۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

گربه های خیابانی، گربه های خانگی

این روزها توی هر جمعی که می رویم مهم ترین سوالی که مطرح می شود این است: می مانید یا برمی گردید؟ من فکر می کنم آدمی که رفت دیگر سخت است برایش که برگردد؛ ممکن است همیشه دلش هوای اینجا را داشته باشد و برای چیزهای به ظاهر مسخره تنگ شود اما دیگر نمی تواند اینقدر پرحاشیه زندگی کند؛ اینقدر پر تنش و اینقدر نامطمئن از فردا. فرق زندگی اینجا و آنجا مثل فرق زندگی یک گربه خیابانی است با یک گربه خانگی. یک گربه خانگی زندگی آرام و کم تنشی دارد و از آینده اش مطمئن است؛ اما محدود است و دور از طبیعت واقعیش. گربه خیابانی «رها» ست؛ هر چند که بعضی وقتها گرسنگی بکشد یا مجبور شود در جاهای کثیف دنبال غذا بگردد. گربه ای که زندگی در یک خانه امن را تجربه کرد مشکل می تواند دوباره به زندگی خیابانی برگردد. انگار که مثلا توی ذهنش مدام دو وضعیت را با هم مقایسه کند یا بدیهای زندگی جدید را پررنگ تر ببیند. مثل کسی که بعد از چند سال زندگی در اروپا بخواهد توی ایران این روزها زندگی کند. سخت است؛ خیلی سخت.  ولی فکر نمی کنم گربه برای ولو شدن و خمیازه کشیدن کنار شومینه خلق نشده باشد.

پی نوشت: تشبیهم شده شبیه تشبیه باران به پشه های روی بدن فیل منوچهری!


۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

از شنیده ها... بدون شرح

1- یکی از گداهای سر چهارراه درآمد روزانه اش را می برد پیش سبزی فروش محل که برایش بشمارد. به گزارش سبزی فروش او هر روز دست کم صد هزار تومان درآمد دارد.

2- از شیوه های جدید دزدی، دزدیدن داروهای کمیاب (و البته گرانقیمت) از کسانی است که از داروخانه های تک نسخه ای و  خاص (مثل داروخانه 13 آبان) بیرون می آیند.

3- شهرداری منطقه یک برای صدور مجوز ساخت برای یک زمین 250 متری، یک چک بانکی به نام خود فرد که پشتش را امضا زده به مبلغ 210 میلیون تومان می گیرد اما تنها برای 20 میلیون تومانش رسید صادر می کند. 

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

صد تومانی

وقتی دکتر برایم ام آر آی نوشت ترسیدم؛ نه از اینکه مشکلی داشته باشم؛ از خود ام آر آی؛ مثل همه کارهای پزشکی دیگر. دست و پایم را گم کردم. گفتند باید بروی از داروخانه بیمارستان لباس یکبار مصرف بخری. تنهایی رفتم. مسئول صندوق گفت می شود 4100 تومان. یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیف پولم درآوردم و به او دادم. گفت یک صد تومانی یا دویست تومانی نداری؟ از جیب کیفم یک دسته پول خرد بیرون آوردم؛ چند تا دویست تومانی بود و یک صد تومانی. صد تومانی را جدا کردم و گذاشتم روی پیشخوان. گفت دویست تومانی بده. دادم. یک چسب زخم گذاشت روی هزار تومانی. احساس بدی پیدا کردم از برخوردش. من خودم صد تومانی داشتم. چسب زخم هم نخواسته بودم. حتی اگر خواسته بودم هم یک دانه اش نمی شد صد تومان. احساس کردم که احمق فرضم کرده. چیزی نگفتم. آمدم لباس را تحویل بگیرم که موبایلم زنگ زد. عصبی شده بودم. نمی توانستم توی کیفم پیدایش کنم. صدای آهنگ جودی آبوت هم مدام بلندتر می شد. نگران بودم که کسی چیزی بگوید. سریع آمدم بیرون. پله ها را ندیدم. پرت شدم روی آسفالت. شلوارم پاره شد. روی زانویم هم یک زخم بد درست شد. خیلی درد گرفت. چسب زخم را چسباندم روی زخمم و با شلوار پاره رفتم سمت بخش رادیولوژی.

