۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

بی تفاوتی

آدم به یک جایی می رسد که همه چیز برایش علی السویه می شود. هیچ چیز واقعا مهم نیست. بشود یا نشود، باشد یا نباشد فرقی نمی کند. اینقدر هی به خودت می گویی فرقی نمی کند که کم کم بودن یا نبودن خودت هم علی السویه می شود. باشی و چهل سال دیگر عمر کنی یا زندگیت همین فردا تمام شود. نه اینکه آرزویی نداشته باشی؛ داری؛ اما برایت فرقی نمی کند که برسی به آرزویت یا نرسی. نه اینکه کسی را دوست نداشته باشی؛ داری، اما برایت فرقی نمی کند که کنارت باشد یا نباشد. نه اینکه حرفی نداشته باشی که بزنی؛ داری؛ اما برایت فرقی نمی کند که حرفهایت را به زبان بیاوری یا تمامی شان ناگفته بمانند. الان من همین جایم. روی قله بی تفاوتی. شاید بنویسم؛ شاید هم نه. برایم فرقی نمی کند. دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند.

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

یک

1- یک آدمهایی هستند که مهم نیست کجا باشند. هر جا که باشند می درخشند. مثل قطعاتی از سنگفرش یک خبابان که از طلا باشد.

2- یک سفرهایی هستند که مسافرشان را از این رو به آن رو می کنند. کسی که برمی گردد همانی نیست که رفته بود. شده جاجی، شده متاهل، شده دکتر، شده پدر، شده پیامبر، شده یک آدم دیگر.

3- یک آدم هایی هستند که نه تنها دستشان که فکرشان هم خیر است. بلدند چگونه گره از مشکلات دیگران باز کنند.

4- یک روزهایی هستند که هر دقیقه شان یک ساعت روزهای معمولی طولی می کشد. لحظاتشان به کندی و به سختی می گذرد. انگار که دارند جان می کنند.

5- امروز از آن روزهای غیر معمول است. به لطف تعداد زیادی از دوستان و با صبر و تلاش خودمان قرار است آدم های دیگری بشویم و به خانه برگردیم. سخت می گذرد اما.... می گذرد.


پی نوشت: یک آدم هایی هستند که آی کیوشان روی نخود فرنگی را هم سفید کرده است. این را اگر نمی گفتم دلم می ترکید.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

به در گفتیم که دیوار بشنود...

یعنی من نمی فهمم که چطور بعضی آدمها اینقدر در مورد خودشان متوهمند. طرف را در حد سلام و علیک می شناختم قبلا ... حالا هر پستی که توی وبلاگم می گذارم به خودش می گیرد و بعدش یک نامه مفصل برایم می نویسد که اینجور و آنجور. البته از آنجاییکه ایشان کلا فقط چیزهای خوب را به خودشان می گیرند احتمالا متوجه نخواهند شد که مخاطب خاص این پست هستند.

بد شده ام

یعنی یک آدم پاچه گیر و انتقام جویی شده ام که خودم هم می ترسم از خودم. تا امروز شده سه نفر کامل و چند تا نصفه نیمه. سومی دچار سوء تفاهم شده بود و من کاری نکردم تا در بیاید از اشتباهش. دومی را هم همینطور. اولی را با یک جواب سربالا دور کردم از خودم. انگار که افتاده باشم به خانه تکانی روابط آزار دهنده ام. یک جور بی خیالی خاصی گریبانگیرم شده. برایم اصلا مهم نیست که دیگران ذهنشان با برداشت اشتباهی که از من و رفتارهایم دارند درگیر شود. برایم مهم نیست. یعنی آدم بدی هستم؟؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

خسته نباشی خانم «شهر»

پاریس را همیشه دوست داشتم؛ البته قبل از اینکه برای اولین بار ببینمش. اگر همان بار اول هم فقط رویش را دیده بودم شاید هنوز هم دوستش داشتم؛ اگر توی خط های متروش نچرخیده بودم و ندیده بودم مهاجران خسته و فقیر را که کز کرده بودند کنار پنجره ها. دوستش داشتم اگر زیر آن همه زیبایی و هماهنگی یک دنیای زشت و کثیف نبود. اگر دو رو نبود می توانستم زیباییش را باور کنم...  این بار اما سعی کردم با همینی که هست ارتباط برقرا کنم؛ همینی که هست را دوست داشته باشم؛ حتی با وجود دو چهره بودنش. فکر کردم که حتما دوست داشتنی است که سالی 40 میلیون نفر به ملاقاتش می آیند. حتما دوست داشتنی است که خیلیها آرزو دارند فقط یک بار در خیابان هایش قدم بزنند و از روی پل هایش رد شوند. انگار که شهرِ رو، یک زنی باشد که مانیکور کرده و با آرایش کامل عطر زده و بهترین لباسش را پوشیده برای رفتن به یک میهمانی بزرگ و شهرِ زیر، همان زن که چند ساعت بعد تاپ و شلوارک نخی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده و افتاده به جان خانه... به بشور و بساب؛ همان زنی که چند حلقه از موهایش چسبیده به پیشانی عرق کرده اش؛ همان زنی که تنش بوی پیاز داغ و قورمه سبزی گرفته و ناخن هایش موقع شستن وان حمام شکسته. نمی توان گفت که زیبا نیست. زیباست. خیلی هم زیباست.  همان زن است که یک لحظه می شود سیندرلای یک دقیقه مانده به نیمه شب و یک لحظه بعد می شود سیندرلای یک دقیقه بعد از نیمه شب. سیندرلا همان سیندرلاست. عوض نمی شود که. شاید برای همین باشد که «شهر» هم در زبان فرانسه مونث است و هم در زبان عربی. پاریس هم همان پاریس است. چه رویش که آراسته و زیباست و چه زیرش که خسته است و عرق کرده. اصلا اگر آن زیر آدمهای خسته ای نباشند که تمام روز را کار کرده باشند که این رو اینقدر تمیز و زیبا نمی شود. می شود؟ ... اینها را به خودم می گویم. می خواهم دفعه بعد  با این دید به زیباییهایش نگاه کنم؛ شاید بتوانم آنطور که شایسته است دوستش داشته باشم.

