۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

نقش آدرنالین در... عشق

دیشب تلویزیون داشت از این به قول فرانسویها آوانتور های مسخره نشان می داد. از اینهایی که بین دخترها مسابقه هست برای بردن دل یک پسر یا بین پسرها برای بردن دل یک دختر. مدل این یکی  این بود که یک اتوبوس دختر بودند که از روستایی به روستای دیگر می رفتند. توی هر روستا سه پسر به استقبالشان می آمد. اگر از یکی از این سه تا در نگاه اول خوششان می آمد که هیچ... اگر نه دو باره سوار اتوبوس می شدند تا بختشان را در روستای بعدی بیازمایند. دخترهایی که می ماندند پسر مورد علاقه اشان را انتخاب می کردند و ماجرا شروع می شد. یک پسر و هفت هشت تا دختر. برای روز اول پسر دخترها را در مزرعه اش می چرخاند و بعد هم یک پیک نیک مانندی ترتیب می داد تا با همه اشان آشنا شود. بعد از جلسه عمومی، یکی دو تا که بیشتر به نظرش جذاب بودند می ماندند برای ملاقات خصوصی. بعد هر کس می رفت سی خودش. دخترها با هم و پسر تنها. صبح فردا پسر می آمد جلوی خانه دخترها به انتظار اینکه آیا می خواهند بازی را ادامه دهند یا نه. دخترها یکی یکی می آمدند. بعضی ها پشیمان می شدند و کلا بر می گشتند به اتوبوس برای روستای بعدی. یک عده ای بودند که شک داشتند این وسط که ادامه بدهند یا نه. توی این فاصله ای که اینها داشتند تصمیم می گرفتند بیایند بیرون یا نه، پسرک می مرد و زنده می شد. اضطراب عجیبی در صورتش بود که مثلا چرا فلانی نیامد. این فلانی اینجا بود که خاص می شد. متفاوت از بقیه. با توی تردید گذاشتن پسرک. وقتی می آمد بیرون انگار که دنیا را داده باشند به پسر. فکر کنم این همان لحظه ای بود که یک نفس راحت می کشید و … عاشق می شد. پسر عاشق دختری نمی شد که بدون تردید و با روی باز انتخابش کرده و به سویش آمده. عاشق دختری می شد که برای انتخابش تردید داشته. انگار که دوپامین عشق از آدرنالین اضظراب متولد شده باشد مثلا. از ما که گذشت اما... دخترها حواستان باشد به نقش آدرنالین!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

آخر تعطیلات

به دو سه روز گذشته ام که فکر می کنم همه اش خودم را در حال ظرف شستن می بینم. توی عمرم اینقدر ظرف نشسته بودم که این سه روز. هفته پیش کلا به خودم استراحت داده بودم و فقط به ضرورت می رفتم توی آشپزخانه. دو سه روز هم همسر آشپزی کرده بود و... خوب خودتان می دانید که مردها دو برابر ظرف کثیف می کنند. وقتی قرار شد آخر هفته میهمان داشته باشیم مجبور شدم به تعطیلاتم خاتمه دهم. توی کابینت ها یک ظرف تمیز هم نمانده بود و روی کانتر آشپزخانه هم جای سوزن انداختن نبود. از قبل از مهمانی فقط شستن ظرفها یادم هست و از بعد از مهمانی هم همینطور! حالا که همه ظرفها تمام شد بالاخره یک لیوان نسکافه درست کردم برای خودم و آمدم نشستم که وبلاگ بخوانم که... رها آمد چای چای کرد و لیوانم را برداشت و برد... نمی دانم چرا هر آخر هفته برای من با خستگی تمام می شود و روز اول کار به جای اینکه پرانرژی باشم خستگی آخر هفته ام را در می کنم. 

دختربچه ای که کفش تق تقی می پوشد تا همقد مادرش شود...

هر وقت دور هم بودیم و مامان یا خاله ام به خاطر «جوان نبودن» سوتی می دادند و ما دخترها بهشان می خندیدیم خاله ام می گفت: «ما به شما نمی رسیم اما شما به ما می رسید». آن روزها این حرفش تاثیر چندانی نداشت روی خنده ما. کم کم خودشان هم به خنده می افتادند. اینقدر فاصله احساس می کردیم بین جایی که ما بودیم و جایی که آنها بودند که می گفتیم: «حالا کو تا ما برسیم به شما». اما این حالا کو کم کم دارد نزدیک می شود. هر بار که به خاطر یک تغییر کوچک سردرد می گیرم یا بیش از حد احساس خستگی می کنم یا از یک تکنولوژی جدید سردر نمی آورم و به خاطر محافظه کاری و ترس می چسبم به همان قدیمی ها، به خودم هشدار می دهم که فاصله قاعدتا نباید اینقدر کم می بود؛ خودت را جمع و جور کن. نمی دانم طبیعی است یا نه... اینکه از خواندن نوشته های آدمهای مسن تر از خودم بیشتر لذت می برم تا خواندن نوشته های جوانتر ها. زندگی آدم های چهل ساله برایم جذاب تر است. انگار که بخواهم مثلا فاصله خودم و مامان و خاله ام را کوتاهتر کنم. انگار که بخواهم آنها را کنار خودم نگه دارم. خاله ام نمی داند اما... آرزویم این است که به آنها برسم.

مووووود حرف زدن

من توی حرف زدن و نوشتن خیلی مودی هستم. یک روزهایی یک عالمه حرف دارم که بزنم. 5 تا پست وبلاگ می نویسم در عرض فقط یک ساعت. توی هر وبلاگی هم که بروم کامنت می گذارم. اصلا نمی توانم بدون کامنت گذاشتن بیایم بیرون. بعضی روزها هم هر کاری می کنم حرفم نمی آید. ساکتِ ساکت می شود ذهنم. معمولا دو روز در هفته بیشتر روی مود حرف زدن نیستم. در غیر این دو روز باید خیلی خیلی تحت تاثیر یک مساله قرار بگیرم تا بتوانم تعریفش کنم، تحلیلش کنم یا در باره اش نظرم را بگویم. این پستهایی را هم که اینجا می بینید در همان تاریخی که توی وبلاگ قرار گرفته اند نوشته نشده اند. چون من در زندگی یک آدم یک روز در میان هستم و امکان ندارد که بتوانم دو روز پشت سر هم یک کار یکسان را انجام دهم. یک روز راندمانم 100 است و یک روز 20. توی خانه داری و کار و درس هم همینطورم. با وجود اینکه اعتقاد دارم هر کس هر وبلاگی را می خواند باید حداقل یک بار اعلام حضور کند، پیش می آید که خودم این کار را نکنم. اگر مثلا آمدم به وبلاگتان و کامنت نگذاشتم بدانید که آن روز، روز سکوتم است. اگر روزهایی که پست جدید می گذارید نیفتد توی روزهایی که من در مود حرف زدن هستم ... خیلی راحت تبدیل می شوم به یک خواننده خاموش.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

به مهتاب - 1

مهتاب عزیز
شاید کمی عجیب باشد که این نامه را برایت نوشته ام؛ شاید حرفهایم تکراری باشد اما... بعد از گفتگوی دیروزمان و پست دیروزت فکر کردم شاید بهتر باشد گفتگوهایمان را مکتوب کنیم. اول برای خودمان که فراموشمان نشود و دوم برای دیگرانی که همیشه برایشان سوال بود ما این همه ساعت به هم چه می گوییم که حرفهایمان تمامی ندارد... ده سال شده. نه؟! شاید هم این نامه آغازی باشد برای نامه های بعدی و به قول خودت... دنباله دار شود.
دیروز از کودکیم برایت گفتم. از روزی که حضور خدا را در زندگیم احساس کردم. از روزی که برای اولین بار حس استیصال و بی پناهی را تجربه کردم. شاید همان دیروز هم به تجربه ام خندیدی. اما من هنوز هم هر بار مستاصل می شوم، هر بار به بیچارگی می رسم آن روز را به خاطر می آورم.
فکر کنم ده ساله بودم؛ یا شاید هم یازده ساله. کمتر یا بیشتر... یادم نیست. پدرم برایم یک عروسک سوغاتی آورده بود از مکه. از اینهایی که راه می روند و حرف می زنند. لیندا تتکلم و تمشی... خیلی مراقبش بودم. پدرم به «چیز نگه دار بودن» خیلی اهمیت می داد. یک روز یکی از این دو خواهر کوچکم دستها و پاهای عروسکم را کند. از ظهر تا شب که بابایم می آمد خانه، برایم جهنم گذشت. می دانستم که مرا مقصر خواهد دانست. می دانستم که تا مدتها از داشتن اسباب بازی جدید محروم خواهم شد. می دانستم که... سرزنش خواهم شد... هنوز هم حاضرم بمیرم اما سرزنش نشوم. به مادرم پناه بردم اما... او هم می گفت که خودت باید مراقب وسایلت باشی. جنازه عروسک را زیر تختم قایم کردم.  برای اولین بار دست به دامان خدا شدم. بدون اینکه بدانم چگونه می شود که بابایم مرا دعوا نکند. شب بابایم آمد و شبهای بعد هم و ... انگار که هیچوقت چنین عروسکی نبوده. اصلا سراغش را نگرفت. هیچوقت سراغش را نگرفت.
حالا بعد از 20 سال هر وقت ترس وجودم را فرا می گیرد به آن شب فکر می کنم و به دختر بچه ای که از ترس خشم پدرش به خدا پناه برد. به تاریکی اتاق و به اشکهایم... و مطمئن می شوم که این بار هم تنها نخواهم بود.
توی زندگیم معجزه زیاد دیده ام. خودت از خیلی هایش خبر داری. اما هنوز برایم آن اولین استجابت طعمی تکرار نشدنی دارد.
آن روز من فهمیدم که هیچ کس جز خدا نمی تواند برایم کاری بکند... به او پناه بردم. با یک ایمان کودکانه و کور. و نجات یافتم. 
با یک ایمان کودکانه برایش بنویس. حتما به نامه ات پاسخ خواهد داد.

