۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

به خودم که توی آینه نگاه می کنم

به خودم که توی آینه نگاه می کنم
..............

به خودم که توی آینه نگاه می کنم
............................

به خودم که توی آینه نگاه می کنم
..........................................

........................................................

مدتهاست که دیگر به خودم توی آینه نگاه نمی کنم.

آیا پشت کارهایی که یک زن انجام می دهد کسی هست؟؟؟

و ما این روز را در تاریخ ثبت می کنیم تا همیشه یادمان باشد که امروز روزی است که همسر  به این حقیر افتخار داده و وبلاگ ما را مزین کرده و یکی از نوشته هایمان را خواندند؛ برای اولین بار بعد از 6 ماه که از شروع نوشتن این وبلاگ و دو سال و شش ماه که از شروع نوشتن وبلاگ رها می گذرد. البته هر چه می گردیم ردی از آی پی خودمان پیدا نمی کنیم؛ نه در اینجا و نه در پرشین بلاگ. ولی شاید ما اینقدر بی سوادیم که بلد نیستیم یک جوری برویم وبلاگ بقیه را بخوانیم که نفهمند ما بوده ایم... به هر حال مراتب خرسندی خود را از این اتفاق میمون ابراز می نماییم و آرزومندیم که قدمشان برای ما مبارک باشد.

پی نوشت:
1- چون می دونم که امروز بار اول و آخرش بوده خیالم راحته که این رو نمی خونه! شما هم نگران نباشین.
2- اگه اومدین و دیدین که من نوشته هام خیلی خیلی خوب شده بدونین تاثیر امروز بوده.

یک اصل مهم برای پیروز شدن در دعوا

پذیرفته شدن یک گزاره به حال کسی بستگی دارد که آن را به زبان می آورد. بزرگترین حقیقت ها اگر از دهان یک فرد خشمگین خارج شود اصلا شنیده نخواهد شد؛ حتی اگر با تمام توان داد بزند.

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

نحس

اصلا بعضی روزها از اصل و اساس گَند هستند. هر کاری که بکنی نتیجه ای ندارد. دست به دریا که بزنی خشک می شود. مثل امروز برای من که با اینکه یک ناهار خیلی خوب خورده ام و یک فیلم خیلی خوب دیده ام و صبح هم تا ساعت ده خوابیده ام اما از گندی اش برایم کم نشده. انگار که هر چه بیشتر دست و پا می زنم بهتر که نمی شود هیچ، بدتر هم می شود.
امروز باید یکشنبه می بود نه شنبه. یک جایی یک قمری عقربی چیزی جابجا شده. ای کاش می شد اینجور وقتها تمام روز بخوابم تا کواکب برگردند سر جای درستشان. حیف که حتی یک ذره هم خوابم نمی آید.

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

انگیزه

افتاده ام بین یک سری آدم که می گویند انگیزه نداریم کارهایمان را تمام کنیم. من نمی فهمم اصلا که این انگیزه چیست که اینها ندارند. به نظر من همین که اینقدر کار هست خودش به اندازه کافی انگیزه است که آدم یک تکانی به خودش بدهد. کار خودش بزرگترین انگیزه است و اگر کاری خودش درون خودش یک انگیزه، یک هدف نداشته باشد شاید اصلا نباید که انجام شود. نمی دانم. ولی این روزها بزرگترین دغدغه ام این است که این «انگیزه» را پیدا کنم و بدهم دست آنهایی که دارند در به در دنبالش می گردند. راستی انگیزه خانم است یا آقا؟

خوش به حالتان که «گذشته» را دیدید

من فیلم «گذشته» را هفته پیش دیدم تازه. فقط یک روز قبل از اینکه اکرانش در ایران شروع شود. به جرات می توانم بگویم که  اصلا دوستش نداشتم. منی که همه کارهای فرهادی را از زمان داستان یک شهر دنبال می کردم... از این یکی اصلا خوشم نیامد. فقط بازیهایش خوب بود خیلی به نظرم؛ آن هم بازی همه به جز علی مصفا. حتی فواد هم بهتر بازی می کرد از او. علتش هم به نظر خودم متنی است که برایش نوشته شده. متنی که از کلماتی استفاده کرده که یک فرانسه زبان استفاده می کند اما لهجه حرف زدنش شبیه به کسی است که نهایتا دو سال توی فرانسه زندگی کرده. محال است که با یک بچه توی فرانسه زندگی کنی و اینجوری حرف بزنی. یا اینقدر کم استعدادی که دایره کلماتی که بلدی از دو هزار تا وسیع تر نمی شود یا همینجوری که کلمات را یاد گرفته ای آهنگ و لحن فرانسوی را هم یاد می گیری. این مساله خیلی توی ذوقم زد. «اگر فرانسه بلد نبودم شاید فیلم را بهتر درک می کردم.» این را  از سینما که بیرون آمدم به خودم گفتم. وقتی رسیدم خانه در جواب همسر که پرسید فیلم چطور بود گفتم که فقط بازیهایش خوب بود. بازی برنیس بژو و فواد. بعدتر که فهمیدم فقط همین جایزه بازیگری را گرفته از جشنواره کن اصلا تعجب نکردم.
یک چیز دیگر هم که برای من ناخوشایند بود تاکیدهای فیلم بود. به نظرم موضعش را مشخص نکرده بود که چه کسی محور اصلی است و چه داستانی اصل است. اینقدر همه چیز مساوی بود و کنتراست ها کم که بعضی وقتها بعضی چیزها از نظر دور می ماند چون به اندازه کافی برای بیانشان زمان صرف نشده بود. مثل غذایی که یک عالمه طعم و ادویه مختلف داشته باشد اما چون همه هم اندازه و هم وزن استفاده شده اند تو نتوانی بگویی که مزه غالبش چیست. مثلا یک چیزی که من نفهمیدم اصلا، طبقه اجتماعی احمد توی ایران بود. به نظرم از طبقه متوسط و با تحصیلات مثلا فوق دیپلم بوده که آمده با یک زن کارمند داروخانه ازدواج کرده و توی حومه و کنار خط آهن خانه داشته. یک کسی که توی فرانسه شغل فنی داشته. مثلا تاسیسات چی. در حالیکه لباس پوشیدنش و حرف زدنش و فیگورهایش روشنفکری بود و این دو تا یک تناقضی داشت که من نتوانستم برای خودم حل کنم.
فیلم ایرانی نبود. چون ایرانی نبود با فیلم های ایرانی نمی شد مقایسه اش کرد. بین فیلم های خارجی هم کلی فیلم هست که خیلی خیلی قویتر از فرهادی به این موضوع نگاه کرده اند. حالا شاید نه عین این. ولی لایه هایش را قبلا جاهای مختلف دیده بودم. آن هم منی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. بعدتر وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که تنها کسانی مثل من که شاید تعدادشان هزار تا هم نباشد فیلم را اینگونه می بینند. عددی که در برابر کل تماشاگران فیلم اصلا به حساب نمی آید. فکر کردم که این مشکل من است که یک جایی هستم بین زمین و هوا که نه می تواند از ظاهر و ساختار فیلم لذت ببرد و نه از فلسفه پنهان شده بین لایه ها و رابطه ها. الان دارم به اینهایی حسرت می خورم که رفته اند فیلم را دیده اند و لذت برده اند و فکر می کنند که از فیلم های قبلی فرهادی قوی تر بوده. چه لذتی دارد که آدم یک فیلمی ببیند که قویتر بوده از جدایی. من که متاسفانه از این لذت محروم بوده ام. شاید اگر بیایم ایران و بعد از یک مدتی که ایرانیزه شدم بروم فیلم را ببینم کمی از این لذت را تجربه کنم.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

حرف... خاطره... راز

1- هنوز نمی دانم که ترجیح می دهم کسی عیب هایم را رودررویم بگوید یا اینکه پشت سرم حرف بزند. اما این را می دانم که نمی توانم به آدمهایی که زیاد بدی دیگران را می گویند اعتماد کنم. به نظرم هیچ تضمینی وجود ندارد که کسی که حتی از خواهرش هم وقتی او نیست بد می گوید وقتی من نیستم عیبها و بدیهایم را یکی یکی بریزد روی دایره.