پی نوشت: از این داستان نتیجه می گیریم که:
1- آدم برای صد تومان اعصابش را خرد نمی کند و در نتیجه شلوار صد هزار تومانیش هم پاره نمی شود.
2- آدم نباید روی موبایلش آهنگ جودی آبوت بگذارد.
3- آفرین به صندوقدار که علم غیب داشته و پیش بینی کرده که قرار است من از پله های داروخانه بخورم زمین.
4- لعنت بر موبایلی که بی موقع زنگ بخورد.

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

عکس

امروز رفتم عکس پرسنلی بگیرم برای تمدید پروانه نظام مهندسیم. وارد عکاسی محلمان که شدم نگاه صاحب مغازه چند ثانیه قفل شد روی من. انگار که مثلا مرا به خاطر آورده باشد. عکس کارت دانشجویی ام را توی همین عکاسی گرفته بودم؛ عکس مدرک لیسانس و فوق لیسانس و کارت نظام مهندسی و پاسپورتم را هم؛ عکس پرونده ویزایم را وقتی می خواستم بروم مکه، وقتی می خواستم بروم اروپا، برای سفر آسیای میانه و حتی برای فرانسه همین جا گرفته بودم. همه این 12 سال در همان چند ثانیه از جلوی چشمم گذشت... و همه این دوازده سال شده بود تارهای سفید رنگ روی سر مرد عکاس.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

آی موتورسوارها...

با اتوبوس رفته بوده مرکز شهر. توی راه برگشت، یک موتورسوار آمده توی خط ویژه و پیچیده جلوی اتوبوس. راننده پیاده شده به دعوا. شاکی بود که چرا 50 نفر مسافر را توی گرما رها کرده و ایستاده به جر و بحث. گفتم اگر تصادف شده بود... اگر موتورسوار مرده بود راننده هم شغلش را از دست می داد و هم تمام زندگی و آینده خودش و خانواده اش خراب می شد. گفتم که اگر به جای 50 نفر، 50 هزار نفر هم توی اتوبوس بودند باید پیاده می شد. سکوت کرد.

پی نوشت: ای موتورسواران عزیز... اینکه جانتان برای خودتان و خانواده اتان ارزش ندارد به کسی مربوط نیست؛ اما حق ندارید با بی احتیاطی خودتان، زندگی یک خانواده دیگر را نابود کنید.

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

جشن تنهایی

بعد از این همه مدت شلوغی، چند دقیقه است که من و رها توی خانه تنها هستیم. رها خواب است هنوز. تنها بودن برای من یعنی یک جشن. توی تنهایی تازه ذهنم شروع می کند به حرف زدن. توی شلوغی هر چقدر هم که حرف بزند حرفهایش شنیده نمی شود. برای همین هم لال می شود همیشه. تنهایی امروز آنقدر طول نمی کشد که یخ مغزم باز شود اما این مدت کوتاه هم بس است برای اینکه یادش بیاید حرفهایی برای گفتن دارد.

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

زن مقنعه پوش

دکتر با منشی اش آمده بود کنسرت. آخر از همه آمدند و هنوز رضا صادقی داشت می خواند که بلند شدند و با فاصله چند قدم از هم سالن را ترک کردند. دکتر می ترسید که کسی او را بشناسد و خبر را به همسرش بدهد. برای همین هم در تاریکی آمد و در تاریکی رفت. همه چیز ظاهرا درست بود به جز مقنعه مشکی خانم منشی که شک آدم تعطیلی مثل من را هم بر می انگیخت.