دوست ده ساله ات...
6 اردیبهشت 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

کودکان وارث خاطرات تلخ مادرانشانند...

دو سال و چند ماه پیش، اولین ماههای بارداریم، زمانی که فکر می کردم زندگیم در اوج است، یک روز تعطیل مثل بقیه روزهای تعطیل دیگر از خواب بیدار شدم. بدون اینکه بدانم قرار است سخت ترین و بدترین روز زندگیم را بگذرانم. جزئیاتش را به خاطر ندارم اما حتما تا دیروقت خوابیده ام و بعد هم که بیدار شده ام حوصله نداشته ام ناهار درست کنم. این شد که حدود ظهر همسر را فرستادم تا از مک دونالد سر میدان برایم ساندویچ مک فیش بگیرد و بیاورد. توی فاصله ای که او رفت خبر به من رسید. وقتی همسر آمد فقط صدای گریه بود که از خانه امان می رفت بیرون. نمی دانم ساندویچ را خوردم یا نخوردم. شاید ضعف کرده بودم از گریه و خورده بودم. اما تا دو سال این ساندویچ آخرین بود. از گرسنگی هم که به مرز تلف شدن می رسیدم دلم نمی خواست بروم از آنجا ساندویچ بخرم چون یاد شبی می افتادم که فکر می کردم فقط مردن راه نجات است برایم. حتی دعای عدیله ام را هم خواندم و موقع خوابیدن جوری خوابیدم که پهلوی راستم به سمت قبله باشد. فکر کردم که... درست که زندگی نکردم؛ حداقل درست بمیرم. دعای عدیله کتاب دعای من ناقص بود. هنوز هم فکر می کنم که به خاطر آن که دعا را کامل نخوانده بودم زنده ماندم.
...
امروز عصر رفتیم مرکز خرید. سه تایی. همسر پیشنهاد داد یک قهوه بخوریم. رفتیم توی مک دونالد. رها گفت غذا می خوام. دخترم عشق همبرگر است و با دیدن تابلوهای کی اف سی یا کوئیک می گوید غذا. برایش یک مک فیش خریدیم. آنجا نخورد. ساندویچ را آوریدم خانه. موقع شام ساندویچ را جلویش گذاشتم. زد کنار و گفت شام. نخورد. اصرار نکردم... یاد آن روز کذایی افتادم... فکر کنم رها خاطره بد من از مک فیش را به ارث برده باشد.

عَسی اَن تَکرَهوا شَیئا...

دو روز پیش سه سال شد. سه سال از روزی که احساس می کردم اگر توی قبر گذاشته بودندم راحت تر می توانستم نفس بکشم. 23 آوریل. بعد از هزار روز، الان بزرگترین آرزویم این شده که  از این مختصات جغرافیایی جُم نخورم. اینکه هیچوقت مجبور به ترکش نشوم. سه سال شد و من اصلا نفهمیدم که کی 23 آوریل بود. عَسی اَن تَکرَهوا شَیئا...چه بسیار اکراهی که با گذشت زمان  می شود حُب...

پی نوشت: امروز پرشین بلاگم سه هزار را رد کرد اما من اصلا متوجه نشدم. کلا کم کم دارم اتفاقات را متوجه نمی شم.

بیچاره پیامبرها...

بیچاره پیامبرها... چه رنجی کشیده اند. چه زجری... اینکه بدانی که می توانی کسی را نجات دهی اما آن شخص از تو دوری کند... اصلا تو را نبیند... از تو درخواست کمک نکند... کمک های بی دریغت را نپذیرد... حتی نداند که نیاز دارد کسی نجاتش بدهد... چه زجری کشیده اند پیامبرها...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

Arch. Dr. Ing.

یعنی ایمیل فرستاده این همه عنوان گذاشته اول اسمش. بعد هم که از لوگوی دولت فرانسه تا اوگوی هر سه چهار تا دانشکده ای که کار می کند با آدرسهایشان پایین ایمیل هست.به اضافه عکس و آدرس لینکداینش... خوب یک کلمه می نوشتی من آلمانی ام ما خودمان می فهمیدیم بقیه اش را. احتیاج به این همه طول و تفصیل نبود که.

پی نوشت: من فکر می کردم که فقط توی ایران عنوان دکتر و مهندس اهمیت دارد. اشتباه می کردم آنهم چه اشتباهی!

شنیدن و دیدن

می گویند شنیدن کی بود مانند دیدن اما... گاهی کسی که حرف می زند، اینقدر با آب و تاب تعریف می کند که یک اتفاق ساده می شود یک داستان. چیزی که اگر خودت دیده بودی از کنارش بی تفاوت عبور می کردی می شود یک چیزی که درگیرت می کند. بعضی وقتها جالب است این پررنگ شدن جزئیات اما... وقتی با کسی درد دل می کنی یا درباره مسائل و مشکلاتت حرف می زنی همین پررنگ کردن ممکن است باعث شود اینقدر مشکلت در ذهنت بزرگ شود که برایت قابل تحمل نباشد.
من ماههای اول بارداری روزهای خیلی سختی داشتم. هر روز فکر می کردم که این آخر روز زندگیم است و دیگر نمی توانم تحمل کنم و می میرم.  اوایل به این فکر می کردم که اگر مادرم کنارم بود چقدر آسانتر می شد آن روزها؛ اما بعد که فکر کردم دیدم کاری از او هم بر نمی آمد. نمی توانست به جای من درد تحمل کند یا از درد من کم کند. با این فکر خودم را راضی کرده بودم و به امید اینکه بعد از ماه سوم همه اینها تمام می شود روزها را یکی یکی می گذراندم؛ البته به سختی. یکی از همین روزها که داشتیم با یکی از دوستان ایرانیمان می رفتیم مسافرت، توی ماشین حالم بد شد. مادرش که می خواست به من دلداری بدهد گفت حاملگی در غربت خیلی سخت است. این را گفت و ... من بغضم شکست. یک ماه بعد برگشتم ایران. توی این یک ماه هر وقت که یاد غربتم می افتادم گریه ام می گرفت. قبل از آنکه او بگوید هیچوقت اینقدر این مساله برایم سخت نبود. می توانستم تحمل کنم. اما بعد از شنیدن این کلمه لعنتی... دیگر نتوانستم.

پی نوشت:
1- امروز می خواستم مثلا به یکی دلداری بدهم. این کلمه را استفاده کردم. خیلی پشیمانم الان. حیف که دیگر نمی توانم کامنتم را پس بگیرم.
2- فرانسوی ها وقتی می خواهند یک چیزی تعریف کنند از فعل شنیدن استفاده می کنند. برعکس ما که می گوییم «ببین».
3- اگر توی فیلم بی وفا ادوارد خودش زنش را با یک مرد دیگر دیده بود، شاید اینقدر شدید عکس العمل نشان نمی داد که وقتی از زبان کارمند اخراجیش شنید.
4- پیاز داغ زیاد هم ضرر دارد ها...

آدمها دو دسته اند

آدم ها، حداقل زنها، دو دسته اند: یک دسته وبلاگِ نویسندگان زن را می خوانند و یک دسته وبلاگِ نویسندگان مرد را. یک دسته از گلزار خوششان می آید و یک دسته از رادان. یک دسته چیپس سرکه نمکی می خورند و یک دسته چیپس پیاز جعفری. یک دسته عاشق لیلا حاتمی و آنجلینا جولی و سلین دیون هستند و دسته دیگر طرفدار نیکی کریمی و جنیفر لوپز و مادونا. یک دسته موهایشان را به رنگ طبیعی نگه می دارند حتی اگر سفید شود و یک دسته موهایشان را رنگ می کنند حتی اگر رنگ اصلیش  خاص و زیبا باشد... آدمها دو سته اند: یک دسته اسیدی اند و یک دسته قلیایی. یک دسته سردند و یک دسته گرم. من فرق بلغم وصفرا را نمی دانم. اما مطمئنم که آدمها دو دسته بیشتر نیستند. 