2- می گویند با ما نمی جوشی. مودبانه ی اینکه خودت را می گیری مثلا. می گویم من کلا آدم کم حرفی هستم. کلا دیر با آدمها صمیمی می شوم. کلا فقط در باره چیزهایی حرف می زنم که از اطلاعات خودم در موردشان مطمئنم. کلا من همینجوری هستم؛ این مساله به خاطر شما نیست. اما می دانم که باور نمی کنند.

3- یک عمری گفته اند که آدم دو تا گوش دارد و یک زبان. حالا که زبانمان عادت کرده می گویند چرا حرف نمی زنی. نفهمیدم بالاخره آدم چند تا زبان دارد.

4- حرف زدن راه ارتباطی آدم هاست. تا حرف نزنند نمی توانند دیگران را بشناسند و خودشان را به آنها بشناسانند. حرف زدن یک رابطه دو طرفه است. اگر مخاطبتان حرف نمی زند یک بخشی از مساله هم به شما مربوط است. شاید به اندازه کافی او را در بحث شریک نمی کنید. اینقدر نظرش را بپرسید و سوال کنید تا او هم گرم شود.

5- وقتی آدم زیاد حرف بزند به چرت و پرت گفتن می افتد. یا به گفتن حرفهایی که اگر به خودش بود دلش می خواست مخفی بماند. من همیشه وقتی زیاد حرف می زنم رازهایی را فاش می کنم که دلم می خواسته برای خودم نگهشان دارم.

6- از وقتی که گفته اند کم حرف می زنی کم حرف تر شده ام. ساکت تر. درونم هم ساکت تر شده. می خواهم یک سری جملات بی ضرر یاد بگیرم که با آنها شروع کنم به ارتباط برقرار کردن. یک سری جمله خنثی که نه کور می کنند و نه شفا می دهند. مثلا می توانم یک چند تا سایت خبری بخوانم، هواشناسی را نگاه کنم و چند تا غذای جدید یاد بگیرم. از اینجور چیزها که حرف بزنم هم خودم آسیب نمی بینم و هم مخاطبم. البته فکر نمی کنم استعداد این کار را داشته باشم. اگر داشتم حتما توی این سی سال یک جایی خودش را نشان داده بود.

7- من همینم. همیشه همینجوری بوده ام. اصلا همینجوری بزرگ شده ام. شما می گویید چه کار کنم خوب؟


پی نوشت:
1- یکی نیست بگوید تو که بلد نیستی 4 تا جمله معمولی سلام چطوری بگویی چگونه می توانی روزی سه چهار تا پست وبلاگ بگذاری؟؟؟!
2- الان که فکر می کنم می بینم ممکن است خاطره تعریف نکرده باشم اما به اندازه کافی حرف زده ام و در بحث ها شرکت کرده ام. به نظرم مشکل اصلی «راز»ی است که فاش نکردم.

آدمهایی که می روند...

بعضی ها هستند که در زمان حضورشان در زندگی آدم اصلا نقش مهمی نداشته اند. در واقع اصلا نبوده اند. در حد یک سلام و علیک ساده. روابطشان صرفا به خاطر علایق پیش پا افتاده مشترک بوده مثلا؛ مثل علاقه به مرغ سوخاری که باعث شده به این بهانه چند بار با هم بروند شام بخورند؛ نه چیزی بیشتر. اما بعضی از همین آدم ها یک جوری از زندگی آدم می روند که تا آخر عمرت هر چیزی که یک جوری به آن آدم ربط داشته باشد تو را به یاد او می اندازد. مثلا اگر یک تکیه کلام خاصی داشته یا یک سریالی را پیگیری می کرده یا یک غذایی را زیاد درست می کرده یا... من هم یکی از این آدمها دارم در زندگیم که خیلی خیلی بیشتر از تمام دوستانی که ده برابر عمر آشناییم با این آدم با آنها دوست بوده ام به او فکر می کنم. هر وقت آش رشته می خورم، هر وقت یک عکس یا مطلبی از گروه مجلات همشهری می بینم، هر وقت کسی در باره گودر حرف می زند، هر وقت به نوشته ای برمی خورم از زنی که در آستانه جدایی است، هر وقت چیزی از سریال فرندز می گذارند توی فیسبوک، هر وقت یادم می آید که می رفته ام فرزانگان، هر وقت با یک مشهدی حرف می زنم، هر وقت به رها می گویم که من با این کاری که داری انجام می دهی موافق نیستم و هزار هر وقتِ بی ربطِ و با ربط ِدیگر...
از صبح از فکرش نرفته ام بیرون. از وقتی رفته چند بار برایش ایمیل زده ام که آخرینش تبریک عید نوروز بود. هیچ کدام را جواب نداد؛ البته به جز یکی. می دانم که ممکن نیست بیاید و اینجا را بخواند اما... من نوشتم برای اینکه تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. ای کاش وقتی که می شد مشترکات بیشتری پیدا کرده بودم بین خودم و او؛ شاید الان کاری بیش از فکر کردن می توانستم انجام دهم.

شب

چند وقت پیش یک مقاله نوشته بودم در باره روشنایی شبهای پاریس. سفارشی بود البته ولی به آدم درستی سفارش داده شده بود. چون من آن موقع فقط شبهای پاریس را دوست داشتم. نه برای اینکه شهر نور است و شاعرانه است و این چیزها. برای اینکه شب، کثیفی ها و زشتی ها و ناهماهنگی ها و حتی تفاوت ها را می پوشاند. شبهای رم را هم بیشتر از روزهایش دوست داشتم. به همسر گفتم که بهتر بود به جای پاریس در باره رم مقاله می نوشتم. چون شبش با روزش دو تا چیز کاملا جداست. آنجا به این فکر می کردم که احتمالا تفاوت زیبایی منظر شب و روز را دخترها بیشتر درک می کنند. چون شب بیرون بودن برایشان مساوی است با اینکه اینقدر بزرگ شده اند که می توانند تا دیروقت بیرون باشند؛ یا مثلا رفته اند یک سفر دانشجویی و کلا از هفت دولت آزادند؛ یا مثلا تازه بابایشان برایشان ماشین خریده و دیگر تا هوا تاریک شد مامانشان زنگ نمی زند که کجایی و چرا نیامده ای و چگونه می آیی؛ یا اینکه با یک مرد هستند که می تواند در برابر خطراتی که ممکن است تهدیدشان کند محافظتشان می کند. به نظرم شب گردی برای دخترهای جامعه ما آمیخته است با حس استقلال، عشق و آزادی و برای همین است که وقتی می روند مسافرت دوست دارند شبها تا دیروقت خیابان ها را بگردند. برای همین است که توی مسافرت دوست ندارند شبها بخوابند. هنوز مطمئن نیستم البته... یک نظریه است فقط.
برایم ایمیل آمده از طرف یک همایشی که در باره روشنایی است. نوشته که شما چون سابقه دارید در این زمینه می شود برای همایش ما هم یک مقاله بنویسید. به نظر شما اگر این نظریه ام را بکنم فرضیه مقاله می پذیرندش؟!

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

50 سانتیمتر

امروز روز اول حراج بود و روز دفاع هم اتاقیم هم. روز شلوغی بود کلا. رها را ساعت 8 و نیم گذاشتم مهد کودک. مربی اش  گفت مگر از تخت افتاده که به این زودی آمده! هیچ وقت قبل از ده نمی رفت.  خودم امروز را به خرید درمانی گذراندم. خرید برای رها و برای برادرزاده ای که قرار است آخر پاییز به دنیا بیاید. به جرات می توانم بگویم که این  خرید جزو ده لذت برتر دنیاست. آدم می تواند برای یک جورابش هم یک ساعت ذوق کند. اینقدر لذتش برایم زیاد بود که از صبح اول وقت رفته ام خرید و تازه الان برگشته ام و برای خودم هیچی نخریدم. اصلا نگاه نکردم به لباس های زنانه سن خودم. منتظرم تا برادرم و همسرش بیایند و لباسها را ببینند و باز هم ذوق کنیم کلی. تنها چیزی که شاید وسوسه ام کند دوباره بچه دار شوم خریدن لباس های 50 سانتی متری است. البته ترجیح می دهم که وظیفه بچه دار شدن را خواهرها بر عهده بگیرند و من فقط برایشان خرید کنم!

