروب ها از بدنم خارج نمی شوند و فقط از نقطه ای به نقطه دیگر منتقل می شوند... یا چیزهایی شبیه به اینها که کم هم نیستند.
ای کاش من هم در همان زمانی که خانم شین وبلاگ نویسی را شروع کرد وارد این دنیا شده بودم.

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

یک همچین آدمی هستم من

توی این وبلاگ گردیها با وبلاگ زنی آشنا شدم که تجربه های تلخ زندگیش در ارتباط با همسرش را به زبان طنز می نوشت؛ چیزهایی که شاید در زمان اتفاق افتادن تا سر حد مرگ عصبانیش کرده باشند اما حالا واسطه ای شده اند برای نشاندن لبخند به لبهای دیگران و به واسطه آنها به لبهای خودش. به نظرم خیلی شجاعت می خواهد که آدم به تجربیاتش اینگونه نگاه کند. البته می دانم که همه آن چیزهایی که این روزها برای ما مهم هستند ده سال بعد یا فراموش می شوند و یا به خاطره ای تبدیل می گردند که با یادآوریشان لبخند می زنیم، اما اینکه کسی در همان زمان به تلخی های زندگیش بخندد برایم عجیب است؛ عجیب و البته تحسین برانگیز.

من از اینگونه تجربه ها ندارم؛ مخصوصا در رابطه با همسر. اما او اگر بخواهد از سوتی های من مطلب بنویسد حتما خیلی خواننده پیدا می کند؛ از گیج بازیهایم، از دوزاری کجم در خصوص بعضی از مسائل که به پاستوریزه بودن بیش از حدم برمی گردد، از وقتهایی که دست و پاچلفتی می شوم، از صبح هایی که هیچ جوری نمی توانم چشمانم را باز کنم، از درهای کمدی که  پشت سرم باز می مانند، از دمپاییهایم که همیشه جایی جا می گذارمشان و هر وقت پیدایشان نمی کنم مال همسر را می پوشم، از شارژر موبایلم که می رود پارک، از موبایلم که همیشه وقتهایی که باید، شارژ ندارد، از ابروهایم که هر وقت می خواهم مرتبشان کنم تا به تا می شوند، از آرایش کردنم که 10 دقیقه هم روی صورتم نمی ماند، از لباسهایم که وقتی از بیرون می آیم جمع نمی کنم، از آشپزیم که اگر غذایی را یک مدت درست نکنم دستور پختش یادم می رود، از رانندگیم که اگر طول ماشین بیست سانیتمتر بلند شود دیگر نمی توانم پشتش بنشینم، از اینکه بلد نیستم غرغره کنم، از لیست خرید که همیشه روی یخچال جا می ماند، از در بطری آب که یادم می رود ببندم، از ذوق کردن بیش از حدم برای غذایی که حتی یک قاشق  از آن را هم نمی خورم و از خیلی چیزهای دیگر که الان یادم نمی آید.
دو سه سال پیش که تنهایی رفته بودم ایران، یک روز صبح ایمیلی از طرف همسر دریافت کردم با این مضمون:
از خواب که برخاستم دمپایی ام نبود
صدایت زدم اما...
زین پس به یاد تو
همیشه دمپایی ام را گم خواهم کرد...
می دانم که اگر روزی نباشم دل همسر برای همه این شاهکارهای من تنگ خواهد شد. شاید آن موقع از آنها هایکو بنویسد و بگذارد توی یک وبلاگ. ممکن است به اندازه وبلاگ «همچین شوهری دارم من» خواننده نداشته باشد اما قطعا تعداد خواننده هایش از وبلاگ خودم بیشتر خواهد بود. یک همچین آدمی هستم من!

پی نوشت:
1-بد است آدم با کارهایش دیگران را بخنداند؟؟؟ (به قول داوود در سریال دزد و پلیس «من شدم آدم بد که موجبات خنده و شادی خانواده را فراهم می کنم!»)
2- این پست را نوشتم که به خودم و همه یادآوری کنم که آدم می تواند به خاطر اشتباهات طرف مقابلش غصه بخورد؛ می تواند به آنها بخندد یا می تواند از آنها شعر بسازد. آدم می تواند به خاطر اشتباهاتش به خودش سرکوفت بزند؛ می تواند به آنها بخنند یا می تواند به آنها شاعرانه نگاه کند. این ما هستیم که انتخاب می کنیم چگونه نگاه کنیم.
3- یک روز عصر که توی ماشین بودیم و رادیو هم روشن بود مجری یک مسابقه اعلام کرد. باید زنگ می زدی و سوتی های طرفت را می گفتی. جایزه اش هم شرکت در یک برنامه معروف تلویزیونین بود. اگر راضی خانم بود حتما برنده می شد.
4- در صورتیکه نوشته های من این شائبه را برای شما به وجود می آورد که چون غرغر نمی کنم و از غصه هایم نمی نویسم حتما آدم بی دردی هستم و خوش به حالم و از این جور چیزها... می توانم بهتان اطمینان بدهم که اشتباه می کنید. زندگی همه ترکیبی است از غم و شادی. این ما هستیم که انتخاب می کنیم کدام بخشش را برای خودمان پررنگ تر کنیم.


به بهانه شانزده هزارمین ایمیل یاهویم

آدم نباید همیشه منتظر فرصتها بماند؛ بعضی وقتها باید خودش فرصتها را بسازد. ... همین.

پی نوشت: این پست شخصی است. دنبال فهمیدنش نباشید. فقط نوشتم که فراموش نکنم.

اندر فواید داشتنِ الگو

1- همیشه می گفتند از پیامبر الگو بگیرید. می شنیدیم که حضرت زهرا برای زنها الگوست. هیچ کس توضیح نمی داد که این یعنی چه و من همه اش فکر می کردم چگونه می توانیم از کسانی الگو بگیریم که حتی تصویرشان را هم ندیده ایم؛ از کسانی که حتی تاریخ تولد و وفاتشان هم درست به ما نرسیده؛ چگونه می توانیم به حرفهایی که می شنویم اعتماد کنیم. می دانستم که نمی توانم از آنها الگو بگیرم اما این حرفها باعث می شد که در ذهن خودم همیشه فکر کنم که الگو باید کامل باشد؛ از هر لحاظ.

2- سالها پیش وقتی بیست و یکی دو ساله بودم پدرم می گفت که بنشین فکر کن ببین می خواهی وقتی چهل ساله شدی به کجا رسیده باشی. من می گفتم چشم؛ اما در دلم فکر می کردم که من حتی نمی دانم فردا می خواهم به کجا برسم... چه برسد به بیست سال بعد.

3- سه چهار سال پیش، فهمیدم که آدم باید برای ارزیابی خودش یک معیار داشته باشد. این معیار می شد همان الگویی که من هنوز نمی دانستم کیست. دلم می خواست یک آدمی از اطرافیانم پیدا کنم که بشود الگویم و وقتی چهل سالم شد برسم به جایی که او الان هست. خیلی گشتم اما کسی را پیدا نکردم. من به دنبال یک آدم کامل و بی عیب و نقص می گشتم اما هیچ کس کامل نبود. هر کسی در یکی دو زمینه موفق بود اما در خیلی از زمینه های دیگر لَنگ می زد.

4- روزی که برای اولین بار از کریستین نوشتم (که همان نوشته شد شروع وبلاگ نویسیَم) احساس کردم چیزی در این زن هست که من دوست دارم داشته باشم. دوست دارم وقتی همسن الان او شدم اینگونه باشم. بعد تر که از نزدیک با خلقیاتش بیشتر آشنا شدم فکر کردم که این تفاوت فرهنگی چیزی است که نمی شود در الگو گرفتن نادیده گرفت. برای همین تجزیه اش کردم و هر جزئی از شخصیت و زندگیش را که دوست داشتم در یکی از آدمهای اطرافم پیدا کردم. آدمهایی که با من هم زبان و هم فرهنگ و هم مذهب بودند.