قلب

آخر هفته نشستم فیلم بی وفا1 را تماشا کردم. ای کاش نکرده بودم البته. چون فیلم هایی که در آنها کسی خیلی ساده و فقط از روی عصبانیت کسی را می کشد خیلی خیلی آزارم می دهد. به نظرم بدترین اتفاقی که ممکن است برای کسی بیفتند این است که باعث مرگ کسی بشود. اما صرفنظر از تمامی فشاری که از نیمه های فیلم به بعد به خاطر مردن پاول تحمل کردم، یک صحنه فیلم مرا برد به روزهای آفتابی گذشته ها. جایی که کانی با باز کردن جعبه موسیقی حباب برفی2 اش یک عکس سه نفره پیدا می کند با یک جمله عاشقانه در پشتش. من هم زمانی که می خواستم شهر دوران کودکیم را ترک کنم از یکی از سه دوست صمیمیم یک گلدان سفالی کادو گرفتم. گلدانی که خودش درست کرده بود برایم. گلدان سالها توی کتابخانه اتاقم بود و همیشه هم مراقب بودم که اتفاقی برایش نیفتد. اما یک روز، علیرغم تمامی مراقبت های من، افتاد و شکست. داشتم قطعاتش را جمع می کردم که متوجه نوشته ای شدم که دوستم زیر گلدان برایم نوشته بود. اینکه من بهترین دوستش هستم و هیچوقت فراموشم نمی کند و از این حرفها. نوشته ای که اگر گلدان نشکسته بود شاید هیچوقت متوجهش نمی شدم... بعضی وقتها همه ارزش واقعی یک چیز در درون آن است. درونی که تا پوسته بیرونی را کنار نزنی نمی بینی.

1.Unfaithful  
2.Snow globe

کمک...

به خودم نگاه می کنم. بیشتر خوانندگان وبلاگم زن هستند. نویسنده تمامی وبلاگهایی که دوست دارم بخوانم هم. به همه کامنت ها جواب می دهم. عامه پسند می نویسم. نه سیگار می کشم، نه مشروب می خورم و نه روابط عجیب و غریب دارم. وبلاگ های مردانه را دوست ندارم؛ و حرفهای درشت را.  دلیلی نمی بینم که بخواهم کسی را فریفته خودم کنم. من هنوز هم به عشق یگانه ابدی معتقدم و هنوز هم فکر می کنم که بعضی چیزها را باید فقط از دور دید و نباید نزدیکشان شد. برای خودم نگرانم. نمی دانم اسم بیماریم چیست و باید پیش چه دکتری بروم. شما می توانید کمکم کنید؟؟؟!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

لحظه ها

آدم وقتی شروع می کند به نوشتن تازه می فهمد که چقدر زندگیش قابلیت داستان شدن دارد؛ تجربه های کوچکش و حتی روزمرگی هایش. وقتی می نویسی تازه می فهمی که داستان از همین لحظه های ساده شروع می شود. می فهمی که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوی می توانی یک ماجرای هیجان انگیز را آغاز کنی؛ ماجرایی که شاید آنقدر جذاب باشد که کسانی بیایند و وقت بگذرانند و بخوانند و حتی گاهی نظر بدهند؛ داستانی که برای مدتی هر چند کوتاه ذهنشان را درگیر کند و به فکر واداردشان... خدا را چه دیدی؛ شاید همین قصه های ساده بشوند روزی یک کتاب... لحظه های زندگیمان را دست کم نگیریم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

دویست

این پست دویستمین پست این وبلاگ است و اگر من نویسنده اش هستم، پس اعداد مهم است برایم و نمی توانم توی دویستمین پست وبلاگم که تصادفا همزمان شده با صدمین پست پرشین بلاگ، هر چیزی که دلم خواست بنویسم. برای همین کلا چیزی نمی نویسم!
با اینکه نزدیک 5 ماه است شروع کرده ام و وضعیت وبلاگم بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم، اما بیشتر از همه از این خوشحالم که بالاخره توانستم ستاره را وادار کنم به نوشتن. ده سال بود تلاش کرده بودم و نشده بود. او هنوز یک ماه نشده که شروع کرده اما به نظر من که خیلی موفق بوده. من برایش فقط تصویر سازی می کنم. تا الان 4 تا درست کرده ام اما او فقط 2 تایش را پذیرفته. اگر بتوانم برایش ماهی دو سه تا تصویر درست کنم خیلی خوب است. یک روزی می رسد که می توانم مثلا دویستمین تصویر سازیم را در وبلاگ او جشن بگیرم. تا آن روز خیلی مانده... ولی اگر یک کمی از انرژی هایی که الکی هدر می دهیم و کم هم نیست متمرکز کنیم روی این کار حتما موفق می شویم!

پی نوشت: در اینجا لازم می دانم از نفیسه و آیدای عزیز که در این راه مشوقم بوده اند تشکر کنم. امیدوارم روزی هر دویتان به من افتخار کنید!

زن برای رفع دلتنگی هاش... گریه نمی کنه، خرید می کنه

بی حوصله ام شدید. هی این صفحه ها را ریفرش می کنم انگار که قرار است معجزه ای اتفاق بیفتد و نمی افتد. نه اس ام اسی نه ایمیلی و نه پست تازه ای. هیچ. البته بی حوصلگیم به اینها ربطی ندارد و با اینها هم خوب نمی شود. یا با گریه خوب می شود و یا با خرید. بعضی وقتها واقعا فقط خرید است که حال آدم را خوب می کند... بروم یک چیز نویی پیدا کنم بپوشم شاید همان اثر را داشته باشد!

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

دمدمه های اردیبهشت...

یک ماه از بهار گذشت... چه زود...با سرعت یک چشم به هم زدن... قبل از اینکه باورمان بشود بهار شده... اگر زمستان بود هر یک روزش جان آدم را می رساند به لب تا تمام شود.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

سقوط

همان زمانی که یکی در حد یک نیمه خدا می بردت بالا، یکی هم در حد یک گوسفند می زندت زمین. حتی ممکن است قربانیت هم بکند. هر چه بیشتر بالا بروی، زمین که بخوری بیشتر دردت می آید... دردناک تر وقتی است که همانی که برده ات بالا بیندازدت زمین... خیلی دردم آمد. خیلی.

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

لرز

ساعت زنگ می زند. سه و نیم است. از خواب می پرم. گیچ و منگ. توی بخش عمیق خوابم بودم که زنگ زد. داشتم خواب یک حادثه را می دیدم. آخرین کلمه ای که یادم می آید شنیدم مدیریت بحران بود. یک ربع به چهار وقت گرفته بودم از دکتر. رفتم آب بخورم تا یک کمی از فضای خواب بیایم بیرون. از آشپزخانه که برگشتم همسر را دیدم که تبلت به دست نشسته روی کاناپه. جا خوردم. انگار که انتظار نداشته ام اصلا خانه باشد. گفت زلزله شده توی آذربایجان. سومین بار است این چند روز. 
پرسیدم کسی هم کشته شده. گفت نمی دانم. لرزم گرفت. پرسیدم کتم را بردارم؟ هوا سرد نیست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت نه. کیف پولم را برداشتم و از خانه زدم بیرون. توی همین دو روزی که خانه مانده بودم یکهو تابستان شده بود. درختان همه سبز شده بودند. حتی درخت های مکعبی بلوار. حتی درخت های عمارت روسها.  زن روس داشت وارد عمارت می شد با سگش. به کفشهایم نگاه کردم. نکند خودش را بمالد به کفشم؟ ترسیدم. زن  دامن رنگی گشادی تنش بود و یک پاکت بزرگ گالری لافایت دستش. حرصم گرفت. انگار که ارث پدریم را دزدیده باشد و رفته باشد برای خودش خرید کند. هر چه می کشیم از دست اینهاست... یک پژوی کروک با سرعت زیاد پیچید توی کوچه. همه دیوانه شده اند انگار. به کفشهایم نگاه کردم. مطب دکتر خلوت بود.  توی فاصله ای که منتظر بودم تا نوبتم شود به این فکر می کردم که به دکتر چه بگویم. درد، سرگیجه، حالت تهوع. سردم شد. لرز کردم. برای چه می لرزد؟ چه چیز را می خواهد بالا بیاورد؟ دکتر آمد و رفتم تو. برایم قرصهای قویتری نوشت. نسخه را گرفتم و آمدم بیرون. دوباره لرز کردم. داروخانه خیلی شلوغ بود. تا دم در آدم ایستاده بود. سه تا بچه آلمانی حرف می زنند. تعجب کردم. به خودم گفت اینجا آلزاس است؛ از هر دو نفری یکی آلمانی حرف می زند؛ تعجب ندارد که. مثل این است که توی آذربایجان تعجب کنی که چرا بچه ها ترکی حرف می زنند. آذربایجان زلزله شده. نوبت من، کانتری بود که کنارش کرم های ضد آفتاب را چیده بودند. دریا و پلاژ. پس چرا من سردم بود؟ متصدی داروخانه گفت قرصها قوی هستند. عادت داری؟ سرم را تکان دادم که یعنی آره اما... توی دلم گفتم هیچوقت عادت نمی کنم. آمدم بیرون. توی کوچه خودمان پیرزنی با دامن سبز از روبرو می آمد. حداقل 90 سالش بود. دامنتش رنگ چشمانش بود و رنگ لباس من و گلهای کفشم.  به کفشهایم نگاه کردم. آیا کسانی که مرده اند جوان بودند؟ سردم شد. لرز کردم. رسیدم خانه. یکی از قرصها را خوردم و برگشتم به رختخواب.

امان از این سرچ فارسی گوگل

اینقدر دلم می سوزد برای اینهایی که با سرچ یک چیزی رسیده اند به وبلاگ بی ربط من. مثلا با سرچ لوپیا پلو یا درست کردن ترشی و پشمک. اصلا پست انشا و مقاله را هم برای یکی از همینها نوشتم. دلم نمی خواهد کسی دست خالی بیرون برود از اینجا. البته مشکل از گوگل است که سرچ فارسیش واقعا خوب کار نمی کند. اگر گذرتان به اینجا افتاد و چیزی که خواستید را پیدا نکردید برایم  پیام بگذارید. از زیر سنگ هم که شده برایتان پیدا می کنم و می فرستم. بدم می آید از اینکه امید کسی را نا امید کنم. حتی اگر این امید فقط به اندازه یک کلیک کردن باشد...

