۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

درد بالای درد بسیار است...

صبح وقت ماساژ داشتم. فکر کردم که نروم. فکر کردم که با وجود این همه برف حتما خود دکتر هم نمی آید. امکان نداشت او نیاید. می شد زنگ بزنم و بگویم نمی آیم؛ نهایتش این بود که باید پول این جلسه را می پرداختم؛ مهم نبود. بعد فکر کردم که چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که من شهر محبوبم را زیر برف ببینم. شاید هیچوقت دیگر اتفاق نیفتد. رفتم. موقع برگشت خیلی منتظر شدم برای اتوبوس. رسیدم خانه سرم درد می کرد. گلویم هم. خوابیدم. بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم می لرزیدم. عصر دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم. می ارزید ولی. دیدن استراسبورگ سفیدپوش به همه اینها می ارزید. همسر گفت چرا قرص نمی خوری. گفتم دکتر گفته اگر با معده خالی این قرصها را بخوری چنان دل دردی می گیری که سردردت یادت می رود؛ منتظرم شام حاضر شود. بعد فکر کردم که چقدر خوب است که بعضی دردها هستند که می توانند دردهای دیگر را از یاد آدم ببرند؛ می توانند آنها را کم رنگ یا حتی محو کنند؛ دلتنگی مثلا؛ بددردی است اما... همه چیزهای دیگر در برابرش قابل تحمل می شود. قوانین نیوتن این یکی را کم دارد.

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

پاییز را به خاطر بسپار... زمستان طولانی است...





خسته نباشید!

بابانوئل برای من یک کیندل هدیه آورده و برای همسر یک ویدئو پروژکتور. شده ایم یک خانواده کاملا فرهنگی؛ در حال سفر از کتاب به فیلم و از فیلم به کتاب. توی همین چند روز چند تا فیلم خوب دیده ام و چند تا کتاب خوب خوانده ام. پسر بچگی،دختر گمشده، سیمای دوزن و گریز دلپذیر. اما این فیلم امشبی فوق العاده بود. اینقدر که دلم نمی خواهد دیگر تا مدتی چیزی بخوانم یا ببینم. «خسته نباشید» شدیدا توصیه می شود.



۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

دلم می خواهد بروم سفر...

مهندس می گفت حالت خوب نیست چون ورودیت خیلی زیاد است اما اصلا خروجی نداری. می گفت باید کار کنی. کار. راست می گفت. من فقط شده بودم یک گیرنده. یک چیزی که همه محیط  و اتفاقات را توی خودش ذخیره می کرد اما چیزی بروز نمی داد. دیروز احساس کردم که دلم مسافرت می خواهد. خودم تعجب کردم. منِ سرماییِ بد سفر... تا حالا نشده بود که توی زمستان دلم بخواهد بروم مسافرت. اصلا چندین سال بود که کلا دلم نمی خواست بروم مسافرت. حتی پراگ و بوداپست و وین که مقصدهای رویاییم بودند. اما دیروز دلم سفر می خواست. سعی کردم قانعش کنم که به لیست کارهایی که باید ظرف این سه هفته انجام دهد، به ایمیل های ستاره دار، به جلسه ها و ددلاین ها فکر کند. قبول نکرد. اینقدر دیر به فکر سفر افتادم که دیگر برنامه ریزی برایش امکانپذیر نیست؛ اما برای همه آن کارهایی که باید انجام شوند و به قول مهندس خروجی محسوب می شوند به ورودی نیاز دارم؛ برای جواب دادن به آدمهایی که نمی دانم چرا اینقدر سوالاتشان سخت شده؛ برای درست عمل کردن در موقعیت هایی که حتی اگر بخواهم با روش تراپستم معادلاتشان را ساده کنم باز هم تعداد مجهولاتشان بیشتر از تعداد معادلاتشان است. به یک سفر نیاز دارم. شاید با یک کتاب. شاید با یک فیلم و شاید... حتی با یک رویا. 

۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

خداحافظ تنبلی...

پدر و دختر دارند کرپ درست می کنند. من... پای کامپیوتر؛ بعد از چند روز که به خاطر چشم درد و بی عینکی در ترک بودم. نه چیزی خوانده ام، نه چیزی نوشته ام و نه حتی ایمیل های مهمم را جواب داده ام. به جایش کاج نوئل تزئین کرده ام برای رها که آنقدر بزرگ شده که بگوید دلش می خواهد کاج داشته باشد با ستاره و جوراب. حتی اینقدر بزرگ شده که بداند نباید یک چیز قطعی تعیین کند برای کادوی بابانوئل. امسال برای من (ما) قرار است سال مهمی باشد. پر از تغییر و پر از اتفاقات جدید. تصمیم گرفته ام درسم را تمام کنم. برای منی که اسیر اعدادم فارغ التحصیل شدن در سال 2015 خیلی خیلی مهم است. به هر حال قشنگ تر است از 2016. از فردا که عینک جدید را  تحویل بگیرم می خواهم جدی تر کار کنم. دو هفته آینده برای خیلی ها تعطیلات است اما برای من می تواند شروع یک دوره خیلی فشرده کاری باشد. بدون حاشیه و با تمرکز زیاد. همه دوستانم رفته اند تعطیلات. همه کارهای جانبی تا اطلاع ثانوی تعطیل شده و من مانده ام و دو هفته طلایی که لحظه لحظه اش می تواند چیزی را در زندگیم تغییر دهد.

۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

حکمت

برای جلسه کتابخوانی این هفته قرار بود کتاب ظفرنامه ابن سینا را بخوانیم. من نخوانده بودم. از بحث ها فهمیدم که  جوابهای بزرگمهر وزیر انوشیروان است به سوالهایی که از او می شود. سوالاتی که ظاهرا انوشیروان پرسیده. آخر جلسه یکی از بچه ها بخشی از کتاب را خواند برای همه. وضوح، کوتاه بودن و در عین حال منطق بسیار ساده جوابها برای من شگفت انگیز بود. برای منی که مدتها بود تراپیستم داشت تلاش می کرد یادم بدهد که چطور می شود اوضاع را اینقدر که من پیچیده می بینم بغرنج ندید؛ چطور می شود که ساده دید و جوابهای ساده پیدا کرد. خیلی وقتها حرفهایش را همان لحظه نمی فهمیدم. بعدتر که فکر می کردم از اینکه چه منطق قابل درکی پشتشان است تعجب می کردم. اما همین تراپیست فوق العاده من برای جواب یک سوال به دردسر افتاد. یعنی نتوانست مرا قانع کند. بعد از چند جلسه حرف زدن من او را قانع کردم که راه حلش عملی نیست. حداقل برای من و مخاطب من. مشکلم این بود که یک دوست خیلی عزیز داشت برایم ناراحتی ایجاد می کرد. شکل دوستیش عوض شده بود. پیام هایش برایم آزاردهنده بودند. دکتر می گفت جوابش را نده. نمی شد این همه سال دوستی را نادیده گرفت. حداقل من نمی توانستم.
سوال من را از بزرگمهر پرسیده بودند:
«گفتم از دوست ناشایست چگونه باید برید؟ گفت به سه چیز: به دیدنش نارفتن و حالش را ناپرسیدن و از او آرزو نا خواستن.»
منطق بزرگمهر به نظرم خیلی عملی تر بود از «جوابش را نادادن» دکتر. توی جمع پرسیدم چرا آدمهای قدیم اینقدر ساده به سوالات جواب می دادند و برای همه چیز نسخه داشتند. جواب شنیدم که آدمهای قبل از مدرن پایشان بیشتر وصل بود به زمین؛ برای همین هم همه چیز برایشان قطعی تر بود؛ برای اینکه هنوز «شک» نکرده بودند.

گفت هندل و موتزارت گوش بده. دارم همین کار را می کنم. حالا می دانم که اگر دوستم حالم را پرسید تشکر کنم و بگویم خوبم اما... حال او را نپرسم. دارم هندل و موتزارت گوش می کنم اما... برای منی که دنیایم سرشار است از عدم قطعیت، هیچ چیز نمی تواند پایم را به زمین بچسباند.

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

فهمیدی؟... نه...

می گوید شهرداری در مرکز شهر اینترنت مجانی در اختیار آدمها گذاشته. می گویم این تنها راهی است که با آن می شود آدمها را کشید به فضاهای شهری؛ وقتی اینترنت نداری احساس می کنی از دنیای آشنایت و آدمهایی که می شناسی «دیسکانت» شده ای. می گوید حالا فهمیدی چرا من دوست ندارم از خانه بیایم بیرون؟

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

ح مثل ... حامد

اسمش حامد بود. برادر بزرگتری که هیچوقت ندیدمش. دو سال از من زودتر به دنیا آمده بود و در دو ماهگی مرده بود. بخش زیادی از موقعیتی را که الان دارم مدیون او هستم. مدیون نبودنش. فکر می کنم محبتی که قرار بوده سهم او باشد هم به من رسیده. محبت پدر و مادر و خاله و دایی و مادربزرگ و بقیه. «برای جورابهایت می مردیم»: این را خاله می گوید وقتی از بچگی من حرف می زند. آنقدر که خاطره از کودکی من هست از کودکی مجموع بقیه نوه ها نیست. خیلی عزیز بودم (هستم هنوز هم). شاید به خاطر اینکه بعد از او آمده بودم و... او دیگر نبود.
این روزها... دقیق تر بگویم این یکی دو ماه گذشته احساس می کنم چقدر لازم دارم که یک برادر بزرگتر داشته باشم. چقدر خوب است که یکی باشد که بتوانی برایش درددل کنی و با او به همه مشکلاتت بخندی. چقدر خوب است که یکی باشد که برایت غیرت بزند. برای «خواهر کوچکتر»ش. من نداشتم... و حالا اعتراف می کنم که بعضی وقتها به همین غیرت زدن برادرم برای خواهر کوچکترم حسادت کرده ام. مثلا وقتی که می خواستیم با اتوبوس برویم اصفهان و برادرم تشخیص داد که خواهرم باید جایش را عوض کند و برود ردیف عقبی بنشیند تا در میدان دید راننده نباشد.
اینقدر داشتن برادر بزرگتر برایم آرزو شده بود که به اولین (و البته تنها) کسی که می شد که فکر کنم برادر بزرگم است دل بستم. بزرگتر نیست از من. اما خیلی بیشتر از من تجربه زندگی دارد. خیلی قوی است و می تواند همه چیز را از بیرون ببیند. درست روزی که می خواستم بروم و به او بگویم که می شود بشوی برادر بزرگتر من؛ می شود بشوی «حامد» ... فهمیدم که دارد از این شهر می رود. نگفتم. نخواهم گفت هم حتی. ترجیح می دهم اصلا داشتن برادر بزرگتر را تجربه نکنم تا اینکه بخواهم روزی او را از دست بدهم. 

۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

تولدت* مبارک... با چند روز تاخیر

روز تولدم گذشته. اما هنوز اتفاقی نیفتاده که احساس کنم مثلا متولد شده ام؛ اتفاقی که برایم تازه باشد؛ اتفاقی که بتواند بشود شروع یک سال تازه و یک تجربه تازه. سعی کردم تمرکزم را بیشتر کنم روی درس و کار و وقتم را کمتر هدر بدهم. همان روز اول رسیدم به چیزی که می خواستم. فهمیدم مشکل از خودم بود که نمی خواست؛ اگر می خواست می شد. حالا... دارم تمرین می کنم  که کمتر حرف بزنم؛ کمتر مداخله کنم؛ کمتر حضور داشته باشم. دارم تمرین می کنم که اینقدر «زیاد» نباشم. نمی شود. یک جا که جلویش را می گیرم از یک جای دیگر می زند بیرون. یک انگشتر به شکل رز سیاه به انگشتم کرده ام. چیزی که نمی شود ندیدش. مثل خودم. برای اینکه جلوی چشمم باشد و مدام به یادم بیاورد که بعضی وقتها زیاد و متفاوت حضور داشتن بد است؛ بعضی وقتها بهتر است آدم «نباشد» تا اینکه «زیادی باشد». روزی که این را یاد بگیرم قطعا متولد شده ام.

* این «ت» برمی گردد به وبلاگ. من هنوز متولد نشده ام.


۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

این روزها که می گذرد...