4- امروز وقتی گفت که آدم باید در هر زمینه ای یک الگو داشته باشد تا راه را گم نکند احساس کردم که من خیلی وقت است که دارم عملا این کار را انجام می دهم. به جز کریستین که الگویم است در رابطه با آینده کاریَم، چند نفر دیگر هم هستند که برایم در یکی از ابعاد زندگیم الگو هستند. مثلا در ارتباطم با خانواده و جامعه، خانم علیزاده؛ در شوهرداری، خاله ام؛ در ارتباط با دوستانم، هدا؛ در وبلاگ نویسی خانم شین؛ در رابطه با جسمم، گلاره؛ در ارتباط با ظاهرم، یاسمین؛ در ارتباطم با خدا، مادرم؛ در ارتباط با روحم، خودم و در ارتباط با رها، خودش. نمی گویم که هر وقت می خواهم یک کاری انجام دهم به این فکر می کنم که این کار در چه حوزه ایست و الگویم در این حوزه کیست و اگر او جای من بود چه می کرد؛ اما اگر برایم این سوال پیش بیاید که دوست دارم نهایت این کار به کجا ختم شود، تصویری در ذهن دارم و همین تصویر کمکم می کند تا برای رسیدن به هدفم برنامه ریزی کنم.

5- الگو داشتن خوب است؛ خیلی خوب. اما اگر آدم روزی بفهمد کسی که در یک جنبه ای از زندگی الگوی او بوده واقعا در آن جنبه موفق نبوده و فقط ظاهرش اینطور نشان می داده خیلی سرخورده می شود. برای پیشگیری از ناامیدیهای آینده، حتما قبل از انتخاب الگو از واقعی بودن آن مطمئن شوید.

پی نوشت: وقتی می گویم که در ارتباط با روحم، خودم الگوی خودم هستم حرفم از روی خودشیفتگی نیست؛ برای این است که می دانم که هر کسی راه خودش را دارد برای وارد شدن به خودش و اساسا نمی شود در این کار الگو داشت؛ همانطور که هر بچه ای با بچه دیگر فرق دارد و خودش به پدر و مادرش یاد می دهد که راه درست  رفتار کردن با او چپست.

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

خستگی های یک سی ساله

تازه فهمیده ام که خیلی طبیعی است که آدم در دهه چهارم زندگیش همیشه خسته باشد. هیچ دوره ای در زندگی اینقدر سخت نیست. نه شور و هیجان و انرژی بیست سالگی هست و نه آرامش و جا افتادگی چهل سالگی. یک ملغمه ای است از یک دنیا چیزهای تازه که باید سعی کنی خودت را با آنها هماهنگ کنی. کار، زندگی مشترک، بچه، خرید خانه و خیلی چیزهای دیگر. باید سعی کنی جا بیفتی؛ مثل روزهای اول در یک خانه جدید. وقتی چهل سالت شد دیگر اگر می خواستی ازدواج بکنی کرده ای و اگر نه دیگر معلوم است که نمی خواهی بکنی؛ اگر می خواستی بچه دار شوی داری و احتمالا اولین بچه ات دارد می رود مدرسه و اگر نه هم دیگر قیدش را زده ای؛ کارت هم مشخص است؛ دیگر خیلی کم احتمال دارد که بخواهی محل کارت را عوض کنی؛ همینطور خانه ات را. شاید برای همین باشد که می گویند مردها در چهل سالگی دوباره عاشق می شوند؛ زنها هم احتمالا افسرده.
آن قدیمترها که  دختران در هیجده سالگی ازدواج می کردند و در بیست و هشت سالگی چهار تا بچه قد و نیم قد داشتند احتمالا همین حرفهایی را که ما الان درباره سی و خورده ای سالگیمان می زنیم در باره بیست و خورده ای سالگیشان می زدند. با این تفاوت که آدم در بیست و خورده ای سالگی خیلی پر انرژی تر است. نه جسمش اینقدر خسته و بی حال است و نه روحش اینقدر زخم خورده.
باید راهی پیدا کنیم برای بالابردن انرژی و توان روحی و جسمی امان چون هنوز خیلی از راه مانده. باید پر انرژی و شاداب به حرکتمان ادامه دهیم نه خسته و خمود. باید راهی پیدا کنیم.

برنامه ای برای صرفه جویی در مصرف انرژی

به این نتیجه رسیده ام که بیشتر مشکلات و خستگی ها ناشی از نداشتن نظم است. بی برنامگی بخش خیلی بزرگی از ذهن را درگیر می کند. اینکه نمی دانی فردا که از خواب بیدار شوی چه اتفاقی قرار است بیفتد؛ چه قرار است بخوری؛ کجا قرار است بروی و چه قرار است بکنی. تا الان چند بار سعی کرده ام که به زندگیمان نظم و برنامه بدهم اما نشده. علتش هم یک کمی بی برنامگی عمومی معمارهاست؛ یک کمی شیرازی بودن همسر و یک کمی هم حضور رها که بعضی وقتها برای یک کار کوچکش باید یک ساعت وقت صرف کرد. البته نقش تلفن های شبانه خانواده من و اووو بازی ها را نباید نادیده گرفت. یک شب هیچ کس حال آدم را نمی پرسد؛ یک شب هم سه چهار تا مهمان مجازی داری.
یک مشکل دیگر من هم این است که همیشه لپ تاپم روشن است و این یعنی یک وقتهایی خودت وسوسه می شوی که بروی سراغ کسانی که آنلاین هستند و یک وقت هم کسی سراغت می آید که نمی توانی از مصاحبتش بگذری.
فرانسویها را به این دلیل دوست دارم که آسمان هم که به زمین بیاید ساعت 12 می روند ناهارشان را بخورند. قهوه و سیگار هم ساعت دارد. ده صبح، چهار بعد از ظهر و هشت شب. اینقدر همه چیز ساعت قطعی دارد که سارکوزی برای ماه رمضان گفته بود که مسلمانان روزه هایشان را بگیرند اما قهوه ساعت هشتشان را فراموش نکنند.
می خواهم یک مدتی مثل فرانسویها زندگی کنم. یک هفته آزمایشی. ساعت مشخص برای صبحانه و ناهار و شام؛ برنامه غذایی مشخص برای طول هفته؛ مشخص بودن روزهایی که می خواهم خانه بمانم؛ تنظیم ساعت خواب رها و ساعت های مهمان بازی اووویی و تلفنی؛ حتی ساعت حمام و شاید خوابیدن و بیدار شدن و ... همه چیز. شاید یک کم خشک باشد اما نیاز دارم تا در مصرف انرژیم صرفه جویی کنم و تا آنجایی که فهمیده ام نظم بهترین راه حل است. می خواهم مثل منظم ها زندگی کنم!

پی نوشت: وااااااااااای چقدر کار سختی بود این برنامه نوشتن. یک ساعت زمان برد تا بتوانم برای یک هفته خانواده برنامه ریزی کنم. امیدوارم هفته بعد از نتیجه اش راضی باشم.

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

وقتی شاگرد برای استادش غیرت می زند!

امشب همه خواب زده شده اند. مثل من. همسر و رها خوابند اما...  در همین فاصله ای که از خوابیدن آنها گذشته، من با یک دوست قدیمی در ایران چت کردم، یک پست وبلاگ نوشتم، یک کمی وبلاگ گردی کردم و تازه خانواده همسر هم آمدند توی اووو اما از همه عجیب تر... یک ایمیل از کریستین دریافت کردم. حالا توی ایران چهارشنبه شب است و بیشتر ملت فردا تعطیلند اما یک فرانسوی حتما باید الان خواب باشد! تعجبم وقتی بیشتر شد که یک ربع بعد از ایمیل کریستین، یک ایمیل دیگر دریافت کردم از لوران، یکی دیگر از اساتید لابراتوار. تصویر این زوجهای عشقولانه آمد توی ذهنم که با هم رفته اند مسافرت و آخر شب که برمی گردند هتل به نوبت می نشینند به چک کردن ایمیلهایشان. مثل ما وقتی فقط تبلت همسر هست! از تصور اینکه کریستین با لوران باشد حالم بد شد... یعنی حسودیم شد شاید یا غیرت زدم یا ... نمی دانم. یعنی فقط یک ذهن ایرانی می تواند از توالی شاید تصادفی دو ایمیل در دقایق آخر روز چهارشنبه وسطِ تعطیلاتِ زمستانیِ دانشگاه ها چنین داستانی بسازد. ای کاش وقتی همسر رفت بخوابد من هم رفته بودم.

پی نوشت: امروز همسر گفت که تکیه کلام من شده «نمی دانم». آخر همه جملاتم یک نمی دانم هست چون واقعا خیلی چیزها هست که نمی دانم!

فردا نوشت: دیشب موقع خواب یادم آمد که لوران حلقه دستش است و تازه یک دهسالی هم از کریستین جوانتر است. خیالم حسابی راحت شد!