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

من یک معمار هستم...

1- دو روز است که میگرن خانه نشینم کرده. درست وقتی که باید مقاله ام را تمام کنم. فردا کریستین دارد ده روز می رود سفر و اگر قبل از رفتنش نتواند مقاله ام را بخواند توی این مدت من عملا بی کار می شوم. نشسته ام به وبلاگ خوانی و کامنت گذاشتن. تعجب می کنم از اینکه موضوع هر چه باشد من نظر دارم که بدهم. راجع به مشکلات زنانه و خانه داری و آشپزی، راجع به بچه داری، راجع به هنر و عکاسی و فیلم و گرافیک، راجع به مسائل و مشکلات روحی، راجع به مسائل اجتماعی و سیاسی... راجع به همه چیز. آخر من یک معمارم و معمارها عادتشان است که راجع به همه چیز حرف بزنند. حتی اگر معماری نکنند این عادتشان را نمی توانند ترک کنند.

2- می گوید تو واقعا مطمئنی که می خواهی  نویسنده شوی. می پرسم چطور. می گویم که مطمئن نیستم. می گوید معماری از غریزی ترین مهارت هاست. ژنتیکی ترین. می گوید معماری کن. چگونه؟ کجا؟ الان از معمار بودن برای من نظر دادن راجع به سایت شرکت مانده و نوشتن و ویرایش مقاله و کشیدن دیاگرام های جوروواجور... هنوز نگفته ام که برای کاری درخواست داده ام که ... طراحی کارت های تاروت است.

3- وقتی سال آخر دبیرستان بودم، مدرسه چند تا از فارغ التحصیل ها را دعوت کرد تا برای ما از رشته های تحصیلی اشان حرف بزنند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که می خواهم معماری بخوانم. کسی که راجع به معماری حرف زد می گفت که معماری زندگی است. راست می گفت.

4- معماری را دوست دارم به این علت که اجازه می دهد تخیلاتت را عملی کنی. توی کوچکترین جزئیات روزمره زندگیت رد پایش را می گذارد. از لباس پوشیدنت تا قلم به دست گرفتنت تا حرف زدنت. من معمارم و از اینکه معمارم خوشحالم. اگر زمان 14 سال به عقب بر می گشت باز هم معماری را انتخاب می کردم... هر چند اگر زمان تا دوم دبیرستانم برمی گشت عقب، حتما می رفتم تجربی و روانپزشک می شدم.


لک لک ها بر بام

من به اینکه ذهن نیروی جاذبه زیادی دارد و به هر چه فکر کنی به سمتت جذب می شود همیشه اعتقاد داشته ام. اما اگر اعتقاد نداشتم هم این روزها اعتقاد پیدا می کردم. سه سال پیش برای اولین بار من این شهر را دیدم. در بهار. سبزِ سبز. و همان بار اول عاشقش شدم. اولین جایی که در شهر بازدید کردیم همین محله ای بود که الان داریم در آن زندگی می کنیم. این پارکی که رها را می برم بازی کند همانی است که آن روز کلی از لک لک هایش عکس گرفتم؛ لک لک هایی که روی دودکش های کوشک وسط پارک لانه کرده بودند... و این لک لک ها همان لک لک هایی هستند که داستان محبوب کودکیم بودند. لک لک ها بر بام. لک لک ها برگشته اند. من هم اگر جایشان بودم لحظه شماری می کردم که برگردم همینجا. شاید من هم در زندگی های قبلیم  یکی از لک لک های این نارنجستان بوده ام. نمی دانم. یادم رفت بگویم که من به تناسخ هم اعتقاد دارم. هر چند تناسخ هیچ تناسبی با مابقی اعتقاداتم ندارد.



پی نوشت: عکس سمت چپ، جلد کتاب لک لک ها بر بام است و عکس سمت راست، لانه لک لک های پارک نزدیک خانه امان که سه سال پیش خودم از آنها عکس گرفتم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

میان ما...


میان ما
داستانی است
که تصادفی شروع شده است
از چشمانمان که به دنبال هم می گردند

میان ما
دستانمان
 اولین قرار ملاقات را برنامه ریزی می کنند

میان ما
زمان است که بی خیال می گریزد
زندگی است که ما را در آغوش می گیرد
قلب است که اعتراف می کند
اعترافی که ما را می سوزاند
و پوستمان که ما را به مرز حسادت می رساند
برای ثانیه هایی که بدون ما گذشته است

میان ما
همیشه است
نه یک روز
سفری است بدون انحراف
بدون بازگشت

میان ما
قدرت است
حق است و اشتباه
و خواستنی است که گلویمان را می فشارد

 میان ما
زمان است که بی خیال می گریزد
زندگی است که ما را در آغوش می گیرد
قلب است که اعتراف می کند
اعترافی که ما را می سوزاند
و پوستمان که ما را به مرز حسادت می رساند
برای ثانیه هایی که بدون ما گذشته است

میان ما
...


برداشتی آزاد از آهنگ Entre nous از شیمن بادی

از حال بد به حال خوب

می خواهم بنشینم یک سری مطلب بنویسم راجع به حال خوب... اینکه چه کار کنیم که حالمان خوب باشد. البته من هم مثل بیشتر آدمها تئوریم خوب است اما همیشه در عمل لنگ می زنم. اگر بنویسم هم برای خودم یک یادآوری است و هم شاید بتوانم راهی برای عملی شدنشان پیدا کنم.
خیلی از آدمها هستند که دلشان می خواهد حالشان خوب باشد. مثلا خود من. دلم می خواهد که بر خودم تسلط داشته باشم. بتوانم احساساتم را مدیریت کنم. نگذارم هیچ چیزی بیشتر از ارزش واقعی اش آزارم دهد. بتوانم خودم حال خودم را خوب کنم. خیلی هم کتاب خوانده ام که در لحظه خوب بوده اند اما در دراز مدت اثر چندانی نداشته اند. البته شاید من در زمانی که به مشکل برخورده ام به تکنیک هایشان عمل کرده ام اما بعد که مشکل حل شده من هم بی خیال شده ام.
حالا می خواهم به یک برنامه همیشگی برسم. مثل برنامه غذایی نه برای جسم که برای روح. چون فهمیده ام که روحم به مراقبت و توجه نیاز دارد و اگر این توجه و مراقبت را از او دریغ کنم حتما بعدها حسرت خواهم خورد.

سرفصل چیزهایی که فکر می کنم بعدا راجع بهشان بنویسم اینها هستند:
اصالت حال خوب
اصالت شادی
خواب و غذا
توجه به بدن به لحاظ زیبایی
توجه به جسم به لحاظ سلامتی
اکسیژن، هوای خوب، ورزش
آفتاب، ویتامین دی
تعادل بین فعالیت ها
حضور و تعامل با طبیعت
تخلیه کردن احساسات بد: غر زدن، استفراغ روحی
آزاد کردن بدن و تخلیه هیجانات: ورزش، رقص، موسیقی
اشک و لبخند
تجربه معنوی
هنر و خلاقیت
معاشرت، روابط دوستانه، روابط اجتماعی
کمک به دیگران، ایجاد احساس خوب در دیگران به خصوص آدمهایی که غریبه اند یا حداقل دوست نیستند
خلوت
شرکت در امور خیریه (چه برای انسانها و چه برای طبیعت)
دوست داشتن و دوست داشته شدن
...

منتظر نوشته های خانم همه کاره هیچ کاره باشید!

پی نوشت: همیشه قبل از خواب کلی ایده می آید سراغم و نمی گذارد بخوابم اما صبح که از خواب بیدار می شوم انگار نه انگار. همه را فراموش کرده ام. هر چه بیشتر زمان می گذرد بیشتر مطمئن می شوم که اینکه اسم اینجا را گذاشته ام یادداشت های یک خواب زده زیاد هم بی حکمت نیست.

منم آن ابر وحشی...

اشکم تا دم مشکم آمده... هر چیزی به گریه ام می اندازد. چه خوب باشد و چه بد. چه خوشایند باشد و چه ناراحت کننده. چه تولد باشد و چه مرگ. من اشک می ریزم. از صبح هم این آهنگ راز دل را گذاشته ام و... بساط به راه است. روز شهادت دلم می خواست یک روضه ای بود و می رفتم یک دل سیر اشک می ریختم اما... نبود. ای کاش آدم هم می توانست مثل یک ابر یک هو خودش را خالی کند و بعدش هم آفتاب شود. اما من الان شده ام این روزهای ابری علیظ پشت سر هم که هیچ  روزنه ای ندارند برای عبور کمی نور...

پی نوشت: این سکوت مرا ناشنیده مگیر...

