۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

این یک آگهی بازرگانی نیست یا وقتی راه روشن می شود

بالاخره آن کاری که مدتها بود ذهنم را درگیر می کرد انجام دادم. ایده ام ایجاد یک بازارچه خیریه اینترنتی بود. برای اینکه نهایتا یک چیزی شبیه رستو دو کور نوزادان بتوانم درست کنم. تنهایی که نه البته. با چند تا از دوستانم. ولی خیلی هاشان با ایده ام موافق نبودند. یعنی نظر مثبتی نداشتند. برای همین فعلا تقریبا تنها هستم تا زمانی که کسی را پیدا کنم که به اندازه من کله اش برای شروع کارهایی که «اگر بشود چه می شود» خراب باشد. 

توضیحات زیر را بخوانید و بعد اگر دوست داشتید بروید و به صفحه ما ملحق شوید در این آدرس:
بازارچه خیریه راه روشن

ما می خواهیم چه کار کنیم؟
ما می خواهیم که فقر و سوء تغذیه باعث نشود که زنان باردار کودکانی معلول و بیمار به دنیا بیاورند. می خواهیم نگذاریم که کودکانی که قرار است به دنیا بیایند از نعمت سلامتی  محروم باشند.

این سیستم چگونه کار می کند؟
ایده ما ایجاد یک بازارچه خیریه اینترنتی در فضایی مجازی است. بازارچه ای  شامل غرفه هایی که هر یک به معرفی یک محصول و یا مجموعه تولیدات یک شخص در فضای اینترنت می پردازد.. در صورتی که خریدار تمایل داشته باشد می تواند مبلغی را اضافه تر از قیمت اصلی جنس به فروشنده بپردازد. این مبلغ به اضافه درصدی از سود فروشنده صرف امور خیریه خواهد شد.

پول جمع شده برای چه کاری مصرف می شود؟
مجموع کمک های نقدی جمع شده از طریق این بازارچه برای زنان باردار نیازمند و کودکان زیر 18 ماه هزینه خواهد شد. موارد عمده مصرف در درجه اول عبارتند از: مواد غذایی (گوشت و شیر)، دارو و مکمل ها (آهن، کلسیم و اسید فولیک)، مراقبت های بهداشتی و آموزش (بارداری سالم، نگهداری از نوزاد، بازی های مفید و...). در مرحله بعدی بازارجه تلاش می کند تا امکانی برای تهیه سیسمونی برای خانواده های نیازمند از طریق جمع آوری و ترمیم وسایل مازاد بر نیاز کودکانی که دوران نوزادی را پست سر گذاشته اند فراهم آورد.

این کار چه سودی دارد؟
برای فروشنده ها: می توانند علاوه بر شرکت در یک کار خیر، از تبلیغات بازارچه و ایونت ها و نیز از امتیاز حضور در بازارچه های خیریه ای که در سطح شهر تهران توسط این گروه برگزار خواهد شد بهره مند شوند.
برای خریداران: می توانند علاوه بر اینکه از یک بانک اطلاعاتی در حال گسترش برای شناخت کسانی که در حوزه صنایع دستی، پوشاک و... مشغول به فعالیت هستند بهره مند شوند، در یک حرکت انسان دوستانه سهیم گردند.

چرا می توانید به ما اعتماد کنید؟
حرکت هایی شبیه به این در سرتاسر دنیا مرسوم است. شرکت های بزرگ مثل پمپرز یا لیپتون بخشی از سود حاصل از فروش خود صرف بهداشت و آموزش زنان و کودکان آفریقایی می کنند. در کشور ما هم حرکت های خودجوش در مقیاس فردی وجود دارد. مثلا کسانی که نیت می کنند تا درصدی از سود کار خود را به نیازمندان بدهند.
اما فعالیت ما کمی متفاوت است. ما خودمان چیزی تولید نمی کنیم. ما فقط از وقت و توانایی و امکاناتمان کمک می گیریم تا برای شبکه ای از تولید کنندگان که به ما ملحق می شوند تبلیغ کنیم. کاری که انجام می دهیم هزینه ای برای ما ندارد. هر چه به دست آید برای کودکان و مادران باردار صرف خواهد شد.

چگونه می توانید به ما کمک کنید؟
اگر فروشنده هستید: اگر تولید کننده هستید به بازارچه بپیوندید. یکی از غرفه های ما برای شما. بدون هیچ پیش شرطی. تصمیم در باره اینکه چقدر از سود خود را و از چه زمانی به خیریه اختصاص می دهید با خودتان.
اگر خریدار هستید: اگر از طریق ما با یکی از تولید کنندگان آشنا شدید و خواستید خرید کنید، تصمیم اینکه آیا دوست دارید مبلغی هم به خیریه اختصاص دهید یا نه با خودتان. هیچ اجبار و یا تعهدی در کار نیست. فقط اگر خواستید کمک کنید مبلغ اهدایی خود را به اطلاع فروشنده برسانید.
اگر به شرکت در کار خیر علاقه دارید: اینکه ما آدمهای بیشتری را بشناسیم و آدمهای بیشتری ما را، بزرگترین کمک برای ماست. ما را به دوستانتان معرفی کنید.




امروز آخرین روز تاریکی است.

دیگر در اینکه آیا آدم باید توی روز تولدش سال گذشته اش را مرور کند یا نه شک دارم. به این یک سال که نگاه می کنم سه تا نقطه خیلی تاریک می بینم. آنقدر تاریک که توی تمام عمرم فقط دو تا نقطه دیگر شبیهشان داشته ام. خیلی زیاد است برای یک سال. سیاهی اشان همه این 365 روز را پر می کند. اینقدر که دیگر نقاط روشن به سختی به چشم می آیند.  دیگر حتی اینکه وبلاگم یک ساله شده هم خوشحالم نمی کند. دلم نمی خواهد اصلا به این یک سال فکر کنم. حالا یک بار هم آدم توی روز تولدش سالی که گذشته را ارزیابی نکند؛ چه می شود مگر؟

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ده سال گذشته

ده سال پیش بود. یکی از پسرهای همدانشکده ای عاشق دوست من شد. دوست من عاشق کس دیگری بود؛ عاشق مردی که به خاطر دوستم نامزدی اش را با یکی از دخترهای فامیلشان به هم زده بود. من مامور شدم که بروم با همدانشکده ای صحبت کنم که از خر شیطان پایین بیاید و بی خیال شود. تمام یک روز بعد از ظهر با هم حرف زدیم. ظاهرا قانع شد. چند وقت بعد برای تولدم دو کتاب به من کادو داد. اولی معنویت در هنر کاندینسکی بود و دومی شیطان و دوشیزه پریم کوئیلو. اولی را هیچوقت نخواندم. از دومی هم به جز مضمون یک جمله ای در مقدمه اش* چیزی یادم نمی آید. اما جمله ای که خودش برایم اول یکی از کتاب ها نوشته بود را هنوز از حفظم. بعد از ده سال. نوشته بود:
«حقیقت گاهی در مکانهایی دور از انتظار یافت می شود.
در یک میخانه مرد مستی از آنچه به عنوان حقیقت می شناخت دفاع می کرد.
مرد مست دیگری در جواب گفت: باور داشتن پیش از حقیقت به وجود می آید.
مرد لیوان آبجویش را بالا گرفت و ادامه داد: من باور دارم که اگر این لیوان را بیندازم می شکند. برای دانستن حقیقت باید لیوان را رها کنم.
با وجود عدم رضایت میخانه چی حقیقت آشکار شد.»

نامزدی دوستم با کسی که دوستش داشت دیری نپایید. عشقشان دوامی نداشت. مرد با نامزد قبلیش ازدواج کرد. دوستم با مردی دیگر و همدانشکده ای با یکی دیگر از دوستان من. همدانشکده ای و همسرش بچه دار شدند. مهاجرت کردند. حالا پسرشان پنج سال دارد. دوستم دارد به همان کشور مهاجرت می کند. به همان شهر. می خواهد آنجا از همسرش جدا شود. ده سال گذشته اما... بازی های زندگی تمامی ندارد.