صدمین پست وبلاگ

این صدمین پست این وبلاگ است و نزدیک سه ماه است که من دارم می نویسم. می دانم که خیلی زود است برای قضاوت کردن اما... من مثل همیشه عجولم. هنوز چیز بیشتری از روز اول در باره وبلاگ نویسی نمی دانم. هنوز نمی دانم که چه می شود که یک وقتی یک چیزی می نویسی که فقط نوشته باشی؛ اما نوشته ات آنقدر خوب از آب در می آید که از خواندن دوباره اش سیر نمی شوی و یک وقتی هم برعکس... یک سوژه خیلی خوب داری اما نمی توانی منظورت را خوب و واضح بیان کنی؛ افراد خیلی کمی متوجه عمق چیزی که نوشته ای می شوند؛ آنقدر که خودت هم فکر می کنی شاید بد نوشته ای.
پرشین بلاگ به پست چهل و چندمین رسیده است. شاید وقتی آنجا به پست صدمی برسد یک کمی طبیعی تر و راحت تر باشم در نوشتن.
نمی دانم یک نفر باید چند پست بنویسد که بشود وبلاگ نویس ولی ... می دانم که خودم هنوز با وبلاگ نویس شدن خیلی زیاد فاصله دارم.

پی نوشت: با اینکه وبلاگ پرشین بلاگ را به اصرار نفیسه درست کردم اما خیلی دوستش دارم. قالب صفحه اش همان چیزی است که فضای ذهنی مرا تصویر می کند. اینجا هنوز آن صورتی را که می خواهم ندارد.

لینک وبلاگم را در فیس بوک گذاشتم

دو سه روز پیش یک کار خفن! کردم. یکی از پست های پرشین بلاگم را با لینک خودش گذاشتم در فیس بوک. پست کلاس صدا (هر 4 تایش را کنار هم) که البته به عنوان یک پست وبلاگی خیلی طولانی بود اما می خواستم یک لینک بگذارم و مطمئن باشم کسی که می رود به این لینک لازم نیست جای دیگری دنبال ادامه مطلب بگردد.
همسر گفت که کار زیاد جالبی نیست که برای ملت ایمیل بزنم که ایهاالناس بیایید وبلاگ مرا بخوانید. برای همین این کار را کردم که بعد ها کسی گله نکند که چرا به ما نگفتی که وبلاگ داری. (البته همسر معتقد است که فقط دخترها ممکن است چنین گله ای بکنند و برای پسرها اصلا چنین چیزی مهم نیست!)
نمی دانم کسی فهمید که این وبلاگ من بوده یا نه... اما بیشتر کسانی که توی وبلاگم چرخ زدند و بقیه پست ها را هم یک نگاهی انداختند از فرانسه بودند. شاید به علت یک جور همذات پنداری یا شاید هم برای شناختن بیشتر کسی که پست چهره من است... نمی دانم. کسی کامنتی نگذاشت و عکس العملی نشان نداد. معلوم است که هنوز از هویت نویسنده مطمئن نشده اند! بیشتر کسانی هم که توی فیس بوک لایک زدند دوستان همسر بودند چون او هم لینک مرا به اشتراک گذاشت.
نمی دانم کار درستی کردم یا نه... اما به هر حال کردم! باید یک کم بیشتر صبر کنم تا نتیجه اش معلوم شود و بشود یک ارزیابی درست داشت.

عطیه یا مامان

رها دارد دو ساله می شود و من دو سال است که مادرم و باور کردنش هم برای خودم سخت است و هم برای رها. قبل تر ها همیشه مرا عطیه صدا می زد. تازگی ها یاد گرفته که بگوید مامان. یکی از بازیهایش این است که می گوید عطیه و من می گویم بله؛ بعد می گوید مامان و باز هم من می گویم بله؛ و تعجب می کند از اینکه من هم عطیه ام و هم مامان. هیچ کس بهتر از رها مرا نشناخته است!

رازِ جوانیِ روح

1- قبل ترها اصلا دوست نداشتم کِرِم بزنم. از اینکه چیزی روی پوستم باشد بدم می آمد؛ آن هم یه چیز چرب. حتی در دوره راهنمایی و دبیرستان هم لوسیون های بدبوی جوشهای دوران بلوغ را به زور استفاده می کردم. اما حدود یک سال پیش، جذبِ یک تبلیغ تلویزیونی شدم. تبلیغِ سِرُم راز جوانی اورئال با اسم روشنایی. یک جور لوسیون روشن کننده بود که یکی دو درجه پوست را شفاف می کرد. اینقدر از تبلیغش و از اسمی که برایش اننخاب کرده بودند و از مدل بسته بندی اش خوشم آمد که با وجود اینکه به نسبت گران بود یکی خریدم و بر خلاف همه مشابه های قبلی، خیلی منظم استفاده کردم. تجربه خیلی خوبی بود.  شب می زدی و می خوابیدی؛ صبح که از خواب بیدار می شدی یک احساس تمیزی و سبکی داشتی که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نبود. حتی مثل کِرِم های لایه بردار هم نبود که صورت آدم را پوست پوست می کنند. خیلی آرام و ملایم لایه لایه از پوستت برمی داشت تا کم کم پوست زنده و باطراوت شود. اینقدر از این کرم خوشم آمد که برای مادرم و مادر شوهرم هم خریدم و به خیلی های دیگر هم توصیه کردم. بعدتر ها فهمیدم که این مارک تجاری راز جوانی برای دهه سی سالگی درست شده؛ برای از بین بردن اولین چروکها و نشانه های خستگی از پوست. برای از بین بردن آثار گذشت زمان از چهره. برای جوانتر شدن و شادابتر شدن.

2- ای کاش یک کرمی هم بود برای جوان کردن روح. برای پاک کردن زنگار ها و خستگی ها. آن وقت من یکی حتما مشتری اش می شدم. یک چیزی که می زدی و می خوابیدی و هر صبح موقع بیدار شدن می دیدی که تعدادی از نقاط تاریک مغزت روشن شده اند؛ هر روز لایه لایه از خستگی های ذهنت کم می شد و چین و چروک های تجربه های تلخ روحت صاف می شد... شاید هم اکسیری وجود داشته باشد که من نمی دانم... اگر جایی چیزی دیدید که می تواند روح را جوان کند حتما به من هم خبر دهید. به من و همه سی ساله ها. نمی دانم چرا ما سی ساله ها  همه اینقدر خسته ایم.

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

کلاس صدا - برداشت من

من فکر می کنم که آنچه که در کلاس صدا در باره تغییر ریتم و آنتراکت و تنش و آرامش گفته شد، به همان اندازه که در کلاس درس و سخنرانی و ارائه و اینجور چیزها می تواند مفید باشد، به درد روابط انسانی می خورد. رابطه های عاشقانه، دوستانه و بیشتر از همه رابطه بین زوج ها. با ترکیب درست ریتم  های آرام، متوسط و سریع و قرار دادن به اندازه و به موقع سکوت می توان یک رابطه را زنده، پویا و تازه نگه داشت. خیلی سخت است که وقتی یک رابطه عاشقانه به یک زندگی مشترک رسید، عشق را مثل قبل نگه داشت. چون عشق با انتظار و دلتنگی و نرسیدن و آرزو کردن است که تعریف می شود؛ اما وقتی با یک نفر زندگی مشترکت را شروع کردی دیگر هیچ کدام از اینها وجود ندارند. برای همین باید تلاش کرد تا عشق همانطور تر و تازه و همانطور سازنده و پرشور بماند و حال آدم را خوب کند. باید تلاش کرد. خیلی. من که هنوز نفهمیده ام باید چه کار کرد. ولی فکر می کنم با این ایده ها می شود یک برنامه خوب تنظیم کرد که به نیازهای هر دو طرف چه در ارتباط با خودشان و چه در ارتباط با طرف مقابل پاسخ داده شود. 

کلاس صدا - جمع بندی استاد

بعد از آن 17 ساعت پرهیجان، بالاخره زمانِ آن چیزی که همه امان منتظرش بودیم رسید. اینکه بفهمیم از این تمرین ها و ایده ها در تجربه های واقعی چگونه می شود استفاده کرد.