خنده های راستکی

خواهرم می خواهد برای سالگرد ازدواج برادرم و همسرش برایشان یک تابلو درست کند از عکسهایی که توی سفرها انداخته اند. از من کمک خواسته. هفتاد هشتاد تا عکس هم انتخاب کرده که من چند تایشان را جدا کنم و بچینم کنار هم که بشود تابلو. چند تایشان را بیشتر نتوانست برایم ایمیل کند. به خاطر سرعت فوق العاده اینترنت خانه امان که یک عکس 5 مگابایتی را 45 دقیقه طول داده تا آپلود کند... بگذریم. توی همه عکسها یک زوج خندان هستند که با اینکه یک جای زیبا ایستاده اند و عکس گرفته اند اما آنچه زیبایش چشم را خیره می کند منظره نیست؛ لبخندی است که بر لبانشان است. لبخندی که برای من نشانه خوشبختی است. هر دویشان را می شناسم. می دانم که آدمهای درونگرایی هستند و اینکه ایستاده اند کنار هم تا کسی ازشان عکس بگیرد یک کار فرهنگی دراز مدت برده. اگر اینقدر نزدیک نبودند حتما می گفتم این لبخندها الکی است. مگر می شود بعد از چند سال یک زوج هنوز همانقدر شاداب بمانند. مگر می شود مثل یک تازه عروس و داماد لبخند بزنند. اصلا مگر می شود که حوصله داشته باشند هنوز با هم عکس بگیرند.اما انگار می شود. فکر کنم باید قالب های ذهنیم را بگذارم کنار و سعی کنم روی خودم و همسر یک کار فرهنگی دراز مدت انجام دهم. شاید روزی برسد که عکسی که توی سایت ها و مقاله ها از خودم می گذارم مال 5 سال پیش نباشد!

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

عاشقتم کوچولوی مستقل دوست داشتنی

دیگر نمی شناسمت. قدمهای محکمت را که اصلا شبیه نوزادی نیست که دو سال پیش حتی نمی توانست از جایش بلند شود یا بنشیند. برای خودت شده ای یک شخصیت مستقل که تصمیم می گیرد، انتخاب می کند، ترجیح می دهد و عمل می کند. همیشه دوست داشتم دخترم مستقل باشد. دوست داشتم خودش از پس کارهایش برآید. دوست داشتم بتواند برای خودش یک جهان بینی خاص  و منحصر بفرد داشته باشد؛ به قول پدرت صاحب سبک باشد. اما فکر نمی کردم اینقدر زود اتفاق بیفتد. یک دوگانگی غریبی است؛ هم می خواهم که به من وابسته باشی و هم از استقلالت احساس غرور می کنم. شاید دیگر کم کم باید آن نوزاد ناتوان و بی پناه را که من واسطه ارتباطش با دنیا بودم را فراموش کنم. شاید وقتش رسیده است که به پایان برسد این دوره ای که من با تو تعریف می شدم و تو با من. شاید اما... در هر حال عاشقت هستم کوچولوی مستقل دوست داشتنی.

رنگی تر از بهار...

امروز من رنگی ترین آدم شهرم؛ زرد و سبز و آبی. از کنار هر مغازه ای که رد می شوم از دیدن زنی که با این همه رنگ دارد توی شهر می چرخد تعجب می کنم.
امروز من رنگی ترین آدم شهرم؛ رنگی تر از گلهای ماگنولیایی که به خودشان می بالند از اینکه خاکستری نیستند.
امروز من رنگی ترین آدم شهرم؛ رنگی تر از زردی آفتاب، سبزی درختان تازه جوانه زده و آبی  آسمان. جایم اینجا نیست.  توی آفتاب است. توی آفتاب و زیر آسمان.
امروز من رنگی ترین آدم شهرم... حتی رنگی تر از بهاری که کم کم دارد خودش را باور می کند.

استامبولی، مقاله و وبلاگ ۲۰۰۰

رسما شغل اولم شده وبلاگ نویسی. مقاله و درس و مشق تعطیل. امروز پرشین بلاگم مرز دو هزار بازدید کننده را رد کرد. یک اتفاق دیگر هم افتاد و آن اینکه یک نفر بدون اینکه من بشناسمش یا تا حالا برایم کامنت گذاشته باشد مثلا توی وبلاگش سه تا پست گذاشته و به دوستان و خواننده هایش توصیه کرده که بیایند وبلاگ مرا بخوانند. توی همین یک ساعت ده نفری آمده اند و همه اشان هم شروع می کنند از اول خواندن. شاید خودم هم بروم از وبلاگ او بیایم به وبلاگ خودم و از اول بنشینم همه را بخوانم!

 پی نوشت:
۱- اینو نوشته: اگه دوست دارید هر روز وبلاگی رو بخونید که با یه سوژه جدید آپ کرده به عتیق سر بزنید. خیلی تصادفی تو لیست وبلاگهای به روز شده پرشین دیدمش و از مطالبش خوشم اومد. به تاریخ نوشته هاش که دقت کردم دیدم مرض* خودمو داره که هر روز آپ کنه.
۲- این مرض هر روز آپ کردن رو خیلی خوب اومده!
۳- بشین سر درست بچه.


۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

Amour

نشستم با جدیت تمام فیلم عشق میشل هانکه را دیدم. شکنجه بود برایم.  یک جور خودزنی. بیش از بیست بار وسطش قطع کردم. فیلم دو ساعته پنج ساعت طول کشید برایم. با این حالم فقط این کم بود...

این هورمونهای...

همه زندگی آدم دستِ این هورمونهاست. شادی هورمون است؛ ناراحتی هورمون است، عشق هورمون است؛ غم هورمون است؛ خواب دیدن هورمون است؛ استرس هورمون است؛ اشتها هورمون است؛ حتی اینکه دنیا را چه رنگی ببینی هم به هورمونهایت ربط دارد. اینکه حوصله داشته باشی یا نداشته باشی؛ اینها غذاها خوشمزه باشند یا نه؛ اینکه هوا خوب باشد یا نه؛ همه بستگی به سطح هورمونهای بدنت دارد. کافیست یک هزارم میلی گرم یکی اشان کم و زیاد شود. همه زندگیت زیر و رو می شود. دیدت نسبت به همه چیز عوض می شود. اصلا می شوی یک آدم دیگر. ای کاش بایر و میلان* با هم شریک می شدند و قرص می ساختند برای هورمون ها. آنوقت هر کسی صبح که از خواب بیدار می شد انتخاب می کرد که دلش می خواهد چه حالی داشته باشد. قرصش را می انداخت بالا و ... تمام.

پی نوشت: من اگر قرص هورمونها بود، هر روز یک دوپامین می انداختم بالا. زندگیم می شد همانجوری که دوست دارم باشد.

* دو شرکت داروسازی بزرگ دنیا

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

ای کاش اسمش الهام باشد...

قرار است یک دختر ایرانی بیاید لابراتوار ما. کریستین در میهمانی کریسمسش گفت. تا جایی که من فهمیده ام اسمش با ای شروع می شود و نام خانوادگیش ایرانی است و قرار است با رئیس جدید لابراتوار کار کند. نمی دانم اصلا آمده یا نه ولی من بارها با خودم آمدنش را مجسم کرده ام. اسمش را هم در خیال خودم گذاشته ام الهام. می توانست الناز یا المیرا یا انسیه با السا یا خیلی چیزهای دیگر باشد. اما من اسمش را گذاشتم الهام. مثل ن. ح. که اسمش را برای خودم گذاشته ام نرگس. نرگس حسن زاده.  توی راهنمایی و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم. او خانم دکتر شد. حتما تا الان تخصصش را هم تمام کرده. شاید هم نکرده. شاید ازدواج کرده و بچه دار شده. شاید هم نشده.از صورتش هیچی یادم نیست. شاید حتی اگر ببینمش هم نشناسمش اما... اسمش در خیالم جاودانه است... ای کاش اسم دختری که قرار است بیاید الهام باشد...

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

مرز

مرز خیلی باریکی است بین بی توجهی و آزاد گذاشتن. مرز خیلی باریکی است بین مهربانی و کنه شدن. شاید فقط یک کلمه. یک کلمه کمتر که حرف بزنی می شوی مهربان. یک خیلی که به جمله ات اضافه کنی می شوی چسب. یک کلمه که کمتر حرف بزنی می شود بی توجهی. یک کلمه بیشتر که حرف بزنی می شود دخالت. نظر بدهی می شود تجاوز به حریم خصوصی. نظر ندهی می شود بی تفاوتی... آدم بعضی وقتها خودش هم نمی فهمد که طرف مقابلش چگونه باید حسن نیتش را به او ثابت کند. چگونه باید ثابت کند که دوستت دارد و می خواهد تو را آزاد بگذارد. نمی خواهد در زندگیت مداخله یا حریم خصوصیت را مخدوش کند. چه برسد وقتی که خودت می شوی طرف مقابل. مرز ها خیلی باریک اند و آدمها شکننده. مراقب باشیم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

از هیدرولوژی چه می دانید؟

خوابم نبرد خوب است. هیچی نمی فهمم. این یکی را خودم انتخاب نکردم که بیایم. آرنو مجبورم کرد. اتاق به اتاق دنبال آدم بی کار می گشت که خفتش کند ببردش سمینار. گفتم رشته ام نیست. گفت سالن خالی است. دلم سوخت برایش. پاشدم آمدم. حالا به زور دارم جلوی خمیازه ام را می گیرم. دفعه قبل هم همینطور شد. یک استادی کلی راه آمده بود از یک شهر دیگر که برای ۵ نفر سمینار بدهد که البته یکی اشان هم من بودم که روز اول عید از زور بی حوصلگی رفتم نشستم که مثلا وقتم تلف نشود. کل زندگیم یک ترم یک پروژه داشته ام برای مهندس خراسانی زاده در باره هیدرولوژی (اتفاقا با حدیث!). تنها چیزی که فهمیدم این بود که موقع طراحی سد باید به فکر ماهی ها هم باشیم که بتوانند از این طرف سد بروند آن طرف و توی توربین گیر نکنند. تنها سوالم هم این که کسی به فکر ماهی های کارون و کرخه هم هست آیا؟! ... و تنها نتیجه گیری ام اینکه دیگر هیچ وقت هیچ جا نباید بگویم که من یک پروژه در باره هیدرولوژی انجام داده ام!