اینکه این روزها چه کار می کنم را خودم نمی دانم. کس دیگری هم نمی داند. این را می دانم که ساعت های زیادی به این فکر می کنم که دارم چه کار می کنم. به صبح زود بیدار شدن عادت کرده ام. اینکه شب کی بخوابم هم آنقدرها مساله مهمی نیست. اما این که این وسط چه اتفاقی می افتد... هر روز برایم سوال است و هر شب قبل از اینکه جوابی برایش پیدا کنم خوابم می برد. این را می دانم که هیجان انگیز ترین بخش روزم در مطب دکتر، در داروخانه، در مطب فیزیوتراپ یا در کلینیک رادیولوژی می گذرد. توی بخش رادیولوژی بیمارستان نزدیک به خانه امان همه مرا می شناسند. همه. دکترها و دستیارهایشان و منشی ها. همه هم کلی تحویلم می گیرند و کارم را پیگیری می کنند و زودتر از نوبت نتیجه را می دهند دستم. کلی دوست پیدا کرده ام آنجا. مرا با شالم می شناسند؛ همانی که شال زیبایی دارد. غیر از دوست شدن با منشی ها، به فضاها هم دقت می کنم. دکوراسیون اتاق فیزیوتراپی فوق العاده است؛ می توانی ساعت ها بنشینی و در و دیوار را تماشا کنی. موقع انتظار توی مطب های مختلف هم... با اینکه همیشه یک چیزی برای خواندن همراهم است بیشتر به آدمها نگاه می کنم. حواسم را جمع می کنم که بفهمم دارند در باره چه و به چه زبانی حرف می زنند. بعضی روزها هم می روم کافه. خیلی جوانترم از آنم که تنها بروم اما... با این وجود می روم. کافه برانت دارد کم کم برایم می شود همان جای همیشگی و همان ... همیشگی. باز هم به جای اینکه چیزی بخوانم وانمود می کنم که محو تماشای بیرونم اما... گوشم به مکالمه مادام و موسیوی میز بغلی است که می خواهند در هفتاد سالگی یک رابطه تازه را شروع کنند. همیشه شانس از این جهت با من یار است. همیشه سر میز کناری من یک داستان در حال شکل گیری است. بقیه روز... دور خودم می چرخم. تنها کار جدی کلاس آلمانی است. آنهم نه بخش یادگیری زبانش. بخش کشف معلم و همکلاسیها. دور خودم می چرخم و آدمها را کشف می کنم. همین. خیلی خوشایند است. خیلی. فقط می ماند گزارش ماهیانه ای که دو سه روز دیگر باید بفرستم برای کریستین. باید خودم را چند ساعت در جایی حبس کنم که هیچ آدمی نباشد. شاید بتوانم در باره یک چیزی غیر از آدمها هم بنویسم.

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

آنچه می بینیم... آنچه نمی بینیم...

نشسته ام پشت لپ تاپ. دارم با یک دوست توی ایران مقاله می نویسم. او مدام می رود و می آید. کار کردن با وجود یک بچه شش ماهه خیلی سخت است. وقتهایی که نیست متمرکز می شوم روی یک کار گروهی برای این طرف. نتیجه را هم همان لحظه می گذارم توی صفحه فیس بوک گروه. یکی یکی هم برایشان پیام می دهم و نظرشان را می پرسم و کامنت می گذارم و به کارشان می گیرم. ظهر یکشنبه است. حتما پیش خودشان می گویند چه حالی دارد این ... بگذار بخوابیم بابا... خفه امان کردی با این نوتیفیکیشن های فیسبوکی ناتمامت...

این طرف من... دیروز میگرن داشتم. توی یک سال و نیم گذشته از همیشه بدتر بود. امروز تا ظهر خواب بودم. حالا نه می توانم به خاطر سرگیجه از تخت بیرون بیایم و نه می توانم به خاطر لرزش پاهایم دراز بکشم. یک روی سکه یک آدم فعال است که به ظهر روز تعطیل هم رحم نمی کند. یک روی دیگر سکه یک آدم بی حال که حتی نمی تواند از تخت بیرون بیاید!

پی نوشت: خرقه پوشی خیلی ها از غایت دینداری نیست... ببین ولی باور نکن!

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

عصر بخیر موسیو ژیراف

دو هفته اول مدرسه رفتن رها برای من کابوس بود. حالا که می توانم از آن بنویسم یعنی... گذشته ام. گذشته برایم. اما آن روزها این کابوس فلجم کرده بود. رها مدرسه را دوست نداشت. حق داشت. مدرسه زیادی بزرگ بود برای یک بچه سه سال و نیمه. بچه حس می کرد آنجا گم می شود. آن دو هفته تنها بودم. یعنی فقط  خودم و رها. صبح ها گریه می کرد. از مدرسه که برمی گشتم خانه، تا یکساعت می نشستم یک گوشه و هیچ کاری نمی کردم. حتی پلک هم نمی زدم. یکی از روزها که معلمشان مجبور شد او را از بغل من بکشد بیرون، تا چند ساعت بدنم می لرزید. داشتم وا می دادم. تصمیم گرفتم که دیگر نفرستمش مدرسه. به دکترش زنگ زدم. گفت اگر بفهمد که می شود که نرود مدرسه... اول بدبختیت است؛ گفت چند روز که بگذرد درست می شود. همان فردایش درست شد. توی راه گفتم که اگر نرود مدرسه مثل پینوکیو می شود که پدرش نتوانست او را پیدا کند. گفتم که من عصرها می آیم مدرسه دنبالش و اگر او آنجا نباشد نمی توانم پیدایش کنم. صبح ها سرِ راه، به زرافه جلوی ساختمان شبکه آرته صبح بخیر می گفتیم. «بون ژوق مسیو ژیراف». من می گفتم که رها دارد می رود مدرسه و قرار است خیلی خوش بگذراند. می گفتم که مدرسه اشان کنار آنتن شبکه سه است و یک هلیکوپتر از بالا مواظب بچه هاست. می گفتم که رها مدرسه را خیلی دوست دارد.  اما هر روز عصر که می رفتم دنبالش از اینکه می دیدم به جای اینکه بازی کند به یکی از مربی ها چسبیده و چشم به راه من است عذاب می کشیدم. روزهای اول مرا که می دید می زد زیر گریه. من هم به زور بغضم را فرو می خوردم. یک روز که از گریه هایش خسته شده بودم گفتم که اگر زیاد گریه کند دماغش بزرگ می شود و می شود شبیه شِرِک. هنوز کلمه شِرِک از دهانم در نیامده بود که گریه اش قطع شد. موقع برگشتن از مدرسه بسته به اینکه آن روز، روز فرانسه بود یا آلمانی، زبان خداحافظیمان با موسیو ژیراف عوض می شد. بعضی روزها دلش می خواست برود و با او عکس بگیرد. برایش تعریف می کرد که آن روز  چه کار کرده اند. وقتی پدرش برگشت گفتم... تمام این سه سال و نیم و حتی نه ماه بارداری یک طرف و این دو هفته هم یک طرف. فهمید کم آورده ام. مسئولیت بردن و آوردنش را بر عهده گرفت. اما او هم بدون مشکل نبود. این بار، سوال اصلی این بود که چرا بقیه بچه ها مامانشان می آید دنبالشان اما مامان من نیامده. مدتی طول کشید تا باورش شود اینکه نمی روم دنبالش برای این نیست که از دستش ناراحتم. قبل از اینکه بیایم ایران، وقتی از او پرسیدم که مامان دارد می رود سر کار، تو می مانی یا می آیی و او گفت می مانم یک جور خوشحالی توی صورتش دیدم. انگار که حس کرد اینکه باباها و مامان ها بروند سرِ کار و یک مدتی نباشند یک چیز کاملا طبیعی است؛ اینکه بعضی وقتها مامان ها بیایند دنبال بچه ها و بعضی وقتها باباها خیلی معمولی است. اما با این وجود، روز آخر وقتی دید دارم چمدانم را می بندم گفت من هم می آیم. گفتم که من از تو پرسیدم که می آیی یا نه و تو گفتی که می مانی؛ دفعه بعد با هم می رویم. قبول کرد. توی این دوازده روز، من خیلی تغییر کرده ام اما ... امروز عصر که دخترم داستان روزش را برای موسیو ژیراف تعریف کرد فهمیدم که او خیلی خیلی بیشتر از من تغییر کرده است. او دیگر آنقدر بزرگ شده که توی مدرسه احساس گم شدن نکند. من اما... هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که خودم را توی این دنیا گم نکنم.

پی نوشت: رها به دفتر شبکه آرته می گوید مدرسه ی مامان. هیچوقت آرزو نکرده بودم آنجا کار کنم اما... فکر کنم آرزوی دخترم روزی سرنوشت مرا به آنجا بکشاند.


عینک

از آنجا شروع شد که گفتم سردردهایم شدیدتر شده. گفت برو پیش چشم پزشک شاید چشمانت ضعیف باشند. رفتم. گفت باید عینک بزنی؛ موقع مطالعه، کار با کامپیوتر، رانندگی و تماشای تلویزیون. برای من یعنی همیشه به جز موقع خواب. یک هفته بیشتر نیست که عینکم را تحویل گرفته ام اما توی همین یک هفته، دیدم نسبت به زندگی کاملا عوض شده است. قبل از عینک حتی نمی دانستم که دارم همه چیز را خیلی بد می بینم؛ خیلی محوتر و خاکستری تر از چیزی که واقعا هست. فکر می کردم واقعیت دنیا همین چیزی است که من دارم می بینم و اگر سردردها نبود هیچوقت به مغزم نمی رسید که چشم هایم مشکل دارند. حالا... به همه دریافت هایم شک کرده ام. بعضی وقتها فکر می کنم که جزئیات را آنطور که باید نمی بینم و از کنار چیزهایی که واقعا مهم هستند بی خیال رد می شوم. بعضی وقتها هم فکر می کنم که عینک ذهنم ذره بینی است؛ چیزها را خیلی بزرگتر از آنی که هست می بیند؛ خیلی خیلی بزرگتر. بعضی وقتها فکر می کنم که زندگی آنقدر ها هم که من فکر می کنم تیره و تار نیست. بعضی وقتها فکر می کنم که شفافیت ها مصنوعی است؛ فکر می کنم که با فوتوشاپ کنتراست ها را شدید کرده اند و رنگ و لعاب ها را زیادتر. باید بروم پیش تراپیست. فکر کنم بدترین اتفاق، این است که آدم به واقعی بودن آنچه می بیند اطمینان نداشته باشد.

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

اولین مشق

«فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت؛ به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است.»
آنا گاوالدا


- اگر کاپشن بادکنکی نپوشی زمستان نمی شود؟
- نه.
این «نه» را با قاطعیت به خودم جواب دادم. آنقدر حال مزخرفی داشتم که حتی به خاطر احمقانه بودم استدلالم یک لبخند ساده هم نزدم. لج کردم و به جای کاپشن بادکنکی، کت کرم رنگ را پوشیدم. «می میری از سرما کله خراب». شالم را چند دور دور گردنم پیچیدم؛ تا جایی که می شد. دستکش و کلاه و چکمه خیلی وقت بود که از کمد آمده بودند بیرون. اما من لج کردم و یک کفش معمولی پوشیدم. دستکش ها را هم ته کیفم رها کردم. اما کلاه.. با سردرد نمی شد شوخی کرد. گذاشتم سرم. عکس ها و مدارک را با دقت چیدم توی کیف لپ تاپ. انگار که مثلا اگر آنجا باشند ماهیتشان تغییر می کند. حداقل می توانستم چند دقیقه دیگر فکر کنم که توی کیف چیز دیگری است. «داری که را گول می زنی احمق؟». داشت دیر می شد. حتی اگر با اتوبوس هم می رفتم به موقع نمی رسیدم. «اصلا به جهنم... بهتر که وقتم را از دست بدهم».
- می ترسی؟
- چرا بترسم؟ فقط یک خودکار است که روی رگها حرکت می کند.
- می ترسی؟
- هیچ چیز ترسناکی نیست. مثل سونوگرافی زمان حاملگی است.
- می ترسی.
- می ترسم.
- از کدامشان؟ از خودکاری که روی رگها حرکت می کند یا ...؟
- از... آمدن زمستان.

