۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

یادم آمد شوق روزگار کودکی...

یکی از سینماهای شهر برای تابستان یک برنامه گذاشته به اسم «میراث دیزنی». کارتونهای قدیمی والت دیزنی را نمایش می دهد. دیروز با رها رفتیم پینوکیو را ببینیم. دومین تجربه سینما رفتنش بود. هنوز برای اینکه بفهمد داریم می رویم کجا باید بگویم داریم می رویم روی تلویزیون بزرگ کارتون ببینیم. چون دفعه قبل با بچه های لیلا رفته تا وسط های فیلم منتظر آنها بود. بعد که دید نیامدند ناامید شد. یک پیرزن هشتاد ساله هم با واکر آمده بود پینوکیو ببیند. موقع بیرون آمدن از سالن با هم همراه شدیم. یک بار او در را برای ما گرفت و یک بار ما برای او. گفت که فیلم را وقتی اولین بار اکران شده دیده. وقتی هفت هشت سالش بوده. حالا آمده که خاطرات کودکیش را زنده کند. من هم سعی کردم خودم را تصور کنم که در چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی با رها و شاید نوه هایم بروم فروزن را ببینم. اما هر چقدر سعی کردم بیش از شصت را نتوانستم تصور کنم. فکر کردم کسی که در هشت سالگی پینوکیو را دیده چه فرقی می تواند داشته باشد با من که سیندرلا را در بیست و چند سالگی و آن هم به خاطر پایان نامه ام دیدم. بعد فکر کردم رهایی که دارد در سه سالگی فروزن را می بیند چه فرقی خواهد داشت با منی که در سی و سه سالگی دیدمش. خوشحالم که حداقل یک بار دیگر می توانم با رها کودکی را تجربه کنم.

پی نوشت: برای دیدن فیلم بامبی هم که رفتیم یک پیرمرد با همان سن و سال آمده بود. فردا قرار است بروم دامبو را ببینم. دامبو تنها انیمیشن والت دیزنی است که توی تلویزیون ایران بارها پخش شده و من وقتی دیده ام کودک بوده ام.

این یک پست وبلاگ نیست؛ جواب یک سوال است در باره اینکه «چطور ایمیل بزنیم».

این پست را به عنوان یک ایمیل نوشته بودم در جواب سوال فریده که پرسیده بود چطور ایمیل بزنیم. با اینکه لحن جوابم شبیه به پست های وبلاگ نیست اما چون امروز صبحم با یک ایمیل شروع شد که حتی حداقل ها را هم رعایت نکرده بود فکر کردم شاید توضیحاتم برای بعضی از آدمها مفید باشد. کلا تحت تاثیر لاله و رعنا که تجربیات باارزش شخصی اشان را به اشتراک می گذارند من هم دلم خواست کمی مفید باشم.



سوال فریده:
کامنت اول:
سلام میشه لطفا یه پست راجع به نحوه درست ایمیل نوشتن بذارین.من تو ایمیل نوشتن تو حوزه های کاری و دانشگاهی خیلی مشکل دارم و گاهی اوقات جواب ایمیل هامو نمیگیرم و یا به چیزی که میخواستم نمیرسم. از اونجایی که خیلی وقته شما رو میخونم،میدونم تو این کار خیلی موفق بودین.میشه یکم از تجربیاتتون بگین؟ ممنون
(تاریخ: نهم تیر) 
عتیق: حتما! البته من بیش از اینکه ایمیل بزنم جواب ایمیل می دم ولی این سوال شما رو یه ایمیل فرض می کنم و توی یه پست جوابشو می ذارم. به زودی.
کامنت دوم:
فریده: من هنوز هم منتظر پاسخ شما در قالب یک ایمیل هستم :-)
(تاریخ: دوم مرداد)
عتیق: چشم. همین الان دارم شروع می کنم به نوشتن. ببخش بابت اینقدر تاخیر.