زندگی

از مزایای سمینارهای غیر مرتبطی که باید اجبارا در آنها شرکت کنم این که بعضی وقتها به نتایج جالبی می رسم در باره زندگی. امروز هم خودم از آنچه فهمیدم تعجب کردم. داشتم به المان های مهم زندگی یک فرد فکر می کردم. عناصر تاثیر گذار. از نظر من خانواده، جامعه، تواناییها و استعدادهای شخصی فرد، فلسفه او در زندگی، آموزش، کار، پول، تفریح، آزادی و عشق مهمترین چیزهایی هستند که می توانند سرنوشت یک فرد را رقم بزنند؛ انتخاب هایش را توجیه کنند؛ یا باعث شوند که او احساس خوشبختی یا بدبختی کند. سعی کردم رابطه اینها با هم را پیدا کنم. از نظر تاثیرگذاری  خانواده و فلسفه زندگی فرد مهم ترینند؛ بعد توانایی های شخصی اش، احتماع و آموزش؛ بعد کار و پول و تفریح و درنهایت عشق. از لحاظ تاثیرپذیری عشق بیش از همه متاثر است از بقیه. بعد آموزش و پول و تفریح و کار؛  بعد فلسفه زندگی و آزادی و توانایی های فردی؛ خانواده و جامعه هم کمترین تاثیرپذیری را دارند. عجیب اینکه آدم وقتی احساس خوشبختی می کند که عاشق شود. در حالیکه عشق نه تنها روی هیچ جنبه دیگری از زندگی تاثیر نمی گذارد بلکه خود برآیند و متاثر از همه آنهاست. شاید وقتی عاشق می شویم که بقیه جنبه های زندگی امان با هم به تعادل برسند. شاید.

پی نوشت: یک چیزی که تازه به ذهنم رسید این است که... آدم تا سلامت نباشد نمی تواند از بقیه ابعاد زندگیش لذت ببرد. سلامت جسمی، روحی و حتی ... هورمونی!

دو

امروز تعداد بازدیدهای اینجا و پرشین بلاگ با هم یکی شد. ۱۷۶۰ تا. هر کدامشان هویت خودشان را دارند و من هم سرگردان از این یکی به آن یکی. فکرش را که می کنم می بینم شاید هم بد نباشد. تمرکز روی یک چیز برای من که همیشه اثر منفی داشته.
دیروز توی پارک یک جمع عجیب دیدم. دو مرد و یک زن و چهار بچه که یکیشان توی بغل زن با شال بسته شده بود. بچه ها و زن داشتند شوالیه بازی می کردند توی قلعه وسط فضای بازی بچه ها. با شنل و شمشیر و سپر و تجهیزات کامل. انگار که داشتند نمایش تمرین می کردند. یکی از مردها دوربین دستش بود و ازشان عکس می گرفت و راجع به بازیشان توضیح می داد. انگار که کارگردان نمایش باشد. یکی دیگر هم حتما پدر بچه ها بود. بازی اشان خیلی گرم بود. رها هم محوشان شده بود. آنجا  احساس کردم که یک خانواده پرجمعیت پر بچه باید بیش از یک پدر داشته باشد. یک مادر می تواند یک بچه را بغل بگیرد و همپای سه تای دیگر  ورجه وورجه کند اما یک پدر فقط از پس یکی نهایتا دو تا بچه بر می آید. این ایده یک خانواده دو پدره را به وبلاگ های دو گانه من تعمیم بدهید. می بینید که خیلی هم منطقی است. نه؟؟؟! و البته پیدا کنید پرتقال فروش را.

چگونه انشا، داستان یا مقاله بنویسیم؟

هر چه سعی می کنم بنشینم سر کارم نمی شود. یک چیزی پیدا می شود که حواسم را پرت کند. یک چیزی پیدا می شود که ببرد مرا به گذشته ها. من هم که آماده... برو که رفتیم.
امروز یک نفر با جستجوی انشا در باره سال ۹۱ چطور سالی بود رسیده به وبلاگ من. یاد خودم افتادم و انشا نوشتنم که هیچوقت خوب نبود. اصلا نمی دانستم که انشا نوشتن یعنی چه. یعنی هیچ کس هیچوقت نگفت. برای همین من هم  نمی نوشتم. خیلی کم می شد که گیر بیفتم به خاطر ننوشتن. این اواخر یاد گرفته بودم که به جای انشا داستان می نوشتم. نتیجه اخلاقی و اینجور چیزها. اما هیچ کس نگفت که انشا با داستان فرق دارد.
من حالا فرق انشا با داستان را می دانم. می دانم که انشا نوشتن یعنی چه. این را می نویسم برای آن کسی که حتما نمی دانسته برای موضوع انشایش چه بنویسد و چگونه بنویسد که توی این شهر فرنگ دنبالش گشته.

دوست عزیز... انشا نوشتن تقریبا همان مقاله نوشتن است. باید یک فرضیه داشته باشی. یک هیپوتز. باید انشایت را با آن شروع کنی و سعی کنی جنبه های مختلفش را در پاراگراف های جداگانه توضیح دهی. کل مطلب باید یک مقدمه داشته باشد، یک بدنه اصلی و یک نتیجه گیری. مقدمه باید با یک جمله کلیدی شروع شود. جمله ای که اساس آن چیزی است که می نویسی یا جمله ای که شاید برای خواننده عجیب باشد و او را ترغیب کند تا بقیه مطلب را بخواند. هر پاراگراف هم باید با ایده اصلی اش شروع شود. بعد ایده تشریح شود و در نهایت مثالی برای روشن شدن مطلب ارائه گردد.  توصیه می کنم یک نگاهی به این کتاب بیندازید:

کتاب البته واضح و مبرهن است که... نوشته ضیاء موحد
معرفی اش در اینجا، خلاصه اش در اینجا و نقدش در اینجا

در مورد داستان کاملا برعکس است. شما باید تا جایی که می توانید موضوع اصلی را در ابهام نگه دارید. لایه لایه حقیقت را برای خواننده شفاف کنید و در آخر داستان، در جمله آخر، حرف اصلی اتان را بزنید. شاید هم نزنید و بگذارید که خواننده خودش نتیجه گیری کند.

در مقاله علمی، موضوع از یک انشای ساده کمی پیچیده تر می شود.  باید اول یک مقدمه بنویسید راجع به اینکه چرا این موضوع را انتخاب کرده اید و از مطالعه اش چه هدفی دارید و چه نتیجه ای می خواهید بگیرید. در بخش بعدی سابقه موضوع را توضیح می دهید. در این بخش ارجاع دادن خیلی مهم است. تقریبا باید همه جمله ها را از کسانی که قبلا در باره این موضوع کار کرده اند نقل قول کنید. حالا یا به صورت مستقیم یا به صورت غیر مستقیم. می توانید حرفهای قبلی ها را به صورت جدول خلاصه کنید. اگر این خلاصه کردن قبلا انجام نشده باشد و یک نتیجه جدید بدهد خودش می شود یک مقاله با موضوع بررسی ادبیات موضوع در یک زمینه خاص. در غیر اینصورت باید در بخش بعدی، کاری را که شخص شما انجام داده اید بیاورید. چیزی که به آنچه قبلی ها گفته اند اضافه می کنید. از استدلال، استقرا، تحلیل  و ارائه نمونه های موردی تا می توانید استفاده کنید. در این بخش و بخش آخر که نتیجه گیری است نباید ارجاع نویسی داشته باشید. باید فقط از قول خودتان حرف بزنید. در نتیجه گیری هم می توانید نکات مهمی را که در بخش قبل استخراج کرده اید یا به صورت نکته ای و یا به صورت یک دیاگرام نشان دهید و توضیح دهید که چشم انداز آینده تحقیقتان چیست و فکر می کنید بعد از کار شما، چگونه می شود پژوهش در این زمینه را ادامه داد.

این بود انشای من در باره نوشتن... امیدوارم برای آن کسی که برایش نوشته ام مفید باشد.