پی نوشت: شاید این داستان واقعی نباشد اما زاییده ذهنی است که از دیدن حجم انبوه دختران در حسرت شوهر و زنانی که با مردانی با دو برابر سن خودشان ازدواج کرده اند متعجب شده... بیمار شده شاید.

خلا

1- دخترخاله ام جاری دار شده. مادرشوهرش ماشین لباسشویی بوش عروس جدید را زده توی سر عروس اولی که هفت هشت سال پیش 50 میلیون تومان جهیزیه آورده. دخترخاله ام که عروس وسطی است مکالمه اشان را برای ما تعریف کرد. گفتم چقدر بد است که آدم خلاهای شخصیتی اش را با پول پر کند. گفت خلا شخصیتی در کار نیست. عروس دارد فوق لیسانس می خواند و خانواده خیلی خوبی دارد. عکسش را هم دیدم خودم. قیافه اش خوب بود. مارک ماشین لباسشویی نه خلاهای شخصیتی دخترش که خلاهای شخصیتی مادرشوهرش را پر می کرد.

2- دیروز با خواهر دوستم رفتم بیرون. توی 5 ساعتی که با هم بودیم ده جمله هم حرف نزد. بار قبل از او پرسیده بودم که چرا اینقدر آرایش می کند. پرسیده بودم از اینکه اینقدر با هم متفاوت است ناراحت نیست؛ از اینکه آدمهای کمتری به سمتش می آیند؛ از اینکه دوستان کمتری دارد. گفت نه. دیروز فهمیدم که زیبایی فاصله ای است که او بین خودش و دیگران می اندازد به عمد. یک خلا. خلایی که حداقل من نمی توانم پرش کنم.

3- بعضی خلاها را اصلا نمی شود پر کرد. شاید بهتر باشد که اصلا تلاش هم نکنی که پرشان کنی... شاید بهتر باشد که اصلا تلاش نکنم پرشان کنم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

رویا

روی میز آتلیه نشسته بود؛ من روی سه پایه. میان زانوانش محاصره شده بودم. گفت توی همه این سالها با آدمهای زیادی بوده اما توی خلوتش فقط به من فکر کرده. باور نکردم. می فهمیدم که دارم خواب می بینم. می فهمیدم که این خواب، نتیجه افکار روزم است. عبارت «در خلوت» هم که معلوم بود از کجا می آید.
چند سال پیش هم خواب دیده بودم که داریم کنار هم راه می رویم؛ با فاصله. ناگهان یک کامیون به ما نزدیک شد. من به او نزدیک تر شدم. 
 این دو خواب و تمامی خواب های دیگری که در این ده سال دیدم از آن روز زمستانی که توی آتلیه پشت سرش ایستاده بودم و کارش را نگاه می کردم و او بدون مقدمه گفت «دوستت دارم» واقعی تر بودند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

تهران حال آدم را خوب می کند.

هیچ چیز به اندازه رانندگی در خیابانهای تهران به آدم اعتماد به نفس نمی دهد و هیچ چیز به اندازه اعتماد به نفس حال آدم را خوب نمی کند.

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

اینقدر کوچک نباش...

عید فطر

تمام شدن ماه مبارک رمضان بر کسانی که در این ماه بیشتر از همیشه خوابیدند و از میان تمامی عبادات تنها به خواب چسبیدند و به جای «صیام» فقط گرسنگی کشیدند و  با جمله «من روزه ام» دهان کسانی را که روزه نمی گرفتند سرویس نمودند و از روزه به عنوان حربه ای برای اینکه خودشان را بیشتر پیش مامانهایشان لوس کنند استفاده کردند عمیقا تسلیت باد... آخی... طفلکی ها... دوران خوشیتان تمام شد.