جواب من:(تاریخ: دوم مرداد)
سلام
واقعا شرمنده ام که اینقدر دیر دارم جواب میدم.
همون موقعی که گفتی تازه انگار یه تلنگری بهم خورده باشه که چقدر ایمیل جواب نداده و کار نکرده دارم.
تازه یه کم لیستم سبک شده.
ببین من کلا بیشتر در جواب دادن به ایمیل تخصص دارم تا ایمیل زدن.
برای همین بهت می تونم بگم که چه جور ایمیل هایی باعث می شن که آدم تشویق بشه جواب بده و چرا بعضی ایمیل ها هیچوقت جوابی دریافت نمی کنن.
برای ایمیل زدن توی رده های مختلف توی فرانسه فرمول هست:
بر اساس سطح صمیمیت.
یعنی مهم نیست که ایمیل کاریه یا شخصی، مهم اینه که کسی که داری براش ایمیل می زنی چقدر باهات صمیمیه.
من خودم از این روش استفاده می کنم.
یعنی اگه یه ایمیل کاری بخوام بزنم به یه دوست توی یه شرکت مثل ایمیل دوستانه می زنم و حالت رسمی بهش نمی دم؛
مگه اینکه بخوام به آدرس ایمیلِ شرکت بزنم که بدونم کسان دیگه هم ممکنه چک کنن.
برای همین به نظرم خوبه که آدم چند تا نمونه خوب از ایمیل از سطح خیلی صمیمی و دوستانه تا سطح خیلی رسمی داشته باشه به عنوان الگو و از اونها استفاده کنه.
برای جواب دادن هم بهتره که آدم از همون ادبیاتی استفاده کنه که طرفی که ایمیل زده استفاده کرده.
مثلا فرض کن که من یه دوستی دارم به اسم لیلا که توی یه مجله کار می کنه و می خواد برای من ایمیل بزنه یه مقاله بفرسته که داوری کنم.
اگه با ایمیل شخصی اش بزنه می تونه بزنه که :
سلام عتیق جان
خوبی؟  رها خوبه؟این مقاله رو فرستادم برای داوریلطفا تا فلان تاریخ نتیحه رو برام بفرستمرسیمی بوسمتلیلا
اگه با ایمیل مجله بزنه اینو می زنه:
سرکار خانم مهندس ...
با سلام و احترام
به پیوست فایل مقاله... جهت داوری ارسال می گردد.. خواهمشند است فرمهای مربوطه را تا تاریخ .... به ایمیل مجله ارسال فرمایید.با تشکر لیلا....عضو هیات تحریریه مجله....
هر کدوم از اینها یه جواب متفاوت داره.
توی اولی من هم می گم:
سلام لیلا جان... حتی ممکنه راجع به اینکه رها امسال داره می ره مدرسه هم بنویسم یا راجع به تاریخ عروسیش هم بپرسم.
بعد هم می گم که مثلا این هفته سه سری مهمون دارم و نمی رسم ولی سعی می کنم اوایل هفته آینده حتما براش انجام بدم.حوب باشی.عتیق
توی دومی من می نویسم:
سرکار خانم....
با سلام
سعی می کنم در اولین فرصت حتما مقاله را مطالعه و فرم ها  را پر کنم.با احترام عتیق ...
یعنی دقیقا جواب من بستگی به لحن اون داره.
ولی در مورد آدمهای کاملا غریبه، چون اونها هیچ شناختی از آدم و لحنش ندارن به نظرم آدم باید تعارفات رو چند برابر کنه
یعنی خیلی خیلی مودب تر باشه؛
از کلمات لطفا و خواهشمندم و پیشاپیش ممنونم و اینجور چیزها استفاده کنه؛
نباید اینجوری به نظر بیاد که داری به طرف دستور می دی حتی اگر از نظر سازمانی از اون آدم بالاتری؛
چون باعث میشه که توی آدمها حس بدی به وجود بیاد.