اصالت غم

آدم یک روز حالش بد است الکی؛ یک روز هم حالش خوب است الکی. امروز از آن روزهایی است که من الکی حالم خوب است و انگار نه انگار که دیروز الکی حالم بد بوده و حتی با زحمت زیاد هم نمی توانسته ام لبانم را به لبخند باز کنم. اتاق خلوت است. دو تا کارآموزها نیامده اند. برای من که شلوغی زیاد اذیتم می کند این یک نکته مثبت است. هوا هم خوب است. خیلی بهتر از دیروز. سمینار صبح هم لغو شد. یک کتاب فوق العاده هم پیدا کردم برای کارم و حتی توانستم پی دی اف همه فصل هایش را دانلود کنم. اما اینها هیچ کدام دلیل خوبی حال امروزم نیستند. همانطور که بدی حال دیروزم دلیلی نداشت. صبحش کریستین آمد اتاق ما. در جواب احوالپرسیم چشمکی زد که ... اگر مرد بودم حتما عاشقش می شدم (البته الان هم مطمئن نیستم که نباشم!) برای یک کاری هم به توصیه نامه اش نیاز داشتم که... آنقدر از من در نامه تعریف کرد که فکر کنم حتما درخواستم را قبول کنند... نمی دانستم اینقدر آدم جدی و دینامیکی هستم و کارم را اینقدر خوب پیش برده ام... اما همه اینها حال دیروزم را خوب نکرد.
هنوز با این سن و سال نمی دانم که چرا بعضی وقتها حالم را هیچ چیز خوب نمی کند؛ بر عکس بعضی روزها هر اتفاق بدی هم که بیفتد من عین خیالم نیست. اگر می دانستم هیچوقت نمی گذاشتم که چیزهای الکی حالم را بد کند. غم باید با ارزش باشد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

ارزش بی ارزش

۱- توی شهر قبلی، خانه امان در محله عرب نشین واقع بود. البته در دومین محله عرب نشین شهر. یک محله اصیل تر و عرب تر هم بود در مرکز شهر که می رفتیم آنجا برای خریدن گوشت و خوردن مرغ سوخاری. همسر بهشان می گفت برادران ارزشی. اینجا که آمدیم توی محله یهودی نشین خانه گرفتیم. کلا توی محله ما نصف مردها از این کلاه های مخصوص یهودیها می گذارند سرشان و شنبه ظهر هم که بروی بیرون، همه با لباسهای رسمی مشکی دارند از کنیسه بر می گردند. از قضا همسایه طبقه بالاییمان هم یهودی است. هر بار که مرا می  بیند راهش را کج می کند و از یک طرف دیگر می رود. حتی سرش را هم پایین می اندازد که مبادا بهش سلام کنم. آخر اینجا حتی وقتی وارد توالت عمومی هم می شوند سلام می کنند. فکر کنم مشکلش این است که من روسری دارم. من هم از لجم اسمش را گذاشته  ام برادر بی ارزش.

۲- حسرت می خوردم از اینکه از بدشانسی ما فقط یک خانواده هستند توی ساختمانمان که بچه همسن رها دارند. آن هم خانواده همین برادر بی ارزش که اینقدر متعصب است که می ترسد اگر به من سلام کند بخورمش. می شد که با هم دوست بشویم. می شد که بچه هایمان با هم بازی کنند. می شد که... ولی نشد. ارزش ها نگذاشت.

۳- عصر یک شنبه داشتم رها را می بردم پارک. هنوز از در حیاط بیرون نرفته بودیم که آنها هم آمدند. آنها هم داشتند می رفتند پارک دسته جمعی. رها را که دید انگار دلش نرم شد. بعد از ۶ ماه سلام کرد. حتی لبخند هم زد. از ما که گذشت اما... شاید بچه هایمان بتوانند به همدیگر انسانی تر نگاه کنند. فراتر از این شبه ارزش های بی ارزش.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

برای خوانندگان این وبلاگ

می گویند که اریک اشمیت آمده ایران تا با مسئولان مذاکره کند در باره خدمات متقابل گوگل و دولت! البته زیاد بوی خوبی نمی دهد. مخصوصا که انتخابات هم نزدیک است. من البته کاری ندارم به بقیه خدمات گوگل. اما واقعا دلم می خواهد که بلاگ اسپات از فیلتر خارج شود. احساس یک آدم دو شخصیتی را دارم. یک جا آدم موجه و متین و نسبتا فرهیخته ای هستم و یک جای دیگر حتی به خودم اجازه می دهم که گاهی چرت و پرت هم بنویسم. البته این دلیلش آن است که فکر می کردم اینجا را کسی نمی خواند. البته به جز دوستم آیدا. حالا که می بینم کسانی می آیند و می روند که من حتی نمی دانم کیستند یک کمی بفهمی نفهمی اذیت می شوم. پرشین بلاگ حسنش این است که آمار همه خواننده هایم را دارم اما اینجا نه. خیلی خیلی به من لطف می کنید اگر فقط یک جایی یک نشان کوچکی از خودتان برایم بگذارید. حتی در حد یک اسم شاید مستعار. اگر دوست ندارید، لطفا نسخه پرشین بلاگ را بخوانید. با این کارتان مرا از یک مساله غامض روحی نجات خواهید داد.

با احترام
عتیق

عجب عالمی است این دنیای وبلاگ

من الان 130 روز است که وبلاگم را درست کرده ام و توی این 130 روز 170 پست نوشته ام. این یعنی بیشتر از یک پست در روز که به نظرم خیلی عدد زیادی است. بعضی وقتها با خودم فکر می کنم که چقدر حرف در من جمع شده بوده و احتمالا اگر با وبلاگ خوانی و وبلاگ  نویسی آشنا نمی شدم حتما می ترکیدم! البته این آشنایی هنوز در مرحله جنینی است ولی همین که چند تا وبلاگ پیدا کرده ام که دنبال می کنم و چند نفر هستند که وبلاگ مرا دنبال می کنند برایم کافیست. لامصب چه لذتی دارد وبلاگ خوانی. از بچگی هم همیشه دوست داشتم بروم دفتر خاطرات خواهرهایم را بخوانم اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم. حالا از اینکه وبلاگ اجازه می دهد که بخش های عمومی خاطرات روزانه ات را بگذاری که همه بخوانند واقعا خوشحالم. شاید این بهترین بخش دنیای دیجیتال باشد. به قول فرانسویها... moi, j'aime bien

خوشا شیراز...

می گوید ابتدایی ها را به خاطر باران شدید تعطیل کرده اند. می پرسم از کی تا حالا به خاطر باران مدرسه ها را تعطیل می کنند. می گوید شیراز است دیگر. یادم می آید که هر وقت از شوهرم هم شکایت می کنم می گوید شیرازی است دیگر. انگار که شیراز و شیرازی بودن مجوز تنبلی و بی خیالی و سرخوشی و شادی است. با خودم فکر می کنم که اگر زندگی واقعا اینقدر ساده است که برای یک شیرازی، چرا ما خودمان را به آب و آتش می زنیم برای هیچ؛ و اگر واقعا اینقدر سخت است که برای ما، چگونه یک شیرازی می تواند دغدغه هایش را در خواب بعد از ظهر و کاهو ترشی عصرانه و پرسه شبانه در ملاصدرا و زرگری و عفیف آباد و ستاره و آفتاب و خلیج فارس و باغ رفتن های آخر هفته خلاصه کند. یکهو دلم تنگ می شود برای فروردین شیراز و عطر شکوفه های بهار نارنج و بی خیالی و سرخوشی و شادی. دلم برای عاشق شدن تنگ می شود.

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

لایک به زندگی

دست و صورتش را شسته و نشسته یک لیوان چای پررنگ ریخت و رفت سمت اتاقش. غرغرهای مادرش را که اعتراض می کرد نادیده گرفت... «همه زندگیت شده این فیس بوک. حلوا خیرات می کنن اونجا؟!» ... به راهش ادامه داد ... «بی خیال. گیر نَده.» ... لپ تاپ را قبل از اینکه برود دستشویی روشن کرده بود. چایش را گذاشت روی میز و نشست. تا فیس بوک بالا بیاید انگار هزار سال برایش گذشت... «این هم که دیگه نفتی شده. باید فکر یه نو باشم»... «اوووو چه خبره. فقط یه شب نبودم ها.» همین طور که دکمه اسکرول ماوس را می چرخاند یک نگاهی هم به اخبار جدید می کرد. یکی از دوستان دانشگاه یک عکس دسته جمعی گذاشته بود. لایک زد. کمی پایین تر، نامزدش یک جوک نوشته بود. لایک زد. دخترک هم لایک زده بود... «این دختره خجالت نمی کشه. باید حالشو اساسی بگیرم.»... یک کم پایین تر، نامزدش یک عکس دو نفری گذاشته بود از شام دیشب. فی فی و می می و شی شی هم کامنت گذاشته بودند و کلی قربان صدقه اشان رفته بودند. معلوم نبود قربان صدقه او یا قربان صدقه نامزدش. لایک زد. هم عکس را و هم همه کامنت ها را. تشکر کرد. یک چیزی هم برای نامزدش نوشت که البته مخاطبش بیشتر آن سه تا بود و البته دخترک که مطمئن بود حتما می آید و می خواند. پایین تر آمد. یکی از دوستانش عکس عروسیشان را گذاشته بود. لایک زد... « کی می شه ما عکس عروسیمونو بذاریم چشم این دختره در بیاد؟!»... یک کم پایین تر، عکس تولد دو سالگی پسر یکی از بچه های دبیرستان بود. لایک زد... «ما هم الان باید یه بچه ای همسن این داشتیم»... پایین تر آمد. یکی از دوستانش عکس یک خانم میانسال را گذاشته بود با روسری سفید. 70 تا لایک داشت و 40 تا کامنت.. «چه خبره؟»... شروع کرد به خواندن کامنت ها... تسلیت... تسلیت... تسلیت... مادرش بود. لایک نزد. لپ تاپ را بست. لیوان چایش را برداشت و برگشت به آشپزخانه.

حالم بده

1- وقتی حالم بد باشد می افتم به وبلاگ خواندن. وقتی خوب، به نوشتن. حالا هم بدم. خیلی بد. برای همین فقط می خوانم. همین.