*جمله این بود:
چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه دگرگونی های ژرف در دوره های زمانی بسیار کوتاهی رخ می دهند. درست زمانی که انتظارش را نداریم زندگی پیش روی ما مبارزه ای می نهد تا شهامت و اراده امان را برای دگرگونی بیازماید... یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم سرنوشت خود را بپذیریم یا نه.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

هفته شلوغی

بعضی هفته ها هستند که اینقدر شلوغند که آدم تویشان به اندازه سه چهار ماه کار انجام می دهد. برای من سالی یک بار اتفاق می افتد. پارسال این دوره شلوغی برایم هفته دوم دسامبر بود؛هر روز سه تا برنامه داشتم که هر کدام برای پر کردن یک هفته ام کافی بود. امسال پیشرفت داشته ام. هفته شلوغی ام افتاده یک کمی جلوتر. افتاده این هفته. فردا برای کنسرت سلین دیون بلیط داریم توی پاریس. از وقتی که برای اولین بار صدایش را شنیدم آرزو داشتم بروم کنسرتش. بالاخره دارم به آرزویم می رسم... سه شنبه هم پاریس می مانیم. اولین بار است که بعد از خریدن دوربین جدید می روم سفر و می خواهم عکاسی کنم؛ از تزئینات نوئل و از رها. چهارشنبه یک پرزنتیشن خیلی مهم دارم از کارم. جمعه قرار است متولد شوم و شنبه هم جشن تولد اولین دوست رهاست توی یک شهر دیگر که هنوز برای کادویش تصمیم نگرفته ام. ایده ای هم که داشتم برای یک کار «اگر بشود چه می شود» دیشب بالاخره توی ذهنم تکمیل شد. با وجود هیجان زیادم فرصت ندارم که فکرهایم را با کسی در میان بگذارم ... تا این هفته بگذرد. می ترسم بعدش دیگر جزئیاتی که الان توی ذهنم است یادم نیاید. رها هم که این مدت ذکر «مامان بیا پیش من» برداشته. من نمی فهمم این «پیش من» کجاست که حتی اگر با فاصله نیم متری از هم نشسته باشیم هم باز پیش هم نیستیم. توی این همه شلوغی باید برای توافق نامه هسته ای هم خوشحالی کنیم؛ این از همه سخت تر است!

آدمها چه چیزشان را حاضرند ببخشند؟

این را عجالتا به عنوان یک پست بخوانید تا بعد بقیه اش را بگویم...

رستو دو کور

این هم چند تا عکس از کلوش و آنفوره ها




۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

در ادامه پست «حجاب در فرانسه»

این پست حجاب در فرانسه به لطف لینک زن خواننده های زیادی داشته. جاهای مختلف نظر گذاشته اند. البته فکر کنم دیگر وظیفه من نیست که به کامنت ها جواب بدهم اما یکی را که توی گوگل پلاس دیدم برایم خیلی قابل توجه بود. نوشته بود که کار پیدا کردن برای یک زن محجبه توی پاریس خیلی سخت است. راست می گوید. من چون خودم هنوز به مرحله کار پیدا کردن نرسیده ام نمی توانم در این مورد نظر قابل اطمینانی بدهم. اطلاعات من فقط در باره دانشگاه ها و فضاهای عمومی است. اما در این موردِ به خصوص فکر می کنم که  کلا کار پیدا کردن در پاریس سخت است. رقابت شدید است و وقتی که مساله رقابت پیش می آید، همانطور که وقتی رقیبت مرد باشد باید یک سری امتیازات مضاعف داشته باشی تا در رقابت برنده شوی؛ انگار که زن بودن نمره منفی داشته باشد. وقتی حجاب داشته باشی هم وضعیتت همینطور است. مثال خوبی نیست اما شبیه این است که کسی که معلولیت جسمی دارد بخواهد برای یک کار درخواست بدهد. باید خیلی مستعد باشد و سابقه درخشانی داشته باشد تا صاحب کار قانع شود او را استخدام کند. برای زن محجبه در یک کشوری که اسلامی نیست وضعیت همین است. تو یک نمره منفی داری و آن متفاوت بودن است. مخصوصا توی کشوری مثل فرانسه که بیشتر مسلمانان اصلیتشان عرب است و زن های عرب ترجیح می دهند در خانه بمانند تا اینکه بروند سر کار. برای همین کسی که با حجاب می خواهد کار کند خیلی در اقلیت است. خیلی ها حاضر نیستند این تفاوت را نادیده بگیرند. همان طور که مثلا خیلی از ما ایرانی ها حاضر به چشم پوشی از تفاوت های نژادی نیستیم.

من یک بار به خاطر زن بودن توی مصاحبه دکترا و یک بار هم به خاطر حجاب زمان درخواست کار در یک شرکت، نه در فرانسه که در ایران، در رقابت هایی که می توانستم برنده شوم نشدم. در رقابت هایی که حتی یکی دو پله هم از رقبایم بالاتر بودم. اما تفاوت اینقدر نبود که این چیزی که بعضی ها فکر می کنند ضعف است - و شاید در مواردی هم باشد - نادیده گرفته شود. ضربه خیلی بدی بود برایم. از آن روز تصمیم گرفتم که خودم را آنقدر قوی کنم که یک سر و گردن از همه رقبایم بالاتر باشم. اینقدر بالاتر که وقتی جایی می روم برای کار یا در یک رقابت تحصیلی شرکت می کنم لحظه ای در انتخابم تردید نکنند. تا حالا که این روش جواب داده برای من. بعد از آن زمان، هم توی یک دانشگاه خیلی بهتر پذیرش دکترا گرفتم و هم توی یک شرکت خیلی معتبرتر و با پست خیلی بالاتر مشغول به کار شدم. نمی گویم آسان بود. هم تلاش زیادی لازم داشت و هم وقت گذاشتم برایش. ولی موثر بود. فکر می کنم در حال حاضر تنها راه حل همین باشد. تا زمانی که اینقدر خانم های محجبه در پست های مختلف جا بیفتند که دیگر حجاب یک نمره منفی به حساب نیاید؛ تا زمانی که آدم ها تفاوت ها را راحت تر بپذیرند.

پی نوشت: این جمله آخرم دو جنبه دارد ها... از دو طرف بخوانیدش.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

از روی منبر پند و اندرز

آیدا می گوید شده ای دیکشنری. فکر کنم منظورش دائره المعارف است. محال است کسی با من راجع به موضوعی صحبت کند و من همان اول برایش چند تا راه حل ردیف نکنم. بعضی وقتها خودم هم از این نقش خانم همه چیز دانی که به خودم می گیرم بدم می آید اما.... فکر می کنم وقتی یک نفر از آن سر دنیا آن هم در ساعت کاری برایم پیام زده حتما باید یک چیز مفیدی بگویم در جوابش. یک چیزی که به دردش بخورد.مساله این است که من نظرم را با قطعیت (یا قاطعیت*) اعلام می کنم و مدام توصیه ارائه می دهم؛ حالا چه برای دوستان نزدیک و خانواده ام؛ چه برای کسانی که اصلا نمی شناسم و فقط وبلاگشان را می خوانم. یا تجربه من در مورد موضوع مطرح شده خوب بوده و من به خوب بودنش یقین دارم که می شوم پیامبرِ آن یقین و توصیه اش می کنم؛ یا بد بوده و من به بد بودنش یقین دارم که در این صورت نباید بگذارم کسی اشتباهم را تکرار کند. اینها یک لیست از حرفهای تکراری است که کافی است شما «ف» اش را بگویید تا من بروم فرحزاد و برگردم. هزار بار هم که بپرسید (یا حتی نپرسید) این جوابها را می شنوید:

می خواهید آشپزی کنید: فقط شف طیبه
رستوران ایتالیایی توی تهران: کافه پیانوی شریعتی، پستوی پاسداران و کوک کاوه
کباب: فقط نایب ولیعصر
پیتزا توی شیراز: فقط هفت خوان.