زندگی بر فراز ویرانه ها

پرده اول: کاخ ورسای - حومه پاریس - یک توریست ایرانی خطاب به دوستش
برو رای بده حتما. به تیم احمدی نژاد رای بده تا فاتحه مملکت زودتر خوانده شود. زودتر مملکت به نابودی برسد.

پرده دوم: محله سن میشل - پاریس - یک ایرانی مقیم فرانسه خطاب به من
هر چه این اروپایی ها کمتر کار کنند به نفع ماست. زودتر ورشکسته می شوند. زودتر اروپا نابود می شود و زودتر مملکت ما آباد.

پرده سوم: محله لادفانس - پاریس - من خطاب به خودم
چرا باید حتما یک جایی نابود شود تا ما بتوانیم زندگیمان را آباد کنیم؟ چرا دوست دارم زندگیمان را بر فراز ویرانه ها بسازیم؟ چرا...؟

72 ساعت دیگر

فقط  سه روز دیگر مانده... 72 ساعت دیگر ... تمام می شود... یک سال تلاش او و یک سال صبر من... به موهایم در آینه نگاه می کنم. هنوز هیچکدامشان سفید نشده اند... باورم نمی شود. شبیه معجزه است این آرامش بعد از طوفان.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

لا تستعجلون

عاشق اینم که قرآن را باز کنم و صفحه این آیه باشد: خلق الانسان من عجل... ساوریکم آیتی فلا تستعجلون... به زودی نشانه هایم را خواهی دید. عجله نکن. زود زود درست می شود همه چیز. عجله نکن. خودم درستش می کنم. عجله نکن... عجله نکن. خودش درستش می کند. تو فقط منتظر باش.

پی نوشت: سوره انبیا آیه 37- البته معنی آیه در باره عذاب است. اما برای من همیشه هم معنای رحمت داشته و هم حال نکو در قفای فال نکویم بوده. همیشه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

قابل توجه حدیث...

امروز که روز کسالتبار و یک نواخت و مزخرفی بود این پنجمین پست است که می نویسم. قابل توجه حدیث خانم. وبلاگ کلا به نظرم مترادف است با فراغت و خلوتی و شاید هم یکنواختی و روزمرگی. وگرنه چرا مثلا دو روز قبل که کلی روز پرهیجانی داشتم نیامدم چیزی بنویسم؟؟؟

یک بام و دو هوا

اینجا نوشته ام که اگر باید با فیلتر شکن بیایید بروید نسخه پرشین بلاگ را بخوانید. فکر کنم باید آنجا هم بنویسم که اگر فیلتر شکن خوب دارید بروید و نسخه بلاگ اسپات را بخوانید... نوشته هایم وقتی می رسند به پرشین بلاگ دیگر بیات شده اند. خیلی از نوشتنشان گذشته. نمی توانم با کامنت ها رابطه برقرار کنم بعضی وقتها. اما برای بیشترش هم وقت ندارم. برای اینکه به کامنت ها جواب بدهم و البته قبلش بروم به وبلاگ کسی که کامنت گذاشته یک سری بزنم. از اینکه کسی اینجا کامنت نمی گذارد هم ... ناراحتم. یک بام و دو هوا شده ام شدید.