2- در صد متری خانه ما دارد اجلاس گفتگوی بدون ابراز تنفر برگزار می شود. اینکه در ادبیاتمان از عبارت من متنفرم از... استفاده نکنیم. اما من متنفرم از... من بدم می آید از... من خوشم نمی آید از... من موافق نیستم با... خوب موافق نباش. خوشت نیاید. بدت بیاید. متنفر باش. ما همینیم که هستیم. به ما چه که تو حالت بد است.

3- حالم بد است. خیلی بد. خیلی خیلی بد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

قضاوت کنیم

مد شده است که می گویند در باره هم قضاوت نکنیم. کافیست در یک بحثی شرکت کنی؛ مهم نیست کجا باشد یا درباره چه؛ حتما این عبارت را خواهی شنید. اما مگر می شود قضاوت نکرد؟ قضاوت کردن اولین چیزی است که پدر و مادری به کودکش یاد می دهد. اینکه «این خوبه؛ این بده؛ این جیزه؛ این قشنگه؛ این...». همه این «این ها» تصویر کودک را از دنیا می سازد. کودک تا سالها با قضاوت پدر و مادرش از دنیا و آدمها زندگی می کند؛ تا زمانی که آنقدر بزرگ شود که قضاوت خودش را پیدا کند. اصلا قضاوت کردن اولین ابزار دفاعی آدم است؛ اولین مکانیسمی که انسان یاد می گیرد تا به وسیله آن  از خودش در برابر ناملایمات محافظت کند؛ اولین  و تنها چیزی که کمکش می کند خطرهای احتمالی را پیش بینی و از آنها حذر کند. ما ناگزیریم به قضاوت کردن. چون مجبوریم تصمیم بگیریم؛ انتخاب کنیم؛ سرمایه گذاری کنیم؛ ریسک کنیم؛ شریک شویم؛ ما ناگزیریم به قضاوت کردن چون مجبوریم با دیگران زندگی کنیم و مجبوریم از خودمان در برابر آسیب هایی که ممکن است به ما وارد کنند مراقبت کنیم.

 فرض کنید که مثلا قرار است با یک نفر یک کار گروهی انجام دهید. او همه اش مریض است اما دکتر نمی رود. اگر فکر نکنید که دارد تمارض می کند مجبور می شوید به اندازه دو نفر کار کنید. یا مثلا  کسی بارها از شما درخواست کمک می کند و شما هم هر بار به او کمک می کنید. اگر بعد از چند بار، یک جواب منطقی برای اینکه چرا او نمی تواند خودش کار کند و از پس هزینه هایش برآید پیدا نکنید اما باز هم کمک خود را ادامه دهید شما قضاوت نکرده اید؛ اما مطمئن باشید که او در باره شما قضاوتی نه چندان خوشایند دارد که هنوز دستش را جلوی شما دراز می کند.

مشکل اینجاست که ما بعضی وقتها در باره دیگران قطعی قضاوت می کنیم. انگار که اصلا امکان ندارد اشتباه کرده باشیم. یا قضاوت خودمان را به دیگران تلقین می کنیم . در حالیکه شاید رفتار یک شخص در برابر ما نه ناشی از شخصیت او، که ناشی از شخصیت و رفتار ما باشد. گاهی وقتها هم قضاوتمان نسبتی با چیزی که دیده ایم ندارد. مثلا می بینیم که مردی با دیدن یک دختر زیبا رویش را برمی گرداند. سریع تصمیم می گیریم که «چشم چران» است. یا با دیدن دختری که یک کمی از موهایش بیرون است به او برچسب «هرزه» می زنیم. در حالی که این چیزی که ما دیده ایم با آن چه برداشت کرده ایم زمین تا آسمان تفاوت دارد... بعضی وقتها هم قضاوتمان را تف می کنیم توی صورت طرف. اینهاست که بد است.

باید قضاوت کرد. اما بر اساس عقل و منصفانه. با باور اینکه ممکن است اشتباه کرده باشیم و اینکه قضاوت ما از یک شخص مختص ماست؛ مختص شرایط زمانی و مکانی که ما با آن شخص برخورد کرده ایم. قضاوت کنیم اما... قضاوتمان را جار نزنیم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

دل

دلبری می کند؛ دل من هم که زود می رود. بی دل به انتظار دلدار می نشینم.

بی خبری، خوش خبری است...

امروز عصر با کریستین جلسه دارم. قرار است در باره مقاله صحبت کنیم. دیروز عصر تمامش کردم. البته به فارسی. الان دارم ترجمه می کنم با کمک گوگل که خدا جد و آبادش را بیامرزد. تا دیروز احساس می کردم که خیلی خوب شده. راضی بودم از نتیجه کارم. اما... عصر رفتم پیش کریستین. گفتم که مقاله را تمام کرده ام. می خواهم بدانم کدام قسمتش را برای فردا ترجمه کنم. گفت مگر قرار بود تمام کنی... حس حرفش را نفهمیدم. فقط باعث اضطرابم شد. همسر هم البته به اضطرابم دامن زد. با گفتن اینکه آن مجله ای که قرار است برایش مقاله بفرستم خیلی مجله خفنی است و ... اینجور چیزها. کلا تا دیروز اصلا به این موضوع فکر نکره بودم که ممکن است مقاله ام رد شود. فهمیدنش دردناک بود. الان هر جمله ای که می نویسم کلی توی کله ام بالا و پایین می کنم ببینم به درد یک مجله خفن می خورد یا نه. ای کاش در همان جهل و بی خبری خودم مانده بودم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

ای کاش آفتاب شود

امروز از آن روزهاییست که به زور لباس و رنگ آمدم سر کار.یک جفت از پنج جفت کفشی که دو سه ماه پیش بعد از آندوسکوپی برای خودم جایزه خریده بودم را افتتاح کردم. با روسری که مامان اینها برایم عیدی فرستاده اند؛ و بلوز زرد رنگم که نبودن آفتاب را جبران می کند. چند وقت است که شده ام عاشق رنگ زرد. تنها رنگی است که خون را در رگهایم تند تر به جریان می اندازد. تنها رنگی است که به چشمم می آید. ای کاش آفتاب شود...

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

وقتی ترشی درست کردن به یک مساله فلسفی تبدیل می شود

من این اصطلاح آمدن یا نیامدن ترشی را تازه یک ماه است که شنیده ام. قبلا اصلا نمی دانستم که ترشی درست کردن به بعضی ها می آید و به بعضی ها نمی آید. البته می دانستم که می گویند بعضی ها دستشان برای ترشی درست کردن خوب است اما... اینکه ترشی درست کردن باعث بشود که اتفاق بدی بیفتد را چند وقت پیش توی یک وبلاگ خواندم.
دیروز توی سیزده به در یک ترشی کلم خیلی خوشمزه بود که مرا به این فکر انداخت که با یک کلمی که دو ماه است یکی از کشوهای یخچالمان را گرفته و کم کم هم دارد خراب می شود ترشی درست کنم. از آن کسی که درست کرده بود دستورش را پرسیدم. به نظر ساده می آمد. اما همین شخص وقتی داشت توضیح می داد اینکه ترشی به بعضی ها نمی آید را هم لابلای حرفهایش گفت.
امروز کلم را آماده کردم اما وقتی که می خواستم آن را خرد کنم و بریزم توی شیشه احساس بدی داشتم. ترسیدم که نکند به من هم نیاید. راستش هیچ دلیلی به ذهنم نمی رسید. به چشم زدن اعتقاد دارم چون قدرت ذهن انسان را بارها دیده ام. ... بسم الله  گفتم اما دلم راضی نشد. فکر کردم که یک کلم یک یورویی که یک بخشش  قبلا سالاد شده بود و یک بخش اش هم غذای پشمک ارزش یک اتفاق بد را ندارد. داشتم کم کم بی خیال می شدم. یاد زن عموی همسر افتادم که از هر چیزی ترشی درست می کرد. با خودم فکر کردم که اگر این قضیه درست بود حتما یک بار از آنها هم آن را می شنیدم. از همسر پرسیدم که شما به آمدن یا نیامدن ترشی اعتقاد دارید. گفت نه. خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و سرکه را ریختم توی شیشه.

عادت می کنیم...

اینجایی که ما زندگی می کنیم بخش مذهبی فرانسه است. تنها قسمتی که لائیک نیست. حتی رفتن دختران به مدرسه با روسری هم آزاد است. برای همین هم بیشتر از بقیه شهرها تعطیلات مذهبی دارد. نمونه اش همین جمعه نیک قبل از عید پاک. این چهار روز تعطیلی یک کمی حال و هوای عید را زنده کرد برایمان. 13 به در زودرس هم داشتیم. برای همین هم الان حس 14 فروردین را دارم و دلم نمی خواهد بروم سر کار. دلم می خواهد تا ظهر بخوابم و بعدش هم تا شب جلوی تلویزیون دراز بکشم. آدم چه زود به تعطیلات عادت می کند... آدم چه زود به همه چیز عادت می کند.

پی نوشت: می گویند که چند سال پیش دولت می خواسته تعطیلی جمعه را بردارد. مردم ریخته اند توی خیابان و تظاهرات کرده اند. دولت هم کوتاه آمده. خدا پدر و مادر آنهایی که اعتراض کردند را بیامرزد. برای ما ایرانیها که خیلی لازم بود!