می خواهید مانتو بخرید: گلستان و میلاد نور
طلا: پاساژ قائم
کیف و کفش میهمانی: بوفالوی سفید

چیزی آزارتان می دهد: رهایش کنید. دندان خراب را بکنید بیندازید دور.

می خواهید یک سفر متفاوت بروید: آسیای میانه؛ سمرقند و بخارا
می خواهید با سفر خستگی اتان را در کنید: کیش فقط

می خواهید کنسرتی بروید که فرق داشته باشد با صِرفِ شنیدن آلبوم: مازیار فلاحی
کنسرت خواننده هایی که بهتر است نروید: خواجه امیری، علیرضا قربانی و با کمی اغماض رضا صادقی

می خواهید دوربین بخرید: فقط نیکون
لپ تاپ: سونی و... سونی
اسمارت فون: آیفون بدون شک
آدیداس یا نایک: قطعا آدیداس

عاشق شده اید و می خواهید ازدواج کنید: به خودتان زمان بدهید برای تصمیم گیری. عجله نکنید. کج دار و مریز طی کنید.
می خواهید با کسی ازدواج کنید اما پدرتان مخالف است: نکنید. اگر مشکلی پیش بیاید فقط پدرتان می تواند نجاتتان دهد. وای به روزی که بگوید دیدی به حرفم گوش ندادی و...
می خواهید با مردی ازدواج کنید که زیر 28 سال سن دارد: نکنید.
با همسرتان یا خانواده اش مشکل دارید: غر نزنید؛ با خانواده و دوستانتان هم درد دل هم نکنید؛ مستقیم بروید پیش مشاور.

می خواهید بچه دار شوید: اول همه مشکلاتتان را حل کنید بعد. بچه چیزی را حل نمی کند. خودش یک سری مشکلات تازه اضافه می کند که قبل از تولدش حتی به مخیله تان هم عبور نمی کرد.
بچه دارید: حتما کتاب «به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن» و وبلاگ خانم شین را بخوانید.
بچه اتان شبها در تختش نمی خوابد: بگویید فرشته ها صبح ها برایش خوراکی بگذارند توی تختش به عنوان جایزه.
می خواهید برای بچه اتان اسباب بازی بخرید: اگر سنش بیشتر از یکسال است اول دنبال اسباب بازی دست دوم بگردید. بعد اگر نبود نویش را بخرید.

می خواهید لاغر شوید: صبح ها قبل از هر چیز یک یا دو لیوان آب ولرم بنوشید با یک قاشق آبلیمو و در طول روز هم تا می توانید آب بخورید. بعد از ساعت 8 شب دیگر چیزی نخورید.
می خواهید هیکلتان خوب شود: این تمرینات را برای عضلات شکم و اینها را برای کمر انجام دهید. قبلش ده تا پانزده دقیقه نرمش کنید. دوی در جا و طناب زدن عالی است. ولی حتما با کفش مناسب این کار را انجام دهید.
زبان فرانسه بلد نیستید. اشکالی ندارد. حرکات را از روی تصویر انجام دهید. فقط سه تا کلمه کلیدی هست:
inspirez, soufflez, relâchez
اَنسپیقه یعنی نفس بکش؛ هوا را بده داخل؛ دم.  سوفله یعنی فوت کن؛ یعنی هوا را بده بیرون؛ بازدم. قُلَشه هم یعنی رها کن خودت را؛ یعنی ول کن.

درد عضلانی دارید: فیزیوتراپی، ماساژ و طب سوزنی.
احساس می کنید روحیه اتان زیاد خوب نیست: ویتامین دی بخورید. در آفتاب بنشینید.

می خواهید معماری بخوانید: فقط شهید بهشتی.
می خواهید بروید خارج درس بخوانید: اگر فکر می کنید بعدش برمی گردید ایران، از اول همانجا بمانید.
می خواهید مهاجرت کنید: جوری بروید که انگار هیچوقت قرار نیست برگردید. یک بام و دو هوا نشوید. «انتگره» شوید در فضای جدید.
می خواهید دکترا بخوانید: فقط اگر اولین شغل مورد علاقه اتان استادی دانشگاه است این کار را بکنید. در غیر اینصورت وقتتان را صرف به دست آوردن تجربه حرفه ای کنید. مدرک دکترا هیچ دردی از آینده اتان دوا نمی کند.

دیگر چه...؟ بقیه اش را یادم نمی آید فعلا. به مرور اضافه می کنم لیست را. شاید عادت رفتن بالای منبر از سرم بیفتد.

*قاطعیت در فرهنگ لغات رها چیزی است که بچه هایی که دلشان می خواهد بازی کنند و نمی خواهند بخوابند را بغل می کند و می گذارد توی تختشان. هر چه هم که زور بزنند از توی بغلش بیرون بیایند تلاششان راه به جایی نمی برد.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

دفتر آینده

هفته آخرِ توی ایران، خانه دو تا زوج جوان میهمان بودیم. اولین بار بود که می رفتیم خانه اشان. رفتم «خانه جوان» برایشان کادو بخرم. بین همه آن چیزهای معرکه ای که آنجا بود یک دفتر با قطع مربعی توجهم را جلب کرد. روی جلدش عکس یکی از نقاشی های ماتیس بود؛ زمینه آبی و پرنده های سفید. خریدمش. فکر کردم از آن برای نوشتن داستان استفاده می کنم. یا برای نوت برداری برای پست های وبلاگ. اما بعد دیدم که من برای داستان یا وبلاگ هیچوقت دستی نمی نویسم. از همان اول تایپ می کنم. برای بادداشت برداری هم راحت ترم چیزی را که می خواهم به یادم بماند  توی موبایلم ذخیره کنم تا روی کاغذ دفتری که قطعا اگر مدتی توی کیف من بماند می شود دفتر نقاشی رها. فکر کردم هدیه بدهم به همسر. نگرفت. گفت دلش نمی آید تویش چیزی بنویسد. گفت بهتر است نگهش دارم برای خودم. گذاشتمش روی میز کنار تخت برای روز مبادا. روزی که امروز بود.


از پریروز که شروع کردم به تصمیم گیری برای آینده، مدام فکرهای مختلف می آید توی کله ام. فکر هایی که هیچ مرزی ندارند. ساعتی نیست که به یک ایده جدید نرسم. یاد حرف پدرم افتادم که وقتی بیست ساله بودم می گفت به این فکر کن که پنجاه سالت که شد می خواهی کجا باشی. آن موقع هیچ تصوری نداشتم از آینده ام. اما حالا ایده هایم تصویر خود پنجاه ساله ام را برایم روشن تر می کنند.
اول فکر کردم که توی گوگل داک یک فایل درست کنم و ایده هایم را آنجا نگه دارم. بعد یاد دفترم افتادم. برش داشتم. تقدیمش کردم به پنجاه سالگی ام. هر صفحه اش را اختصاص داده ام به یکی از سرفصل های مهمم. با وجود اینکه زمان زیادی از افتتاح دفترم نگذشته کلی از صفحه هایش را سیاه کرده ام. پارسال هم همین حال سرریز شدن را داشتم که این وبلاگ را درست کردم. خدا رحم کند!

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

روزی که پیش بینی ها درست از آب در نمی آیند...