1- استاد گفت که ایده اصلی در برنامه ریزی برای یک سخنرانی، چگونگی ترکیب ریتم هاست. باید بخش های مختلف کارمان را همانگونه که سه ریتم اسپید و موو و نوتر را ترکیب می کردیم، در کنار هم بچینیم و زمان مناسب برای آنتراکت را مشخص کنیم. مثلا اگر یک بخش از کلاس کاملا شنیداری است، یک بخشی از آن کاملا دیداری و یک بخش دیگر ترکیبی از هر دو، می توان گفت که اولی اسپید است، دومی موو و سومی نوتر. برای همین بهتر است که بخش شنیداری را بگذاریم برای آخر کار و بخش ترکیبی را در وسط و با بخش دیداری شروع کنیم. این مثال را می شود به صورت دیگری هم بیان کرد؛  اینکه یک بخش از کلاس کاملا استاد محور باشد، یک بخش دانشجو محور و یک بخش تعامل هر دو. اینکه این بخش ها چگونه کنار هم قرار بگیرند در جلبِ توجه دانشجویان خیلی مهم است. (به ترکیباتی که خودش برای اداره کلاس به کار گرفت دقت کنید.)

2- در مورد تعداد پرده ها، استاد گفت که برای یک برنامه 15 تا 30 دقیقه ای باید حداکثر 3 پرده داشته باشیم؛ برای 30 تا 120 دقیقه حداکثر 5 پرده، برای 4 ساعت 7 پرده و برای یک برنامه تمام روز 9 پرده.

3- در خصوص آنتراکت ها، باید به کشش شنوندگانمان توجه کنیم. وقتی کسی در جمع خمیازه می کشد یعنی بحث خسته کننده شده و به یک تنفس نیاز است. فاصله تنفس ها نباید مساوی و زمان آنها نباید قابل پیش بینی باشد. مثلا در مورد کلاس خودش، بر اساس تجربه، کسانی که در کلاس تراک شرکت کرده بودند انتظار داشتند که در اولین روز کلاس صدا هم بعد از ناهار یک استراحت کوتاه داشته باشیم؛ در حالیکه این اتفاق نیفتاد. این مساله باعث شد که در روز دوم، این تجربه استراحتِ بعد از ناهار برای همه تازگی داشته باشد.

4- استاد گفت همانطور که در تمرین حیوانات و ماشین ها و داستان آخری، مهم داشتنِ تصمیم بود و برنامه برای شروع و ادامه و پایان، در یک سخنرانی هم باید دینامیک برنامه را سخنران تنظیم کند؛ باید از قبل برای آن فکر و برنامه ریزی کند. اگر قرار است یک سمینار ارائه شود که صرفا شنیداری و بدون تصویر یا فیلم است، می توان با پرسیدن سوال، ریتم را تغییر داد. مثلا اینکه استاد بگوید 5 دقیقه وقت می دهم تا در مورد این موضوعی که مطرح کردم با کناریهای خود صحبت کنید. یک روش دیگر برای تغییر ریتم، استفاده از داستان یا خاطرات شخصی است. یعنی اگر موضوعی که مطرح می کنیم صرفا تئوری است، می توانیم از یک تجربه شخصیِ مرتبط با موضوع شروع کنیم و بعد بحث را به تئوریِ صرف بکشانیم. یک روش دیگر این است که یک شیء یا کتاب مرتبط با موضوع سر کلاس بیاوریم و زمانی که می خواهیم در ریتم تغییر ایجاد کنیم در اختیار شرکت کنندگان قرار دهیم تا یکی یکی نگاه کنند.

5- در آخر استاد از همه خواست که برداشتشان از کلاس و نظرشان را بگویند. من فقط یاد این جمله افتادم که «موفقیت تصادفی به دست نمی آید.»

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

کلاس صدا - روز دوم

1- در اولین بخش کلاس، استاد  دوباره بحث آن حالتهای هفت گانه بین تنش و آرامش را مطرح کرد. سه تا از آن حالت ها را انتخاب کرد و سه اسم برایشان گذاشت. اسم حالت رهایی را گذاشت موو (به معنای نرم)؛ اسم حالت خنثی را گذاشت نوتر و اسم حالت القا را گذاشت اسپید (به معنای سرعت). بعد سعی کرد که با تغییر ریتم و تون صدایش این سه حالت را به ما نشان دهد. حالت اول آرام و ملایم، حالت دوم متوسط و خنثی و حالت سوم بلند و سریع.

2- در بخش بعد از ما پرسید که اگر بخواهیم 5 تابلو را با ترکیبی از این سه حالت ارائه دهیم، چه ترکیبی را انتخاب می کنیم؛ چه تعداد از هر کدام و با چه ترتیبی. جوابها خیلی متنوع بود. من شخصا فکر می کردم که باید از موو شروع  و با اسپید تمام کرد. فکر می کردم که دو اسپید نباید پشت سر هم بیایند. کلا از حالت نوتر هم زیاد خوشم نمی آمد. برای همین نتیجه می شد موو، اسپید، موو، نوتر، اسپید. بعضی ها سه تا اسپید گذاشته بودند؛ بعضی ها سه تا نوتر.

3- استاد از گروه های دیروزی خواست که سه بند از شعر دیروزشان را انتخاب کنند و هر بند را در یکی از سه حالت اسپید، موو و نوتر بخوانند. هدف این بود که ما را متوجه این نکته کند که برداشت دیگران از چیزی که می گوییم به ریتم حرف زدنمان بستگی دارد.

4- در بخش بعد، تمرین گرم کردن صدا با صدا و ژست تکرار شد. اول استاد یک سری حرکت و صدا تولید می کرد و ما تکرار  کردیم. بعد هر نفر سه حرکت و صدا ایجاد می کرد و بقیه تکرار کردند.

5- بخش بعدی کلاس یک تمرین نسبتا سخت بود. از گروه ها خواسته شد پنج تابلو از پنج شغل یا وسیله بسازند؛ با ژست و صدا. سه اسپید، یک موو و یک نوتر. یک ساعت زمان داشتیم اما خیلی طول کشید که ما بفهمیم دقیقا باید چه کار کنیم. باید نقش وسیله را بازی می کردیم و نه نقش انسان را. این بار هم استاد تاکید کرد که مهم داشتن تصمیم است برای شروع و ادامه و پایان و برای وصل کردن تابلوها به هم. ما این 5 تابلو را انتخاب کردیم: دی جِی و دیسکو، ناقوس کلیسا، آتش بازی، جاروبرقی و ریزش بهمن. برای اولی، یکی کی بورد بود و یکی دی جِی و دو نفر دیگر می رقصیدند؛ برای دومی دو نفر طناب ها را می کشیدند و دو نفر دیگر ناقوس ها بودند که حرکت می کردند؛ در تابلوی سوم هر کداممان یک جور فشفشه بودیم که با شکل و صدای متفاوتی از بقیه در فضا می چرخید؛ در چهارمی یک نفر جاروبرقی بود و بقیه آشغالهایی بودند که به سمت آن جذب می شدند؛ در آخری هم همه امان چسبیده به دیوار ته سالن ایستادیم و بعد به صورت خمیده در حالی که دستهایمان را می چرخاندیم به سمت تماشاگرانمان حرکت کردیم و در آخر جلوی آنها روی زمین خوابیدیم... و نمایشمان تمام شد. یکی از گروه ها دستگاه قهوه ساز را انتخاب کرده بودند؛ از آنهایی که پول می اندازی و برایت قهوه می دهد بیرون. یک گروه دیگر هم شده بودند توالت فرنگی. این به نظرم جالب ترین تابلو بود بین همه گروه ها. بعد از اینکه همه کارشان را ارائه دادند استاد شروع کرد به تحلیل کارها. در باره کار گروه ما گفت که باید کلا صدای بیشتری تولید می کردیم. ریزش بهمنمان را هم با موج سواری اشتباه گرفته بود. وقتی گفتیم منظورمان برف بوده و نه آب، گفت باید اولِ کار از یک تصویر آشنا استفاده می کردیم که برف را تداعی کند؛ مثلا یکی از ما می شد یک اسکی باز که ناگهان متوجه سقوط بهمن می شود.