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

یک صبح کاملا استراسبورگی



امروز صبح فهمیدم که یک استعداد خیلی عجیبی دارم در گذاشتن خودم در نقش نویسنده کتابی که دارم می خوانم (بخوانید جوگیری). امروز همه اتفاقاتی  را که برایم می افتاد از دید آنا گاوالدا می دیدم. یعنی صدای خودم را می شنیدم که دارد اتفاقات را به زبان او روایت می کند. اما از آنجایی که حافظه ام حتی از حافظه ماهی قرمز هم ضعیف تر شده... حالا چیزی یادم نمی آید که بنویسم!

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

چرا نپرسیدم چرا؟

 مرخصی تمام شد. دارم برمی گردم خانه. اینکه سفر خوبی بود یا نه را نمی دانم. اما می دانم لازم بود برایم فاصله گرفتن از چیزی که همیشه بوده ام. حداقل توی این چند سال. خوب یا بد. بهایش را هم دادم. اما فکر می کنم اینکه این سفر مرا از یک آدم همیشه معترض تبدیل کرده به یک آدم سازشکار چیزی نبود که بخواهم اتفاق بیفتد. هربار که با همسر حرف می زدم از گرانی و نرخ های عجیب و غریب اجناس ساده شکایت می کردم. می گفت اینقدر غر نزن. من نمی توانستم. مساله، دادن یا ندادن پول نبود برایم. حتی گرانی و ارزانی هم نبود. مساله این بود که حق نداشتم اعتراض کنم. چون اصلا نمی فهمیدم که حق با کیست. مجبور بودم لبخند بزنم و هر کس هر چه خواست بدهم. می ترسیدم اگر اعتراض کنم بهایی که مجبور می شوم بپردازم ده ها برابر بیشتر از آن چیزی باشد که به خاطرش مجادله کرده ام.
نمی دانستم شده ام سازشکار. این را همین الان که گارسون ترک به جای 25 لیر از من 34 لیر گرفت و من بدون اینکه حتی فاکتور را نگاه کنم کارت کشیدم فهمیدم.


پی نوشت: دیشب پرسید کی می روی. گفتم پنج صبح. باورش نمی شد. گفت پس چرا شبیه مسافرها نیستی اصلا؟ گفتم چون مسافر نیستم. دارم می روم سر خانه و زندگی خودم. لبخند زد.


بعد از دوسه روز نوشت: برای این 34 لیر پول دادم. الان که فکر می کنم ... می ارزید!


رهایی

رهایی آن نیست که نه باری بر دوش داشته باشی و نه بندی بر پا؛ رهایی آن است که با وجود بارها و بندها بتوانی خودت را به مقصدت برسانی؛ حتی اگر آن مقصد از دید دیگران دور از دسترس باشد.

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

مرخصی

می گویند مادری یک شغل تمام وقت است که مرخصی ندارد. اما من دارم می روم مرخصی؛ از مادر بودن و از همسر بودن حتی. دارم زمان را برمی گردانم به هفت سال پیش. برای دوازده روز. نمی دانم می شود یا نه. امیدوارم بشود؛ چون به اینکه برای مدتی بار هیچ مسئولیتی روی دوشم نباشد خیلی نیاز دارم. حتی اگر این مدت خیلی کم باشد.

من و مسیو موتزارت همدردیم.

توی سالن انتظار نشسته بودم و داشتم با سمیرا وایبر بازی می کردم که لیلا اس ام اس زد: «کی وقتِ دکتر داری؟». جواب دادم: «همین الان؛ منتظرم که نوبتم بشود». گفت می خواسته بداند که اگر تنهایم همراهم بیاید. گفتم ترجیح می دهم تنها بروم. بعدش هم گفتم این یکی را «جاست فور فان»  آمده ام. واقعا هم همینطور بود. اینکه دکترِ بد اخلاقِ روماتولوژیست که بار قبلی حتی اجازه نداده بود در مورد دستم حرف بزنم، این بار نه تنها نتیجه الکترومیوگرافی ام را ببیند، بلکه همان لحظه به دوستش که متخصص است در بیماری من، زنگ بزند و پیغام بگذارد و آدرس ایمیل من را بگیرد برای خبر و وقبل از اینکه برسم خانه اسم و محل کار دکتر را برایم ایمیل کرده باشد و تازه وقتی به دکتر اصلی زنگ می زنم منشی اش بپرسد فردا می توانید بیایید، بیشتر شبیه دنیای قصه های کمدی بود تا دنیای واقعی. من نشسته بودم توی سالن انتظار و به این فکر می کردم که حتی اگر بیماری «اسمش را نبر» را هم داشته باشم چیزی که مرا سی سال نکشته از این به بعد هم نخواهد کشت. تازه... من می توانم با دستم تایپ کنم؛ پس هنوز خیلی مانده تا فلج شود. به برکت اینترنت موبایل و وایبر بیش از فکر و خیال بیشتر از این نتوانست پر و بال پیدا کند. یک ساعتی طول کشید تا نوبتم شود. دکتر، یک آقای مو فرفری خیلی جوان بود که حتی سرش را از روی کاغذ بلند نمی کرد مرا نگاه کند. سوالهای عجیب و غریب می پرسید و بعد از هر جواب من، یک چیزهایی را مثل مورچه روی کاغذ ردیف می کرد. من کلافه شده بودم. نمی توانستم حسم را توصیف کنم. دکتر مدام از کلمه «درد» استفاده می کرد اما... من حسم فقط درد نبود. یعنی نه اینکه درد نباشد اما... یک عالمه چیز ناخوشایند دیگر هم بود که کلمه نداشتم برای توصیف کردنشان. من حتی فرق ذق ذق کردن و گزگز کردن در فارسی را هم نمی دانستم.  مستاصل نگاهش کردم و گفتم نمی دانم. این بار سرش را بلند کرد. از قیافه ام فهمید که دیگر جوابهایم برایش قابل اعتماد نیستند. همان لحظه گزارش کامل الکترومیوگرافی که از دکتر قبلی خواسته بود به دستش رسید. گزارش را که دید چشمانش برق زد. یک نسخه نوشت برای بیلان رادیولوژی و یک نسخه هم برای آزمایش کامل خون. من آن لحظه فقط داشتم رد مورچه ها را روی کاغذ دنبال می کردم. هیچوقت دکتری ندیده بودم که اینقدر ریز بنویسد.  گفت که آزمایش خون را باید همینجا در بیمارستان انجام بدهم. گفت دنبالم بیا. رفتیم توی اتاق مدیر بخش. منشی اش داشت با یک مرد دیگر که بعدا فهمیدم کسی است که نمونه گیری خون را انجام میدهد حرف می زد. با ذوق نتیجه الکترومیوگرافی را نشانشان داد. مرد دیگر گفت شبیه کیس آقای موتزارت است. بعدش را دیگر نشنیدم. فقط می دیدم که خیلی خوشحالند که یک کیس شبیه کیس آقای موتزارت پیدا کرده اند و دارند به مقاله هایی فکر می کنند که می توانند بر اساس مطالعاتشان روی بیماری ما بنویسند. من هم خنده ام گرفت. البته آن موقع نمی دانستم که باید هشت تا عکس رادیولوژی و سه تا اکوگرافی برایش بیاورم و صد سی سی خون بدهم و احتمالا سه چهار بار دیگر هم بیایم زیر دست این دکترها و گرنه شاید می زدم زیر گریه. حالا از این خوشحالم که اگر دکتر نشدم، حداقلش این است که به خاطر وجود آقای موتزارت و بیماری عجیب و غریبِ غیرِ قابلِ توصیفم، می توانم در پیشرفت علم پزشکی موثر باشم.


پی نوشت: این روزها سالگرد آمدن موتزارت به استراسبورگ است. دویست سال پیش!

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

زنده باد دنیای مصرف گرایی

دیروز توی تراموا به دستکشم نگاه کردم. سر انگشتانش سفید شده بود. کهنه شده بود. اول فکر کردم که باید بروم یک دستکش جدید بخرم. بعد یادم آمد که چند سال است که این دستکش را دستم می کنم. چندین سال. شش سال مثلا. روزی را یادم آمد که این را خریده بودم. با بچه ها قرار بود برویم توچال برف بازی. بعد... بارهای بعد و همه آدمها و خاطرات و... جاهایی که توی آنها یکی از پیکسل های سیاه دستکش جا مانده. به این فکر کردم که من یک چیزی را که بیش از یک مدتی داشته باشم دیگر نمی توانم بگذارم کنار. این دستکش را هم. غیر از اسیر گرافیک و عدد... اسیر خاطراتم هم هستم. خوب است که دنیای مصرف گرایی نمی گذارد که اشیا جزئی از خاطرات آدم بشوند. اما حالا که این یکی شده... اشکال دارد که دستکش های آدم سر انگشتانش سفید باشد؟

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

من از رفتن به شهرم می ترسم

یک روز صبح که مثلا با حال خوب بیدار شده ای و کلی انگیزه داری برای انجام کارهای عقب مانده و کلی ایده برای کارهای جدید، همسر عکس دیشب با فرشید موسوی که آمده بود استراسبورگ را می گذارد توی فیس بوک. همین بهانه می شود که بروی ببینی توی فیس بوک چه خبر است. درست بعد از عکس او که پز داده با شیرازی بودن فرشید موسوی، همه چیز سیاه می شود. همه خبرها. همه دخترها راجع به اسید پاشی نوشته اند. حتی یک صفحه ای که برای اصفهانیهاست نوشته دخترها از ترس در کلاسهای دانشگاه شرکت نمی کنند. نوشته اصفهان شده شهر مرده ها. من هفته دیگر دارم می آیم ایران. قبلش تصمیم داشتم بروم اصفهان و پدربزرگ و مادربزرگم را ببینم. اما حالا می ترسم. خیلی. به خودم دلداری می دهم که آن موقع محرم است و ماه حرام است و از اینجور چیزها... اما عقلم می گوید اسیدپاشی همیشه حرام است؛ آسیب زدن جسمی و روحی به دیگران همیشه حرام است؛ ترساندن آدمها در حد مرگ همیشه حرام است؛ کسی که یاد بگیرد هم جای خدا تصمیم بگیرد و هم جای بنده هایش... باید از او ترسید حتی اگر اسیدی نداشته باشد که به صورتت بپاشد.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

خوشبختی شاید چیزی شبیه به این باشد...


تکرار تاریخ

دیروز داشتم دنبال یک دفتر می گشتم برای نت برداری. با وجود اینکه به قول همسر من هر جا یک دفتر مناسب ببینم می خرم و صد تا دفتر استفاده نشده دارم، اما چون او توی اتاق، خواب بود مجبور شدم توی کتابخانه بگردم دنبال یک دفتر نو. بین دفترهای قدیمی ام یکی پیدا کردم. دفتر «نشریه». فکر کنم برای شروع دومین سال فعالیتش درست کرده بودم برای همه اعضای تحریریه؛ با لوگوی نشریه روی جلدش. مال خودم پر شده بود. این یکی که خالی بود مال همسر بود که داده بود به من. نمی دانستم تویش چه نوشته ام. چند صفحه اولش پر بود از خاطرات روزهای اولم در فرانسه. باور اینکه اینقدر حس بد داشته بودم سخت بود. حتی خواندن آنها بعد از چهار سال و نیم هم همینطور. خیلی سخت. باورم نمی شد که این همه سختی گذشته بود. یک جمله جالب تویش نوشته بودم. اینکه: دارم وابستگی هایم را یکی یکی می گذارم کنار و آخرین و سخت ترینشان ... «نشریه». حالا دارم همان دفترِ نشریه را استفاده می کنم برای کاری که تویش، عنوان من« سردبیر» است. شبیه به عنوان کاریم توی نشریه.  این برای من، یعنی روزی هم خواهد رسید که باید وابستگی ام  به این موجود تازه متولد شده را بگذارم کنار و بروم یک جای دیگر و یک چیزهایی را از نو شروع کنم. این برای من، یعنی اینکه یک دوره جدید در زندگیم شروع شده. دوره ای که امیدوارم حتی اگر به اندازه دوره قبلی قرار است سخت باشد، به آن اندازه، تلخی بر جای نگذارد.

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

مسابقه هوش یا چه چیز غیر معمولی در این عکس وجود دارد؟


عکس بالا را با دقت نگاه کنید.
نقطه قهوه ای رنگی که در وسط تصویر می بینید موجودی است به نام مونبار. مونبار عروسک کلاس رهاست در مدرسه. همه فعالیت ها و برنامه ها و داستان ها بر محوریت او شکل می گیرد. مونبار هر آخر هفته مهمان خانه یکی از بچه ها می شود و باید تعطیلات جذابی را بگذارد تا معلم بتواند با روایت داستانش در طول هفته بعد برای بچه ها، دایره لغاتشان را گسترده تر کند.