1- آمدم بنویسم که حالم خوب نبوده این چند وقت. دو سه هفته. شاید هم بیشتر. یادم نیست از کِی. حتی نمی دانم چرا. فقط می دانم که هر کاری کردم خوب نشدم. استراحت کردم خوب نشدم. چند تا فیلم خنده دار دیدم خوب نشدم. میهمانی رفتم خوب نشدم. میهمانی دادم خوب نشدم. آش نذری درست کردم خوب نشدم. پیتزا و خورش کرفس و مرغ مکزیکی خوردم خوب نشدم. کروسان درست کردم خوب نشدم. یک جلسه فوق العاده با کریستین داشتم خوب نشدم. سه چهار روز با آیدین و لیلا و بچه ها خوش گذراندم خوب نشدم. سرسره ده متری سوار شدم خوب نشدم. هات وینگ نامحدود خوردم خوب نشدم. درددل کردم خوب نشدم. قدم زدم خوب نشدم. موزیک گوش کردم خوب نشدم. معاشرت کردم خوب نشدم. با رها بیسکویت درست کردم خوب نشدم. خمیربازی کردم خوب نشدم. به کنسرت سلین دیون هفته بعد فکر کردم خوب نشدم. به خاطرات بخارا فکر کردم خوب نشدم. با آیدا و هدا حرف زدم خوب نشدم. وبلاگ نوشتم خوب نشدم. وبلاگ خواندم خوب نشدم. گریه کردم خوب نشدم. خندیدم خوب نشدم... یک تصمیم مهم گرفتم خوب شدم. تصمیمی که چند سال طول کشیده بود برایم گرفتنش. مانده بود فقط به همسر بگویم. کمی می ترسیدم. دیشب گفته بود که اضطراب انگیز ترین جمله این است: «می خوام باهات حرف بزنم». می خواستم یک جوری بگویم می خواهم باهات حرف بزنم که اضطراب تولید نکنم برایش. نمی خواستم حالش را بد کنم.

2- آمده بودم اینها را بنویسم که یک پیام آمد برایم توی یاهو. از یکی از دوستان خیلی قدیمی و خیلی صمیمی ام. تعجب کردم که این ساعت پای کامیپوتر است. جواب دادم. تصمیمم را به او گفتم و برخلاف پیش بینی ام اصلا استقبال نکرد. شروع کرد به انتقاد کردن از من. گفت که برنامه ندارم برای زندگیم؛ هدف ندارم و کارهایی که انجام می دهم ارزشی ندارند. رسما داشتیم دعوا می کردیم با هم. از هر کسی انتظار داشتم که این گونه برخورد کند به جز او. جوری حرف می زد که انگار رویاهایم اصلا اهمیتی ندارند. انگار نه انگار که همان کسی است که توی هیجده سالگی با هم پائولو کوئیلو و هرمان هسه خوانده بودیم. پایش به زمین چسبیده بود. سرش هم همینطور.
کار داشت بیخ پیدا می کرد. جمعش کردم. بعد هم خداحافظی کردم چون وقت دکتر داشتم. اول دکتر عمومی و بعد دندانپزشک. نیم ساعتی منتظر دکتر عمومی شدم اما نیامد. رفتم دندانپزشکی. دوباره برگشتم مطب دکتر عمومی. بعد رفتم داروخانه. بعد دنبال رها مهد. تمام این مدت داشتم به مکالمه امان فکر می کردم. حالم بد بود. آمده بودم بنویسم حالم دیگر بد نیست اما ننوشته بودم و حالم بد شده بود.

3- برگشتم خانه هنوز پالتویم را آویزان نکرده بودم که به همسر گفتم می خواهم باهات حرف بزنم. گفت «خدا رحم کنه». همان اول آخرش را گفتم. بعد هم دلایلم را توضیح دادم. علیرغم پیش بینی ام گفت این که ایده آل است. باورم نمی شد اینقدر راحت قبول کند. به طرز ناباورانه ای شبیه هم فکر می کردیم. حالم خوب شد. حالش بد نشد.

حجاب در فرانسه

مقدمه: چندین نفر از خواننده های وبلاگ از من در باره حجاب خانم ها پرسیده اند در فرانسه. اینکه ممنوع است یا نه؟ برای همین تصمیم گرفتم در یک پست چیزهایی که در این مورد می دانم توضیح بدهم. نوشته من بر مبنای تجربه ها و مشاهدات شخصیم است و توی این ظرف زمانی و مکانی. شاید بعدها دیگر اعتبار نداشته باشد یا در گذشته وضعیت به گونه ای دیگر بوده باشد...


1- فرانسه به طور کلی یک کشور لائیک است؛ یعنی دولت از کلیسا جداست. اما آزادی مذهبی به عنوان یکی از حقوق پایه انسان مورد احترام قرار می گیرد. اسلام بعد از مسیحیت دومین دین در کشور فرانسه است و جمعیت مسلمانان طبق آمار رسمی در سال 2010 بین 5 تا 6 میلیون نفر بوده است.
به علت تعداد نسبتا زیاد مسلمانان، تعدادی از واژه های عربی یا مناسک اسلام برای فرانسوی ها آشناست. مثلا اگه بگویی انشالله همه تقریبا معنی اش را می دانند. یا مثلا شروع ماه رمضان یک اتفاق خیلی مهم است و همه فروشگاه های بزرگ در روزهای منتهی به این ماه بخشی را به فروش محصولات مخصوص افطار مثل خرما و زولبیا اختصاص می دهند. همه می دانند که گوشت حلال یعنی چه و حتی خیلی از فرانسویهای غیر مسلمان از قصابی های حلال خرید می کنند.
در فرانسه تعداد نسبتا زیادی مسجد هست که مهم ترینشان مسجد جامع پاریس و مسجد جامع لیون است. برچسب های ذبح حلال را هم این دو مسجد صادر می کنند. مسجد پاریس خیلی آسان گیر است در این زمینه. مسجد لیون دقت خیلی بیشتری دارد. برای همین کسانی که حساسیت بیشتری دارند محصولاتی را می خرند که برچسب مسجد لیون را داشته باشد. توی شهر ما هم سه تا مسجد هست (حداقل) که یکی اشان که بزرگترین هم هست و تازه افتتاح شده با پول دولت مراکش ساخته شده.

مسجد جامع استراسبورگ
2- در کشور فرانسه روسری ممنوع نیست. آن چیزی که ممنوع است برقع (روبنده) است. دلیلش هم منع مذهبی نیست؛ امنیتی است. البته محدودیت هایی برای روسری وجود دارد؛ آنهم نه در فضاهای عمومی و دانشگاه ها؛ فقط در مدارس دولتی. البته باز هم نه در همه مدارس. یک دانش آموز در صورتی که مدیر مدرسه  به او اجازه بدهد می تواند با روسری در کلاس شرکت کند. در دانشگاه ها هیچ محدودیتی وجود ندارد. توی شهر هم همینطور. بعضی جاها اینقدر خانم محجبه هست که من یادم می رود که این جا روسری اجباری نیست. اینقدر حجاب ها متنوع است که آدم باورش نمی شود این همه جواب برای یک مساله وجود داشته باشد.

3- بر خلاف آزاد بودن روسری، یک مساله ای وجود دارد که به نظر من منطقی نیست. اینکه عکسی که می دهیم برای کارت اقامت باید بدون حجاب باشد. سر لخت. بعضی جاهای دیگر هم عکس بی حجاب می خواهند از آدم. مثلا یکی از دوستانم که توی پاریس درس می خواند با اینکه توی دانشگاه روسری سرش می کند عکس کارت دانشجویی اش بدون حجاب است. دانشگاه ما این قانون را ندارد.

4- بخشی از منطقه لورن و تمام منطقه آلزاس لائیک نیستند. مستثنی هستند از این قانون. در این مناطق که می شود شمال شرقی فرانسه روحانیون مذهبی از دولت حقوق می گیرند و همه آزادند با نمادهای مذهبیشان در فضاهای عمومی حاضر شوند. توی این دو منطقه هم یهودی ها و هم مسلمان ها خیلی زیادند. پسرهای یهودی  با کلاه کیپا می روند مدرسه و دخترهای مسلمان با روسری.