رها و تارا

آیدین را قبل از آن شب چند بار در جمع ایرانیان دیده بودم. در مورد معماری حرف زدیم. قرار یک کار هم گذاشتیم؛ اینکه برای مجله ما با یک معمار فرانسوی مصاحبه کند؛ اما فقط در همین حد. کلیات و کار. تا آن شب؛ شبی که قرار بود فردایش بروم ایران؛ تنهایی. برای اینکه بارداری در غربت* سخت بود برایم. شب آخر؛ رفتیم مرغ سوخاری. با همسر و یک خانواده ایرانی دیگر. آیدین و شوهرش و پدر و مادرش هم آنجا بودند. شب آخر سفر آنها هم بود. قرار بود با هم توی یک پرواز باشیم. این را آنجا فهمیدم. یک کمی خیالم راحت شد که پدر و مادرش هستند که اگر اتفاقی افتاد کمکم کنند. آیدین کشیدم کنار و درِ گوشم گفت که شنیده باردارم. گفت که خودش هم باردار است. بچه هایمان چند روز با هم اختلاف داشتند فقط. 7 روز. گفت که هیچ کس نمی داند حتی پدر و مادرش. قرار بود تازه آن شب بهشان بگوید. موضوع من را همه می دانستند اما؛ از بس که حالم بد بود. اوایل گفته بودم که گرمازده شده ام. تا مدتی خودم هم همین فکر را می کردم. تا بعد که فهمیدم مشکلم گرمازدگی نیست. قبل از اینکه من بفهمم همه متوجه شده بودند؛ همه آن جامعه کوچک ایرانی. اما بارداری آیدین را کسی نفهمیده بود. با پدر و مادرش رفته بودند مسافرت؛ بدون هیچ مشکلی. با خودم فکر کردم که چقدر قوی است. ممکن است آدم تهوع و سرگیجه و سردرد نداشته باشد اما... خستگی و کم انرژی بودن را همه دارند... خوشحال شدم از اینکه بارداریم دیگر غریبانه نیست.. چون در فاصله صد متری خانه ام زن دیگری  بود که مثل من تولد کودکش را انتظار می کشید؛ زنی که به زبان مادریم حرف می زد.
...
یکی دو ماه آخر بیشتر با هم بودیم. سنش دو سه سالی از من بیشتر بود. اینکه قرار بود زودتر از من مادر شود هم باعث می شد بیشتر به چشمم بزرگ بیاید. با هم می رفتیم کلاس های آمادگی برای بارداری. تنها کسی بود که راحت می توانستم مسائلم و دغدغه هایم را با او مطرح کنم. هر چند خیلی با هم فرق داشتیم. او با آرامش از تک تک روزها لذت می برد و منِ همیشه عجول روز شماری می کردم که این دوران تمام شود؛ نه به خاطر مشکلات بارداری و اضافه وزن و سندروم پاهای نا آرام و بیدار شدنهای مکرر شبانه و حتی نه به خاطر آزمایش های خون هفتگی و دیابت... احساس می کردم بزرگترین رسالتم این است که بچه ام سالم به دنیا بیاید و تا وقتی با چشمان خودم نمی دیدم مطمئن نمی شدم.
...
روز آخر باید یک پروژه ای را تحویل می دادم. تا ساعت هفت و نیم درگیر کار بودم. وقتی اذان شد تازه از سر کامپیوتر بلند شدم. نماز مغربم را خواندم اما همانجا سر جانماز زدم زیر گریه. انگار که همه غم دنیا را یکهو ریخته باشند توی دلم. خودم هم تعجب کردم از این تغییر حال. چند دقیقه نشستم اما دیدم بهتر نمی شوم انگار. به زور نماز عشایم را خواندم. رفتم که یک فکری برای شام بکنم اما دلم چیزی نمی خواست. یک لحظه احساس کردم که... زنگ زدم به آیدین. پرسیدم این کیسه آب که می گویند دقیقا حجمش چقدر است؟ گفت من تا حالا نزاییده ام. نمی دانم. پرسید چطور. گفتم احساس می کنم کیسه آبم پاره شده. گفتم که از شوهرش بپرسد. آخر شوهرش پزشک است. پرسید و گفت که بهتر است زنگ بزنم به بیمارستان و بپرسم چه کار باید بکنم. به همسر گفتم. اینقدر دستپاچه شده بود که اسم خودش را هم به زور یادش می آمد. زنگ زد به یکی از همسایه های ایرانیمان.  ماجرا را گفت و از او خواست که زنگ بزند بیمارستان. او هم به جای زنگ زدن راسا وارد عمل شد. شال و کلاه کرد که بیاد خانه ما و به ما هم گفت که حاضر شویم. درد شروع شده بود. با فاصله های کم. تازه فهمیدم چرا مادر شوهرم میگفت درد زایمان چیزی نیست که با دردهای دیگر بشود اشتباهش گرفت. ساعت یک ربع به ده رسیدیم بیمارستان. رها چند دقیقه بعد از نیمه شب به دنیا آمد. صبح فهمیدم که آیدین هم همان شب رفته بیمارستان... توی شهر به آن کوچکی و توی یک جمع ایرانی صد نفره، یک روز صبح، دو فرشته کوچک به دنیا آمدند. رهای من و تارای آیدین.
...
آنها چند ماه بعد از آن شهر رفتند. ما هم چند ماه بعدترش. اما مطمئنم وقتی رها بزرگ شود حضور تارا برایش یک دلگرمی بزرگ خواهد بود. همانطور که حضور مادرش برای من بود.


* این پست را بخوانید.

پی نوشت: هنوز هم وقتی به لحنش موقع گفتن «من تا حالا نزائیده ام» فکر می کنم خنده ام می گیرد!

سلام به روی...

رها یاد گرفته است که بگوید سلام به روی ماهت... به چشمون سیاهت... تازه با این جمله معلوم شد که فارسی را با لهجه حرف می زند. ما که می دانستیم البته. اما حالا همه فهمیدند. خیلی بامزه می گوید... اِی آخر ماهت و سیاهت را می کشد خیلی و دومین آ را. می شود سلام به روی ماهــــــــــــــــِت به چشمون سیاااااااااهـــــــــــــــــــــــــــــــــِت... روزی صد بار ازش می خواهم این جمله را بگوید و هر بار هم هزار دفعه قربان صدقه اش می روم. چند وقت دیگر که لهجه اصفهانی من و کرمانشاهی مادربزرگش را هم بگیرد و قاطی فرانسوی بکند ... معلوم نیست چه ملغمه ای قرار است از آب در بیاید.

ای کاش می شد آرامش را ذخیره کرد...

ای کاش می شد یک کمی از کسالت این دو روز را ذخیره کرد برای روزهای شلوغ بعد. حیف که نمی شود اما. یا باید هزار تا کار داشته باشی یا هیچ کار. نه اینکه کار نداشته باشم. دارم. مقاله ام یکی دو ساعتی کار دارد. خانه هم. اما از ترس اینکه این دو هم تمام شوند انجامشان نمی دهم. ذخیره اشان کرده ام برای فردا. یا برای پس فردا. یا برای دقیقه نود مثلا. نمی دانم. ولی امروز کسالت بار ترین روز چند ماه گذشته ام بوده است... و من متنفرم از بی کاری و بی خبری و بی هیجانی و حتی بی استرسی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

چقدر

واااااااااااااااای چقدر وبلاگ خوب هست و چقدر وقت کم است و چقدر حیف که نمی شود بنشینی و از اول همه اشان را بخوانی... 

ترکیب و تاثیر

1- قندهایی که این بار خریده ایم یک مزه عجیبی دارد. من که یک زمانی مشت مشت قند می ریختم توی چایم، الان ترجیح می دهم چای  را تلخ بخورم اما با این قندها  شیرینش نکنم. نه اینکه خودش بد مزه باشد ها. وقتی توی چای حل می شود یک طعم گرمی به چای می دهد که من دوست ندارم. اصلا طعم چای عوض می شود؛ نه اینکه همان چای باشد و حالا یک شیرینی به اش اضافه شده باشد؛ از اساس استحاله می شود انگار.

2- من فکر می کنم که ترکیب صرفا فیزیکی وجود ندارد. امکان ندارد که دو تا چیز با هم مخلوط شوند و روی هم تاثیر نگذارند. آبی که تویش سنگ ریختی، حتی اگر تک تک سنگها را دربیاوری، دیگر همان آب قبل نمی شود. اصلا سنگ نه، یک توپ هم که بیندازی توی آب، حتی اگر کاملا تمیز باشد طعمش را عوض می کند.