پی نوشت: عید همه آنهایی که توی این یک ماه انسان تر از همیشه بودند مبارک.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

قطع

قرار بود برایم از یک دکتر وقت بگیرد. زنگ زدم که آدرس دکتر را بپرسم. گوشی را برداشت. گفتم سلام و خودم را معرفی کردم. گفت کی؟ اسمم را گفتم. گفت من شما را نمی شناسم. لطفا قطع کنید. گفتم باشه و قطع کردم. اولش فکر کردم شوخی است. بعدتر دیدم که لحنش به شوخی نمی خورد. اگر شوخی بود باید قبل از اینکه تلفن را قطع کنم می زد زیر خنده مثلا.  نزد. حدس زدم که حتما مرا با یک مزاحم تلفنی اشتباه گرفته.  اما لحنش برای صحبت با یک مزاحم تلفنی هم تلخ بود خیلی. یک لحظه دیدم که دارد با «من» با همان لحن حرف  می زند. به ده ثانیه نکشید که زنگ زد. خیلی دیر شده بود اما. من «قطع» کرده بودم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

اعتراض

خواهرم مدتها بود که داشت روی مخ من کار می کرد که بیا برویم لیزر. خودش رفته بود و از نتیجه و از قیمت خیلی راضی بود. من هم با وجود اینکه کلا در اینجور مسائل ترسو هستم اما از هر چیزی که زندگی را راحت تر کند استقبال می کنم. قبول کردم. گفت که باید اول وقت آنجا باشیم. گفتم که می توانیم از قبل زنگ بزنیم و وقت بگیریم. گفت که سیستمشان اینجوری نیست. من فکر کردم که یک جای خصوصی است و مشتری های محدودی دارد و برای همین هم نیاز به گرفتن وقت قبلی نیست. خواهرم آدرس ساختمان را داده بود به من که خودم بروم. خودش چند دقیقه دیرتر می رسید. دو تا واحد روبروی هم بود پَرِ آدم. سر ساعت رسیده بودم اما حداقل 40 نفر  قبل از من آمده بودند و منتظر نشسته بودند. از دیدن آن همه آدم شوکه شدم. منشی واحد سمت راستی داشت بین حدود 100 تا زونکن دنبال پرونده مراجعین می گشت. گفت فرم تشکیل پرونده را پر کن. کردم. آخرش نوشته بود که باید دوماه بعد دوباره بیایی. به منشی گفتم که من دو ماه دیگر نیستم. پرسیدم که می شود مثلا سال بعد که آمدم بقیه اش را انجام دهم. گفت برو واحد روبرو از خود خانم دکتر بپرس. رفتم. به منشی گفتم که یک سوال دارم از خانم دکتر. گفت بنشین. نشستم. 5 دقیقه... ده دقیقه... یک ربع... زمان همینطوری می گذشت. فکر کردم شاید یادش رفته. دوباره گفتم که من کی سوالم را بپرسم. گفت بنشین. خواهرم توی واحد آن طرفی بود. آمد سراغم. گفتم که اگر دکتر رفتن توی فرانسه اینقدر سخت بود من حاضر بودم بمیرم اما نروم دکتر. یک ساعت شده بود و من هنوز منتظر بودم که بروم یک سوال ساده بپرسم که جوابش فقط یک کلمه بود. توی همین فاصله یکی دیگر از بیمارها که از قبل وقت گرفته بود آمد. منشی همه پرونده هایی را که نوبتشان قبل از او بود نشانش داد و گفت که باید حداقل سه ساعتی منتظر بماند. گفت که حتی مریض های چند ساله هم روزی که وقت دارند همه زندگیشان را کنسل می کنند. با پوزخند گفت که سیستم ما اینجوری است... خیلی بد است اما همینجوری است دیگر. به خودش و سیستمشان افتخار می کرد که می تواند این همه آدم را این همه وقت علاف کند.  لذت می برد از اینکه گرفتار به نظر بیاید. همزمان با دو تا گوشی تلفن حرف می زد و جوری رفتار می کرد که همه ببینندش. می خواست مهم به نظر بیاید. می خواست «به نظر بیاید». بغضم گرفته بود. خانمی که کنارم نشسته بود گفت که یک بار دیگر بگو. گفتم دوبار گفته ام. خواهرم آمد. داشت نوبتش می شد. دید که من حالم بد است. رفت منشی آن طرفی را آورد. احساس بچه کوچکی را داشتم که بلد نیست حقش را بگیرد. همانقدر بی پناه بودم که یک روزی که رها را برده بودم پارک و بچه ای که روی تاب نشسته بود نمی آمد پایین و من هم بعد از بیست دقیقه انتظار نمی دانستم چه باید بگویم که حق بچه ام را بگیرم. منشی این طرفی دوباره گفت صبر کن. گفتم اگر 5 دقیقه دیگر طول بکشد شاید کلا منصرف شوم. گفت ما خیلی خوشحال می شویم که مشتری هایمان وقتشان را کنسل کنند. توی دلم گفتم باشد من خوشحالت می کنم. سر 5 دقیقه بلند شدم رفتم پیش خواهرم. منشی آن طرفی خودش مرا برد توی اتاق دکتر؛ بدون توجه به اعتراض همکارش. سوالم را پرسیدم و آمدم بیرون. بقیه فرم را پر کردم و امضا کردم و انگشت زدم. بعد هم فرم را تا کردم و گذاشتم توی کیفم و دست خواهرم را گرفتم آمدم بیرون. او که می خواست مرا دلداری بدهد گفت اینجا ایران است؛ همینجوری است؛ ناراحت نباش. گفتم وقتی کسی اعتراض نمی کند طبیعی است که  او هم فکر کند  با یک مشت گوسفند طرف است؛ معلوم است که دلیلی نمی بیند رفتارش را عوض کند. گفتم حاضرم بیشتر پول بدهم اما جایی بروم که با من مثل آدم رفتار شود.
آمدیم سر خیابان خودمان که سوار تاکسی شویم. چند تا از خطی ها ایستاده بودند. خواهرم سوار نشد. منتظر شد که یک ماشین گذری بیاید که برای دو نفر جا داشته باشد. تعجب کردم. دلیلش را پرسیدم. گفت چون این خطی ها توی زمستان و وقتی هوا تاریک می شود فقط مسافر دربستی سوار می کنند مردم تحریمشان کرده اند. توی دلم ذوق کردم و فکر کردم که اگر همه جا مردم همینجوری رفتار کنند شاید خیلی چیزها تغییر کند.