آن کسی که می بینید مونبار را بغل کرده منم. یک دانشجوی دکترای طراحی شهری در فرانسه و فارغ التحصیل از بهترین دانشکده معماری ایران. آن چیز سیاه رنگی که دستم است یک دوربین نیکون نسبتا حرفه ای است.

اینجایی هم که می بینید میدان استانیسلاس است در نانسی. یکی از بهترین میدان های فرانسه. غیر از زیبایی خود میدان، در وسطش یک کار لند آرت اجرا شده. کاری که جزئیاتش می تواند یک معمار را ساعت ها سرگرم کند.

حالا یک سوال: فکر می کنید من دارم از چه چیزی عکس می گیرم؟ از ساختمان های اطراف میدان؟ از مجسمه ها و طلاکاریها؟ از لند آرت وسط؟ از جزئیات محوطه سازی؟ ... متاسفم. هیچکدام. من دارم سعی می کنم از رهای چموشِ دوربین گریز عکس بگیرم برای اینکه بتوانم دفترچه فعالیت مونبار را پر کنم. پس چرا مونبار را من بغل کرده ام؟ برای اینکه رها حاضر نیست خودش را سوژه عکاسی من بکند و می داند که اگر مونبار نباشد عکسهایم به درد تکلیف آخر هفته ام نمی خورد.
من با تلاش خیلی زیاد مونبار را سرگرم کردم این آخر هفته. سعی کردم فعالیت هایی که انجام می دهیم با کارهایی که بقیه بچه ها کرده اند متفاوت باشد. سعی کردم به اندازه کافی مطلب جدید داشته باشم برای نوشتن.

یکشنبه شب، یک بحث خیلی جالب معمارانه داشتیم با همسر. من به بزرگترین و جذاب ترین تئوری شخصی خودم در باره روح مکان، هویت و رابطه منظر با ناظر رسیدم. حالا فکر می کنید نتیجه این بحث ها چه شد؟ یک مقاله؟ بخشی از یک کتاب؟ یک پست در یک وبلاگ تخصصی؟ نه... اشتباه می کنید. نتیجه این شد:


دفترچه مونبار پر از فعالیت های متنوع و کلی داستان برای معلمش که بتواند یک هفته دو گروه سی نفری شاگردانش را سرگرم کند.

سال دوم لیسانس که بودم یک استادی داشتیم که می گفت: وقت گذاشتن روی دانشجوهای دختر حماقت است؛ خیلی خوب کار می کنند اما ... وقتی که به سن بازدهی می رسند ازدواج می کنند و می روند دنبال شوهر و بچه. آن موقع به حرفش خندیدم اما الان...

حداقل فایده معماری خواندنم این بود که صفحه ما به نسبت بقیه عکسهای بهتر و کمپوزیسیون متعادل تری داشت! آدم باید همیشه نیمه پر لیوان را ببیند.

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

رویاها و آدمها

پل دارد افتتاح می شود. پل طبیعت. فردا. پنج سال پیش بیشتر به یک رویا شبیه بود. اما لیلا پایش ایستاد. رویایش را محقق کرد. حالا چیزی دارد که تا آخر عمرش بتواند به همه نشان دهد و بگوید «این را من طراحی کرده ام». آدمها به اندازه رویاهایی که به آنها زندگی بخشیده اند زنده می مانند.



پی نوشت: برای دریافت اطلاعات بیشتر در باره پل طبیعت، این مقاله را بخوانید.

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

خدای آرزوهای کوچک و بزرگ

هفته پیش وقتی نوشتم که «دلم برایت تنگ شده» فکر می کردم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. هیچوقتِ هیچوقت. چهار روز پیش وقتی پرسید که اگر من بروم ایران تو هم می آیی، همین زودیها، نمی دانستم چه بگویم. تاریخ هایی که فکر می کردم می شود بروم را گفتم. امروز هر دو تایمان با هم بلیط خریدیم برای کمتر از بیست روز دیگر؛ بعد از چهار سال و چهار ماه. برای من هنوز بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. تا وقتی نبینمش، تا وقتی چای با بیسکویت آیدایی نخورم، تا وقتی موقع آشپزی برایم حرف نزند، تا وقتی کارهای جدیدش را نشانم ندهد، تا وقتی زیر پل نمایشگاه قرار نگذاریم که برویم نیلا کوچولو را ببینیم و تا وقتی توی سوپراستار مرغ سوخاری نخوریم باورم نمی شود که رویا نبوده. اینکه آرزوی به این بزرگی بتواند در مدت زمان به این کوچکی محقق شود فقط از «او» بر می آید.

پی نوشت: این پانصدمین پست این وبلاگ است. روزی که شروع کردم فکر نمی کردم اینقدر بتوانم یک کار را ادامه دهم. شده. بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. اما بیشتر رویاها به حقیقت می پیوندند. نه در دنیای والت دیزنی. در دنیای واقعی. پس تا می توانید رویا ببافید و آرزو کنید.

مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم...

1- مادر: توی بچگی، بزرگترین انتقادم به مادربزرگم این بود که هر وقت می رفتیم خانه اشان، غذا یا آبگوشت داشتند یا سر گنجشکی یا تاس کباب. می گفتم برای من همه اینها آبگوشت است فقط شما برای اینکه ما بچه ها را مجبور کنید بخوریم اسمشان را عوض می کنید.
بعدتر انتقادم به مادرم این بود که یک وقت به خودت می آمدی می دیدی که توی لازانیا لپه پیدا شده. چیزی که از قیمه دو هفته پیشش مانده بود را می ریخت توی مایه لازانیا و می داد به خورد ما.
حالا خودم سه روز پیش مرغ سرخ کرده ام با فلفل دلمه ای و پیاز. روز اول یک سومش را ادویه زدم و ریختم لای تورتیا و سس سالسا زدم. شد غذای مکزیکی. روز دوم دو تا هویج را دراز دراز خرد کردم و گذاشتم کمی بپزد. بعد ریختمش توی دو سوم مایه باقیمانده. نصفش را جدا کردم و ادویه زدم و سویا سس و ریختم روی نودل. شد غذای چینی. امروز هم مابقی را با یک کنسرو قارچ مخلوط کردم و پهن کردم روی یک لایه ماکارونی پروانه ای و پنیر و سس سفید ریختم و گذاشتم توی فر. شد غذای ایتالیایی. خدا را شکر که رها هنوز آنقدر بزرگ نشده که بفهمد همه اشان یک چیز بوده؛ اما با سه اسم متفاوت.

2- پدر: بابای من عادت دارد وقتی از خانه بیرون می رود همه کارهایی که دارد را یکباره انجام دهد. برای همین بعضی وقتها یک مسیر نیم ساعته تا خانه خاله ام ممکن است سه ساعت طول بکشد. بعضی از این نقاط میانه، الزاما در مسیر نیستند. برای همین هم من هیچوقت از بابایم نخواستم که بیاید مدرسه دنبالم. یک بار که آمد دو ساعت تا خانه در راه بودیم. خودم اگر می رفتم چهل دقیقه طول می کشید. حالا... صبح که از خانه بیرون می روم به هوای یک عکس رادیولوژی ساده، عصر بر می گردم. یک لیست بلند بالا آماده می کنم از کارهایی که باید انجام شوند و مراقبم که مبادا یکی از کارها از قلم بیفتد. البته این یکی زیاد هم بد نیست چون باعث می شود که بعدتر که رها بزرگتر شد، از من نخواهد که بروم مدرسه دنبالش.  مطمئنم که به زودی - وقتی معنای زمان را درک کند - خواهد فهمید که ماشین من از پاهای او خیلی خیلی کندتر حرکت می کند.

3- سخت است که آدم به اشتباهاتش اعتراف کند. پر کردن جای خالی توی عنوان و نتیجه گیری اخلاقی با خودتان.

۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

هفته «بدو بدو»

به خاطر تمام کردن شلوغ ترین هفته ای که توی این چند سال داشته ام به خودم جایزه دادم. آمده ام ناهار؛ رستوران لبنانی پشت دانشکده؛ بعد از یک جلسه خیلی سنگین.
هوا آفتابی است اما من به خاطر مه غلیظ صبح با خودم چتر آورده ام. نشسته ام و دارم داستانم را آنالیز می کنم. به نظر خودم آخرش خیلی سریع تمام می شود. ریتمش نمی خواند با اول قصه. دارم دنبال نقطه ای می گردم که فیلم از آنجا افتاده روی دور تند.
هوا خوب است. من خوبم. جلسه خوب بود. اما نمی دانم چرا باز هم بی قرارم. الان نیم ساعت است اینجا نشسته ام و هنوز کسی نیامده سفارش بگیرد. بعد از اینجا هم فقط یکی دو تا کار اداری ساده دارم که نکردم هم مهم نیست. بعدش هم خانه و خواب و یک آخر هفته نسبتا سبک. ولی مثل همیشه عجله دارم. به نظرم هر وقت یاد گرفتم که توی چند دقیقه ای که یک جا منتظرم دفتر و خودکارم را درنیاورم و چیزی یادداشت نکنم، آنوقت «در لحظه زندگی کردن» را یاد گرفته ام. چیزی که الان قطعا بلد نیستم.


نیم ساعت بعد (بالاخره):



۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

آبیِ کیشلوفسکی

دیشب فیلم «آبی» را دیدم. برای اولین بار. مدتها بود می خواستم ببینم و نمی شد. دقیقه اول فیلم، وقتی ژولی دخترش را صدا زد:«آنا»، دلیلش را فهمیدم. اینکه چرا نمی شد. آنا اسمی است که برای دختری که شاید هیچوقت نداشته باشم گذاشته ام. چند دقیقه بعد وقتی ژولی پرسید آنا؟ و شنید که او هم مرده... انگار سطل آب یخ ریختند رویم. به سختی خودم را مجبور کردم که فیلم را تا آخرش ببینم. از اینکه چقدر ژولیِ سی و سه ساله ی فیلم شبیه منِ سی و ساله است و چقدر همان کارهایی را می کند که اگر من بودم می کردم متعجب شدم. چیزی فراتر از تعجب. می ترسیدم که اگر آخر فیلم خوب نباشد سرنوشت من هم سیاه شود.  ترسم بی دلیل بود اما... مکانیسمِ انکار گفت که اصلا فیلم خوبی نبود. یعنی آنقدر که همه می گفتند و توصیه می کردند که ببینم. همان دیشب برای دوستم نوشتم این را اما قبل از اینکه بفرستم پشیمان شدم و پیام را پاک کردم. سخت بود دیدنش برایم. خیلی سخت. اما این سختی معنی اش این نبود که فیلم، بد بوده. صبح که از خواب بیدار شدم مکانیسمِ انکار رفته بود. انگار تازه زیبایی فیلم را، فارغ از خودم و دختر نداشته ام، توانستم ببینم. به این فکر کردم که اگر من این فیلم را یک سال پیش دیده بودم هیچوقت داستانم را نمی نوشتم.


پی نوشت: صبح خواهرم پیام داد که خواب دیده آنای من به دنیا آمده و دختر بسیار زیبایی بوده. ماجرای فیلم را برایش گفتم. تعجب کرد و گفت: «کمتر فیلم ببین که خواب ملت تحت تاثیر قرار نگیره!»

Gute Nacht

امروز اولین جلسه کلاس آلمانی بود. راستش به اجبار رفتم کلاس. اجبار اینکه چون رها را گذاشته ام مدرسه دو زبانه فرانسه آلمانی فکر کردم که بالاخره باید خودم هم بلد باشم دو کلمه با معلمش حرف بزنم یا اینکه بفهمم چه می گوید دیگر. البته پایه خوب هم بی تاثیر نبود. آن هم برای منی که بگویی ف می روم فرحزاد و برمی گردم. کلا هر وقت دوستی بگوید می آیی برویم فلان جا محال است نه بگویم. حتی اگر تا یک ساعت قبلش به خاطر میگرن توی اتاق خواب حبس شده باشم. به لیلا هم نگفتم نه. اما فکر می کردم که دوست داشتم اگر بخواهم زبان تازه ای یاد بگیرم ایتالیایی باشد نه آلمانی. فکر می کردم آلمانی خیلی خشن است. وقتی معلم آمد سر کلاس و شروع کرد به حرف زدن، از موقعیتی که تویش بودم خنده ام گرفت. محض رضای خدا یک کلمه هم نمی فهمیدم چه می گوید. به خودم لعنت فرستادم که این چه کاری بود که کردی. اما... یک ساعت و نیم کلاس که تمام شد فکر کردم که آلمانی خوش آهنگ ترین زبانی است که تا حالا شنیدم ام. هنوز مبهوت زیبایی موسیقی حرف زدن معلممان هستم. چقدر اشتباه پیشداوری کرده بودم.