3- آدم نمی تواند برود توی یک جمعی و بعد بیرون بیاید بدون اینکه تغییر کند. هر چقدر هم که بگوییم ما تاثیر پذیر نیستیم نمی شود که با یک نفر یا با یک جمع اختلاط کنیم و بعدش همانی باشیم که بودیم. یک تلنگرهای کوچکی انگار می خورد به ذهن و فکر و روحمان که بعضی وقتها می شود نقطه شروع یک لرزش اساسی یا یک سیر آفاق و انفس. حتی اگر در یک مکالمه فقط شنونده باشی محال است که خودت را نگذاری جای آن کسی که دارد برایت درد دل می کند. بعد از آن مکالمه تو دیگر آدم قبلی نیستی. آدمی هستی که درد دل های دوستش را هر چند در مجاز زندگی کرده است.

4- بعضی وقتها بهتر است که آدم از اختلاط بپرهیزد... بعضی وقتها بهتر است که آدم چشمها و گوشهایش را بسته نگه دارد... بعضی وقتها بهتر است که آدم پشت کوه بماند...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

مادربزرگ

توی این دو روز خبر مرگ سه مادربزرگ را شنیده ام. فقط یکی اشان را از نزدیک می شناختم. اما با این وجود برایم معنای بدی داشت. هر چه سعی می کنم نمی توانم بی تفاوت باشم. نمی توانم یاد مادربزرگهایم نیفتم. مخصوصا یاد مادربزرگ مادریم که هر بار تلفن می کنم ازم می پرسد که کی برمی گردید برای همیشه... و من هم هر بار می گویم که تازه درسم را شروع کرده ام و هنوز حداقل سه سالی مانده. نمی گویم که شاید برنگردیم؛ نمی گویم که می خواهیم بمانیم... نمی گویم. و این تنها دروغی است که به خودم اجازه می دهم به راحتی به زبان بیاورم... دنیا دارد کم کم خالی می شود از مادربزرگ های نسل ما...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

آنکه می گوید دوستت می دارم نه خنیاگر است و نه غمگین...

آنکه می گوید دوستت می دارم ...؟
الف) دروغ می گوید.
ب) اصلا معنای دوست داشتن را نمی داند.
ج) از صبح تا شب این جمله مثل نقل و نبات از دهانش می ریزد بیرون.
د) راست می گوید... اما... تو باور نکن.

پی نوشت:
1- به این نتیجه رسیده ام که آدمهای این روزها اصلا معنای دوست داشتن را نمی دانند. نمی دانیم. هیچ کداممان. برای همین هم هست که بین دوست داشتن و دوست داشته شدن سرگردانیم.
2- قلب آدمی کوچک است. کوچکتر از آن که عشق و سرما و گرسنگی با هم در آن جای بگیرد. (کریستینا روزتی)

داستان یک عکس

بالاخره بعد از چند سال عکس فیس بوکم را عوض کردم. بیشتر به زور خواهرم البته. عکس قبلی را خیلی دوست داشتم. یک حسی توی نگاهم بود که هیچوقت توی هیچ عکس دیگری تکرار نشد. یک جور بی خیالی شاید. جالبیش این است که این عکس فردای شبی گرفته شد که یکی از آرزوهای بزرگم مرد. شب تا صبح با خودم کلنجار می رفتم که دفنش کنم یا دوباره دم مسیحایی بدمم تویش و به زور چند وقتی زنده نگه دارمش. یادم نیست آن شب چه تصمیمی گرفتم اما... آن آرزو دو سه سال دیگر هم زنده ماند؛ البته کج دار و مریز؛ توی کما. هر از گاهی بیرون می آمد و بعد از دو سه روز دوباره بیهوش می شد. یک ماه، دوماه؛ بعضی وقتها بیشتر؛ بعضی وقتها هم کمتر. یک روز دیگر طاقتم طاق شد و خودم لوله های اکسیژن را از بدنش جدا کردم. خودم کشتمش. خودم دفنش کردم و خودم برایش فاتحه خواندم. بعد از آن همه مردن و زنده شدن... اصلا سخت نبود. حتی گریه هم نکردم. به جایش یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پی زندگیم. از آن آرزو فقط این عکس مانده بود که آن هم امروز به خاطره ها پیوست.

پی نوشت: به قول یک دوست... تراژدی چندین بار که تکرار شود می شود کمدی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

فارسی، تاجیکی، افغانی

برام خیلی جالبه که یه کسانی از افغانستان میان و وبلاگمو می خونن.  اینکه اصلا فکر نمی کردم توی افغانستان دسترسی باشه به اینترنت یا اگر هم هست اینقدر فراغت باشه که یکی بیاد توش بچرخه. فضایی که تصور می کنم فضای فیلم سنگ صبوره که نمی دونم چقدر به واقعیت نزدیکه. بعدشم اینکه زبانمون مشترکه و یک نفر خارج از مرزهای جغرافیایی ما می تونه چیزهایی رو که ما به زبان مادریمون می نویسیم  بفهمه برام جالب بود. البته من تجربه همزبانی رو توی تاجیکستان داشتم اما انگار بعضی چیزها رو تا نبینی باورت نمی شه. شاید هم علتش این بود که حرف زدن افغان ها با حرف زدن ما متفاوته. من خیلی از کلمات فیلم رو اگه زیر نویس انگلیسی نداشت متوجه نمی شدم. ولی مثل اینکه توی نوشتن بیشتر از این حرفها به هم شبیهیم... چه خوب...