یه مورد دیگه هم اینکه اگه از طرف یه شرکت یا موسسه ایمیل می زنی حتما باید اسم و سمت خودت رو توی اون شرکت بنویسی به عنوان امضا تا طرف بفهمه که با کی طرفه و از کجا و چرا باهاش تماس گرفتن.
یه نکته ای که خیلی کمک می کنه به اینکه جواب ایمیل آدم رو بدن اینه که آدم از یه اسم اشنا به عنوان معرف توی ایمیلش استفاده کنه.
من شخصا ایمیل کسانی که از طرف کسی معرفی شدن رو سریع تر جواب می دم به نسبت کسانی که می گن مثلا من ایمیل شما رو از مقاله اتون توی فلان مجله یا سایت برداشتم. ولی کلا آدم بهتره بگه که ایمیل طرف رو از کجا برداشته.
بعد هم اینکه باید سوال یا درخواستت کاملا مشخص باشه؛ اینکه مثلا بگی به من کمک کنین جواب نمی ده. باید معلوم باشه که دقیقا این کمکی که می خوای چیه.
یه نکته دیگه هم اینه که اگه قبلا با طرف تلفنی یا حضوری صحبت کردی و ایمیل به اون صحبت مربوط میشه اولش بگی پیرو صحبتی که در فلان تاریخ با هم داشتیم (فریده جان این رو یادم رفته بود برای تو توی ایمیل بنویسم).
الان من دو تا نمونه از ایمیل هایی که این مدت دریافت کردم رو برات می زنم و می گم که چرا اینها جواب درستی دریافت نکردن:
این یکی امروز اومده:
با سلام و خسته نباشید خدمت دوستان گرامی گروه. پیرو صحبتی که داشتیم فرم مورد نظر رو ارسال کردم. لطفا تلاش شما بر این مبنا باشد که کسی از قلم نیفتد و فرم پر شده را تا شنبه ساعت 2 به همین ایمیل ارسال بفرمایید.
قابل توجه عزیزانی که موفق نشدم باهاشون تماس بگیرم: هر کدام از دوستان اطلاعات مربوط به دوستان همکلاسی و هم ورودی خودشون رو در دوران ارشد بنویسن.از همکاری شما سپاسگزارم.ف. میم.
من این ایمیل رو عصر جواب دادم:
سلام
ببخشید من اصلا در جریان هیچی نیستم.میشه برام توضیح بدین لطفا؟
دلیلش این بود که من اصلا این ف. میم رو نمی شناختم و اصلا نمی دونم این گروه چیه و نگفته که از کجا تماس می گیره یا کی ایمیل من رو بهش داده. بعدش هم یه جوری دستور داده که تا ساعت دوی روز شنبه بفرستین که انگار من مثلا منشی اشم و اون مدیر عامل. حتی توضیح نداده که اطلاعات دوستام رو برای چی می خوان و قراره باهاش چه کار کنن.
من البته حدس می زنم که کی آدرس ایمیل منو داده و این از کجا میاد؛ ولی قطعا تا وقتی که مطمئن نشم هیچ جوابی دریافت نخواهند کرد.
یه ایمیل دیگه که این مدت گرفتم و اعصابم رو خیلی خرد کرد و باعث شد جواب بدی بدم این بود:
سلام خانم دکتر ...
من از دانشجوهای کارشناسی ... هستم، دانشگاه ... در حال تحصیلم. 2-3 روز پیش یکی از مقاله هاتون رو که در مجله ... چاپ شده به اسم ... خوندم.واقعا از همه نظر عالی بود و خیلی به من کمک کرد.
من ترم آخرمه و پایان نامه ام مربوط به ... اس.می خواستم ببینم شما راجع به مبانی نظری و معیارهای ... ساعته مقاله ای فارسی یا انگلیسی دارید؟اگه لطف کنید و یک کمکی به من بدید ممنون میشم.