Tu me manques ma meilleure amie.

داشت در باره بهترین دوستش حرف می زد. نه اینکه بخواهد پز دوستش یا رابطه اشان را بدهد. داشت می گفت که مثلا خودش چقدر خوب بلد است رابطه دوستانه را از رابطه کاری جدا کند. این کلمه «بهترین دوست» را که گفت دلم رفت یک جای خیلی دور. دلم خیلی تنگ شد برای بهترین دوستم.  گفتم خوش به حال او که تو بهترین دوستش هستی و خوش به حال تو که بهترین دوستت کنارت است. با همان لحنی که بعضی وقتها به رها می گویم خوش به حالت که مادرت کنارت است. گفت می توانی دوباره بسازی. گفتم این شکل دوستی یک شبه به دست نمی آید؛ چندین سال طول می کشد. گفتم او را بین چند صد آدم پیدا کرده ام. اینجا که کلا تعداد آدمهایی که می شناسم خیلی کم است و اینکه توانسته ام چند تا «دوست» پیدا کنم واقعا خوش شانسی است. برای بهترین دوستم همینها را فرستادم توی وایبر. هنوز کلی مانده تا از خواب بیدار شود. 

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

ateegh.ir

نوشته های تازه در این آدرس هم منتشر خواهند شد.

چگونه بچه بزرگ کنیم یا بالاخره کی باید به حرف کی گوش کند؟

یعنی این پزشکان اطفال و روانشناسان ما پدر و مادرها را گذاشته اند سر کار. رفتیم دکتر. گفتیم که بچه امان حرف گوش نمی کند و همه اش می گوید نه. گفت باید بفهمد که این پدر و مادرند که تصمیم می گیرند نه بچه. گفتیم هر روز می خواهد دامن بپوشد. پرسید شما چه کار می کنید. گفتیم ما حق انتخاب بین دو گزینه به او می دهیم. گفت یعنی بین شلوار و دامن. گفتیم نه؛ بین دو تا دامنی که خودمان انتخاب کرده ایم. گفت خیلی شل می گیرید شما. الان مساله شلوار و دامن است؛ بعد می رسد به اینکه نمی خواهم سبزیجات بخورم؛ بعد می رسد به اینکه نمی خواهم بروم دبیرستان و ... بعد به خودتان می آیید و می بینید که هیچ کنترلی روی بچه اتان ندارید. گفت برای بچه سه سال و نیمه خیلی سخت است انتخاب کردن؛ شما با این کارتان او را در وضعیت سختی قرار می دهید. از مطب که آمدیم بیرون حالم بد بود. احساس می کردم در حق بچه ام کوتاهی کرده ام که به اندازه کافی سخت نبوده ام.
وقتی رسیدیم خانه دیدم که توی صفحه ای که نوشته های دکتر هلاکویی را می گذارد نوشته که روزی که بچه اتان به شما گفت نه باید جشن بگیرید. نوشته برای لباس و غذای بچه تصمیم نگیرید. نوشته نخواهید که از شما اطاعت کند. گیچ شده ام شدید. دیگر واقعا نمی دانم که باید چه کار کنم. ولی به این فکر می کنم که حداقلش حسن روش دکتر هلاکویی این است که هر روز در خانه ما جشنی برپا خواهد بود!

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

من چه کاره ام؟ کسی می داند آیا؟!

1- وقتی میم از برنامه ام برای آینده پرسید گفتم می خواهم درسم را تمام کنم و بعدش بچه دار شوم و در همان زمان هم بروم کلاس داستان نویسی. همینجوری اش می شود پنج سال. نگفتم که می خواهم آلمانی هم یاد بگیرم. گفتم خیلی دوست دارم روزی نویسنده شوم. گفت مثل زنهای خانه دار حرف می زنی. گفت تو هنوز بلد نیستی که فرمهای بیمه و مالیات را برای یک پروژه پر کنی و پنج سال دیگر می شود 37 سالت و آن موقع خیلی دیر است. گفتم هر وقت لازم شد یاد می گیرم. از حرفش ناراحت شدم راستش. اما دو سه روز پیش که برای یک سمینار رفته بودم دانشکده معماری و پروژه های نهاییشان را که گذاشته بودند توی لابی دیدم، فکر کردم که هنوز معماری بیش تر از همه چیزهای دیگر می تواند مرا هیجان زده کند. هنوز وقتی چشمم به نقشه ها و ماکت ها و رندرهای سه بعدی می افتد ضربان قلبم شدیدتر می شود و فشار خونم می رود بالا. هنوز هم اول از همه دوست دارم معمار باشم.

2- از روز اول مهر که داستانم را تمام کردم تب نویسندگی فروکش کرده برایم. اما توی همین دو سه روز به اندازه تمام دو سال قبل که می نوشته ام تعریف و تحسین و تمجید شنیده ام. شاید خیلی هاشان تعارف باشد (که قطعا هست!) چون من خودم به تنهایی می توانم صد نفر را نام ببرم که وبلاگ هایشان بیشتر از داستان من ارزش خواندن دارد. اما... نمی توانم نسبت به حرفهایشان بی تفاوت باشم. دخترداییم گفته کلا معماری را بگذار کنار و نوشتن را بچسب. درست وقتی که می خواهم نوشتن را بگذارم کنار و به معماری بچسبم.

3- لیلا می رود یک کلاس استعداد یابی. یکی از تمرین هایشان این بوده که ده شغل اولی که دوست داشتند داشته باشند را بنویسند. من می گویم که دوست داشتم پزشک بودم. می گوید زنی را می شناخته که تازه از چهل سالگی شروع کرده به پزشکی خواندن. می پرسم قبلش پانزده سال وقتش را صرف یک رشته دیگر کرده. می گوید نه. می گویم نمی توانم به صِرف اینکه دوست داشتم پزشک بودم به این همه  سال و این همه پولی که صرف «معمار» کردن من شده بی تفاوت باشم. تازه ... اگر بلافاصله بعد از تمام شدن درسم هم بروم دنبال پزشکی، وقتی برسم به یک جای درستی که بتوانم سلامتی آدمها را بهشان برگردانم پنجاه سالم شده. دیگر خیلی دیر است.

4- صاحبخانه دوستم از رها می پرسد می خواهی چه کاره شوی. رها خیلی کوچک تر از آن است که به این چیزها فکر کنم. من می گویم دوست دارم بشود متخصص کودکان. می پرسد چرا. می گویم چون دلم می خواهد همه بچه ها سالم باشند.

5- جالب است که آدم بعد از سی سال در معرض این سوال «می خواهی چه کاره شوی» قرار گرفتن، برای آن جواب درستی نداشته باشد. من هنوز سرگردانم بین معماری و کارهای فرهنگی غیر انتقاعی و نوشتن داستان زندگی آدمهایی که باید زندگیشان را کسی بنویسد. اما... با همه اینها به قول میم بیشتر شبیه به زنهای خانه دارم. راست می گوید. 

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

تو می دمی و آفتاب می شود...

نمی توانم تحسینش نکنم. هر چقدر هم که تلاش کنم نمی توانم. نمی توانم وقتی هست چشم از او بردارم. حتی کوچکترین حرکاتش هم بی نظیر است. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور می شود یک آدم اینقدر چند بعدی باشد. چطور می تواند همانقدر که حواسش به فلان جلسه در سطح وزارت آموزش عالی است، به اینکه برای بچه کوچک دانشجویش برای نوئل شکلات بخرد هم توجه کند.
من اصلا آدمی نیستم که بلد باشد از دیگران تعریف کند. یعنی راستش باید خیلی به طرف نزدیک باشم که بتوانم بگویم که «امروز چقدر زیبا شده ای» مثلا. در مورد کریستین دو سال طول کشید. امروز واقعا دیگر نتوانستم نگویم که چقدر به نظرم موجود فوق العاده ایست. کسی که می تواند توی دفاع دانشجویش کنار همه نکات علمی (من هنوز نمی فهمم چطور او از همه رشته ها سر در می آورد و می تواند سوالهای خوب بپرسد و پیشنهادات خلاقانه ای بدهد) یادش هست که از فداکاری همسرش تشکر کند که چهار سال بار بزرگ کردن بچه ها را تنهایی به دوش کشیده تا شوهرش بتواند تزش را تمام کند. دیگر نتوانستم نگویم. برایش ایمیل زدم که او تحسین برانگیز ترین انسانی است که تا حالا دیده ام. گفتم که آشنایی با او کیفیت زندگی ام را خیلی برده بالاتر و دنیایم را بزرگتر کرده. گفتم که چیزهایی که از نگرش او به زندگی یاد گرفته ام از چیزهایی که باید به عنوان یک دانشجو می آموخته ام خیلی خیلی برایم مهم ترند. گفتم که حالا می دانم که زندگی فرصت های بیشماری در اختیار ما قرار می دهد و محدودیت ها نمی توانند ما را متوقف کنند. گفتم که اینها را از او یاد گرفته ام.

نوشته:

 Toi aussi tu es une personne remarquable, mais peut être que tu ne le sais pas encore assez

فقط اوست که می تواند چنین جوابی به آدم بدهد. ای کاش فارسی بلد بود چون فکر نمی کنم هیچوقت فرانسه ی من در حدی بشود که بتوانم تمام چیزهایی را که در موردش فکر می کنم به او بگویم. هر چند... قطعا من اولین کسی نیستم که «فوق العاده» بودنش را متوجه شده ام. حتما بقیه کلمات بهتری داشته اند برای ستایش «تحسین برانگیز ترین» انسانی که من تا به حال دیده ام.

پی نوشت: اگر نمی شناسیدش، این پست را بخوانید.

۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

بهشتِ روی زمین

آدمها همانقدر که لازم دارند یک چیزی باشد که ببردشان توی عالم رویا، توی آسمانها، یک چیزی هم لازم دارند که به زمین وصلشان کند. بعضی وقتها آن چیزی که آدم را به زمین وصل کند خیلی بیشتر می تواند کمکش کند تا چیزی که ببردش توی آسمان. من خیلی چیزها داشتم که ببرد توی آسمان. اما... چیزی که وصلم کند به زمین کم داشتم. از همسر خواستم فرش اتاق خانه پدری ام را بیاورد برایم؛ فرشی که رویش دراز کشیده ام و پسر شجاع را تماشا کرده ام؛ فرشی که رویش لوحه های اول دبستانم را نوشته ام؛ فرشی که رویش اولین رمانهایم را خوانده ام؛ فرشی که رویش برای کنکور تست زده ام؛ فرشی که رویش ماکت های لیسانسم را ساخته ام؛ فرشی که رویش شب تا صبح اس ام بازی کرده ام؛ فرشی که رویش موفقیت آمیز ترین پروژه کاریم را همراه با بهترین دوستانم بسته ام؛ فرشی که رویش سفره عقدم را چیده ام؛ فرشی که کودکیم، نوجوانیم، جوانیم، خنده ها و گریه هایم، عاشق شدنم و همه خاطرات تلخ و شیرین دیگرم را دیده و شنیده. حتی از چهار دست و پا رفتن رها هم رویش عکس دارم. حالا این فرش توی خانه ماست. احساس می کنم با آمدنش به زمین وصلم کرده. احساس می کنم «لنگر» انداخه تهام. دیشب اولین داستان بلند زندگیم را روی همین فرش تمامی کردم. حالا دارم به چیزهایی فکر می کنم که فرشم قرار است از این به بعد ببیند. به خاطر فرشم هم که شده باید یاد بگیرم خوشبخت زندگی کنم. چیزی که شبیه بهشت است باید در بهشت باشد.



۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

من «مامان» شدم.