پی نوشت: تاجیکی گپ می زنی؟؟!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

یک ساعت

کوله پشتیم را همان جا کنار در ول کردم و رفتم توی آشپزخانه. زودپز را از کابینت در آوردم و گذاشتم روی گاز. زیرش را روشن کردم. یک پیاز تویش خرد کردم و آمدم بیرون. لپ تاپ را از کوله پشتی در آوردم و گذاشتم روی میز. روشنش کردم. کاپشن و شالم را انداختم روی کاناپه. ایمیلم را یک نگاهی انداختم و برگشتم توی آشپزخانه. همسر هم آنجا بود. غر غر کرد سر یک چیزی. جوابش را ندادم. فکر کردم  حال او از من خیلی بدتر است. یک کم روغن ریختم روی پیازها. وسایلم را برداشتم و رفتم توی اتاق تا لباسهایم را عوض کنم. نشستم روی تخت به کندن جورابهایم. همسر گفت دیدی از کنار لیدل رد شدیم و یادمان رفت برنج بخریم. به ساعت نگاه کردم. شش بود. گفتم وقت نداشتیم. برگشتم آشپزخانه. یک قاشق چوبی از توی سینک برداشتم و شستم. پیازها را هم زدم. سبزی و لوبیا و برنج را از صبح خیس کرده بودم. گوشتها را ریختم روی پیازها. به همسر گفتم لوبیا و سبزی را با هم بریزم یا لوبیاها را جدا بپزم. پرسید دفعات قبل چه کار می کردی. گفتم بعضی وقتها گوشت له می شد و لوبیا نمی پخت؛ بعضی وقتها هم برعکس. گفت بی خیال. گفتم بی خیال. سبزی را ریختم روی گوشتهای سرخ شده. لوبیا را هم اضافه کردم. فکر کردم این مقدار لوبیا برای این حجم سبزی زیاد است. گفتم بی خیال. هم من و هم همسر قورمه سبزی پر لوبیا دوست داریم. نمک و فلفل زدم. یه کمی چشیدم. احساس کردم شور است. مطمئن نبودم که شوری است یا تلخی سبزی خشک. عصبانی شدم از دست خودم. گفتم بی خیال. یک سیب زمینی می اندازی تویش. می خواستم همان لحظه سیب زمینی را بیندازم اما... بعد با خودم فکر کردم نکند زودپز درست کار نکند. مدتهاست که واشرش پاره شده و یکی در میان بخار می کند. درش را بستم و سوت را گذاشتم. "یا می شود یا نمی شود. نمی توانم خودم را بکشم که." اینها را به خودم گفتم. زیرش را زیاد کردم و رفتم سراغ سینک. قابلمه ماکارونی دیشب را شستم برای برنج. پر آبش کردم و گذاشتم روی گاز. صدای جر و بحث همسر می آمد با رها. رسما داشت سرش داد و بیداد می کرد. می خواست برود حمام و او نمی گذاشت. گفتم بی خیال. رها را با وعده شیر قانع کردم. برگشتم سراغ ظرفها. آب داشت قل می خورد. برنج را ریختم توی قابلمه. هنوز نصف ظرفها مانده بود. توی سینک جا نبود برای آبکش کردن برنج. شیشه اش را شستم. یخچال را باز کردم تا شیر بردارم که چشمم افتاد به توت فرنگی ها. داشتند خراب می شدند کم کم. درشان آوردم. شستمشان و تکه تکه کردم و بردم برای رها که داشت کارتون تماشا می کرد. برگشتم سر ظرفها. "چرا اینقدر چیز روی فر هست؟" برگشتم سمت یخچال. روی یخچال هم پر بود؛ یک بسته نان همبرگر که یادم نیست کی خریدیمشان. "فردا ناهار همبرگر بخوریم. شام چه؟ سوپ مثلا. خوب سوپ. بی خیال. می خواهی به ناهار و شام پس فردا هم فکر کنی؟ هفته بعد چه بخوریم؟ هفته بعدترش؟ چرا اینقدر مضطربی؟ یک ماه دیگر این موقع همه چیز تمام شده. امروز چندم است؟ نه هنوز تمام نشده. 5 هفته مانده. حداقل اینکه یک ماه بعد این موقع از سفر برگشته ایم. خیر سرت می خواهی بروی به بهترین سفر زندگیت و داری حساب می کنی که کی تمام می شود..." رها داد زد شیر. بیرونم کشید از فکر و خیال. شیشه را بردم دادم دستش. صدای سوت زودپر بلند شد. نفس راحتی کشیدم. دوباره جرو بحثشان شروع شد؛ همسر و رها. رفتم توی هال. رها همه شیر را خالی کرده بود روی مبل. همسر داشت خرابکاریش را تمیز می کرد. گفتم بی خیال. برگشتم. موقع آبکش کردن برنج بود. ظرفهای توی سینک تمام شده بود. برنج را آبکش کردم. قابلمه را گذاشتم تا داغ شود. رفتم وضو گرفتم. برگشتم. روغن ریختم و نان گذاشتم برای ته دیگ. برنج را خالی کردم رویش. ساعت را نگاه کردم. هفت بود. رفتم نمازم را بخوانم. نماز ظهر و عصر.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