6- کلاس بعد از ظهر با تمرین تنفس آغاز شد. اول روی زمین دراز کشیدیم و به نفس کشیدنمان دقیق شدیم. به اینکه وقتی کسی هیچ فشاری را تحمل نمی کند و هیچ تنشی ندارد چگونه نفس می کشد و چه اندام هایی در هنگام دم و بازدم حرکت می کنند. استاد به همه 20 دقیقه وقت داد که در رویاهایشان غرق شوند و این باعث شد که بعضی ها خوابشان ببرد یا چرت بزنند. روز قبل یکی از بچه ها که در دوره تراک هم شرکت کرده بود گفت که استاد بعد از ناهار اجازه می دهد یک کمی بخوابیم اما این اتفاق آن روز نیفتاد.

7- بعد از چرت، استاد بچه هایی را که در کلاس تراک شرکت کرده بودند جدا کرد و بقیه را به عنوان شاگرد بین آنها تقسیم کرد. قرار شد که هر کسی که در دوره تراک بوده آن چیزهایی را که در باره تنفس در آن کلاس یاد گرفته به شاگردانش توضیح دهد. سرگروه ما اول از نقش دیافراگم در تنفس گفت؛ اینکه در هنگام دم دیافراگم پایین می آید تا فضا باز شود و شش ها بتوانند از هوا پر شوند و در هنگام بازدم دیافراگم بالا می رود تا به شش ها فشار وارد کند و شش ها از هوا خالی شودند. از تنش دم و آرامش بازدم گفت و اینکه شنونده ریتم تنفسش با ریتم تنفس گوینده تنظیم می شود. اگر ما تنش داشته باشیم این تنش به شنونده منتقل می شود و پس از مدتی، از شنیدن حرفهای ما خسته می شود و دیگر گوش نمی کند؛ اگر هم بیش از حد آرام صحبت کنیم خوابش می برد! یک تمرین جالب هم انجام دادیم. گفت فرض کنید می خواهید در کلاس را باز کنید و وارد شوید و سلام کنید. اگر باز کردن در با دم همراه باشد آنوقت بستن در می شود همراه با بازدم و سلام کردن همراه با دم که تنش است و تنش را به حاضران القا می کند؛ اما اگر باز کردن در با بازدم همزمان باشد موقع سلام کردن هم آرامش داریم.
بعد از توضیحات سرگروه ها، استاد از همه شاگردان گروه ها خواست چیزهایی که یاد گرفته بودند برای همه بازگو کنند. خودش هم یک سری توضیحات به آنها اضافه کرد و از ما خواست که تنفسمان را در سه حالتِ نزدیکِ به خواب، بیدار ولی راحت و در حالت خطر (مثلا ترس) با هم مقایسه کنیم.

8- در بخش بعد استاد همه را به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه وسط سالن ماند و گروه دیگر روی صندلی ها مستقر شد به تماشای گروه اول. استاد یک سری جملات فانتزی و بی معنی می گفت و گروهی که وسط بودند باید آنها را با حرکت و صدا تولید می کردند. مثلا گربه ای که زبانش در یک پوست گردو گیر کرده یا اکسان سیرکونفلکس (یکی از علایم الفبای فرانسه). هر گروه دو بار و هر بار حدود 15 عبارت را بازی کرد. من خیلی از عبارت ها را متوجه نمی شدم ولی فهمیدن یکی از کلمات عبارت کافی بود تا بتوانم در ذهنم تصویری از آن بسازم و تصویرم را اجرا کنم.

9- در بخش بعد، استاد به نقش تنفس «به معنای مکث، توقف یا آنتراکت» در سخنرانی اشاره کرد. اینکه برای یک سخنرانی با یک مدت زمان مشخص باید آنتراکت هایی در نظر بگیریم. توضیحاتش خیلی کلی بود و ما در این مرحله چیز زیادی از حرفهایش متوجه نشدیم. فقط گفت که زمان آنتراکت ها نباید قابل پیش بینی و با فاصله یکسان انتخاب شود.

10- در آخرین تمرین، استاد از گروه ها خواست که 5 پرده با یک داستان بسازند و یک بند از آهنگشان را به دو صورت موو و اسپید به عنوان آنتراکت بین پرده ها اجرا کنند. برای ریتم خود پرده ها هم باید 3  اسپید، یک موو و یک نوتر را انتخاب می کردیم. گروه ما، زندگی را انتخاب کرد؛ از فصلها شروع شد و در پرده آخر جهان مدرن را تصویر کردیم. پرده اول زمستان بود با ریتم اسپید؛ همان اسکی باز و ریزش بهمن. اولین آنتراکتمان را ته همین پرده گذاشتیم؛ زمانی که بهمن به جلوی تماشاگران رسیده بود. پرده دوم بهار بود با ریتم نوتر؛ شکوفایی درختان و گلها و وزش نسیم. پرده سوم تابستان بود با ریتم اسپید. یک گروه والیبال ساحلی بازی می کردند. یک گروه دیگر هم مشغول شنا بودند که ناگهان متوجه حمله کوسه ها می شوند و فرار می کنند. پرده بعد پاییز بود با ریتم موو. برگهای پاییزی با وزش ملایم باد روی زمین می افتادند. آنتراکت دوم پایان همین پرده بود. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودیم آهنگمان را با صدای ملایمی خواندیم. صحنه آخر تکامل بشری بود؛ از جنین در شکم مادر شروع شد؛ بعد تولد و رشد؛ چهار دست و پا راه رفتن و بعد بلند شدن. بعد رسید به دنیای مدرن؛ موبایل و تبلت؛ و بعد هم شد سال 2050؛ آدمها روبات شده بودند و بعد... جهان منفجر شد. استاد برای طراحی این پرده خیلی به ما کمک کرد.
این بار هم مثل همه تمرینهای قبلی، استاد کار گروه ها را نقد کرد و نقاط مثبت و منفی اشان را گفت. اینکه ما یکی از آنتراکت هایمان را همانگونه که خوابیده بودیم اجرا کردیم، یکی از نکات مثبت کار گروه ما معرفی شد؛ اینکه توانسته بودیم آنتراکت را با پرده اصلی تلفیق کنیم.

بعد از تمام شدن این تمرین، در حالیکه فقط یک ساعت از کلاس باقی مانده بود، استاد شروع کرد به جمع بندی و ارائه راهکار برای کلاس ها و سخنرانی های واقعی. در پست بعدی در این باره خواهم نوشت.

با خودت مهربان باش...

1- از روزی که گفت «با خودت مهربان باش»، دارم مدام این جمله را در ذهنم زیر و رو می کنم. تازه فهمیده ام که چقدر نسبت به خودم نامهربان بوده ام؛ حتی گاهی بی انصاف و گاهی سخت گیر و گاهی... اولش اصلا نمی دانستم که اینکه با خودم مهربان باشم یعنی چه کار کنم. بعد از سه چهار روز یک کمی فهمیده ام. با خودم مهربان باشم یعنی وقتی با خودم حرف می زنم از کلمات محبت آمیز استفاده کنم؛ وقتی کاری را تمام می کنم به خودم خسته نباشید بگویم؛ به نیازهای جسمی و روحی و عاطفی ام توجه کنم؛ به اندازه کافی استراحت کنم؛ اگر اشتباهی مرتکب شدم خودم را ببخشم؛ وقتی خسته ام از خودم کار بیشتری نخواهم؛ برای رسیدن به آرزوهایم دعا کنم؛ با مناسبت و بی مناسبت برای خودم هدیه بخرم؛ خودم را به ناهار در یک رستوران خوب دعوت کنم؛ برای شنیدن حرفهای خودم وقت بگذارم و اگر احساس کردم دوست دارم کمی تنها باشم به خودم فرصت تنها بودن بدهم...
2- گفت می خواهم مثل آدمهای خوشبخت بخوابم و مثل آدمهای خوشبخت از خواب بیدار شوم؛ می خواهم مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنم. گفت خوشبختی در یک رابطه تعریف می شود. در تغذیه شدن با یک ارتباط خوب؛ خدا یا یک دوست یا یک عشق. اما من فکر می کنم خوشبختی در رابطه تو با خودت تعریف می شود. اگر با خودت خوب رفتار کنی می توانی مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنی. خوشبخت بودن را هم مثل مهربانی و مثل دوست داشتن باید یاد گرفت.
2- اینکه آدم با خودش مهربان باشد خیلی سخت تر است از اینکه با دیگران مهربان باشد. نمی دانم چرا. با اینکه می دانم آدم تا خودش را دوست نداشته باشد نمی تواند کس دیگری را دوست داشته باشد، اما نمی دانم چرا آدم می تواند با همه دنیا مهربان باشد به جز خودش. آدم می تواند خشمش را از همه دنیا بریزد توی خودش و به همه دنیا لبخند بزند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و از هیچ چیز ناراحت نشده؛ اما نمی داند که همین خشم بعدتر تبدیل می شود به یک بمب که اگر بترکد به همه آسیب می رساند. به همه کسانی که به خاطر ناراحت نشدنشان احساساتش را سرکوب کرده...
3- یکی دو سال بعد از ازدواج، همسر از من خواست که خواسته هایم را از او و رابطه امان روی کاغذ بنویسم. با اینکه به ظاهر کار ساده ای بود و حتی آن کاغذ همیشه پیش من ماند و همسر فقط یک بار آن را خواند، اما از آن روز درصد خیلی بالایی از توقعاتم برآورده شده. باید یک چیزی شبیه آن «منشور زن و شوهری» را برای خودم در رابطه با خودم بنویسم. اسمش می شود... منشور مهربانی؟؟؟

پی نوشت: دفتری که تویش این منشور زن و شوهری را نوشته ام توی لابراتوار است. اگر بعد از این مرخصی استعلاجی طولانی رفتم دانشکده، حتما آن را هم در یک پست می گذارم.