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

چشمهایش

خودش را با من مقایسه می کند. نمی بیند که مغزم دارد با سی پی یوی 10 هسته ای کار می کند. نمی بیند که به اندازه ده تا اسب می دوم. نمی بیند که تفریحاتم هم چیزی است که او بهشان می گوید کار. مثل پادشاهان نشسته بر تخت یا مشغول قیلوله یا چرت یا نهایتا یک ایمیلی، فیس بوکی، اخباری چیزی... نمی بیند؛ نه خودش را و نه مرا. در مقابل انتظار دارد که... نمی دانم چه انتظاری دارد اما از دیدن شکستن من، خستگی من و حتی سردردهایم لذت می برد. این را در چشمهایش می بینم. 

تابستان است آیا؟

امسال دیوانه می شویم از دست این هوا. هفته پیش رفتیم پنکه خریدیم که از گرما نمیریم؛ امروز مجبور شدیم بخاری روشن کنیم. الان من بخاری و پنکه را گذاشته ام کنار هم تا هر کدام را که لازم بود روشن کنم. سعی می کنم یادم برود که تابستان شروع شده. ولی به نظرم بهتر است یکی این موضوع را به خدا یادآوری کند.

مبارزه با چرندیات

یک سری صفحه درست شده توی فیس بوک به اسم مبارزه با چرندیات و اخبار جلعی و اینجور چیزها. من جزو مخالفینش بودم. مخصوصا در مورد یک سری از اخبار دروغین اما خوشحال کننده. مثلا در مورد کسی که قول داده بود به قربانیان آتش سوزی مدرسه کمک کند. همان آقای خوشتیپ و باکلاسی که می گفتند توی آلمان بیمارستان دارد و بعد معلوم شد که کل خبر دروغ بوده. من ناراحت شدم وقتی فهمیدم که خبر راست نبوده. دلم می خواست باور کنم که یک نفر هست که اینقدر قدرتمند و پولدار است که می تواند سلامتی و شادی را به همه آن بچه ها برگرداند؛ ولی... کسی نبود. من از اینهاییم که بعضی وقتها سرم را می کنم زیر برف شاید. نمی دانم.
اما همین من سر در برف در برابر یک جمله ای که به گمانم از پائولو کوئیلو توی فیس بوک پخش شده نظرم به شفاف سازی است. دلم می خواهد داد بزنم که این را اینقدر به اشتراک نگذارید؛ چرند است. اینکه گفته سعی کن اینقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. به نظر من این جمله اشتباه است از اساس. حالا هر کس که گفته. هیچ انسانی کامل نیست و وقتی تلاش می کند همه آن چیزی که هست و دارد را بریزد روی دایره اما باز هم نمی شود نابود می شود. دیگر نمی تواند به خودش بگوید که ای کاش این کار را کرده بودم یا ای کاش فلان چیز را داشتم. نا امیدی اش اینقدر زیاد می شود که دیگر به سختی می تواند سرپا شود. من که فکر می کنم هر بار که همه چیزم را توی یک رابطه گذاشته ام، چه رابطه فامیلی یا کاری، چه دوستانه و چه عاشقانه باخته ام. ممکن است با گرفتن خودم از دیگران آنها را تنبیه کرده باشم اما... در نهایت کسی که متنبه شده خودم بوده ام. خودم تا مدتها احساس می کردم که کتک خورده ام و آسیب دیده ام. این زیادی کامل بودن مثل این است که خودزنی کنی؛ مثل اینکه برای ضربه زدن به دیگران خودت را نابود کنی. هر چقدر که بالاتر بروی سخت تر سقوط می کنی.

لِنگِش کن...

من با اینکه خودم عامه پسند می نویسم (منظورم این است که برای مخاطب عام) اما خیلی از وبلاگ هایی که دوست دارم و دنبال می کنم روشنفکری هستند (منظورم  این است که مال آدمهای روشنفکر). این مساله مربوط می شود به یک لایه از شخصیتم که معمار است و به هنر و فرهنگ علاقه دارد. توی این وبلاگ ها به جز خود متن، کامنت ها را هم می خوانم. برای اینکه از لحن نوشتن خیلی هاشان معلوم است که دوست هستند با نویسنده وبلاگ و دوست یک آدم روشنفکر و فرهنگی بودن یعنی اینکه خودت هم یک رگه هایی داری از همانها. اما بعضی وقتها یک کسانی کامنت می گذارند که به نظرم از حداقل سطح شعور هم بی بهره اند چه برسد به این که روشنفکر باشند. بعضی هایی که فقط دوست دارند نظر منفی بدهند و به نظر من جلب توجه کنند. بعضی ها هم اصلا نفهمیده اند که جریان چیست. مثل کسانی که تمام وقت سر کلاس خوابند و پنج دقیقه آخر بیدار می شوند و یکی از  کلماتی را که تصادفا توی یک ساعت و بیست و پنج دقیقه دیگر شنیده اند  عَلَم می کنند و می زنند توی سر استاد. بعضی وقتها دلم می خواهد به این کامنت ها جواب بدهم اما... نمی شود. خود نویسنده هم که اگر بخواهد جواب بدهد دیگر فرصت نمی کند مطلب تازه بنویسد. خلاصه که حرصم می گیرد که بعضی ها همینجوری پابرهنه می آیند توی یک سری وبلاگِ به نظرِ من خیلی با کیفیت و یک آشغالی پرت می کنند و می روند. بابا جان اگر بلدی برو خودت بنویس؛ نه اینکه نوشته یکی دیگر را به لجن بکشی... آخیش خیالم راحت شد که گفتم!

تو+ من

تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیا
بیا و به این رقص بپیوند
بیا و بگذار که این جریان بی پروا ادامه یابد

دو یا هزار
من می دانم که ما می توانیم
همه چیز ممکن است
همه چیز تحقق پذیر است
ما می توانیم خیلی دورتر از رویاهایمان بگریزیم
ما می توانیم خیلی جلوتر از اعتراضاتمان برویم

آری تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیا
بیا و به این رقص بپیوند
بیا که امروز روز بخت ماست

با اراده، قدرت و شجاعت
سرما و ترس تنها یک سراب است
برای یک بار گلایه ها را رها کن
و به من بپیوند

من می دانم که ترانه ام ساده است
حتی ممکن است به نظر احمقانه بیاید
می دانم که دنیا را تغییر نمی دهد
اما شما را به ورود به این گود دعوت می کند

امید و گرما را بگیر
و هر چیز دیگری را که لازم داری
دستانم، قلبم و شانه هایم را
می خواهم ستاره ها را در چشمانت ببینم
می خواهم شاد و سرکش باشی

تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیایید
بیایید و به این رقص بپیوندید
بیایید و بگذارید که این جریان بی پروا ادامه یابد

آری تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیایید
بیایید و به این رقص بپیوندید
بیایید که امروز روز بخت ماست


برداشتی آزاد از آهنگ toi+moi گرگوار

این آهنگی بود که همه هنرجویان مدرسه رقص با هم برای حضار اجرا کردند. یک چیزی شبیه به این البته با شرکت حدود 100 نفر از 4 تا 80 سال.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

همه... برای همه...

دیروز من و رها دعوت شدیم به برنامه پایان سال کلاس رقص یک خانم کوچولوی ۴ ساله. برای اولین بار احساس می کردم که به عنوان «مادر» دارم در یک برنامه شرکت می کنم. با اینکه بچه من جزو اجرا کنندگان نبود اما احساس غرور می کردم از اینکه دخترم اینقدر بزرگ شده که می تواند یک چنین مراسمی را درک کند. با خودم فکر می کردم چه احساسی دارند مادران بچه هایی که روی سن هستند و دارند نتیجه کار یک سالشان را به نمایش می گذارند. بچه هایی که وقتی به دنیا آمده اند، همین چهار پنج سال پیش، حتی نمی توانستند سرشان را به اختیار خود تکان دهند حالا دارند همراه با موسیقی می چرخند و می رقصند. اما از این مهم تر برایم رقص پیرزنها و پیرمردها و معلولین جسمی و ذهنی بود؛ افراد مسنی که اگر در ایران زندگی می کردند احتمالا رختخوابشان را رو به قبله پهن کرده بودند و انتظار می کشیدند تا عزرائیل بیاید و نجاتشان دهد از این دنیای نامهربان؛ معلولینی که اگر در ایران زندگی می کردند والدینشان شرم داشتند که آنها را به دیگران نشان بدهند حتی. من یک ربع اول مراسم گریه می کردم ... و اگر رها همراهم نبود شاید تا آخرش به اشک هایم اجازه می دادم که بیایند. خیلی فرق است به اینکه «همه» تمامی آدمهایی باشند که به زعم ما بعضی هایشان  بیشتر از کوپنشان زندگی کرده اند و بعضی های دیگرانشان نیز از زندگی چیزی نمی فهمند با «همه» ای که فقط پنج درصد مرفه جامعه باشد آن هم فقط تا زمانی که سلامتی اش را از دست نداده است. دیروز از خودم خجالت کشیدم. خیلی خیلی خجالت کشیدم.