تو یا شما

1- فرانسویها هم مثل ما برای تو و شما دو کلمه متفاوت استفاده می کنند. مثل ما، هم برای احترام و در مقابل کسی که نمی شناسند «شما» را به کار می برند. اما بر خلاف ما یک چیزی دارند به اسم تو-تو یا شما-شما*. وقتی با کسی آشنا می شوی حتی اگر یک استاد باشد می پرسد تو-تو یا شما-شما. همان اول تکلیف اینکه با هم صمیمی هستید یا یک فاصله ای را رعایت می کنید مشخص می شود. نمی شود که تو به یک کسی بگویی «شما» و او در پاسخ «تو» به کار ببرد. یک چیز دو طرفه است. یعنی فاصله ای را تعریف می کند بین آدمها که هر دو درک مشابهی از آن دارند.
2- من همیشه با اینکه به کسانی که خارج از روابط مرسوم همکلاسی- دوست بوده اند بگویم «تو» مشکل داشته ام. این مشکلم از وقتی ازدواج کرده ام به مراتب بیشتر شده. قبلا می توانستم راحت تر به کوچکترها بگویم تو اما... حالا همان کوچکترها هم برای خودشان خیلی بزرگ شده اند. تازگیها این موضوع خیلی اذیتم می کند. احساس می کنم با این کارم فاصله می اندازم بین خودم و دیگران؛ فاصله ای که واقعی نیست.
3- بعضی ها هستند که سالهاست دوستند. مثلا دوست ِمامانِ آدم که می شود دوست خود آدم. یا یک استادی که می شود همکار و دوست. یا... به نظرم اگر اینجور آدمها خودشان به آدم بگویند که می توانی مرا «تو» خطاب کنی حداقل برای من یکی که خیلی راحت تر می شود قضیه. به خودم باشد تا ابد به خاطر شاید یکی دو سال اختلاف سن می گویم «شما».
4- فرانسویها به انگلیسیها غبطه می خورند که برای تو و شما یک کلمه دارند.
5- تا وقتی نتوانی به کسی بگویی تو، نمی توانی بگویی که با هم دوستید. به نظر من که نمی شود یعنی. می شود؟
6- بالاخره تو یا شما؟؟؟!

*tutoyer & vouvoyer که مصدر فعل هستند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

کودک درونم بیا با هم آشتی کنیم...

می پرسم حسودم؟ می گوید نه. می گوید وقتی آدم مشکل مالی دارد به اینکه دیگران خانه و ماشین بخرند حساسیت نشان می دهد؛ وقتی بچه دار نمی شود از شنیدن خبر بارداری دوستانش به هم می ریزد؛ وقتی کار درست وحسابی ندارد از اینکه کسی پست بالاتری بگیرد ناراحت می شود؛ وقتی تنهاست ازدواج دوستانش را سخت می پذیرد. می گوید اینها حساسیت است و طبیعی است و حسادت نیست. می گوید باید راجع به این حساسیت ها حرف زد. باید پذیرفتشان. اینکه درستند و باید وجود داشته باشند و بد نیستند.  دلم می خواهد حرفش را بپذیرم و به خودم بگویم که این افکارم طبیعی است و ناشی از شرایطی که می گذرانم. اما وقتی افکارم را مرور می کنم خجالت می کشم از اینکه آنها به ذهن من خطور کرده. نمی توانم بگذارم کسی مرا اینطور ببیند. دارم همه چیز را با هم قاطی می کنم. حس هایی که از شرایطم ناشی می شود و چیزهایی که از گذشته حل نشده مانده. کسی نمی داند پشت این دختر آرام و خندان چه موجود سرکش و آماده انفجاری پنهان شده. می ترسم بترکم. باید قبل از اینکه افکار منفی ام همه را به هم بریزد با خود درونم دوست شوم. خود درونم... بیا با هم دوست شویم. بیا...



۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

پرنده ها به تماشای بادها رفتند

۱- الان از هر ایرانی که بپرسی آدل را می شناسد. همه می دانند که پارسال جایزه گرمی را برده. بیوگرافی اش را هم از حفظند. مثلا خود من که از صدایش خوشم نمی آید حتی.
۲- همسر تصمیم گرفته موقع دفاع به رئیس لابراتوارشان سی دی موسیقی ایرانی هدیه بدهد. انتخاب آلبوم ها را گذاشتند به عهده من که مثلا از بقیه بیشتر موسیقی سنتی گوش می دهم و می شناسم. جام تهی شجریان را پیشنهاد دادم و ساری گلین علیزاده و سمفونی مولانای قربانی را. امروز که داشتم دنبال اسم آلبوم علیزاده می گشتم توی اینترنت فهمیدم که او هم سه بار نامزد جایزه گرمی شده. یک بارش برای همین به تماشای آبهای سپیدش. شجریان دوبار. برای فریاد و بی تو به سر نمی شودش. ناظری هم نشان شوالیه فرانسه را گرفته و جایزه بهترین موسیقی عرفانی را. دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
۳- بروید یک کم ویکی پدیا بخوانید.
۴- پرنده ها به تماشای بادها رفتند؛ شکوفه ها به تماشای آبهای سفید؛ زمین عریان مانده است و باغهای گمان؛ و عطر مهر تو ای مهربان تر از خورشید...
۵- فکر کنم بهتر است شکوفه ها به جای اینکه بروند آبهای سفید را تماشا کنند اول بروند به زیارت آبهای نیلگون خودمان عجالتا... تا بعد.

جمعه های کِشی

تازه فهمیدم این جمعه های کِشی که خانم شین می گوید یعنی چه. دیروز بعد از ظهر مهمان داشتیم. بعد از رفتن مهمانها ایستادم به کوفته درست کردن. با اینکه اولین بارم بود و تمام مدت بالای سرش ایستاده بودم وقت اضافه آوردم. رفتم سراغ یخچال. دیدم یک بسته جعفری داریم که از هفته پیش تا حالا دست نخورده مانده. اول خواستم که خردشان کنم برای سوپ. بعد یاد سالاد لبنانی افتادم. تبوله فتوش. درست کردم . البته با امکانات خانه. استفاده از پیاز به جای پیازچه و نعناع خشک به جای نعناع تازه. گشنیز هم نداشتیم. این بار طبق یک دستور دیگری که توی اینترنت پیدا کرده بودم بلغورها را پختم. بهتر شد از دفعه قبل. خیلی. این وسط هم پست وبلاگ و فیس بوک نوشتم و کلی کامنت جواب دادم. بعد رفتم حمام. وقتی از حمام آمدم بیرون تازه ساعت ۷ بود.

نمی دانم...