رها سه سال و نیمش است. اما تازه توی این دو هفته ای که مدرسه اش شروع شده من احساس می کنم که «مامان» شده ام. هر روز صبح و عصر دختر کوچولوها برایم دلبری می کنند. یکی از لباس رها  تعریف می کند. یکی دامنش را نشان می دهد و می چرخد که ببینم چقدر پر چین است. یکی از عروسکش برایم حرف می زند. یکی برایم از روی کتاب داستان تعریف می کند. یکی می پرسد که چرا دوچرخه رها زنگ ندارد... یکی... هیچوقت در زندگیم به اندازه این دو هفته با بچه ها ارتباط برقرار نکرده بودم. یعنی الان هم بیشتر آنها با من ارتباط برقرار می کنند تا من با آنها. اینقدر «مامان» به نظر می آیم که وقتی با دوستم که تازه از ایران آمده و فقط هشت سال از من کوچکتر است رفتیم برای کارهای اداریش، کارمند بیمه مدام مرا خطاب قرار می داد و می گفت «دخترتان...». اینقدر مسن به نظر نمی آیم که یک دختر بیست و پنج ساله داشته باشم اما اینقدر «مامان» به نظر می آیم که حتی پسر همسایه طبقه بالاییمان هم که توی این دو سال حداقل هفته ای یکبار دیده ام اش بالاخره جلو بیاید و به من سلام کند و اسمش را بگوید. خوشحالم. خیلی زیاد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

چارچوب

داشتم عکس های یکی از دوستان بچگی ام را که قرار است به زودی مادر شود را نگاه می کردم. لابلای عکس ها یک نفر توی یک عکسی که نوشته بود اگر گناه برای یک روز آزاد می شد چه کار می کردید تگش کرده بود. من همان لحظه توی ذهنم یک جوابی دادم به این سوال. جوابهای بقیه را نخوانده رد شدم. بعد فکر کردم که گناه همین الان هم آزاد است. حداقل تمام کارهایی که به ذهن من می رسد که می شود انجام داد. اگر نمی کنیم برای این است که خودمان نمی خواهیم. یک چیز درونی جلویمان را می گیرد نه یک چیز بیرونی. آدمیزاد به طرز حیرت انگیزی آزاد است و به طرز حیرت انگیزی محدود. بین آزادی لاینتاهی ذهنمان و  بندهایی که به دست و پایمان بسته شده سرگردانیم یا بین آزادی لایتناهی دست و پایمان و بندهایی که خودمان به ذهنمان بسته ایم؟

I can hear the sounds of violins long before it begins.

برای من شهریور که از نیمه بگذرد، تابستان دیگر تمام شده. پاییز شده. مثل بهار که پانزده روز زودتر از اول فروردین شروع می شود. به این نیمه اول سالم که نگاه می کنم خودم را فقط در یک حالت می بینم: دویدن. اینکه اینقدر دویده ام که به کجا برسم را نمی دانم. ولی این را می دانم که توی این شش ماه به اندازه شش سال زندگی کرده ام و به اندازه شش سال هم خسته شده ام. خیلی خسته. شاید هم پیر. نه اینکه راضی نباشم. چرا. ولی این همه بزرگ شدن در یک بازه زمانی اینقدر کوتاه برایم سنگین بود. فهمیدم که دنیا آن چیزی نیست که ذهن معصوم و کودکانه من تصور می کرد. فهمیدم که بیشتر آدمها دردهایی دارند که نمی توانند از آنها حرف بزنند. فهمیدم که حتی همان آدمهایی که اصرار دارند به آدم حالی کنند که دنیای واقعی با دنیای کارتونهای کودکانه فرق دارد، یک گوشه ای از ذهنشان و در لحظاتی از روزمرگیشان به همان دنیای کارتونهای کودکانه پناه می برند. مهم نیست که بعضی وقتها (حتی گاهی بیشتر وقتها) آدمها دارند به خاطر چیزهای ظاهرا بی ارزش «می دوند»، مهم نیست که بعضی وقتها آدمها نمی توانند به زور هم که شده لبهایشان را به لبخند باز کنند، مهم همان لحظات کوتاهی است که زندگی آدم می شود شبیه دنیای زیبای رویاگونه ای که در آن همه چیز آرام است و همه خوشبختند؛ حتی اگر از هزار و چهارصد و چهل دقیقه شبانه روز، «سه دقیقه» بیشتر سهم آن دنیا نباشد.


پی نوشت: هر اتفاقی که توی زندگی ما آدمها بیفتد آفتاب همان آفتاب است و زیبایی پاییز هم همان زیبایی همیشگی است.

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟

1- عصر همان روزی که رها را بردم سینما به تماشای فیلم دامبو، درست وقتی که خوشحال بودم که می توانم او را در این فانتزی شریک کنم که بچه ها را لک لک ها می آورند برای مادرانشان و لک لک ها را توی آسمان نشانش بدهم و بگویم که یک روزی یکی از اینها تو را آورده برای ما، خبر تجاوز یک ناظم مدرسه به بچه ها را خواندم. حالا نمی دانم که باید به رها بگویم که دنیا جایی شبیه کارتون های والت دیزنی است یا اینکه جایی است که باید در آن از هر غریبه ای ترسید.

2- رها رابطه مادری را یک رابطه دو طرفه می داند. یعنی اگر من مامان رها هستم او هم نه اینکه مامان من باشد اما... اینجوری نیست که بشود من، هم مامان او باشم و هم خودم مامان داشته باشم. اگر از او بپرسند که مامان من کیست می گوید «این مامان منه» و اگر بپرسند مامان خاله کیست می گوید مامان جون. می پرسم مامان رها خوشگل تره یا مامان خاله؟ می گوید مامان خاله. از اینکه حداقل در این انتخابش احساسات من نسبت به مادرم را در نظر می گیرد خیلی خوشحالم و البته  ...کاملا با نظرش موافقم.

3- رها برادرزاده ام را سند زده به اسم خودش. می گوید «حسین مال منه». می گویم آره؛ حسین پسر دایی توست. جوری نگاهم می کند که می فهمم نفهمیده. می گویم Il est ton cousin. می گوید Non, il est mon frère. یعنی او برادرم است. قبول می کنم. چاره دیگری هم ندارم البته. هر بار که قربان صدقه حسین می روم به جای اینکه مثل بقیه بچه ها به این حسادت کند که چرا مادرش را با کس دیگری شریک شده، به این حسادت می کند که حسین را با کس دیگری شریک شده. سریع می گوید «حسین مال منه ... چون من دوستش دارم». هیچ بچه دیگری را هم قبول ندارد؛ حتی اگر لک لک ها برایش بیاورند. مانده ام فردا که حسین برود به بچه چه بگویم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

ترجیح

میلان کوندرا توی یکی از کتابهایش (فکر کنم جاودانگی) داستان مادر و دو فرزندش را تعریف می کند؛ مادری که مجبور است بین آنها یکی را انتخاب کند. بعد هم نتیجه می گیرد که اگر یکی را به یکی دیگر ترجیح دادی یعنی دومی را اصلا دوست نداری. سالهاست که توی ذهنم با حرفش می جنگیدم. یعنی سالها بود. تا زمانی که خواهرم یک ماه و نیم نامزدیش را عقب نینداخت تا رها به دنیا بیاید و من بتوانم بروم ایران و در مراسم شرکت کنم. من وقتی دامادمان را برای اولین بار دیدم مادرم را «مامان» صدا می کرد و موقع سلام و خداحافظی او را می بوسید. یک جای خالی ماند توی قلبم. فکر کردم که خواهرم حتما او را به من ترجیح داده. کوندرای ذهنم می گفت اصلا تو را دوست نداشته که حاضر شود به خاطر تو صبر کند. حالا هم همه خانواده دارند می آیند پیش ما. به جز همان خواهرم که به خاطر شوهرش مانده. دوباره کوندرای مغزم بیدار شده. حالا اما فکر می کنم که آدمها وقتی مجبور به انتخاب می شوند، بین دو تا آدمِ دیگر انتخاب نمی کنند؛ بین خودشان و آنها انتخاب می کنند. یعنی فکر می کنند که انتخاب کدامیک در نهایت به نفع خودشان است؛ کدام انتخاب عاقلانه است؛ کدامیک به خودشان آرامش می دهد و خودشان را خوشحال می کند. با این حساب می توان یک آدم را به اندازه تمام دنیا دوست داشت اما یک وقتهایی آدمهای خیلی کم اهمیت تر را به او ترجیح داد. می توان «ترجیح داد» بدون اینکه در «دوست داشتن» خللی وارد شود. اینکه آدمها خودشان را از همه بیشتر دوست داشته باشند خیلی قابل درک است. خیلی. همه همینطورند. پس آقای کوندرا... مطمئنم که این یک جا را اشتباه کرده ای. خوشحالم که بعد از ده سال وقتی یکی کسی را به من ترجیح داد دیگر به دوست داشتنش شک نمی کنم.

پی نوشت: حالا هم یک جای قلبم از نیامدن خواهرم خالیست...

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

پیام های بازرگانی: ایران برای فرانسوی ها

خیلی وقتها فرانسویها ازم خواستن که به عنوان یک ایرانی ایران رو معرفی کنم. راجع به شعر و موسیقی و معماری و فیلم پرسیدن. راجع به آشپزی، سنت ها و اخلاق جمعی. در لحظه جواب دادن به اون سوالها بعضی وقتها سخت بوده. بعضی وقتها اون چیزی که باید بگم به ذهنم نمی رسیده. برای همین هم دیروز شروع کردم به درست کردن یک صفحه که توش همه چیزهایی رو بذارم که بشه باهاشون ایران رو به یه فرانسوی معرفی کرد. همه فیلم هایی که به زبان انگلیسی یا فرانسه ساخته شده و همه چیزهای مهمی که باید در مورد ایران دونست. من مطمئنم که سفر به ایران می تونه به یاد ماندنی ترین سفر زندگی یک فرانسوی باشه. توی این صفحه می خوام سعی کنم که فرانسوی ها رو تشویق کنم به اینکه جرات پیدا کنن این شانس فوق العاده رو امتحان کنن!

https://www.facebook.com/pages/Iran-France/1433546893601035?ref=hl

این آدرس صفحه است. اگه جایی چیزی دیدین که فکر کردین توی ایجاد یه تصویر واقعی از ایرانی که همه امون عاشقش هستیم برای یه خارجی (مخصوصا فرانسوی) مفیده ممنون می شم که اونجا به اشتراک بذارین. مرسی.

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

اتفاقات بُرنده

بعضی اتفاقات تاثیرشان اینقدر عمیق (بخوانید تیز) است که زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خودشان تقسیم می کنند. مثلا دانشگاه رفتن یا عاشق شدن یا تولد یک بچه. برای من یکی از این اتفاقات ساعت هفت صبح یک روز زمستانی رخ داد. روزی که شب قبلش به خاطر میگرن خیلی زود خوابیده بودم و وقتی که ساعت با صدای رها از خواب بیدار شدم که آب می خواست دیگر نتوانستم بخوابم. تا ساعت 6 در رختخواب غلت زدم و موزیک گوش کردم. بعد تصمیم گرفتم بلند شوم و دوش بگیرم شاید سردرد و سرگیجه کم شود. بعد چای درست کردم برای خودم و آمدم نشستم پای کامپیوتر و برای اولین بار کارتون «منجمد» را از اول تا آخر دیدم. با زیرنویس. با هدفون و در سکوت مطلق خانه. انگار که غرق شده باشم در فیلم. انگار که در السا خودم را ببینم مثلا. فهمیدم که چقدر از بروز دادن آن چیزی که هستم می ترسم و چقدر این ترس گند می زند به همه روابط زندگیم. تصمیم گرفتم خودم را باز کنم. تصمیم گرفتم بشوم «یک در باز»*. تصمیم گرفتم ترسهایم را بگذارم کنار. تصمیم گرفتم با همه چیزهایی که از آنها می ترسم یک بار روبرو شود. چهره به چهره. یکی دو هفته بعد برای عید آمدیم ایران. برخورد همه با من عوض شده بود. منی که در سفر قبل محال بود بروم بیرون و با کسی دعوایم نشود در کمال آرامش همه کارهایم را انجام می دادم. در کمال آرامش و در کمال تعجب البته، همه خواسته هایم برآورده می شد و همه جا بهترین خدمات را دریافت می کردم. حتی توی اورژانس یک بیمارستان خیریه در یک نیمه شب تعطیل. منی که حتی نمی توانستم یک زخم ساده ی دست خواهرم را پانسمان کنم، با مادربزرگم که استخوان رانش در رفته بود سوار آمبولانس شدم و شب را توی اورژانس ماندم و نگذاشتم دو سه روز بفهمد که قرار است عمل شود. منی که همه زندگیم را بر اساس خواسته های پدرم چیده بودم در حضور او برای همه شرایط را تحلیل کردم و برای همه تصمیم گرفتم. منی که با غریبه ها حرف نمی زدم ساعت 4 صبح توی بیمارستان با دو تا از پرستارها هم صحبت شدم و حتی دعوت به قهوه اشان را هم قبول کردم. من که حتی از اینکه خوانندگان وبلاگم اسم واقعیم را بدانند می ترسیدم با سه تایشان قرار ملاقات حضوری گذاشتم. منی که می ترسیدم از خیلی چیزها به خودم گفتم که نباید بترسی. من سعی کردم نترسم. به جایش سعی کردم خودم را بگذارم جای دیگران و از دریچه ذهن آنها موقعیت ها را تحلیل کنم. سعی کردم همه را درک کنم. سعی کردم کمتر عصبانی شوم و بیشتر لبخند بزنم. سعی کردم تا جایی که می توانم به جای ایراد گرفتن، پیشنهادهای سازنده ارائه دهم. من خیلی تلاش کردم اما تا روزهای آخر فکر می کردم تغییراتی که اتفاق افتاده به خاطر انتخابات است. به خاطر رئیس جمهور جدید. توی آخرین مهمانی دوستانه وقتی برای اولین بار با استاد همسر که بار چندمی بود که شام خانه اش میهمان بودیم مستقیما هم کلام شدم به دوستانم در باره تجربیات سفر این بارم گفتم. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی اشان گفت اینجا چیزی عوض نشده؛ آنی که عوض شده تویی. راست می گفت. من بعد از دیدن منجمد یخ روحم باز شده بود. من بعد از دیدن «منجمد» یک آدم دیگر شده بودم. دیدن فیلم «منجمد» از آن اتفاقاتی بود که زندگی من را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد.