5- خانم های ایرانیِ با حجاب اینجا به دو شکل لباس می پوشند. دسته اول (که معمولا توی ایران چادری بوده اند) مانتوی بلند می پوشند و روسریشان را عربی می بندند. دسته دوم بلوز آستین بلند و شلوار می پوشند با روسری گره ای یا شال. تعداد خیلی معدودی هم هستند که به جای روسری کلاه سرشان می گذارند (من فقط یک نفر را می شناسم). بین عرب ها تنوع خیلی زیاد است. بعضی ها فقط یک روسری یا مقنعه دو تکه دارند اما لباسشان معمولی و بعضی وقتها تنگ است؛ بعضی ها پیراهن بلند و گشاد می پوشند؛ بعضی ها هم با مقنعه خیلی بلند و دامن می آیند بیرون. ترک ها و مسلمان های اروپای شرقی (مثل بوسنی) روسریشان را به سرشان می بندند و فقط موهایشان را می پوشانند اما گاهی لباس آستین کوتاه یا دامن زیرزانو می پوشند. آفریقایی ها فقط سربند دارند و برای لباسشان محدودیت مشخصی وجود ندارد.

6- از نظر رنگ، هیچ منع فرهنگی برای لباس مشکی توی فرانسه وجود ندارد.مثلا می دانم که توی استرالیا خانم های باحجاب همیشه لباس و روسری رنگی می پوشند اما اینجا اصلا این مساله مطرح نیست. یعنی لباس مشکی پوشیدن توی فرانسه نشانه عزا نیست. مشکی خیلی رایج است توی پوشش و حتی بچه های خیلی کوچک هم ممکن است لباسشان سیاه باشد.

7- من شخصا نشنیده ام که محدودیتی برای کار کردن زنان با حجاب وجود داشته باشد. یک خانمی را می شناسم که حجاب خیلی سفت و سختی دارد و توی دانشگاه کار تحقیقاتی انجام می دهد. اما هیچوقت ندیده ام که کارمند یک اداره دولتی محجبه باشد. البته خیلی کارمند هستند که اسمشان عربی است؛ مریم و لیلا و ...؛ اما هیچ کدام از آنهایی که من می شناسم روسری ندارند. البته توی فروشگاه های اورینتال کارمند محجبه زیاد است. این نشان می دهد که حجاب موقع کار ممنوعیتی ندارد. اما اینکه یک شرکت یا اداره تمایل دارد که یک خانم محجبه را استخدام کند... چیزی است که زیاد از آن مطمئن نیستم.

پی نوشت: این پست را هم بخوانید.

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

بخارا

رفتم توی فیس بوک دیدم یک نفر عکسی گذاشته از شب هتل لب حوض بخارا. دلم رفت. رفتم سراغ عکس هایم. چند تایش را انتخاب کردم که بگذارم اینجا شاید همانقدر که حال مرا خوب کرد حال کس دیگری را هم خوب کند.

نمای عمومی شهر

حوض مرکزی محله لب حوض


اصول (رقص سنتی همراه با شوی لباس)

هتل لب حوض

هتل لب حوض

مجسمه ملانصرالدین

مسجد چارمنار





پی نوشت: این چهارصدمین پست وبلاگم بود.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

چهل تکه

اینقدر خوشم می آید از آدمهایی که سرتاپایشان یک جنس است. همان چیزی که توی سرشان است را به زبان می آورند و خودشان را هیچوقت سانسور نمی کنند. یعنی نه اینکه از قضاوت دیگران نترسند؛ دنیای اطرافشان جوری است که همه آدم هایش از یک جنس هستند؛ از همان جنس خودشان. مثلا اینهایی که وقتی محرم می شوند هم خودشان و هم همه دوستانشان عکس فیس بوکشان را عوض می کنند. یا وقتی عید غدیر می شود همه اشان به هم تبریک می گویند. یا برعکسش. کسانی که اگر راجع به درست کردن فلان کوکتل مشروب هم بنویسند همه دوستانشان در این زمینه ایده ای دارند که به اشتراک بگذارند. جمع هایی که هیچ کس تویش وصله ناجور نیست را خیلی دوست دارم. نه اینکه دلم بخواهد آن شکلی باشم. اما به آرامششان غبطه می خورم.
خودم توی دایره ای هستم که یکی می خواهد نیرو جمع کند بروند عرب های وهابی را بکشد؛ یکی روز عید غدیر را تسلیت می گوید. یکی عکس نذری ده روز اول محرمشان را می گذارد و یکی عکس شله زرد خوردنش را با ودکا. یکی از روابط آزادش می نویسد و یکی از گفتن اسم کوچک شوهرش شرم دارد. یکی همیشه منتفد همه چیز است و یکی همیشه موافق همه چیز. یکی مهندس ارشد یکی از بزرگترین شرکت های دنیاست و یکی نهایت آرزویش این است که مانکن باشد. من... حتما با هر کدام از اینها یک وجه مشترکی داشته ام که دوستم شده اند؛ ... که دوست شده ایم. از این مطمئنم که آنهایی که من را می شناسند می دانند که من در موردشان هیچ قضاوتی نمی کنم؛ می دانند که به عقایدشان احترام  می گذارم؛ می دانند که لازم نیست جلوی من خودشان را سانسور کنند. اما نمی دانم که چرا خودم اینقدر از قضاوت دیگران می ترسم؛ چرا نمی توانم آزادانه آن چیزی را که توی فکرم هست بگویم؛ چرا اینقدر خودم را سانسور می کنم. من این روزها فهمیده ام که خیلی محافظه کار شده ام. خیلی. حالم دارد به هم می خورد از این تصویری که دارم توی آینه این نوشته از خودم می بینم.

پی نوشت: من فکر می کردم که آنچه توی این وبلاگ می نویسم چهارمین لایه زندگی ام است از لحاظ اهمیت. می خواستم اصلا اسمش را عوش کنم بگذارم لایه چهارم. اما حالا می بینم که توی بعضی از نوشته هایم حتی دهمین لایه از دغدغه هایم را هم ننوشته ام. 

خاکستری

آدم وقتی «خیلی» خوشبخت باشد وبلاگ نمی نویسد. وقتی «خیلی» بدبخت باشد هم همینطور. وقتی خیلی خوشبخت باشد خوشبختی اش را ول نمی کند که بیاید سراغ نوشتن. وقتی هم خیلی بدبخت باشد بدبختی جوری دست و پایش را می بندد که بخواهد بیاید هم نمی تواند. وجه مشترک همه وبلاگ نویس ها این است که خوشبختی اشان بین وجود و عدم در نوسان است.

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

بازتعریف

بار اولی که فهمیدم محرم یعنی چه، شب عاشورای هیجده سالگی بود. داشتم ماکت درست می کردم با مقواهای سبز.
الان دارم دنبال معنای مولتی فانکشنالیتی توی آنتروپولوزی می کردم. سی و دو ساله ام. شب عاشوراست و دلم می خواهد یک بار دیگر بفهمم محرم یعنی چه.

کامنتی که دلم می خواست بگذارم

دلم می خواست برایش بنویسم ول کن... رها کن... نگذار فرسوده شوی... برو... دور شو... می خواستم بنویسم اگر خواستی بعدها می توانی دوباره برگردی... بعدها... می خواستم بنویسم همه چیز سرجایش می ماند. اما... نتوانستم. ننوشتم.