من می دانم
چگونه مسیر رودخانه ها را تغییر دهم
بلدم کوه باری را تا آن سوی دریاها حمل کنم
از اینکه قوانین را نقض کنم
یا از خشم خداوند
نمی ترسم
یادگرفته ام چگونه یک میخ را در انبار کاه بیابم
قربانی نیستم
کبوتر هم
و برای اینکه سقوط کنم
باید خودم را بیندازم...
من زمستان را می شناسم
می دانم چگونه سرما را تحمل کنم
اما زندگی بدون تو را...
نمی دانم
بلد نیستم

من سکوت را می شناسم
از دیرباز
طعم خون و خشونت را می دانم
خشم سرخ
و درد سیاه
من جنگ را می شناسم
از آن ترسی ندارم
یادگرفته ام چگونه از خودم دفاع کنم
می دانم این راه هموار نیست
من زمستان را می شناسم
می دانم چگونه سرما را تحمل کنم
اما زندگی بدون تو را...
نمی دانم
بلد نیستم

بعد از هر مبارزه
بعد از هر تلخی
هر دقیقه
باور داشته ام می توانم حفظش کنم
عشقمان را
می خواهم بیاموزم
اما نمی دانم
چه کسی فرمانروای قلبمان است
من زمستان را می شناسم
می دانم چگونه سرما را تحمل کنم
اما زندگی بدون تو را...
نمی دانم
بلد نیستم

برداشتی آزاد از آهنگ Je sais pas سلین دیون

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

چند نکته قابل توجه خانم های محترم

دخترانه
هیچوقت مادرتان را به خاطر اینکه با پدرتان ازدواج کرده سرزنش نکنید. احتمال اینکه شما هم با کسی مثل پدرتان ازدواج کنید خیلی خیلی زیاد است.

نامزدانه
مردی که دوست صمیمی ندارد به درد ازدواج نمی خورد. به روابط خواستگارتان دقت کنید. اگر غیر از روابط کاری، روابط دیگری نداشته باشد یعنی در ارتباط برقرار کردن با آدمها دچار مشکل است.

عاشقانه
هیچوقت برای طرف مقابلتان همه انرژی و توان خود را مصرف نکنید. یک کمی خسیس باشید. همیشه در هر شرایطی چیزی برای رو کردن داشته باشید.

همسرانه
به هیچ وجه تمام معاشرت های همسرتان با دوستانش را قطع نکنید. سعی کنید با صمیمی ترین دوست همسرتان رابطه خوبی برقرار کنید. موقعیت های زیادی پیش می آید که به کمکش نیاز خواهید داشت. دوست صمیمی همسرتان باشید اما تلاش نکنید جای  بقیه دوستان صمیمی اش را برای او بگیرید.


عروسانه
پدر شوهرها عروسشان را خیلی خیلی دوست دارند. سعی کنید هرگز دلشان را نشکنید.


مادرانه
یکی از اساسی ترین مفاهیمی که باید از همان ابتدا به کودکتان آموزش دهید مفهوم خداحافظی است. برای حتی نیم ساعت هم که ترکش می کنید حتما خداحافظی کنید و بگویید که «نیم ساعت دیگر می بینمت». کاری کنید که خداحافظی برایش معنای بازگشت بدهد. با این کار هم زمانی که قرار است به مهدکودک برود از شما راحت تر جدا می شود و هم زمانی که قرار است توی ساعت معینی که ساعت خواب شما نیست برود به رختخواب.

زنانه
اگر دوست دارید همسرتان در کارهای خانه مشارکت کند انتظارتان را شفاف بگویید. مثلا اینکه «عزیزم لطفا شما شبها ظرفهای شام رو بشور». شب اول احتمالا انجام می دهد اما شبهای بعد فراموش می کند. دو سه شب تحمل کنید. حتی اگر به اینجا رسیدید که هیچ ظرف تمیزی نمانده باشد. شب چهارم به او یادآوری کنید. 5 دقیقه صبر کنید. اگر نرفت سراغ ظرفها خودتان بروید. مطمئن باشید قبل از اینکه دومین بشقاب را بشویید می آید و دستکش و پیشبند را از شما می گیرد.

بانوانه
همیشه همسرتان را با اسم ها و القاب خوب صدا بزنید. چه در خلوت و چه در جمع. اینکه او هم متقابلا همین کار را انجام دهد در وجهه شما در جمع های خانوادگی تاثیر زیادی دارد. جلوی دیگران او را شما خطاب کنید.

کارمندانه
سعی کنید با خانم های همکاری که سنشان از شما بیشتر است رابطه مناسبی برقرار کنید. صمیمی نشوید. همیشه با حفظ فاصله،  با آنها برخورد محترمانه و در عین حال قاطع داشته باشید.

رئیسانه
این تفکر که زنها اگر رئیس شوند پدر همه را در می آورند نقض کنید.

کدبانوگرانه
اگر دوست دارید که همه کسانی که به منزل شما می آیند شما را به تمیزی بشناسند در نظافت دو جا دقت کنید: سرویس های بهداشتی و کلید های برق.

آشپزانه
اینکه کسی غذای خوشمزه درست می کند تا حد زیادی به مواد اولیه ای بستگی دارد که استفاده می کند. شما هم اگر با وسایل و مواد او آشپزی کنید احتمالا به نتیجه مشابهی می رسید. معجزه ادویه ها را دست کم نگیرید.

خوشگلانه
آنقدر که عطر زدن مهم است آرایش کردن مهم نیست. سعی کنید یک عطر خاص برای خودتان داشته باشید که توی خاطر بقیه بماند.

جذابانه
لبخند... لبخند... فقط لبخند...

مودبانه
وقتی کسی برای بچه هایتان لباس کادو می آورد در اولین باری که او را می بینید لباس ها را به آنها بپوشانید. این بهترین تشکر است و بهترین انگیزه برای طرف مقابل تا بازهم برایشان کادو بخرد.

خوش هیکلانه
اگر دوست دارید وزن کم کنید لازم نیست به رژیم های سفت و سخت فکر کنید. کافیست قبل از هر وعده غذایی یک تا دو لیوان آب بخورید و سالادتان را هم قبل از غذای اصلی میل کنید. اینجوری خود به خود زودتر سیر می شوید و کالری کمتری مصرف می کنید. البته حواستان باشد که سالادتان را با سس مایونز نخورید.