روز اول و آخر؟

امروز صبح با دوچرخه آمده ام دانشگاه. برای اینکه بتوانم موقع ناهار بروم خانه. این تنها روشی است که پیدا کرده ام برای اینکه از وقت ناهارم مثل آدم استفاده کنم... و این اولین قدم است در راستای تغییراتی که می خواهم در خودم ایجاد کنم. امیدوارم که امروز روز اول و آخر نباشد.

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

عید

عید روزی است که عید بگیری اش...
عیدی مبارکش است که خودت مبارکش کنی...
اگر روزی را برای دیگران عید کنی آن روز برای خودت هم عید خواهد شد...

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

غیب گفته

1- داریم از پیک نیک برمی گردیم خانه. سوار ماشین که می شوم می بینم یک لیوان را پر یخ کرده و گذاشته توی جالیوانی کنار راننده. قوطی نوشابه را باز می کند و یک کم می ریزد توی لیوان. قوطی را می دهد دست من و راه می افتد. هر دو سه دقیقه یک بار لیوان را بر می دارد و سرمی کشد. من هم دوباره پرش می کنم. می گوید زود سرد می شود بخور. یاد اولین باری می افتم که با نوشابه تشنگی ام برطرف شد. اولین باری که فهمیدم نوشابه به درد رفع عطش می خورد. به او می گویم. اینکه توی یک بازار بوده توی بخارا. بازار طلافروشان. روبروی ... اسم مجموعه را یادم نمی آید. اسم مهم ترین اثر تاریخی بخارا را. انگار که کسی مثلا اسم میدان نقش جهان اصفهان یادش نیاید اما یادش بیاید که مثلا توی بازار هنر رسیده بوده به ته تشنگی و نوشابه شیشه ای نجاتش داده و... اصفهان برایش بشود طلافروشی های بازار هنر و نوشابه شیشه ای. کلی برایش توضیح می دهم که ... همان جایی که یک میدانی بود و یک طرفش مسجد بود و یک طرفش مدرسه و یک برج هم داشت... مجموعه ی ... می گوید کلان. می گویم آره کلان. می گوید یک مقاله برایش فرستاده اند برای داوری که در مورد شبکه کانالهای آب بخاراست. از کانالهای آب هم چیز زیادی یادم نمی آید. می گوید فرضیه مقاله این است که کانالهای آب در بخارا مهم هستند. پوزخند می زنم و می گویم غیب گفته.

2- یکی از وبلاگ هایی که می خوانم یک مطلب نوشته راجع به یک فیلم به اسم «عشق همه آن چیزی است که نیاز داری». اسمش به نظرم جالب می آید. فکر می کنم که دیدن یک فیلم خوب همه آن چیزی است که من الان نیاز دارم. شاید این فیلم حالم را بهتر کند. توی گوگل می زنم اسمش را. دو سه تا سایت ایرانی می آیند. از همین هایی که باید عضو شوی. توی هر سه تایشان عضو می شوم اما فقط در موردش مطلب نوشته اند. یک سایت دیگر هم که یک بار همسر از آن برایم فیلم دانلود کرد 7 تا لینک گذاشته که همه اشان خراب است. اعصابم خرد می شود. با خودم می گویم که بهتر است بروم بخوابم. به نظر نمی آید که فیلم خوبی باشد. اصلا اگر فیلم خوبی بود که از یک جایی می شد گرفتش. اصلا... عشق همه آن چیزی است که همه نیاز دارند.... اصلا ...غیب گفته.

پی نوشت: فیلم خوبی بود. ندیده اید ببینید.

دختر یا پسر

می گوید بچه پسر است... کلی ذوق می کنم و تبریک می گویم. انگار که برایم فرق می کند که پسر است. چند وقت پیش هم یک دوست دیگر گفت بچه دختر است... آن بار هم کلی ذوق کردم و تبریک گفتم. انگار که برایم فرق می کرد که دختر باشد. قبلا برایم فرق می کرد که بچه دختر باشد یا نه. قبلا برایم بچه باید فقط دختر می بود. این اولین پسری است که برای به دنیا آمدنش ذوق کرده ام. اما الان می دانم که ذوق کردنم برای دختر بودن یا پسر بودن بچه نیست. وقتی که معلوم می شود دختر است یا پسر تازه می توانم تجسمش کنم. تازه برایم متولد می شود. برای همین هم هست که برایم مهم است که بدانم و برای همین هم هست که اولین چیزی است که می پرسم. برای اینکه نمی توانم انسان را فارغ از جنسیتش تصور کنم؛ نه اینکه دختر یا پسر بودن فرقی داشته باشد. همین.

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

آشپزهای بالفطره

دوستانم رفته اند با هم شام بیرون. همکلاسیهای فوق لیسانسم. دو تا دختر و پنج تا پسر که البته دو تا از پسرهاکه متاهلند با همسرانشان آمده اند؛ یکی از دختر ها هم با شوهرش آمده و آن یکی دختر هم که شوهرش یکی از آن پنج تاست. همین دوستم که عکس دسته جمعی اشان را گذاشته بود توی فیس بوک و من و آیدا را هم که دوریم تگ کرده بود. غیر از کامنت بازی توی فیس بوک بعدش هم کلی چت کردم. هم با آیدا و هم با یکی از آن پسرانی که هنوز مجرد است. گفت که دخترها مدام از آشپزی اشان تعریف می کرده اند. گفت باورش نمی شده که این دو تا هیچوقت بروند بایستند پای اجاق گاز. گفتم که توی خون همه دخترهاست آشپزی و خانه داری. گفت که ما دخترها را درک نمی کند اصلا. از دیروز دارم به این فکر می کنم که برای این ازدواج نکرده که ترسیده گرسنه بماند. ترسیده که دختری که می پسندد برای ازدواج حاضر نباشد آشپزی کند یا کارهای خانه را انجام دهد. هنوز نمی شناسد ما زنها را که از کودکی بازیهایمان همین چیزهاست و حتی اگر آنگلا مرکل هم بشویم دلمان برای آشپزخانه امان تنگ می شود... فکر کنم هنوز زود است برایش که ازدواج کند.

پی نوشت: اگر تا حالا با  سایت کارگاه آشپزسازی آشنا نشده اید حتما یک سری بزنید. به نظر من که فوق العاده است. یعنی یک جوری خوراکی ها را توضیح داده که آدم دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمی رود به جز آشپزی و فکر به آشپزی. دارم می روم خرید تا یکی از غذاهای ایتالیایی که دستور پختش را توضیح داده درست کنم. از سفر ایتالیای ماه پیش فقط همین را می توانم بگویم که علاقه ام به غذاهای ایتالیایی دو برابر شد.

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

شکستیم شاخ غول را... هوراااااااااا

بالاخره جدولِ ۳۲ ستون در ۸۰ سطری ام را کامل کردم. می شود ۲۵۶۰ خانه که البته چون بعضی هایشان را چند دور پر کرده ام و یک سطرهایی را هم حذف، شما بروید روی ۴۰۰۰ هزار تا. فکر کنم ۴ کیلو هم فسفر سوزانده ام و ۴ ماه هم وقت گذاشته ام و ... خلاصه اینکه شاخ غول امروز شکست بالاخره و ما مراتب خرسندی خودمان را از خودمان اعلام می کنیم و به خودمان دستور می دهیم که به عنوان پاداش برای خودمان هدیه بخریم و ...البته شما این ادبیات ما را نگذارید به حساب تماشای سریال حریم سلطان و جو زدگی و این حرفها اما... پارگایی این کتابی که خواسته بودیم چه شد؟؟؟!