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

کلاس صدا - روز اول

من این شانس را داشتم که در یک کلاس فشرده شرکت کنم با عنوان «صدا». این کلاس بخشی از یک برنامه بود که شامل 6 دوره می شد. 3 دوره با عنوان مدیریت تراک (یک کلمه ای است که معنایش می شود ترس ناشی از رفتن روی صحنه) و 3 دوره با عنوان صدا. هر دوره در دو روز پیاپی از ساعت 9 و نیم صبح تا 7 شب برگزار می شد و در هر یک حدود 30 دانشجوی دکترا در رشته ها و گرایشهای مختلف شرکت می کردند.  من هم برای هر دو دوره ثبت نام کرده بودم اما روزهای آخر به خاطر محدودیت زمانی دوره از شرکت در دوره اول منصرف شدم. (فهمیدم که این دوره هر سال برگزار می شود. سعی می کنم سال بعد حتما شرکت کنم.) استاد شخصی بود به اسم رونالد برنارد که بازیگر تئاتر و موزیسین بود و یک استیل خیلی خیلی هنری داشت!
هدف از این دوره ها آماده شدن دانشجویان برای تدریس، سخنرانی و یا شرکت در سمینارها برای ارائه نتایج فعالیت های تحقیقاتیشان در یک جمع عمومی بود. کلاس در یک سالن خالی با مساحت حدود 40 متر مربع برگزار شد. قبلا از طریق ایمیل از همه خواسته شده بود که همراه خودشان یک پتو، تشک یا قالیچه بیاورند.

در این پست می خواهم تجربه ام را از حضور در این کلاس بنویسم. نوشته ام شامل دو بخش خواهد بود. در بخش اول، آنچه را در این دو روز گذشت بیان خواهم کرد و در بخش دوم برداشت های خودم را خواهم نوشت.


بخش اول: در این دو روز چه گذشت؟
1- اولین کاری که استاد کرد این بود که از همه خواست صندلی هایشان را به صورت حلقه دور سالن بچینند و بنشینند. استاد 4 سوال پرسید و از همه خواست جوابهایشان را روی کاغذ بنویسند. این 4 سوال اینها بودند:
یک: دوست دارید با صدایتان چه کاری انجام دهید؟
دو: چه تکنیک آموزشی را برای این کار پیشنهاد می کنید؟
سه: در چه زمان و چه مکانی می توانید صدایتان را بیش از همیشه آزاد کنید؟ (هم از نظر شدت و هم از نظر تنوع)
چهار: صدای چه کسی را دوست دارید؟ (یا به عبارت دیگر چه کسی برای شما الگوست)

بعد از چند دقیقه از همه خواست یکی یکی خودشان را معرفی کنند و بعد جوابهایشان را بگویند. برای سوال اول بیشتر بچه ها گفته بودند که دوست دارند بتوانند به راحتی در جمع و در یک جلسه عمومی صحبت کنند. برای سوال آخری سخنرانی های اوباما برای خیلی ها جالب و قابل توجه بود. این بخش حدود یک ساعت طول کشید.

2- بخش دوم به گرم کردن صدا اختصاص داشت. استاد یک سری صداهای بعضا عجیب و غریب تولید می کرد و ما آنها را تکرار می کردیم. صداهای حیوانات، حروفی که از ته حلق تلفظ می شوند و حروف صدادار کشیده بیشتر این صداها را تشکیل می دادند. کلمه ای که بارها از زبان استاد شنیده شد این بود: صدای شیری که خمیازه می کشد!
بعد از هر کس خواست که سه صدا تولید کند و بقیه تکرار کنند. این بخش تقریبا نیم ساعت طول کشید.

3- استاد در بخش بعدی حاضرین را گروه بندی کرد. گروه های پنج شش نفره. قرار شد هر گروه حرکات 5 حیوان را با ژست و صدا تقلید کند. این حیوانات می توانستند واقعی یا تخیلی باشند. حرکتِ اعضایِ گروه در زمانِ تولیدِ ژست می توانست به صورت خطی، شعاعی و یا آزاد باشد. نیم ساعت وقت داشتیم برای آماده شدن و بعد به ترتیب کارمان را ارائه دادیم. هر گروه باید برای خودش (به قول استاد برای خانواده) یک نام هم انتخاب می کرد. گروه ما مار، اسب، اژدها، کانگورو مرغ و خروس را برای بازی برگزید و اسم گروهمان را هم گذاشتیم زوو (به معنای باغ وحش). حرکتمان برای مار به شکل اس، برای اسب و اژدها خطی و برای بقیه آزاد بود. استاد در نهایت کار همه گروه ها را جمع بندی و ارزیابی کرد و نقاط قوت و ضعف هر گروه را برشمرد. گفت مهم این نیست که حیوانی که انتخاب می کنیم خاص باشد. مهم این است که «تصمیم» گرفته باشیم؛ تصمیم گرفته باشیم که از کجا شروع کنیم، چگونه ادامه دهیم و کجا تمام کنیم؛ مهم است بدانیم که چگونه می خواهیم یک پلان را به پلان بعدی وصل کنیم.

4- بعد از ناهار به تمرینات ریلکسیشن اختصاص داشت. در گروه های دونفری باید سعی می کردیم که بدنمان را ول کنیم. یکی روی زمین دراز می کشید و دیگری دستش را می گرفت. شخصی که خوابیده بود باید دستش را طوری رها می کرد که اختیار حرکتش دیگر با او نباشد؛ باید این همگروهیش می بود که دست را حرکت می داد. این تمرین با سر هم تکرار شد. (خیلی کار سختی بود. من نتوانستم که دست و سرم را رها کنم.) این بخش حدود 45 دقیقه طول کشید.

5- در بخش بعد، استاد تعدادی گروه های چهار پنج نفره تشکیل داد. قرار شد که هر گروه، از صفر تا هفت، حالت های مختلف بین آرامش کامل تا تنش کامل را درجه بندی کند و برای هر درجه مثال بزند. قرار شد عدد صفر وضعیت خواب باشد و عدد هفت حالت مرگ. مثلا گروه ما وضعیت کسی که بعد از عمل جراحی به هوش آمده را گذاشت برای عدد یک و وضعیت زن موقع زایمان را عدد 6. این وسط هم با کارهایی مثل گردش دوستانه، آماده شدن برای رفتن به محل کار، امتحان و مصاحبه شغلی پر شد. بعد از اینکه همه گروه ها نتیجه همفکریشان را خواندند، استاد شروع کرد راجع به هر مرحله و نمود آن در گفتگو توضیح دادن. این توضیح با یک اسم همراه بود برای هر موقعیت. یک: رهابی. دو: کوووووول. سه: نوتر(خنثی). چهار: گفتگو (پیشنهاد). پنج: القا کردن (تاثیرگذاری). شش: بحران. استاد برای هر مرحله حدود 5 دقیقه توضیح  داد، مثال زد و مثال هایش را بازی کرد. مرحله یک، شبیه آدم مست بود؛ کسی که بدنش خارج از اختیار او حرکت می کند. مرحله دو شبیه آدمهای لات بود؛ حرکات خیلی آزاد. مرحله سه کسی بود که از رفتار و گفتارش چیزی نمی شد برداشت کرد؛ حرف خودش را می زد و فضایی بین خودش و مخاطب ایجاد نمی کرد؛ یک مکالمه یک طرفه؛ مخاطب با وجود اینکه ظاهرا صحبت می کرد ولی حرفش شنیده نمی شد. مرحله چهار، یک گفتگوی دو طرفه بود؛ گوینده به مخاطبش پیشنهاد می کرد و برای او فرصت حرف زدن به وجود می آورد. در مرحله ششم گوینده می خواست چیزی را به شنونده القا کند؛ روی او تاثیر بگذارد یا او را به انجام کاری وادار کند. مرحله آخر هم مرحله بحران بود؛ عصبانیت، ترس شدید و احساس خطر. در مرحله سوم که مرحله خنثی بود ما واقعا نمی توانستیم بفهمیم که استاد واقعا دارد بازی می کند یا دارد درس می دهد. وقتی از او سوال کردیم اصلا انگار که نشنیده؛ یکی دو ثانیه سکوت می کرد و بعد حرفهای خودش را ادامه داد. (این بحث همین جا متوقف شد. گوشه ذهنتان نگهش دارید برای بعد.)