خوش تیپانه
هر لباسی که دوست دارید بپوشید. اما حتما یک کیف خوب دستتان بگیرید. کیف بیشترین چیزی است که یک خانم شیک را از یک خانم معمولی متمایز می کند.

خوش خوراکانه
اگر غذایی را دوست ندارید احتمالا هنوز ورژن خوشمزه اش را نخورده اید. (نقل از یک دوست)

وبلاگ نویسانه
وبلاگتان را به یک دنیای زنانه تبدیل نکنید. اجازه بدهید آقایان هم چیزی برای خواندن پیدا کنند.

دوستانه
هیچوقت نصیحت های یک زن دیگر را بیش از 30 درصد جدی نگیرید. حتی اگر آن زن من باشم. راه و زندگی آدمها با هم تفاوت خیلی زیادی دارد.

پی نوشت: روز زن مبارک... این هم هدیه من ...

امروز...

ما تعطیلیم امروز. تقارن خجسته اول می و بیستم جمادی الثانی. فقط مانده ام که باید روز کارگر را به خودم تبریک بگویم یا روز مادر را!

استاااااد خِفت می کنیم!

تا دیروز نمی دانستم این خفت کردن که می گویند یعنی چه. دیروز به توانایی خودم در این زمینه پی بردم. یک گزارش خیلی خیلی مفصل نوشتم برای کریستین که ترجیح داد به جای اینکه کتبی جواب بدهد برایم وقت ملاقات بگذارد... که البته من دقیقا همین را می خواستم.
الیان بیچاره هنوز از سفر نیامده هم از مرحمت من بی نصیب نماند. تازه در اتاقش را باز کرده بود که رفتم سراغش. مریض بود. هم صدایش گرفته بود و هم تبخال زده بود. دلم سوخت. اما چاره دیگری نداشتم.
توی ماه می شاید کلا چهار پنج روز بتوانم بروم دانشگاه. البته 4 روز تعطیل رسمی هم هست این وسط. ولی ما بیشتر درگیر مهمان داری و دفاع همسر هستیم. با وجود اینکه دلم نمی خواست کار مقاله ام بیفتد به دقیقه نود اما... نشد. یا تعطیلات بود یا کریستین نبود یا خودم مریض بودم.
هنوز دارم به الیان فکر می کنم. معنای خفت کردن را کاملا فهمیدم.

ای کاش کمی از قدرت مادرم را به ارث برده بودم

مادرم را در چهار اتفاق شناختم...
اولینش زمانی بود که من یک انتخاب اشتباه کرده بودم در زندگیم. انتخابی که بازگشت از آن بهای خیلی سنگینی داشت. شبی که تصمیمم را به پدرم گفتم دعوای شدیدی شد توی خانه امان. همه با گریه خوابیدیم. همه. صبح مادرم گفت که دیگر نمی گذارد بچه هایش با گریه بخوابند... نگذاشت. دیگر هیچ وقت با گریه نخوابیدیم. بیشتر آن بهای سنگین را خودش به تنهایی پرداخت.
دومی زمانی بود که برای به دنیا آمدن رها آمده بود پیشم. همان اول گفت که من آخرین بچه ام را بیست سال پیش به دنیا آورده ام و از بچه داری در قرن بیست و یکم چیزی نمی دانم؛ هر کاری خودت درست می دانی بکن... در حالیکه خودش روانشناسی خوانده و دو تا مهدکودک دارد و هر سال بیشتر از 300 تا بچه می آیند زیر دستش و می روند. با حرفش بار بزرگی از دوشم برداشته شد. از بکن نکن متنفرم.
سومینش سرِ دست دردش بود. روز به روز بدتر می شد و حرکاتش کند تر. من که دور بودم اما ... همان زمانهایی هم که می دیدمش از اینکه دیگر به تَر و فِرزی قدیم نیست خیلی اذیت می شدم. بعد از یک سال از این دکتر به آن دکتر رفتن معلوم شد که مشکلش چیست. یک قرصهایی باید مصرف می کرد که خیلی حالش را بهتر کرده بود. وقتی پرسیدم که مشکل چه بوده گفت بدنم یک ماده ای را کم ترشح می کند؛ باید قرصش را بخورم. به همین سادگی. من هم قانع شدم و... خیالم راحت شد. بعدها که برای دستِ خودم می رفتم دکتر، احتمال دادند که مشکلم ارثی است. برای همین از مادرم پرسیدم اسم بیماریش چیست تا به دکتر بگویم که ببیند اگر من هم همین مشکل را دارم همان قرصهایی را بخورم که مادرم می خورد. وقتی گفت پارکینسون انگار دنیا را روی سرم خراب کرده باشند. بعدتر که با خودم فکر کردم دیدم مشکل همانی است که مادرم گفته اما... بار کلمه پارکینسون کجا و بار جمله بدنم یک ماده ای را کم ترشح می کند کجا.
آخرینش همین چند روز پیش بود که داشتم وبلاگ زنی را می خواندم که از تجربه سخت عمل قلب مادرش نوشته بود. من اما... از عمل قلب پدرم هیچی نفهمیدم. زمانی به ما گفت که عمل تمام شده بود. خودش همه بار را به تنهایی تحمل کرده بود. اگر خواهرم اصرار نکرده بود که بداند روزها کجا می رود و من قرار نبود بروم به یک سفر طولانی، شاید تا یک هفته بعد هم به ما نمی گفت.

مادرم خیلی قوی است... و یک چیزی دارد که به نظر من بهش می گویند حکمت. یک جور قدرت انتخاب درست از غلط  وقتی  مرز خوب و بد مشخص نیست. مادرم خیلی قوی است... و من بیش از آنکه حسرت این را داشته باشم که چرا از سبزی چشمانش به ارث نبرده ام از این ناراحتم که چرا به اندازه او قوی نیستم.