پی نوشت: برادرم می گفت اگر اسم دخترت را بگذاری رها ما صدایش می کنیم «ول». آن موقع حرفش عصبانیم کرد اما حالا فکر می کنم ول کردن هم خیلی خوب است بعضی وقتها.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

پ و ل

این روزها ازهر زاویه ای که وارد می شوم به «دعا کردن»، می رسم به پول. نه اینکه مثلا کاری باشد که بخواهم انجام دهم یا چیزی باشد که بخواهم بخرم ولی پولش را نداشته باشم؛ نه. اما احساس می کنم که دنیا طوری شده که تنها چیزی که تعداد گزینه هایت را در همه انتخاب هایت بیشتر می کند پول است؛ اینکه کجا باشی، چه کار کنی و چگونه برای رسیدن به آرزوهایت برنامه ریزی کنی. بعد انگار خودم از این فکرم خجالت بکشم به این فکر می کنم که اگر به جای گل، سوار بی ام و بودم چه تغییراتی در الانِ زندگیم بود. بعد خوشحال می شوم که آن زمان ها اینقدر پول دار نبودم؛ زمانی که اگر بیشتر داشتم عقلم به بیشتر از اینکه ماشینم را بهتر کنم نمی رسید. حالا اما یک عالمه ایده هست توی ذهنم که فقط لَنگِ پول است. آن هم برای اینکه مثلا ماهی یک هفته بیایم تهران و به عملی شدن ایده ام نظارت کنم. همین. نه اینکه خود ایده پول بخواهد.
مغزم بیشتر از همیشه کار می کند. بیشتر از همیشه فکر های تازه دارم. اما تا با کسی در میانشان می گذارم که برای تحققش کمکم کند می گوید نمی شود. خودم اگر بودم می شد. مطمئنم که می شد. اما من اینجایم و ... همه کسانی که آنقدر شجاعت داشتند که قدم در راه های ناشناخته بگذارند یا دورند و یا آنقدر غرق زندگی که نمی توانند به غیر از یک قران دوزار به چیز دیگری فکر کنند. به عقل من پول که باشد می شود همه را دوباره جمع کرد. به عقل وزارت علوم هم ... باید پول نباشد تا همه مجبور شوند برگردند.

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

از ایمیل ها با آخر هفته خود را چگونه گذرانده اید؟

1- به یک گروهی که توی استراسبورگ کارهای فرهنگی می کنند پیام می فرستم که بیایید یک قفسه بگذارید توی کافه اتان تا کسانی که از ایران کتاب فارسی آورده اند و خوانده اند و دیگر لازم ندارند بیاورند بگذارند آنجا تا بقیه هم اگر دوست داشتند استفاده کنند. کسی جواب نمی دهد.

2- به پرشین بلاگ ایمیل می زنم که نمی شود یک کاری بکنیم که کسی نتواند برایمان پیام خصوصی بفرستد. جواب می آید که کلا کامنت دانی ات را ببند.

3- به یک سری از دوستانم که توی کار خیر هستند ایمیل زده ام که بیایید یک بازارچه خیریه اینترنتی راه بیندازیم. جواب دادند که با ایده ام مخالف هستند. البته نه به این سادگی. جوری که خودم هم به مزخرف بودن ایده ام اعتراف کردم.

4- یاد یک فیلمی که توی بچگی هایم دیده بودم می افتم. سال اول دبیرستان شاید. توی اینترنت دنبالش می گردم. فقط یک جا هست آنهم از اینهایی که با پست تحویل می دهند دم در خانه. ایمیل می زنم که می شود یک جایی برایم آپلود کنید بردارم؛ پولش هم هر چقدر باشد می دهم. جواب می آید که بدون پول برایم لینک را خواهند فرستاد. البته به شرط اینکه کمی بهشان وقت بدهم.

5- کریستین جمعه ایمیل زده که بیا پنج شنبه همدیگر را ببینیم. جواب دادم که پنج شنبه برای ما یک مناسبت مذهبی است و ما آن روز کار نمی کنیم. اسمش را هم نوشتم که اگر خواست برود توی ویکی پدیا نگاه کند. امروز جواب داده که چهارشنبه ساعت 2؛ ولی فقط یک ساعت (احتمالا توی دلش هم گفته «جهنم و ضرر»)

6- الان فقط مانده که به لوران فابیوس ایمیل بزنم. قطعا مذاکرات متوقف خواهد شد.

؟

1- به خاطر موضع فرانسه در مذاکرات پنج به اضافه یک، تفریح ملت این شده که بروند توی صفحه فیس بوک لوران فابیوس و به فارسی بد و بیراه بنویسند. می گویند این موضع گیری به خاطر جلب نظر عرب هاست.

2- تلویزیون دارد یک برنامه نشان می دهد در باره هتل  لو بریستول پاریس که نمی دانم چند ستاره است. یک اتاق معمولی اش شبی 2900 یوروست و یک سوئیتش شبی 6500 یورو. یکی از مهمان های هتل که وی آی پی هم هست پادشاه است. نمی گویند پادشاه کجا. ولی هوش زیادی نمی خواهد فهمیدنش. شام یک شب ملک و خدم و حشم می شود هفده هزار یورو. فقط خانواده های سلطنتی ممالک شیخ نشین می توانند از بوتیک های لوکس شانزه لیزه خرید کنند.

3- ...

4- چقدر کلم بروکسل بر خلاف ظاهر بانمکش بدمزه است.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

من و دنیا

توضیح: اینها را به عنوان یک آرزو بخوانید؛ آرزوهای تحت تاثیر این حرفها.

می خندم و می خندانم تا دنیا به مکان شادتری تبدیل شود.
خودم را می آرایم تا دنیا زیباتر باشد.
درخت می کارم تا دنیا سبزتر شود.
برای کودکم وقت می گذارم تا دنیا آینده بهتری داشته باشد.
به دیگران محبت می کنم تا دنیا از مهربانی سرشار شود.
به نیازمندان کمک می کنم تا دنیا به جای بهتری برای زندگی مبدل شود.
خانه ام را تمیز می کنم تا دنیا تمیزتر شود.
درس می خوانم تا جهل و بی سوادی ریشه کن شود.
دعا می کنم تا دنیا از معنویت پر شود.
خودم را رشد می دهم تا دنیا رشد کند.
به مَردم نیرو می دهم تا دنیا قدرتمندتر باشد.
کار می کنم تا دنیا آباد شود.
خودم را از کینه و حسد و خشم خالی می کنم تا دنیا از احساسات منفی خالی شود.

تغییرات بزرگ با قدمهای کوچک شروع می شوند. من سهم خودم را ادا می کنم. باشد که پذیرفته شود.

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

چند روز پیش که با دوستم حرف زدم (این) و حالم بهتر شد، توی فاز «همه چی آرومه من چقدر خوشبختم»، آمدم یک پست نوشتم توی همان حال و هوا. همه جمله هایش به کنار اما یک جمله ای تویش بود که من واقعا در مورد خودم شک داشتم که اینطور باشد. راجع به بخشیدن آدمها و کینه نداشتن. به خاطر همان شک هم پست را پابلیش نکردم. گذاشتم بماند.
همان شب همسر داشت توی اتاق کار می کرد. برایش انگور بردم. صفحه پیام های فیس بوکش باز بود. یک عکس دیدم که ای کاش نمی دیدم. یک نفر که چند سال پیش ما را خیلی آزار داده بود و ما به همین دلیل با او قطع رابطه کرده بودیم برای همسر پیام فرستاده بود. در آن لحظه چیزی نگفتم و آمدم بیرون. نیم ساعت بعد او هم آمد توی هال و نشست روی کاناپه. پرسیدم: «چیزی هست که بخواهی به من بگویی؟». گفت: «نه». چند دقیقه دیگر خودم را نگه داشتم. بعد گفتم: «من یک عکس دیدم روی لپ تاپت که به نظرم نیاز به توضیح دارد». چیزی نگفت. گفتم: «می خواهم بدانم که آن آدم برای چه با تو تماس گرفته». گفت: «نوشته برایم دعا کن؛ من هم دارم فکر می کنم جوابش را بدهم یا نه». عصبانی بلند شدم از جایم. تقریبا با فریاد گفتم «معلوم است که نباید جواب بدهی؛ چقدر بعضی ها وقیحند». بعد هم گفتم که اگر جواب دادی از طرف من به او بگو از خانه ما جز لعن و نفرین چیزی به تو نمی رسد.
آنقدر حالم بد بود که فکر کردم بهتر است تنها باشم. لپ تاپم را برداشتم و رفتم توی اتاق. رها آمد سراغم که بیا برویم بازی کنیم. سعی کردم خودم را جلوی بچه آرام نشان دهم. بعد که خوابید خیلی فکر کردم. به اینکه من دوست دارم که کینه و نفرت در جهان کمتر شود اما هر کاری می کنم نمی توانم «او» را ببخشم. فکر کردم که اگر پیام نداده بود شاید یکی دو سال دیگر کاملا فراموش می شد؛ اما حالا با این کارش دوباره داغ مرا تازه کرد. بعد فکر کردم که این حتما برایم یک امتحان بوده؛ چرا باید دقیقا در همان زمانی بروم توی اتاق که همسر داشته آن پیام یک خطی را می خوانده؟ چرا باید این آدم توی این سه سال عکس فیس بوکش را عوض نکرده باشد تا من با همان نگاه اول بشناسمش؟ بعد فکر کردم که همین که اینقدر بدبخت شده که از همسر خواسته برایش دعا کند یعنی مجازات کارش را کشیده. اما این آرامم نکرد. من نخواسته بودم به بدبختی بیفتد. من فقط خواسته بودم از زندگی ما برود بیرون؛ خواسته بودم اشتباهش را بفهمد و عذرخواهی کند. یکی دو ساعت با خودم کلنجار رفتم. دیدم نمی توانم ببخشمش. تصمیم گرفتم فراموش کنم؛ نه کاری را که کرده؛ پیامی را که فرستاده. دیدم از من برنمی آید که کینه و نفرت را توی دنیا کم کنم. بهتر است حداقل خشمم را کم کنم. توی ذهنم پیامش را از لیست پیام های همسر پاک کردم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، خوابیدم.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