استعفا

جناب رییس
من می خواهم از «خودم بودن» استعفا بدهم؛ از اینکه کسی باشم که ناهارش را تند تند پشت میز کارش بخورد تا عصر زودتر بتواند برود خانه شام درست کند؛ از اینکه خواسته های دیگران را هنوز از دهانشان بیرون نیامده برآورده کنم؛ از اینکه وقتی مریض می شوم اصلا به روی خودم نیاورم و خودم را سرپا نگه دارم تا کسی به خاطر من دچار مشکل نشود؛ از اینکه وقتی می خواهم برای خودم چیزی بخرم هزار بار دو دو تا چهار تا کنم و آخرش هم بگویم «چیز لازمی نیست ولش کن»؛ از اینکه موقع خرید برای دیگران بیل گیتس باشم و بی حساب خرج کنم؛ از اینکه همیشه رعایت حال دیگران را بکنم؛ از اینکه کاسه داغتر از آش بشوم برای حل مشکلاتشان؛ از اینکه تجربیات و دانش ام را مفت و مسلم تقدیم کسانی کنم که ارزشش را نمی دانند؛ از اینکه تواضع الکی به خرج دهم؛ از اینکه به شرایطی تن دهم که در شان خودم نمی بینم... می خواهم استعفا بدهم از بودن در نقش این آدم گند مزخرفی که بوده ام.
در ضمن اگر شما هم به اعتیاد مادر ترزایی مبتلا هستید تا دیر نشده یک فکری به حال خودتان بکنید که غفلت موجب پشیمانی است. از ما گفتن بود!

پی نوشت: می خواهم دیگر برای کسی کاری انجام ندهم. هیچ کاری. البته فقط برای کسانی که لطفی که در حقشان می کنم را وظیفه ام می دانند. اصلا یک مدتی بروم توی ترک این اخلاق مادرترزایی ام بلکه اصلاح بشوم. ایها الناس بدانید و آگاه باشید که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و ما این بار تصمیمان کاملا جدی است و آن ممه را لولو برد!

دلتنگی

این روزها جای خالی دوستانم را خیلی خیلی بیشتر از قبل حس می کنم. جای خالی که نه البته. جای بدون حجم. خدا این چت را از ما نگیرد که اگر نبود دیوانه می شدیم رسما. البته من مطمئن نیستم که نشده باشم. اما حرف زدن خالی کافی نیست. بعضی وقتها اصلا حرف زدن جواب نیست. همین که با دوستانت باشی و چرت و پرت بگویی و بخندی... همین که با هم بروید خرید یا بروید و یک شکلات گلاسه خفن بخورید... یا بروید یک فیلم درجه سه ببینید... نمی دانم. اما از اینکه می دانم حتی اگر من برگردم هم بیشتر دوستانم دیگر نیستند بغضم می گیرد. ای کاش اینقدر پولدار بودم که می توانستم هر تعطیلات به یکی اشان سر بزنم. آدم بعضی وقتها چه ثروت بالقوه ای دارد و خودش نمی داند. وقتی که هزینه دیدن دوستانت جابجا کردن دو سه تا برنامه شخصی و یک مرخصی ساعتی کوتاه و چند هزار تومان وجه ناقابل است... و وقتی که هزینه دیدنشان می شود دو ماه برنامه ریزی و یک سفر بیست ساعته و میلیونها تومان هزینه و ... تازه نمی توانی هر وقت دلت خواست، هر وقت نیاز داشتی به دیدنشان بروی... بعضی مسائل را حتی پول هم حل نمی کند.

پی نوشت: از خوش شانسی من همین بس که دوستانم دقیقا دیشب همین روزی که من اینقدر دلم تنگ شده رفته اند با هم بیرون و عکسش را هم گذاشته اند توی فیس بوک و من و آیدا را هم تگ کرده اند. سهممان شده یک تگ و یک لایک و چند تا کامنت و ... البته هوایی شدن و رفتن توی دنیای خاطرات و عکس ها و ... یکی بیاید مرا بیرون بکشد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

چرا زنها به شوهرانشان خیانت می کنند؟

چند وقت است که دارم به جواب این سوال فکر می کنم. بعد از داستان های که از خواهر شوهرم شنیدم در گیریم با این موضوع شدید تر شد. برایم عجیب بود که چگونه می شود که زنها کاری بر خلاف طبیعتشان، بر خلاف غریزه اشان انجام دهند. البته من این نظریه  ابژه دوگانه فروید را کاملا قبول دارم؛ اینکه زنها دو جور عشق دارند. اما این را به نظرم عشق دومی یک جور عشق ذهنی است بیشتر و به زندگی روزمره ربطی ندارد. اصلا حتی نمی توانی به زندگی با آن شخص فکر کنی. یک احساس افلاطونی است مثلا. در حیطه زندگی روزمره زنها دنبال آرامش می گردند و این آرامش با ماجراجویی و دروغ و مخفی کاری جور در نمی آید. این مونوگامی بودن زنها هم که فعلا قابل انگار نیست. پس چه می شود که در جامعه ما که این همه قوانین سفت و سخت دارد برای زنها و این همه دیدگاه منفی هست راجع به این موضوع،  این همه زن هستند از طبقه های مختلف اجتماعی که خوشبختیشان را در جایی خارج از خانه اشان می جویند؛ خارج از خانه اشان و با کسی غیر از همسرشان؟
جوابی که من تا امروز برای این سوال پیدا کرده ام این است که این زنها خودشان را متاهل احساس نمی کنند. یعنی شوهرانشان به اندازه کافی حضور فیزیکی یا عاطفی ندارد. آنقدر حضور همسرشان ناچیز است که دیگر او را نمی بینند. انگار که اصلا وجود ندارد. یک جور مکانیسم دفاعی؛ انکار چیزی که آزارمان می دهد. به همین سادگی...
می دانم که این مساله اصلا به یک پست وبلاگ شبیه نیست اما نوشتمش تا اگر مردی روزی بر حسب اتفاق آمد و اینجا را خواند بداند که اگر همسرش را نادیده بگیرد زمان زیادی نمی گذرد تا از ذهن او برود. جوری که انگار هیچ وقت نبوده است.

پی نوشت: دیدن فیلم  «من همسرش هستم» را به همه زوجها توصیه می کنم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

بترس

بترس از آنهایی که هنوز سرشان نرسیده به بالش صدای خروپفشان بلند می شود اما وقتی بیدار می شوی قسم می خورند که تا صبح چشم روی هم نگذاشته اند.
بترس از آنهایی که می گویند هر غذایی که باشد می خورند اما وقتی غذایی را که با زحمت زیاد درست کرده ای جلویشان می گذاری شروع می کنند به ایراد گرفتن.
بترس از آنهایی که می گویند می توانند شبها توی ماشین هم بخوابند اما به خاطر صدای جیر جیر تخت یک ساعت غر می زنند.
بترس از آنهایی که با خودشان تعارف دارند.
بترس از آنهایی که جوابشان به سوالها «فرقی نمی کند» است.
بترس...
چون کسی که نتواند خودش را و رفتارش را و علایق اش را درست ببیند حتما در دیدن و فهمیدن و قضاوت کردن دیگران دچار مشکلات خیلی جدی خواهد بود.

زمان منتظر نمی ماند.

امروز را مانده ام خانه به کارهای عقب مانده ام برسم. تلفن به دوستانم در اقصی نقاط دنیا و به مادربزرگم در ایران. باید حساب کنم که کجای دنیا ساعت چند است و هدا توی کانادا آیا بیدار شده از خواب یا نه و سحر توی استرالیا کی می خوابد. به مادربزرگم هم یا شانس و یا اقبالی زنگ زدم. از سیزده رجب می خواستم زنگ بزنم اما نشده بود... می خواهم بروم فیلم گذشته را ببینم بعد از این همه وقت که از اکرانش می گذرد. همسر نمی آید به خاطر فوتبال ایران و کره. اما من می روم چون فکر می کنم که تا ابد فیلم را نگه نمی دارند که کی بشود ما وقت کنیم برویم ببینیم. یک عالمه ایده هم نوشته ام توی وبلاگم که در موردشان بنویسم اما... دیگر حس نوشتنم نمی آید. پریدند. هر چیزی را باید به وقتش انجام داد. زمان منتظر نمی ماند.