6- در آخرین بخش از روز اول، استاد به همان گروه های صبح (حیوانات) یک ساعت فرصت داد که یک شعر چهار پنج بندی بسازند. شعر و ملودی از خودشان. یکی دو تا عبارت هم پیشنهاد داد که در شعرمان استفاده کنیم. بعد از تمام شدن زمانمان، آهنگ ساخته شده را برای همه اجرا کردیم. (این را هم نگه دارید برای فردا)

بعد از شعر خوانی کلاس روز اول تمام شد.

ادامه دارد...


زندگی خالی... الف: نیست...ب:هست... ج:می تواند باشد... د:هرسه

اول سر ظهر: یک وقتی زندگی آدم اینقدر پر می شود که وقت نمی کنی سرت را بخارانی... از تلفن به موبایل... از اپیلو به یاهو... از جی میل به  اووو ... و یک عالمه ایمیل که وقت نکرده ای جواب بدهی. اما یک وقتی هم می شود مثل امروز که هیچ کسِ هیچ کس نیست. خودتی و خودت. انگار توی تمام دنیا آدم دیگه ای نمانده. امروز حتی از ایمیل های صد تا یک غاز دانشگاه هم خبری نیست.

یک کم بعدتر: تصادفا صفحه فیس بوک مهناز افشار را دیدم. چقدر فرق می کند با تصویری  که از او در ذهنم داشتم. بعضی ها از دور خیلی زیبا هستند ولی نزدیکشان که می شوی حالت به هم می خورد. بعضی ها هم از دور به نظر نچسب می آیند ولی از فاصله کم می توانند گرم و صمیمی و حتی شاید دوست داشتنی باشند.

باز هم کمی بعدتر: بعضی وقتها آدم نمی داند چه می خواهد؛ بعضی وقتها می داند اما نمی تواند برای رسیدن به آن تلاش کند. من الان دوست دارم بروم ایران. خیلی. ولی نمی توانم استرس سفر را تحمل کنم. نمی توانم کارهای مربوط به رفتن را انجام دهم. اگر یک کسی می آمد و می گفت که من همه کارهایت را انجام می دهم تو فقط استراحت کن حتما می رفتم. نمی دانم چه چیز پیچیده ای در درک این موضوع هست که همسر نمی تواند بفهمد.

و باز هم بعدتر: بهتر است بروم یک کمی بخوابم شاید حالم بهتر شود و شاید کمتر این تاولهای آبله مرغان را فشار دهم!

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

از نظر انسانی

1- دخترک دانشجوی سالهای اول پزشکی بود. با یک دفترچه آمد بالای سرم و گفت که می خواهد چند تا سوال بپرسد. تخت را کشید کمی عقب تر تا راحت تر بتواند صدای مرا بشنود. پرسید چه شده و برای چه آمده ام بیمارستان. توضیح دادم. پرسید تب داری. گفتم فکر نمی کنم. دستش را گذاشت روی پیشانیم و گفت من هم همینطور. پرسید آب ریزش بینی چطور. گفتم نه. سوالهایش را پرسید و رفت. یک ساعت دیگر هم همچنان توی راهرو بودم و درد می کشیدم. نگران همسر هم بودم که با وجود رها حتما داشت ساعتهای سختی را در لابی اورژانس می گذراند. دخترک آمد. گفتم می شود بروم به همسرم بگویم برود خانه چون  با یک بچه کوچک خیلی برایش سخت است اینجا بماند. گفت الان می برندت داخل اتاق و دکتر می آید بالای سرت. نمی شود بروی. بردنم داخل اتاق. بازهم دخترک آمد. این بار با تب گیر حرارت بدنم را اندازه گرفت. تب داشتم. سی و هشت و نیم. از بینی ام هم آب می آمد. گفت آبریزش بینی هم که داری. گفتم گریه کرده ام. گفت ما اینجا خیلی کار داریم. از نظر پزشکی شاید بتوانیم به اندازه کافی به بیمارانمان رسیدگی کنیم اما از نظر انسانی ... نه... متاسفانه. این «از نظر انسانی» اش مدام در ذهنم تکرار می شد.

2- صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سردرد داشتم. هنوز نمی توانستم از جایم بلند شوم. اما یاد خانم شجاعی که می دانستم منتظر است تا من ترجمه انگلیسی چکیده مقاله ام را بفرستم تا بتواند کارش را به گروه بعدی تحویل دهد نمی گذاشت راحت استراحت کنم. پنج شنبه عصر برایم ایمیل زده بود که چکیده را همین امروز بفرست. من جواب ندادم. با خودم فکر کردم که جمعه و یکشنبه که تعطیل است. شنبه هم که حتما ملت خودشان تعطیل می کنند. تا دوشنبه یک کاری اش می کنم. فردایش باز ایمیل زد که منتظرم. یک کار اداری خیلی مهم داشتم و نمی توانستم به چیز دیگری فکر کنم. جواب تندی دادم. گفتم که امروز روز کاری نیست و ... گفتم تا فردا صبح می فرستم اما آن موقع نمی دانستم که قرار است تا ساعت دوی بامداد فردایش در بیمارستان باشم. با هر زوری که بود متن را ترجمه کردم اما فکر کنم ساعت 6 عصر بود به وقت ایران که توانستم ایمیل کنم. عذرخواهی کردم بابت تاخیر و گفتم که اگر زودتر گفته بودند نه آنها به دردسر می افتادند و نه من. نگفتم که به خاطر انجام دادن کار آنها تمام روز را سردرد داشتم. نگفتم که به خاطر نشستن زیاد استفراغ کردم. نگفتم که شب دوباره تبم رفت بالا. نگفتم. چون می دانم که آنجا هم شکاف بزرگی بین «از نظر کاری» و «از نظر انسانی» وجود دارد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بدون عنوان

بعضی وقتها بدون اینکه بخواهی می شود و بعضی وقتها هر چه سعی می کنی نمی شود که نمی شود. نمی دانم چرا. الان ما خورده ایم به بن بست. همه چیز گیر دارد. هر کاری که بکنیم به یک دیواری می خوریم بالاخره. 

اگر کاری دارید با منشی ام هماهنگ کنید!

گفتم خسته ام اما کسی باور نکرد. گفتم خسته ام اما... همه به جای اینکه باری از دوشم بردارند یک لیست جلویم گذاشتند؛ این کار باید تا یک ساعت دیگر انجام شود؛ برای این کار فقط تا فردا صبح وقت داری؛ اگر این کار را تا آخر هفته تحویل ندهی دیر می شود. لیست گذاشتند. ایمیل زدند. نمی گویم تشکر نکردند؛ کردند؛ اما خستگی ام را باور نکردند. تنها کسی که باور کرد یک آشنای قدیمی بود که از این فرصت استفاده کرد برای اینکه به من نزدیکتر شود. من اما نمی دانم چرا خر شدم و راهش دادم. شاید هم قبل از اینکه من بخواهم بفهمم که ممکن است بیاید، آمده بود... ای کسانی که لیست  جلوی آدم می گذارید... بروید سراغ کارتان را از این آشنای قدیمی ام بگیرید... به عنوان منشی استخدامش کرده ام. اسمش میگرن است...

پی نوشت: دیروز به همسر گفتم که احساس می کنم توانم دارد تمام می شود اما نمی دانستم که این «دارد» سه چهار ساعت بیشتر دوام ندارد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

خسته ام من...