این روزها که می گذرد هیچ کس در باد فریاد نمی زند.

1- توی سه هفته گذشته حداقل دو هفته اش را مریض بوده ام. مدام شیفت می شوم بین میکروب و ویروس. دیگر خودم هم نمی دانم که کجایم درد می کند. دیگر حتی دارو هم مصرف نمی کنم.

2- می پرسم چرا من همه اش مریضم. می گوید برای اینکه ذهنت می خواهد مریض باشی. چیزی نمی گویم. حرف حساب جواب ندارد.

3- از صبح شروع کردم به خواندن وبلاگ گلمریم. از اولش. برایم حس صبح های دوشنبه بیست و دو سالگی ام را دارد. روزهایی که دانشکده کلاس نداشتم و توی خانه تنها بودم. بعد از باز کردن چشمهایم اولین کاری که می کردم روشن کردن کامپیوتر بود. بعد کتری و بعد یک لیوان چای داغ شیرین و بیسکویت ساقه طلایی. هم برای صبحانه و هم برای ناهار. نمی فهمیدم زمان چگونه می گذرد. حتی متوجه این نمی شد که یک آهنگ ده بار تکرار شده. جوری توی کارم غرق می شدم که انگار مثلا فرانک لوید رایت هستم و دارم خانه آبشار را طراحی می کنم (آیدا این به افتخار تو). از آن روزها فقط چای مانده. آن هم تلخ؛ نه شیرین. 

4- می روم برای خودم چای بریزم. به قول رها ساقه طلایی «نداریم خوب که». باید عصر برویم خرید. عود کرده نوستالژی.

5- برای من بیماری شبیه یک پیله است. وقتی بیرون می آیم آدم دیگری می شوم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

به کُل ببخش نه به جزء

گفتم حالم خیلی بد است؛ گفتم احساس پوچی می کنم؛ گفتم جای درستی نیستم.

گفت نقش خودت را پیدا کن؛ گفت به کُل ببخش نه به جزء؛ گفت خودت را سبک کن تا جریان آب تو را از میان برگها و چوب ها و آشغال ها بیرون بکشد.

گفت به کُل بخشیدن یعنی برای کل نظام هستی کار کردن؛ برای پرنده های مختلف دانه پاشیدن؛ جاهای مختلف درخت کاشتن؛ به آدمهای مختلف خوبی کردن. گفت ... خودت را بسط بده؛ خودت را توی تمام هستی تکرار کن.


۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

اسبهای سرکش بالاخره در چهل سالگی رام خواهند شد.

به این نتیجه رسیده ام که یکی از ویژگی های مشترک همه کسانی که در سن حدود سی سالگی هستند این است که کم کم می فهمند که ضرب المثل ها زیاد هم بی راه نیستند. همان کسانی که توی بیست سالگی فکر می کردند با تمام جهان متفاوتند و قانون دیگران در باره آنها صدق نمی کند در سی سالگی کم کم می فهمند که بعضی از قوانین شاید درست باشد و در چهل سالگی احتمالا به این نتیجه می رسند (یا روزگار با سیلی آنها را به این نتیجه می رساند) که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. فهمیدن همین اصل مهم و پذیرفتن اینکه زندگی همیشه از قوانین یکسانی تبعیت می کند یعنی عقل مداری. برای همین می گویند که در چهل سالگی آدم عاقل می شود. تا آن موقع احتمالا به بی ثمر بودن دست و پا زدن هایش پی برده و تصمیم گرفته در جهت جریان آب شنا کند.

بعد از اولین قدمم در راستای عاقل شدن که پذیرفتن این بود که برای کسی بمیر که برایت تب کند، دیشب با تمام وجود قبول کردم که آدم نباید گره ای را که با دست باز می شود به دندان بکشد. همینجوری ادامه بدهم به موقع عاقل خواهم شد!

پی نوشت: هر وقت دیدید که من توی نوشته ام از جمله «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» استفاده کرده ام یا بدون اینکه پلک بزنم دارم با جدیت تمام چیپس می خورم یعنی حالم خوب نیست. جدی ام نگیرید.

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

پندهای خاله خرسه یا وقتی مامان از هر فرصتی برای دادن پند اخلاقی استفاده می کند

رها: بابا بیا بریم استخر سرحال بشیم.
من: رها جون تنها چیزی که آدم رو سرحال می کنه خوابه!

پی نوشت: اگر از سابقه داستانهای من با خواب رها مطلع نیستید این پست را بخوانید.

این هفت روز چگونه گذشت؟

رژیم یک هفته ای جی ام
روز اول - رژیم میوه: وحشتناک بود. خیلی بد. صبح با گرسنگی و ضعف شدید شروع شد. توی خانه فقط پرتقال داشتیم. یکی خوردم. اما تاثیری نداشت. رفتیم خرید. سیب  و نارنگی خریدیم. همسر انگور برداشت و من توت فرنگی. با سیب خودمان را سیر کردیم. اما ده دقیقه بعدش دوباره گرسنه امان می شد. عصر سرم داشت درد می گرفت. همسر گفت به خاطر قند است. خرما خوردم. شب دیگر دیدم نمی توانم. می خواستم بزنم زیرش. همان موقع دیدم همسر رفته سر یخچال سراغ زیتون ها. «زیتون هم میوه است دیگر.» راست می گفت. چند تا زیتون به زندگی بازگردندمان. بدتر از گرسنگی و ضعف آبی بود که باید می خوردیم. من جو گیر شده بودم و 12 لیوان آب خورده بودم. احساس می کردم که بدنم شده آکواریوم. حالت تهوع داشتم.آخر شب دیدم که اگر بخواهم خیلی سخت بگیرم نمی توانم ادامه بدهم. با آن شکم پر از آب نمی توانستم بخوابم. چند دانه چیپس خوردم. شاید در حد ده گرم. حالم که بهتر شد رفتم خوابیدم.