* Love is an open door

پی نوشت: من امروز از این باز شدن دو بازخورد خیلی خوب دریافت کردم. خیلی خوشحالم. خیلی.

برای من هدف همیشه وسیله را توجیه می کند.

این نوشته را با لحن طنز آلود بخوانید:

مدتی است که به فکر افتاده ام برای زهرا معلم موسیقی بگیرم. همان پرنسس نابینا. می گویند حافظه شنوایی فوق العاده ای دارد. از همسر خواستم ارگ ایرانش را بدهد به او. قبول کرد. خانواده اش هم از این ایده که دخترشان موسیقی یاد بگیرد خوششان آمد. از چند نفر پرسیدم که آیا کسی را می شناسند که بلد باشد به بچه های نابینا موسیقی یاد بدهد. گفتند نه. اسم سامان احتشامی را از یک دوست شنیدم. توی فیس بوک صفحه اش را پیدا کردم. به نظرم کسی بود که می توانست جواب داشته باشد برای سوالهای من. به همسر گفتم که به نظرت اگر برایش ایمیل بزنم جواب می دهد. گفت شاید جواب بدهد اما قطعا قبول نمی کند که بیاید و مجانی به یک بچه نابینا آنهم توی یک شهری غیر از تهران موسیقی درس بدهد. گفتم همین که جواب بدهد کافیست برایم؛ همین که بدانم از چه سنی باید شروع کرد و آیا اینکه تفاوتی هست بین بچه های معمولی و بچه های نابینا توی آموزش موسیقی یا نه. گفت ایمیل بزن؛ شاید جواب بدهد. چند دقیقه بعد احساس کردم که کلا با ایده ام مخالف است. یعنی با فلسفه ام. اینکه برای هدفم هر کاری می کنم و هر آدم بی ربط و با ربطی را درگیر می کنم. پرسیدم تو با کارهای من مشکلی داری. گفت نه. گفتم پس چرا در موردشان با لحنی که تویش طعنه است حرف می زنی. گفت اگر کسی جلویت را نگیرد فردا می خواهی به شجریان هم ایمیل بزنی. پرسیدم یعنی تو واقعا در من می بینی که بتوانم این کار را بکنم. گفت چرا که نه؛ اما خیالم از این بابت راحت است که حتی اگر ایمیل بزنی این اوست که جواب نمی دهد. به نظرم یک «آنقدر عقل دارد که جواب ندهد» این وسط حذف شد.

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

یادم آمد شوق روزگار کودکی...

یکی از سینماهای شهر برای تابستان یک برنامه گذاشته به اسم «میراث دیزنی». کارتونهای قدیمی والت دیزنی را نمایش می دهد. دیروز با رها رفتیم پینوکیو را ببینیم. دومین تجربه سینما رفتنش بود. هنوز برای اینکه بفهمد داریم می رویم کجا باید بگویم داریم می رویم روی تلویزیون بزرگ کارتون ببینیم. چون دفعه قبل با بچه های لیلا رفته تا وسط های فیلم منتظر آنها بود. بعد که دید نیامدند ناامید شد. یک پیرزن هشتاد ساله هم با واکر آمده بود پینوکیو ببیند. موقع بیرون آمدن از سالن با هم همراه شدیم. یک بار او در را برای ما گرفت و یک بار ما برای او. گفت که فیلم را وقتی اولین بار اکران شده دیده. وقتی هفت هشت سالش بوده. حالا آمده که خاطرات کودکیش را زنده کند. من هم سعی کردم خودم را تصور کنم که در چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی با رها و شاید نوه هایم بروم فروزن را ببینم. اما هر چقدر سعی کردم بیش از شصت را نتوانستم تصور کنم. فکر کردم کسی که در هشت سالگی پینوکیو را دیده چه فرقی می تواند داشته باشد با من که سیندرلا را در بیست و چند سالگی و آن هم به خاطر پایان نامه ام دیدم. بعد فکر کردم رهایی که دارد در سه سالگی فروزن را می بیند چه فرقی خواهد داشت با منی که در سی و سه سالگی دیدمش. خوشحالم که حداقل یک بار دیگر می توانم با رها کودکی را تجربه کنم.

پی نوشت: برای دیدن فیلم بامبی هم که رفتیم یک پیرمرد با همان سن و سال آمده بود. فردا قرار است بروم دامبو را ببینم. دامبو تنها انیمیشن والت دیزنی است که توی تلویزیون ایران بارها پخش شده و من وقتی دیده ام کودک بوده ام.

این یک پست وبلاگ نیست؛ جواب یک سوال است در باره اینکه «چطور ایمیل بزنیم».

این پست را به عنوان یک ایمیل نوشته بودم در جواب سوال فریده که پرسیده بود چطور ایمیل بزنیم. با اینکه لحن جوابم شبیه به پست های وبلاگ نیست اما چون امروز صبحم با یک ایمیل شروع شد که حتی حداقل ها را هم رعایت نکرده بود فکر کردم شاید توضیحاتم برای بعضی از آدمها مفید باشد. کلا تحت تاثیر لاله و رعنا که تجربیات باارزش شخصی اشان را به اشتراک می گذارند من هم دلم خواست کمی مفید باشم.