بعضی وقتها بدون اینکه بخواهی می شود و بعضی وقتها هر چه سعی می کنی نمی شود که نمی شود. نمی دانم چرا. الان ما خورده ایم به بن بست. همه چیز گیر دارد. هر کاری که بکنیم به یک دیواری می خوریم بالاخره. ای کاش آدم وقتی زندگیش این گونه می شد می توانست یک مدتی بخوابد تا بحران تمام شود. بیشتر از آن چیزی که یک آدم بتواند خسته باشد خسته ام و نمی دانم چگونه این همه خستگی را در کنم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

سی روز در پرشین بلاگ

دیروز: فردا یک ماه است که من و وبلاگم عضو پرشین بلاگ شدیم. نمی دانم چرا فکر می کردم که باید یک اتفاق خیلی خاصی بیفتد ولی نیفتاد. البته همان یک ماه پیش بود که به چند نفر از دوستانم آدرس وبلاگم را دادم. فکر نمی کنم نوشتنم در این یک ماه تغییری کرده باشد. بدتر نشده باشد بهتر نشده!
خیلی خیلی عجولم برای نتیجه گرفتن. امروز ایمیل زدند که مقاله ام پذیرفته شده. اینقدر در این مدت استرس داشتم که با خودم فکر کردم ای کاش اصلا قبول نکرده بودم. کلا زمانی که برای خودم و دو سه نفر دوست خیلی نزدیکم می نوشتم هم راحت تر بودم و هم اگر یکهو ده روز هم چیزی نمی نوشتم تغییری ایجاد نمی شد. اما حالا...
این یک ماه حداکثر یک روز در میان مطلب گذاشته ام توی پرشین بلاگ. نزدیک 40 پست و حدود 500 بازدید. نمی دانم خوب است یا نه. ولی این را می دانم که کسانی هستند که وبلاگم را به خاطر خودش دنبال می کنند، نه به خاطر من. حتی اگر تعدادشان کم باشد بازهم خوب است که عطیه و عتیق از هم جدا شوند. 
عجالتا می خواهم دو سه روزی به خودم مرخصی بدهم و ذهنم را آزاد کنم برای نوشتن گزارش از کلاس صدا. خیلی خیلی سخت تر است از نوشتن مقاله. اگر کمی استراحت کنم شاید بتوانم. به هر حال سعیم را می کنم.

امروز: امروز یک ماه است که من و وبلاگم عضو پرشین بلاگ شدیم. امروز در یک بحث فیس بوکی به نوشته ای از خودم در وبلاگم ارجاع دادم. کسی نفهمید که این وبلاگ من است!

امروز یک کمی بعدتر: داشتم برچسب های نوشته های وبلاگم را مرتب می کردم که فهمیدم پست نویسندگی و معماری ام در گوگل پلاس 10 هزار و دویست و هشتاد و خرده ای پلاس گرفته! دارم از تعجب شاخ در می آورم... عجب چیزی است این گوگل پلاس.
وبلاگم را بستم چون یک کسی که من نمی شناختمش آمده بود و نوشته ام را برداشته بود برده بود توی گوگل پلاس... من هنوز اینجا هستم و نوشته ام دارد می رود.

پی نوشت: این پست را یک جوری نوشته ام که ملت برای ده ساله شدن وبلاگشان هم نمی نویسند! ای ول به این همه اعتماد به نفس.

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

نامه های بی جواب

بعد از یک هفته آمده ام لابراتوار و... مثل کسی که بار اولش است می آید  گیج می زنم و نمی دانم باید چه کار کنم؛ دارم ول می چرخم. برف شدیدی می آید و من هیچ وقت روزهای برفی نمی توانسته ام درس بخوانم یا کار کنم. روز برفی باید تعطیل باشد و آدم خانه باشد و یک لیوان کاپوچینو دستش بگیرد و بایستد کنار پنجره برف را تماشا کند؛ نه اینکه بخواهد بنشیند و متن نامه آماده کندی بفرستد و گزارش بنویسد و ... تازه همسر یک پروپوزال برای مقاله هم به همه اینها اضافه کرده که تاریخ تحویلش فرداست. نمی دانم چرا زندگیم یکهو اینقدر شلوغ شد. همه کارهایم را انجام می دهم اما با حداقل درگیر شدن؛ با حداقل فکر کردن. دیروز برای خانم شین خودمان ایمیل زدم. گفتم که شجاعتش را تحسین می کنم. نمی دانم چه احساسی ممکن است پیدا کند از خواندن نامه ام. شاید هم اصلا نخواندش. نمی دانم. اصولا تازگیها عادت کرده ام به اینکه ایمیل بزنم و جواب نگیرم. انگار یک چیز طبیعی است و هیچ ایمیلی جواب ندارد. تو فقط حرف خودت را می زنی و ... مخاطبت نهایت کاری که می تواند برایت انجام دهد این است که آن را بشنود. قبل تر ها اگر برای کسی ایمیل می زدم و جواب نمی داد از زندگیم می انداختمش بیرون؛ موقت یا دائم؛ دفعه بعد این او بود که باید رابطه را شروع می کرد. حالا اما به اینکه کریستین هم ایمیل های کاریم را جواب ندهد عادت کرده ام. انگار یک جوری شده که دیده نمی شوم. اسمم نامرئی شده است. شاید هم وقتِ درستی ایمیل نمی زنم؛ عجله می کنم؛ شاید هم اصلا نباید بزنم و می زنم... نمی دانم. اما می زنم؛ حرفم را؛ برای اینکه بعدها نگویند نگفتی. مثل خیلی ها که هر وقت مساله ای برای من پیش می آمد می گفتند ما از خیلی وقت پیش می دانستیم اما از ترسِ فلان شخص نگفتیم. من نمی ترسم که حرفم را بزنم. از هیچ کس. می گویم. اگر دوست داشتید بشنوید و اگر دوست نداشتید عجالتا به عنوان خوانده شده علامت بزنید تا زمانی که وقتش برسد. اما لطفا بعدترها نگویید چرا نگفتی که هیچ عذری را قبول نمی کنم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

اینجا یا آنجا

من فکر می کنم اگر آدمها یاد می گرفتند طیُ الارض کنند بیشتر مشکلاتشان حل می شد؛ می توانستند بدون نگرانی از دلتنگی و وابستگی های عاطفی در هر جای دنیا که شرایط بهتری برایشان ایجاد کند زندگی کنند؛ می توانستند هر وقت دلشان تنگ کسی شد چشمانشان را ببندند و تا سه بشمارند و بعد که باز کردند ببینند کنار او هستند؛ می توانستند در  هر جور آب و هوایی که بود، حتی در دمای 50 درجه سانتیگراد، هر جا که دلشان خواست بروند و تازه مشکلات ترافیک و آلودگی هوا هم حل می شد؛ دیگر قیمت بنزین برای کسی مهم نبود و این همه جنگ به خاطر نفت به وقوع نمی پیوست. می شد خیابانها را به فضای سبز تبدیل کرد. همه خانواده می توانستند تمام وعده های غذاییشان را کنار هم بخورند؛ مسافرت رفتن هم خیلی آسانتر می شد و این همه آدم هم در تصادفات شهری و جاده ای و سوانح هوایی جان خود را از دست نمی دادند. گیرم که تمامی تاکسی دارها، رانندگان اتوبوس های شهری و بین شهری، کارکنان صنایع هوایی، شرکت های اتومبیل سازی و بیمه و همه مشاغلی که به حمل و نقل مربوط می شد بی کار می شدند؛ بشوند؛ این در برابر همه اتفاقات خوبی که می افتاد اصلا ارزشی ندارد.
من یکی که اگر می شد الان هر جایی باشم که دلم می خواهد، قطعا این جایی که هستم نبودم. می دانم که خیلیهای دیگر هم مثل من هستند و حتی اگر ماشین با سرعت 500 کیلومتر در ساعت هم حرکت کند فرقی به حالشان نخواهد داشت. دنیا خیلی بیشتر از این حرفها بزرگ است و سرعت نور می خواهد برای بودن در جایی که می خواهی باشی. البته شرط اصلی این است که بدانی دلت می خواهد کجا باشی؛ چون در غیر اینصورت چه سرعتت 1 کیلومتر در ساعت باشد و چه سیصد هزار کیلومتر در ثانیه باز هم همان سرگردانی هستی که بودی...