روز دوم - رژیم سبزیجات: برای اینکه به مشکل روز قبل دچار نشوم سعی کردم تا جایی که می شود تا قبل از عصر همه 8 لیوان آبم را بخورم. 8 لیوان و نه 12. به عنوان صبحانه سیب زمینی پخته خوردیم با نمک زیاد. اما با اینکه گرسنگیم رفع شده بود سردرد داشتم. همسر گفت یک لیوان چای بخور با عسل. خوردم و کمی بهتر شدم. برای ناهار همسر شلغم خورد و من سالاد با سرکه بالزامیک و خیار با نمک و آبلیمو. عصر هم یکی دو تا هویج خوردیم. دوباره احساس سردرد داشتم. برای همین چای و خرما خوردم. برای شام تصمیم گرفتم غذای گرم درست کنم. ولی چون مطمئن نبودم چیز خوبی از آب دربیاید کم درست کردم. پیاز و هویج و کدو و فلفل دلمه ای و سیر خرد شده را در مقدار کمی آب پختم؛ با نمک و آبلیمو و فلفل زیاد. خیلی خوشمزه شده بود. فکر نمی کردم که غذایی که روغن نداشته باشد را بشود خورد. ولی خوب بود خیلی. اینقدر که می خواهم بعد از این هفته هم به لیست غذایمان اضافه کنم. چون کم درست کرده بودم هر دویمان گرسنه ماندیم. برای همین رفتم یک غذای دیگر درست کنم. می خواستم لوبیا سبز را بپزم با گوجه و سیر. همسر پیشنهاد داد که اسفناج هم تویش بریزم. شک داشتم که ترکیب اسفناج و گوجه چیز خوبی بشود ولی ریختم. خوشمزه شده بود. کلا غذای سیر کننده ای هم بود. البته من چیپس های آخر شبم را خوردم. این بار 5 عدد. فکر می کنم مشکل این رژیم قند و نمک است. اینکه به اندازه کافی انرژی نداری هم مزید بر علت می شود. یعنی آدم نمی تواند فعالیت های روزمره اش را انجام دهد. مثل روزه در روزهای طولانی. فقط فرقش با روزه این است که تشنگی و گرسنگی نمی کشی.

روز سوم - رژیم میوه و سبزیجات: صبح را با سیب شروع کردیم. برای ناهار همان خوراک دیشبی را درست کردم. کدو و هویج و فلفل دلمه ای. قبل از ناهار هم همسر کدوحلوایی پخته خورد و من قارچ آب پز با آبلیمو و فلفل نسبتا زیاد و پودر سیر. خوب بود. مخصوصا اگر می شد رویش کمی پارمزان بپاشی. کلا به نظر من هر چیزی با آبلیمو و سیر و فلفل خوشمزه می شود.
عصر رفتیم خرید. هر نوع سبزیجاتی که بود برداشتم. چیزهایی که تا حالا حتی یک بار هم نخریده بودم. گل کلم و تربچه. با ساقه کرفس و فلفل دلمه ای و کدو سبز و کدو حلوایی و هویج و لوبیا سبز. برای شام خواستم یک تنوعی بدهم. به جای کدو در خوراک ساقه کرفس ریختم. همه سبزیجات را هم به جای نگینی، خلالی خرد کردم. بد نبود اما به خوشمزگی غذای ظهر نبود اصلا. یعنی اینقدر مزه کرفس همه مزه ها را تحت تاثیر قرار می داد که احساس می کردی داری کرفس آب پز می خوری فقط. علاوه بر این چون قطعات بزرگ بودند همزمان آدم بیش از دو قطعه را نمی توانست بخورد و بنابراین طعم ها با هم مخلوط نمی شدند. به عنوان سالاد هم گل کلم و تربچه و خیار را خرد کردم و با آب لیمو و نمک و فلفل گذاشتم نیم ساعتی بماند. قیافه اش خیلی خوب بود ولی مزه اش به نظرم روغن زیتون هم لازم داشت.

روز چهارم - روز موز: از بقیه روزها خیلی آسانتر بود. به خاطر شیرینی موز آدم اصلا احساس ضعف نمی کرد. (شاید هم بدنمان بعد از چند روز عادت کرده بود.) ظهر از مهد رها زنگ زدند که تب کرده بیایید دنبالش. رفتیم و آوردیمش خانه. وقتی تبش پایین آمد خواستم برایش غذا گرم کنم؛ سوسیس بندری. به جز یکی دو قطعه سیب زمینی چیزی نخورد. اما من و همسر نتوانستیم در برابر وسوسه خوردن بقیه غذایش مقاومت کنیم. البته برای من وسوسه از زمانی که داشتم غذا را گرم می کردم شروع شد؛ از لحظه ای که بویش بلند شد. احساس کردم دیگر نمی توانم ادامه بدهم و دلم «غذا» می خواهد. ولی وقتی شروع کردیم به خوردن، سه تا لقمه کافی بود تا هوسم بخوابد و حالم بهتر شود. اما شب دوباره همان حس آکواریوم شدن را داشتم. بیشتر که به حالم دقت کردم فهمیدم شبیه وقتهاییست که می روم مسافرت به شهرهایی که آبشان املاح زیادی دارد. من کلا به آب خیلی حساسم و زود گرمی یا سردیم می شود. برای همین همیشه در سفر به اصفهان یا شیراز یا مشهد آب معدنی می خورم. فهمیدم آب منطقه ما هم سنگین است و برای همین هم چون زیاد آب می خورم حالم بد می شود. اگر از اول یک آب معدنی خوشمزه -مثل سپیدان یا اویان-  خریده بودم شاید این چند روز راحت تر می گذشت.

روز پنجم - روز گوجه: تمام شب قبل را در رویای بوی برنج خوابیدم. فکر کردم برنج را کته ای درست کنیم که بویش بیشتر باشد. اما هر چه متن را خواندم نفهمیدم که صبحانه و شام چه باید بخوریم. برای همین صبح چای خوردم با یک خرما. برای ظهر سه تا پیمانه پلو درست کردم. دو تا گوجه هم خرد کردم برای کنارش با نمک و آبلیمو. من نتوانستم غذایم را تمام کنم. احساس کردم حالم دارد بد می شود. رفتم شربت نعنا خوردم. نصف پلو هم ماند. تا شب دیگر نتوانستم گوجه بخورم.  دیدم هنوز 4 تا مانده. یکی را خرد کردم و اینبار با بالزامیک خوردم. بهتر بود. سه تای دیگر را با بلندر له کردم. شد یک لیوان. خوردنش خیلی راحت تر بود از گوجه خرد شده. مخصوصا برای کسی مثل من که اصلا گوجه دوست ندارد.

روز ششم - روز پلو و سبزیجات: برای ظهر بقیه پلوی مانده از روز قبل را خوردیم. خوراک سبزیجات هم درست کردم که البته دست نخورده ماند. همسر سر ناهار گفت که چقدر به نظرش یک برنج ساده خوشمزه می آید. من هم همین نظر را داشتم در باره این کته شفته شده روز قبل که هیچ خورشتی هم کنارش نبود.

روز هفتم - روز پلو، سبزیجات و آب میوه: بعد از این چند روز، این به نظرم یک غذای معمولی بود. دیگر رژیم تمام شده بود. اما  سعی کردم این روز آخری غذای مفصل درست نکنم. ظهر به جای پلوی ساده عدس پلو درست کردم. برای شام هم روی سالاد، نان تست خرد کردم و کمی ذرت و پارمزان پاشیدم اما... می شد که هیچ کدامشان نباشند و باز هم به نظر هر دوی ما غذا هیچ چیزی کم نداشت. اینکه سلیقه غذاییمان عوض شده بود نتیجه ای بود که من می خواستم از این رژیم یک هفته ای بگیرم. نتیجه ای که ظهر روز ششم به دست آمد و ... من موفق شده بودم.

چند توصیه:
- خرما و زیتون در این رژیم غذایی برای کسانی که ممکن است به خاطر کاهش قند یا نمک خون دچار مشکل شوند بسیار مفید خواهد بود.
- اگر به دنبال رژیم مناسبی برای کاهش وزن هستید این روش مناسب نیست. ما توانستیم فقط دو تا سه کیلو کم کنیم. اما در عوض این روش برای ایجاد تغییر در رژیم غذایی خانواده و آماده کردن ذهن برای استفاده بیشتر از سبزیجات و استفاده کمتر از روغن بسیار مفید است.
- در اثر این رژیم دستگاه گوارش کمی تنبل خواهد شد. برای همین بهتر است بعد از اتمام هفته، کم کم تنوع غذایی اتان را افزایش دهید.
- قبل از شروع رژیم سعی کنید کمی خودتان را به غذاهای گیاهی عادت دهید. همه ترکیباتی که به عنوان سوپ مصرف می شوند اگر مرغ و نشاسته از آنها حذف شود می توانند یک گزینه مناسب باشند.