سوال فریده:
کامنت اول:
سلام میشه لطفا یه پست راجع به نحوه درست ایمیل نوشتن بذارین.من تو ایمیل نوشتن تو حوزه های کاری و دانشگاهی خیلی مشکل دارم و گاهی اوقات جواب ایمیل هامو نمیگیرم و یا به چیزی که میخواستم نمیرسم. از اونجایی که خیلی وقته شما رو میخونم،میدونم تو این کار خیلی موفق بودین.میشه یکم از تجربیاتتون بگین؟ ممنون
(تاریخ: نهم تیر) 
عتیق: حتما! البته من بیش از اینکه ایمیل بزنم جواب ایمیل می دم ولی این سوال شما رو یه ایمیل فرض می کنم و توی یه پست جوابشو می ذارم. به زودی.
کامنت دوم:
فریده: من هنوز هم منتظر پاسخ شما در قالب یک ایمیل هستم :-)
(تاریخ: دوم مرداد)
عتیق: چشم. همین الان دارم شروع می کنم به نوشتن. ببخش بابت اینقدر تاخیر.
جواب من:(تاریخ: دوم مرداد)
سلام
واقعا شرمنده ام که اینقدر دیر دارم جواب میدم.
همون موقعی که گفتی تازه انگار یه تلنگری بهم خورده باشه که چقدر ایمیل جواب نداده و کار نکرده دارم.
تازه یه کم لیستم سبک شده.
ببین من کلا بیشتر در جواب دادن به ایمیل تخصص دارم تا ایمیل زدن.
برای همین بهت می تونم بگم که چه جور ایمیل هایی باعث می شن که آدم تشویق بشه جواب بده و چرا بعضی ایمیل ها هیچوقت جوابی دریافت نمی کنن.
برای ایمیل زدن توی رده های مختلف توی فرانسه فرمول هست:
بر اساس سطح صمیمیت.
یعنی مهم نیست که ایمیل کاریه یا شخصی، مهم اینه که کسی که داری براش ایمیل می زنی چقدر باهات صمیمیه.
من خودم از این روش استفاده می کنم.
یعنی اگه یه ایمیل کاری بخوام بزنم به یه دوست توی یه شرکت مثل ایمیل دوستانه می زنم و حالت رسمی بهش نمی دم؛
مگه اینکه بخوام به آدرس ایمیلِ شرکت بزنم که بدونم کسان دیگه هم ممکنه چک کنن.
برای همین به نظرم خوبه که آدم چند تا نمونه خوب از ایمیل از سطح خیلی صمیمی و دوستانه تا سطح خیلی رسمی داشته باشه به عنوان الگو و از اونها استفاده کنه.
برای جواب دادن هم بهتره که آدم از همون ادبیاتی استفاده کنه که طرفی که ایمیل زده استفاده کرده.
مثلا فرض کن که من یه دوستی دارم به اسم لیلا که توی یه مجله کار می کنه و می خواد برای من ایمیل بزنه یه مقاله بفرسته که داوری کنم.
اگه با ایمیل شخصی اش بزنه می تونه بزنه که :
سلام عتیق جان
خوبی؟  رها خوبه؟این مقاله رو فرستادم برای داوریلطفا تا فلان تاریخ نتیحه رو برام بفرستمرسیمی بوسمتلیلا
اگه با ایمیل مجله بزنه اینو می زنه:
سرکار خانم مهندس ...
با سلام و احترام
به پیوست فایل مقاله... جهت داوری ارسال می گردد.. خواهمشند است فرمهای مربوطه را تا تاریخ .... به ایمیل مجله ارسال فرمایید.با تشکر لیلا....عضو هیات تحریریه مجله....
هر کدوم از اینها یه جواب متفاوت داره.
توی اولی من هم می گم:
سلام لیلا جان... حتی ممکنه راجع به اینکه رها امسال داره می ره مدرسه هم بنویسم یا راجع به تاریخ عروسیش هم بپرسم.
بعد هم می گم که مثلا این هفته سه سری مهمون دارم و نمی رسم ولی سعی می کنم اوایل هفته آینده حتما براش انجام بدم.حوب باشی.عتیق
توی دومی من می نویسم:
سرکار خانم....
با سلام
سعی می کنم در اولین فرصت حتما مقاله را مطالعه و فرم ها  را پر کنم.با احترام عتیق ...
یعنی دقیقا جواب من بستگی به لحن اون داره.
ولی در مورد آدمهای کاملا غریبه، چون اونها هیچ شناختی از آدم و لحنش ندارن به نظرم آدم باید تعارفات رو چند برابر کنه
یعنی خیلی خیلی مودب تر باشه؛
از کلمات لطفا و خواهشمندم و پیشاپیش ممنونم و اینجور چیزها استفاده کنه؛
نباید اینجوری به نظر بیاد که داری به طرف دستور می دی حتی اگر از نظر سازمانی از اون آدم بالاتری؛
چون باعث میشه که توی آدمها حس بدی به وجود بیاد.
یه مورد دیگه هم اینکه اگه از طرف یه شرکت یا موسسه ایمیل می زنی حتما باید اسم و سمت خودت رو توی اون شرکت بنویسی به عنوان امضا تا طرف بفهمه که با کی طرفه و از کجا و چرا باهاش تماس گرفتن.
یه نکته ای که خیلی کمک می کنه به اینکه جواب ایمیل آدم رو بدن اینه که آدم از یه اسم اشنا به عنوان معرف توی ایمیلش استفاده کنه.
من شخصا ایمیل کسانی که از طرف کسی معرفی شدن رو سریع تر جواب می دم به نسبت کسانی که می گن مثلا من ایمیل شما رو از مقاله اتون توی فلان مجله یا سایت برداشتم. ولی کلا آدم بهتره بگه که ایمیل طرف رو از کجا برداشته.
بعد هم اینکه باید سوال یا درخواستت کاملا مشخص باشه؛ اینکه مثلا بگی به من کمک کنین جواب نمی ده. باید معلوم باشه که دقیقا این کمکی که می خوای چیه.
یه نکته دیگه هم اینه که اگه قبلا با طرف تلفنی یا حضوری صحبت کردی و ایمیل به اون صحبت مربوط میشه اولش بگی پیرو صحبتی که در فلان تاریخ با هم داشتیم (فریده جان این رو یادم رفته بود برای تو توی ایمیل بنویسم).
الان من دو تا نمونه از ایمیل هایی که این مدت دریافت کردم رو برات می زنم و می گم که چرا اینها جواب درستی دریافت نکردن:
این یکی امروز اومده:
با سلام و خسته نباشید خدمت دوستان گرامی گروه. پیرو صحبتی که داشتیم فرم مورد نظر رو ارسال کردم. لطفا تلاش شما بر این مبنا باشد که کسی از قلم نیفتد و فرم پر شده را تا شنبه ساعت 2 به همین ایمیل ارسال بفرمایید.
قابل توجه عزیزانی که موفق نشدم باهاشون تماس بگیرم: هر کدام از دوستان اطلاعات مربوط به دوستان همکلاسی و هم ورودی خودشون رو در دوران ارشد بنویسن.از همکاری شما سپاسگزارم.ف. میم.
من این ایمیل رو عصر جواب دادم:
سلام
ببخشید من اصلا در جریان هیچی نیستم.میشه برام توضیح بدین لطفا؟
دلیلش این بود که من اصلا این ف. میم رو نمی شناختم و اصلا نمی دونم این گروه چیه و نگفته که از کجا تماس می گیره یا کی ایمیل من رو بهش داده. بعدش هم یه جوری دستور داده که تا ساعت دوی روز شنبه بفرستین که انگار من مثلا منشی اشم و اون مدیر عامل. حتی توضیح نداده که اطلاعات دوستام رو برای چی می خوان و قراره باهاش چه کار کنن.
من البته حدس می زنم که کی آدرس ایمیل منو داده و این از کجا میاد؛ ولی قطعا تا وقتی که مطمئن نشم هیچ جوابی دریافت نخواهند کرد.
یه ایمیل دیگه که این مدت گرفتم و اعصابم رو خیلی خرد کرد و باعث شد جواب بدی بدم این بود:
سلام خانم دکتر ...
من از دانشجوهای کارشناسی ... هستم، دانشگاه ... در حال تحصیلم. 2-3 روز پیش یکی از مقاله هاتون رو که در مجله ... چاپ شده به اسم ... خوندم.واقعا از همه نظر عالی بود و خیلی به من کمک کرد.
من ترم آخرمه و پایان نامه ام مربوط به ... اس.می خواستم ببینم شما راجع به مبانی نظری و معیارهای ... ساعته مقاله ای فارسی یا انگلیسی دارید؟اگه لطف کنید و یک کمکی به من بدید ممنون میشم.
با تشکر فراوان
این جواب من سری اول: (چون لحنش مودبانه بود سریع جواب دادم در حد یکی دو ساعت بعد)
سلام
من  راجع به این موضوع به صورت دقیق کار نکردم.ولی پایان نامه خودم  در مورد ... ه.وقتی دنبال نمونه می گشتم به یه چیزی برخورد کردم که شاید به درد شما بخوره: VivaCity2020: Urban Sustainability for the 24 Hour City 
یه پروژه ای هم هست توی لندن به اسم :
bankside 1/2/3کلا توی لندن خیلی دارن روی این کانسپت کار می کنن.امیدوارم به دردتون بخوره.
دفعه بعد اینو زده:
سلام
مرسی خانم دکتر،واقعآ ممنون که پاسخ دادین.کل پایان نامه ام راجع به معیارهای ... است و بیشتر میخوام اونا را تشریح کنم و با یک نمونه موردی بررسی اش کنم.تا الان رو چندتاش کامل کار کردم ولی بعضی معیارها مثل امنیت و سرزندگی خیلی گسترده اس، مخصوصآ تو ایران هر کدوم از صاحب نظرا یک دیدگاه دارن، خیلی منسجم نیست.
میخواستم اگه لطف کنید در این خصوص راهنماییم کنید ممنون میشم.با تشکر از فایلی که فرستادید، خیلی مفید بود و یکمم سنگین :-)
من راستش خیلی بهم برخورد.
طرف اصلا نرفته لینک رو ببینه و اصلا هم نرفته ببینه که یه کار تحقیقی رو چه جوری انجام میدن؛ همون اولین قدم برداشته به من ایمیل زده شاید من یه فایل آماده داشته باشم مثلا براش بفرستم.
حس کردم انتظار داشته که من کل فایل رو براش ترجمه کنم و معیارها رو دربیارم و بنویسم. انگار که منظورش این بوده باشه که پایان نامه اش رو من انجام بدم. برای همین سه چهار روز جواب ندادم تا اینکه دو باره اینو زد:
با سلامخانم دکتر میشه یه کمک کوچولو بدیدممنون میشم
منم راستش عصبانی شدم و این جواب رو دادم:
سلام
من متوجه منظورتون نمی شم.چیزایی که به ذهنم می رسید و می دونستم گفتم.دیگه بقیه اش با خودتونه.یه راهی که به ذهنم می رسه اینه که معیارهایی که بهش رسیدین ولی نمی دونین میزان اهمیت کدومشون بیشتره  یا در موردشون اختلاف نظر وجود داره رو به صورت پرسشنامه بدین یه سری متخصص دسته بندی کنن.یعنی یه جدول که ستونش لیست معیارها باشه و سطرش میزان اهمیت از بسیار کم، کم، متوسط، زیاد، بسیار زیاد.بعد می تونین به یه جمع بندی برسین.سی نفر که پرسشنامه شما رو پر کنن کافیه.متاسفانه بیشتر از این کمکی ازم برنمیاد.
طرف هم عذرخواهی کرد و گفت ببخشید که مزاحم شده.
(الان این دو تا ایمیلی که من زدم هیچ جمله آخری نداره. نه خداحافظی نه هیچ چیز دیگه. این نشون می ده که من عصبانیم.)
به نظرم خواسته اش نامعقول بود. به هر حال من که کارم بستن پایان نامه مردم اون هم مفت و مجانی نیست .
راهنمایی خواست من هم به نظر خودم با گفتن اینکه توی لندن این کار رو انجام دادن کمک خیلی بزرگی بهش کردم و توی اون لینک می تونست خودش همه چیزهایی که لازم داشت در بیاره. ولی اینکه انتظار داشته باشه که همه کار رو من انجام بدم انتظار زیادیه.
برای همین باید به نظرم آدم یه جوری ایمیل بزنه که طرف مقابل احساس بدی نسبت به خودش پیدا نکنه؛ فکر نکنه که دیگران فکر می کنن که این بیکار و علافه و جز اینکه بشینه به ایمیل های اونها جواب بده کار دیگه ای نداره یا اینکه کارمندشونه.
در عوض یه ایمیل دیگه گرفتم که اینقدر لحنش خوب بود که سریع جواب دادم:
خانم دکتر ... گرامی
سلام و عرض ادبوقت بخیرامیدوارم خوب و سلامت باشید
بنده در حال انجام مراحل نهایی رساله خود با هدف ...  هستمخواهشمندم بنده را در تکمیل پرسش نامه ای که به پیوست ضمیمه است و ارائه نظر ارزشمندتان کمک بفرمایید و در صورتی که پیشنهادی در مورد بحث دارید با بنده به اشتراک بگذارید.بدون شک با توجه به آگاهی که در این زمینه دارید، کمک بسیاری به من خواهید کرد. لطفا پرسش نامه را ملاحظه فرمایید و از قسمت design و shading برای پر کردن گزینه ها با رنگ سیاه استفاده نمایید. ترتیب گزینه ها لطفا به صورتی باشد که کم اهمیت ترین از نظر شما نمره ۱ و بیش ترین نمره ۵ بگیرند. پیشاپیش از لطف و همکاری شما سپاسگزارم. ارادتمند سین
نکات مثبتش یکی اینه که اول خیلی مودبانه است (با وجود اینکه طرف هم دانشکده ای من بوده و از نزدیک همدیگه رو می شناسیم). ثانیا اینکه برای من اینقدر احترام قائل شده که یه توضیح بده راجع به کارش؛ فقط نگفته که لطفا این پرسشنامه رو پر کنین.
بعد اینکه پرسشنامه اش رو جوری طراحی کرده که پر کردنش آسون باشه و این رو توضیح داده خیلی خوبه؛ اینکه آدم می فهمه این کار زمان زیادی ازش نمی بره.
بعدش هم اینکه ددلاین نداده که مثلا تا ساعت چهارِ فلان روز بفرست.
برای همین من هم چون می دونستم اون هفته گرفتارم براش زدم که گرفتارم این هفته ولی اگه عجله داره بگه که یه کاریش بکنم؛
اون هم گفته بود که می تونه تا اول هفته بعد صبر کنه.
بعد هم که پرسشنامه پر شده رو فرستادم براش، تحلیلش راجع به جواب هام رو برام فرستاد. این خیلی بهم احساس خوبی داد که من هم از این کار یه نتیجه ای گرفتم و یه چیزی دستگیرم شده؛ اینکه فقط یه وسیله نبودم.
کلا وقتی که آدم با ایمیل می خواد یه کاری رو انجام بده باید تعداد کلماتی که استفاده می کنه به طرز قابل ملاحظه ای از وقتی که داری شفاهی درخواستت رو مطرح می کنی بیشتر باشه؛
اینکه جوری جواب بدی که طرف احساس کنه براش ارزش قائل بودی و وقت گذاشتی؛
یا اینکه جوری درخواست کنی که طرف احساس کنه که ارزش نظرش و وقتش رو می دونی.
یه چیز خیلی مهم به نظر من هم جمله آخریه که باهاش ایمیلت رو تموم می کنی؛ چیزی که قبل از اسمت می نویسی.
اول اینکه حتما آخر همه ایمیل ها حتی ایمیل های دوستانه هم اسمت رو بنویس؛ با وجود اینکه توی اینباکس طرف هست.
من برای ایمیل های دوستانه از «می بوسمت» و یا «خوب باشی» استفاده می کنم؛ بسته به اینکه طرف زن باشه یا مرد و اینکه چقدر صمیمی باشیم با هم. برای یه رده عقب تر «به امید دیدار» و «خدانگهدار» و «موفق باشید» و اینجور چیزها. و برای خیلی رسمی از «با احترام» یا «با سپاس فراوان». بعدش هم اسمم رو می نویسم.
بهتره که آدم یه جمله خیلی خاص خودش داشته باشه برای آخر ایمیل هاش. مثلا من این «خوب باشی» رو از مدیرعامل شرکتی که قبلا توش کار می کردم یاد گرفتم و به نظرم خیلی قشنگه.
کلا خوبه که توی ایمیل حتی رسمی یه جمله ای که به طرف انرژی مثبت بده باشه؛ از احوالپرسی، یا تبریک یک مناسبت یا یه آرزو برای اینکه مثلا  آخر هفته خوبی داشته باشید یا خوب و خوش باشید یا موفق باشید و از این جور چیزها.
در مورد وقتی که جواب کسی رو می دی اینکه بهش بگی اگه باز سوالی بود بپرسه خیلی خوبه؛و وقتی از کسی درخواست داری بگی که منتظر جوابش هستی. همیشه یه راه بذار برای تماس های بعدی.
اگر هم ایمیل رو با تاخیر جواب دادی حتما اولش عذرخواهی کن و اگه لازمه دلیلش رو بگو.
اینها نکاتی بود که من در این لحظه به ذهنم می رسه.البته الان دقیق یادم نمی آد که اون سوالی که بار اول پرسیده بودی چی بود ولی امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه.
باز اگه سوال خاصی داری من در حد توانم در خدمتم.
خوب باشی.عتیق