ناتانائیل... مثل خوشبخت ها زندگی کن.

«ناتانائیل...» بدان که کلید سرنوشت هر کسی در دست خود اوست. مائیم که خوشبختی یا بدبختی، شادی یا غم و خرسندی یا ناخوشنودی خودمان را رقم می زنیم. خوشبختی ما نه به پدر و مادرمان وابسته است، نه به همسرمان و نه به جامعه ای که در آن زندگی می کنیم. دست خودمان است که تصمیم بگیریم می خواهیم مثل خوشبخت ها زندگی کنیم یا مثل بدبختها. انتخاب با خودمان است که افسار زندگیمان را به دست بگیریم یا مسئولیت را به گردن دیگران بیندازیم.  ناتانائیل... ناامید کردن یک انسان از تغییر سرنوشتش بزرگترین سمی است که می شود به او تزریق کرد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

خواهی نشوی رسوا...

خواهی نشوی رسوا
همرنگ جماعت شو
این را می گویم به عنوان حاصل سی و یک سال و شش ماه و نوزده روز عمرم. شاید دارم پیر می شوم. شاید هم خسته ام. اما ... بعد از این همه جنگیدن و راه خودم را رفتن و به قول همسر صاحب سبک بودن الان فهمیده ام که باید آدم توی جمع باشد. هم رسوا نمی شود و هم مجبور نیست برای همه آدمهای دور و برش خودش را توجیه کند.

پی نوشت: این پست ناشی از ناامیدی و خستگی و شاید هم افسردگیست. جدی نگیریدش. خوب می شوم.

برای تابستان لاغر شوید.

کنار فیس بوکم تبلیغ آمده که «برای تابستان لاغر شوید»! یکی نیست بگوید که تابستان خودش آدم را به اندازه کافی لاغر می کند. اینقدر هوا گرم است که نفسم بالا نمی آید. بی حال یک گوشه افتاده ام. چربیها که هیچ، گوشت های تنم هم دارد آب می شود. اینقدر گرم است که ... دارم لاغر می شوم برای تابستان!

تکنولوژی

: اینجا همه یا آیفون دارند یا گوشی اندرویدی.
- من هیچ کدامشان را ندارم پس ... نمی توانم بیایم.

پی نوشت: اینجاست که آدم یاد ضرب المثل آفتابه و لگن هفت دست شام و ناهار هیچی می افتد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

شادی دل را کف بزن ای دوست...

توی فیس بوک خواندم که وزیر کشور موقع اعلام نتایج گفته: «کف هم زدین اشکالی نداره. دوره کف زدن شروع شد دوباره.» خیلی ناراحت شدم از حرفش. ولی با خودم فکر کردم که راست می گوید.  دلخوشیهایمان و انتظاراتمان خیلی کوچک است  ... همین کف زدن و شادی کردن برای بهانه های ساده؛ اینکه کسی مدام به آدم بکن نکن نکند؛ اینکه کمی آرامش و امنیت داشته باشیم و اینکه به ایرانی بودنمان افتخار کنیم؛ اینکه هر روزمان را با ترس یک اتفاق شروع نکنیم و اینکه بتوانیم برای رسیدن به آرزوهایمان برنامه ریزی کنیم. همین. نمی خواهیم دنیا کن فیکون شود. نمی خواهیم که در عرض یک روز از یک کشور جهان سومی تبدیل شویم به یک کشور جهان اولی. نمی خواهیم کسی یا چیزی را از صفحه روزگار محو کنیم. نمی خواهیم بشویم قدرت اول دنیا. چیزهایی که می خواهیم خیلی ساده اند. به سادگی همین کف زدن. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

کابوس که تمام شود...

1- من آدم کم حرفی هستم. خوم می دانستم البته. اما توی این دو سه روز آدمهای زیادی با زبانهای مختلف این مساله را به رویم آورده اند. اینکه یک آدمی که یک ساعت هم کنارش بنشینی تا خودت سر صحبت را باز نکنی چیزی نمی گوید حالا شده وبلاگ نویس یک کمی جای بحث دارد. من بیست برابر آن چیزی که حرف می زنم فکر می کنم. اینجا هم فکر هایم را می نویسم. بعضی هایشان می شوند حرفِ توی مکالمات روزمره و بعضی هایشان نمی شوند.

2- این روزهای آخر قبل از رفتن خانواده همسر برایم سخت گذشت. چند تا تلفن داشتم که فلان دارو گیر نمی آید؛ بخر بده بیاورند. برای سه نفر دارو خریدم و فرستادم.  برای مادرم هم... و فکر کردم که آیا من باید همیشه اینجا باشم تا مادرم بتواند داروهای مورد نیازش را تهیه کند. بغض داشتم برای کسانی که این گردنکشیها و قدرت طلبی ها دارد به قیمت زندگیشان تمام می شود.

3- توی کنفرانس با هر کسی که حرف می زدم می پرسید دَرسَت که تمام شود چه کار می کنی. می گفتم بستگی دارد به نتیجه انتخابات. همه اشان سری به تاسف تکان می دادند و می گفتند  نمی روی کانادا. اینقدر این سوال تکرار شد که فکر کردم به جای اینکه تابستان بیاییم ایران برویم کانادا و ببینیم می توانیم دوام بیاوریم آنجا یا نه.

4- تمام امروز پای خبرگزاری فارس بودم که ببینم نتیجه انتخابات چه می شود. باورم نمی شد که رای روحانی اینقدر زیاد باشد. البته رای روحانی که نه. رای خاتمی و موسوی و هاشمی و ... اصلاحات. من نمی توانستم رای بدهم. چون می دانستم که شرایط رای دادن ندارم نه مناظره ها را نگاه کردم و نه خبرها را دنبال. مناظره آخر را اما جسته و گریخته شنیدم. بین همه کاندیداها نظرم روی عارف بود. روحانی یک شیطنتی داشت توی چهره اش که من نمی پسندیدم. وقتی عارف کنار رفت به نفع روحانی و سید گفت که به روحانی رای می دهد من هم فکر کردم که ... هر چه سید بگوید. دیروز به جای رایی که خودم نمی توانستم بدهم سعی کردم دو نفر را قانع کنم که رایشان را هدر ندهند.

5- دو سه سال اول ریاست جمهوری احمدی نژاد، سید به فراموشی سپرده شد. اما زمان که گذشت با خواندن حرفهایش و دیدن فیلم هایی که در زمان او ساخته شده یا کتابهایی که چاپ شده به این فکر می کردم که آیا ما تا این حد خوشبخت بودیم و خودمان نمی دانستیم. به نظرم آن سالها رویایی بود که خیلی زود تمام شد. رویایی که شاید هیچ گاه تکرار نخواهد شد.

6- وقتی نتایج اعلام شد اما... خوشحال نشدم. رمقی نمانده است برای خوشحالی. وقتی به سالهایی که گذشت فکر می کنم. وقتی هنوز خیلی ها بی گناه در بندند. اما منطقی که فکر می کنم می بینم که قرار گرفتن یک میانه رو در مدیریت اجرایی مملکت به صلاح همه است. دوران افراطی گری گذشته. الان کشورمان به یک مدیر معتدل نیاز دارد که بتواند با دنیا تعامل کند؛ نه اینکه شمشیر به دست بگیرد تا هر کس را که چیزی خلاف میلش گفت  قلع و قمع کند.

7- دارم سعی می کنم که فکر کنم این سالها کابوسی بوده که تمام شده. کابوسی که باید هشیار باشیم و نگذاریم تکرار شود. قدر عافیت را کسی می فهمد که طعم ناخوشی را چشیده باشد. ما طعمش را چشیدیم و دیگر اجازه نخواهیم داد که تکرار شود. کابوس تمام شده اما... هنوز بدنم از ترس می لرزد. لرز که تمام شود...