سفر

دو سال پیش که آمدم ایران، شدیدا تحت تاثیر اتفاقاتی که در همان یک سالی که من نبودم افتاده بود قرار گرفتم. همه چیز عوض شده بود. من برای انجام یک کار اداری ساده به دردسرهای عجیب و غریبی می افتادم، بلد نبودم با آدمها چگونه حرف بزنم که دعوا نشود و منظور بقیه را از حرفهایشان متوجه نمی شدم؛ مدتی طول کشید تا بتوانم خودم را وفق بدهم با جامعه ای که به زعم من اصلا آشنا نبود. یک سینما رفتن باعث شد که چادری را که از دوازده سالگی سرم کرده بودم بگذارم کنار چون دوست نداشتم توی وطن خودم متفاوت باشم. آن کسی که برگشت  فرانسه همان کسی نبود که یک ماه و نیم پیشش آمده بود ایران. سفر به وطن شد تاثیر گذارترین سفر زندگیم. این را توی فیس بوک نوشتم. اما در جواب سوالات دوستانم که چه چیز باعث این احساس شده جوابی نداشتم.
این بار می خواهم چیزهایی را که برایم جالب، عجیب یا غیر منتظره است بنویسم. شاید وقتی برگشتم بتوانم در مورد تغییرات احتمالی که ممکن است در من ایجاد شود تصویر شفاف تری داشته باشم.