انتظار

یعنی تا نتیجه انتخابات مشخص نشود دست و دلم به هیچ کاری نمی رود؛ حتی به نوشتن.انتظار کشنده ای است. امیدوارم بعد از اینکه نتایج معلوم شد بتوانیم به زندگی عادیمان برگردیم. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

چند سوال

 1- چرا رأی می دهم؟
الف: چون آقا گفته که بروید رأی دهید.
ب: چون می خواهم رئیس جمهور کشورم را انتخاب کنم.
ج: چون می خواهم برای انتقادات و مطالبات آینده ام زبانم دراز باشد.
د: چون حضور و مشارکت را تنها راه زنده ماندن اصلاحات می دهم.
ه: چون می دانم که خیلی ها از اینکه من رأی ندهم توی دلشان قند آب می شود.
و: چون اگر رأی ندهم به جایم رأی می دهند.
ز: چون سید گفته بروید رأی بدهید.

2- چرا رأی نمی دهم؟
الف: کی حالش را دارد عصر جمعه ای برود توی صف رأی بایستد.
ب: نمی دانم شناسنامه ام کجاست.
ج: کسی که چهار سال پیش به عنوان رئیس جمهور انتخاب کردم هنوز در حصر است.
د: به اینکه رأیم شمرده شود باور ندارم.
ه: رأی من و امثال من تاثیری در نتبجه انتخابات ندارد.
و: نتیجه انتخابات از قبل مشخص است.
ز: عامو بی خیال ما شو. می خوام بخوابم.

3- چرا به روحانی رأی می دهم؟
الف: چون می خواهم او به عنوان رئیس جمهور کشورم انتخاب شود.
ب: چون سید گفته به روحانی رأی می دهد.
ج: چون می خواهم جلیلی رئیس جمهور نشود.
د: چون می خواهم رفتار حزبی را تمرین کنم.
ه: چون عارف به نفع او از انتخابات کناره گیری کرده است.
و: چون در مناظره ها خوب صحبت کرده است.
ز: چون افشا کرده که قالیباف جزو حمله کنندگان به کوی دانشگاه بوده است.

4- چرا به روحانی رأی نمی دهم؟
الف: چون در مناظره ها برنامه درستی ارائه نداده است.
ب: چون می خواهم به قالیباف رأی بدهم.
ج: چون می خواهم جلیلی رئیس جمهور شود.
د: چون صحت مدرک دکترایش معلوم نیست.
ه: چون افشاگریهایش بی موقع بوده. اگر چیزی می دانست چرا زودتر نگفت.
و: چون چند تا عکس از او دیده ام که برایم قابل توجیه نیست.
ز: چون «روحانی» است.

5- چرا به قالیباف رأی می دهم؟
الف: چون سابقه اجرایی خوبی دارد.
ب: چون نمی خواهم جلیلی رئیس جمهور شود.
ج: چون در مناظره ها خوب حرف زده است.
د: چون فکر می کنم همه فامیل های اصولگرایم دچار تحول اساسی شده اند که می خواهند به قالیباف رأی دهند.
ه:چون فکر می کنم که اصلاح طلب و اصولگرا اصولا معنایی ندارند. حزب فقط حزب علی...
و: چون حقش بود که هشت سال پیش رئیس جمهور می شد.
ز: چون می خواهم یزد هم مثل تهران بهشت شود.

6- چرا به قالیباف رأی نمی دهم؟
الف: چون سپاهی است.
ب: چون قرار است حکومت نظامی تشکیل دهد.
ج: چون به نظرم همین که تهران را به یک جهنم زیبا تبدیل کرد کافیست.
د: چون معتقدم سایر کاندیداها از او برای رئیس جمهور شدن مناسب تر هستند.
ه: چون شنیده ام که توی شهرداری دارد رقم های میلیاردی جابجا می شود.
و: چون در حمله به کوی دانشگاه دخالت داشته است.
ز: چون حلقه دستش می کند و کت و شلوار میلیونی می پوشد.

7- ...




پی نوشت: هزار تا سوال هست و هزار تا گزینه برای هر یک. حواسمان به این باشد که انتخابمان با انتخاب چه کسانی مشابه است و چه نتیجه ای در بردارد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

ساخت ما را همو که می پنداشت... به یکی جرعه اش خراب شدیم

توی قطار نشسته ام به سمت پاریس. دارم می روم مرکز فرانسه برای کنفرانس. تنها. همسر دارد در جهت مخالف حرکت قطار من رانندگی می کند به سمت فرانکفورت. دارد خانواده اش را می برد فرودگاه. یک ماه تمام شد. وقتی از خانه بیرون آمدم نفس راحتی کشیدم. انگار که توی این مدت یک گوی شیشه ای را حمل کرده باشم که وحشت افتادن و شکستنش از پایم انداخته باشد مثلا. آن طور نبود که دلم می خواست اما... عاقبتش به خیر شد.


پی نوشت: خدا عاقبت ِاین روزهایِ همه امان را ختم به خیر کند.

انسان ها و کابوس ها

نوشته از عوارض جانبی قرص هایی که دکتر برای میگرنم داده کابوس دیدن است. من که نفهمیدم از کجا چنین چیزی را فهمیده اند اما از روزی که کاتالوگ دارو را خوانده ام سه بار کابوس دیده ام؛ کابوس چیزهایی که از آنها همیشه وحشت داشته ام. اولینش این بود که مامانم را گم کرده ام؛ دومیش پشمک بود که هِی می مرد و هِی زنده می شد و سومیش... همین دیشب بود؛ بازگشت یکی از دوستان همسر که برایمان دردسر زیادی تولید کرده بود. کارمان توی خواب کشید به گیس و گیس کِشی؛ چون مدام با همسر داشتند در گوشی حرف می زدند و از نظر من توطئه می چیدند.

حساب کرده ام اگر با همین روند ادامه بدهم تا آخر هفته بعد همه وحشت های زندگیم می ریزند بیرون از مغزم. وحشت اینکه یک نوزاد داشته باشم که در اثر سندروم مرگ ناگهانی بمیرد؛ وحشت اینکه با خانواده همسر دعوایم بشود؛ وحشت اینکه رها نرود توی تختش بخوابد؛ وحشت اینکه کارم بکشد به بیمارستان روانی و... وحشت اینکه احمدی نژاد دوباره رئیس جمهور شود... امیدوارم کابوس هایم هفته بعد تمام شوند.

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

آرزویی که تحقق یافت

شنبه رفتم کنسرت کریس دی برگ. تنهایی. یعنی بدون همسر. با خواهرش که البته چون بلیط هایمان را همزمان نخریده بودیم صندلی هایمان کنار هم نبود. بیشتر جمعیت میانسال بودند. هم سن و سال خودش. بعضی ها با بچه هایشان آمده بودند. بچه های سیزده چهارده ساله که حتما آمده بودند نوستالژی جوانی های پدر و مادرشان را ببینند. بقیه زوجها آمده بودند یک شب خوب را بگذرانند. زیاد مهم نبود برایشان که خواننده کریس دی برگ باشد یا مثلا جاستین بی بر. برای من اما خیلی مهم بود. خیلی مهم. برای همین هم تنها آمده بودم. برای اینکه به جای اینکه دو بلیط ارزان بخرم و دو نفری بیاییم ترجیح داده بودم یک بلیط گران بخرم و به سن نزدیک باشم. اما... وقتی بین دو زوج قرار گرفتم که زمانهایی که آهنگ ها می رفتند توی مود عاشقانه دست هم را می گرفتند یک کمی احساس تنهایی کردم.
***
کریس دی برگ بار چندمش بود که می آمد استراسبورگ. یک حسرت نبود کنسرتش برای آنهایی که به عشق او آمده بودند. یک آرزوی محال نبود. برای من اما یک چیزی بود که می شد هیچ وقت اتفاق نیفتد... شانسی که فقط یک بار در خانه ام را می زند.
***
 همه با تی شرت یا تاپ و شلوار جین آمده بودند. انگار که مثلا آمده باشند سینما. فقط یک خانمی بود که لباس قرمز پوشیده بود و موهایش را شینیون کرده بود و یک سبد گل هم آورده بود که بدهد به کریس. فقط او بود که جلب توجه می کرد. با لباس قرمزش... و البته من ... اینقدر که کریس دی برگ هم توجهش جلب شد به زنی تنها  با یک روسری سیاه میان دو زوج عشوقلانه... اگر دیدید که روزی یک شعری خواند مثل «لِیدی این رِد» که اسمش بود «لِیدی این بلک اسکارف» بدانید که آن منم.


۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

سفر

قرار است هفته آینده بروم به یک سفر... تنهایی. برای اولین بار می خواهم دو شب رها را تنها بگذارم. اینجایی را که قرار است بروم دو سال پیش دیده ام. جای فوق العاده ای بود اما چون رها خیلی کوچک بود و شرایط سفر سخت بود برایم، خاطره خوبی ندارم. از تنها سفر رفتن هم می ترسم. اما...  چند وقت بود که دلم می خواست بروم یک جای خیلی خیلی دور که کسی نشناسدم. شاید این سفر 64 ساعته آرزوی برآورده شده ام باشد.

کریستین خیلی تشویقم کرد که بروم... تشویق که نه البته، اجبار. احساس می کنم دارد یک جورهایی امتحانم می کند. شاید هم می خواهد کمی قویتر بشوم؛ می خواهد خودم را به خودم ثابت کند.

پی نوشت: همانطور که مجرم همیشه به محل جنایت برمی گردد، مسافر هم همیشه به آن جایی که از آن خاطره بد دارد دوباره سفر می کند. این اعتقاد من است البته. شاید یک فرصت دوباره باشد برای آن مکان تا خاطرات تلخ را پاک کند و حس خوبی بر جای بگذارد... روی همین اصل هم من مطمئنم که یک روزی به موناکو باز خواهم گشت. یک روز آفتابی و شاد. زمانی که بهترین لباسهایم را پوشیده ام و توی یک اتومبیل قرمز نشسته ام. روزی که سرم درد نمی کند، تنم نمی لرزد و به زندگی امیدوارم... روزی که لبخند می زنم.

جنگ درونی

یعنی شده ام یک آدمی که مدام دارد توی ذهنش با خودش حرف می زند؛ توی همه روابطش دارد خودش را سانسور می کند؛ روی همه خواسته هایش پا می گذارد؛... شده ام یک آدمی که بعضی وقتها خودش از شنیدن صداهای توی سرش وحشت می کند؛ خودش از عکس العمل هایش متعجب می شود؛ خودش هم نمی داند چه می خواهد. انگار که دارم تمام مدت نقش بازی می کنم؛ انگار که خودم نیستم؛ انگار که...یک کسی درونم نشسته که نه می شناسمش و نه حتی دلم می خواهد که بشناسم... کسی که نقطه مقابل آن چیزی است که همیشه بوده ام... مثل گوری که بهرام را گرفته باشد؛ بهرامی که گور می گرفت همه عمر، خودش اسیر شده باشد.

وعده

آدم ها وقتی بدانند که یک کاری را باید به تنهایی انجام دهند یا یک شرایطی را به تنهایی تحمل کنند خودشان یک راه حلی برای مشکلشان پیدا می کنند؛ اما اگر کسی بیاید و به آنها پیشنهاد دهد که کمکشان می کند یا شرایطشان را تغییر می دهد، انجام آن کار یا تحمل آن شرایط برایشان سخت تر از قبل خواهد شد. انگار که یا سختی را سخت تر ببینند یا خودشان را ضعیف تر. نمی دانم. حتما همه داستان آن سربازی (یا پیرمرد) که شبها توی سرما می مانده را شنیده اید؛ سربازی که روزی با پادشاه روبرو می شود و پادشان به او وعده می دهد که در همان شب برایش لباس یا جای گرم تهیه کند. پادشاه وعده اش را فراموش می کند و سرباز آن شب می میرد؛ به خاطر سرمایی که همه شبهای قبل به راحتی تحمل می کرده.
تازگیها همه ناراحتیَم بابت وعده هایی است که داده می شود اما عملی نمی شود. که اگر آن وعده ها نبودند شاید خوشحالتر بودم. شاید راحت تر زندگی می کردم. با وعده عملی نشده کمک، کارها برایم سخت تر شده؛ با انتظار اینکه کمکی هست که بتوانم چند روزی استراحت کنم خسته تر شده ام و با خواسته اینکه «برویم...» که جوابش می شود چشم اما تحقق نمی یابد زندگی به نظرم خیلی کسالت بار تر از قبل است.
ای کاش وقتی نمی توانیم برای کسی کاری انجام دهیم به او وعده ندهیم؛ در او توقع ایجاد نکنیم؛ منتظرش نگذاریم... و ای کاش می شد که آدم به خودش وعده دروغ ندهد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

بگو چَشم

بچه که بودیم وقتی مادرم از من یا برادرم کاری می خواست او می گفت «باشه» و بعد برمی گشت سراغ بازیش و ... هیچوقت آن کار را انجام نمی داد. من می ایستادم به بحث کردن و هزار و یک دلیل می آوردم برای اینکه چرا این کار نباید انجام شود یا چرا من الان نمی توانم این کار را انجام دهم. آخرش هم چون مادرم از دستم عصبانی می شد عذاب وجدان می گرفتم و سرم را می انداختم زیر و مثل یک بچه خوب می رفتم آن کار را با کیفیت فراتر از انتظار انجام می دادم. با این وجود برادرم همیشه «بچه حرف گوش کن» بود و من... «سرکش... با زبانی از اینجا (خانه امان) تا دروازه تهران».
آن موقع ها خیلی سعی کردم از برادرم یاد بگیرم؛ به جای اینکه بایستم به بحث کردن، بگویم چَشم و بروم سرِ کارِ خودم؛ اما... نتوانستم. حالا که بزرگ شده ام هم توی هر بحثی که پیش می آید به خودم می گویم بگو چَشم و کار خودت را بکن اما... هنوز هم نمی توانم. شما اگر می توانید، بگویید چَشم... بعضی وقتها آدمها فقط می خواهند که درک شوند. همین. واقعا نمی خواهند کاری  انجام شود. چَشم که بگویید، خودشان چند دقیقه بعد حرفشان را فراموش می کنند.

دوست

«دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی»
حتی اگر دوست، دستِ دوست را پَس بزند.

خون تر... اشک تر

شنیده بودیم بگویند خون فلانی رنگین تر است... اما نشنیده بودیم بگویند اشک فلانی اشک تر است... حالا شنیدیم... گوشمان روشن!

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

دوری

آدم وقتی می فهمد چقدر دور است که همه خانواده اش، فامیلش، شهرش، مملکتش در تب و تاب یک اتفاقی باشد اما او اصلا متوجه نشود. او اصلا نقشی نداشته باشد در این اتفاق. اصلا از آن تاثیر نپذیرد. اصلا زندگیش دگرگون نشود. انگار که یک غریبه باشد. انگار که آن آدمها خانواده و دوستان و همشهریان و هم وطنانش نباشند. مثل الان من که انتخابات فقط برایم یک کلمه ای است که معنایش در 4 سال قبل جا مانده است. یک چیزی مربوط به گذشته. نه کاندیداها را می شناسم و نه برایم مهم است که چه کسی رئیس جمهور شود. اما برای همه آنهایی که دور نیستند ممکن است انتخابات به اندازه نان شب مهم باشد... شاید هم نباشد. کسی چه می داند؟؟؟!

بر این جمله گر جان فشانم رواست

یعنی 9 ماه حاملگی بکش... بعد 4 ماه بی خوابی و خستگی شیر دادن و ... بچه بزرگ کن؛ آنوقت برود توی بغل بابایش خودش را قایم کند و بگوید moi, c'est à baba . یعنی اولین جمله ای که بچه ات می سازد این باشد که من مال بابا هستم. یعنی دلم می خواست بروم بمیرم!

حرفهایی از جنس سر درد

بعد از یک ماه که مثلا برگشته ام به زندگی عادی... یک ماه که وبلاگ را تعطیل کرده بودم عملا... یک ماه که قرار بود بعدش با دست پر بیایم و بنویسم... صفحه را باز کرده ام جلویم اما ... نوشتنم نمی آید. حرفهایم از جنسی نیستند که بشود به زبانشان آورد. از جنسی هستند که باید انبار بشوند توی ذهن و رسوب کنند و بشوند سردرد و بعد به کمک مسکن و بعد از چند روز خماری و خواب آلودگی و گیجی بروند در لایه های عمیق تر و از جلوی چشم دور شوند... بشوند یک زخم کهنه و تا بار بعد که نیشتری تازه اشان کند دردشان فراموش شود... حرفهایم گفتنی نیستند؛ سکوت کردنی اند.