با تشکر فراوان
این جواب من سری اول: (چون لحنش مودبانه بود سریع جواب دادم در حد یکی دو ساعت بعد)
سلام
من  راجع به این موضوع به صورت دقیق کار نکردم.ولی پایان نامه خودم  در مورد ... ه.وقتی دنبال نمونه می گشتم به یه چیزی برخورد کردم که شاید به درد شما بخوره: VivaCity2020: Urban Sustainability for the 24 Hour City 
یه پروژه ای هم هست توی لندن به اسم :
bankside 1/2/3کلا توی لندن خیلی دارن روی این کانسپت کار می کنن.امیدوارم به دردتون بخوره.
دفعه بعد اینو زده:
سلام
مرسی خانم دکتر،واقعآ ممنون که پاسخ دادین.کل پایان نامه ام راجع به معیارهای ... است و بیشتر میخوام اونا را تشریح کنم و با یک نمونه موردی بررسی اش کنم.تا الان رو چندتاش کامل کار کردم ولی بعضی معیارها مثل امنیت و سرزندگی خیلی گسترده اس، مخصوصآ تو ایران هر کدوم از صاحب نظرا یک دیدگاه دارن، خیلی منسجم نیست.
میخواستم اگه لطف کنید در این خصوص راهنماییم کنید ممنون میشم.با تشکر از فایلی که فرستادید، خیلی مفید بود و یکمم سنگین :-)
من راستش خیلی بهم برخورد.
طرف اصلا نرفته لینک رو ببینه و اصلا هم نرفته ببینه که یه کار تحقیقی رو چه جوری انجام میدن؛ همون اولین قدم برداشته به من ایمیل زده شاید من یه فایل آماده داشته باشم مثلا براش بفرستم.
حس کردم انتظار داشته که من کل فایل رو براش ترجمه کنم و معیارها رو دربیارم و بنویسم. انگار که منظورش این بوده باشه که پایان نامه اش رو من انجام بدم. برای همین سه چهار روز جواب ندادم تا اینکه دو باره اینو زد:
با سلامخانم دکتر میشه یه کمک کوچولو بدیدممنون میشم
منم راستش عصبانی شدم و این جواب رو دادم:
سلام
من متوجه منظورتون نمی شم.چیزایی که به ذهنم می رسید و می دونستم گفتم.دیگه بقیه اش با خودتونه.یه راهی که به ذهنم می رسه اینه که معیارهایی که بهش رسیدین ولی نمی دونین میزان اهمیت کدومشون بیشتره  یا در موردشون اختلاف نظر وجود داره رو به صورت پرسشنامه بدین یه سری متخصص دسته بندی کنن.یعنی یه جدول که ستونش لیست معیارها باشه و سطرش میزان اهمیت از بسیار کم، کم، متوسط، زیاد، بسیار زیاد.بعد می تونین به یه جمع بندی برسین.سی نفر که پرسشنامه شما رو پر کنن کافیه.متاسفانه بیشتر از این کمکی ازم برنمیاد.
طرف هم عذرخواهی کرد و گفت ببخشید که مزاحم شده.
(الان این دو تا ایمیلی که من زدم هیچ جمله آخری نداره. نه خداحافظی نه هیچ چیز دیگه. این نشون می ده که من عصبانیم.)
به نظرم خواسته اش نامعقول بود. به هر حال من که کارم بستن پایان نامه مردم اون هم مفت و مجانی نیست .
راهنمایی خواست من هم به نظر خودم با گفتن اینکه توی لندن این کار رو انجام دادن کمک خیلی بزرگی بهش کردم و توی اون لینک می تونست خودش همه چیزهایی که لازم داشت در بیاره. ولی اینکه انتظار داشته باشه که همه کار رو من انجام بدم انتظار زیادیه.
برای همین باید به نظرم آدم یه جوری ایمیل بزنه که طرف مقابل احساس بدی نسبت به خودش پیدا نکنه؛ فکر نکنه که دیگران فکر می کنن که این بیکار و علافه و جز اینکه بشینه به ایمیل های اونها جواب بده کار دیگه ای نداره یا اینکه کارمندشونه.
در عوض یه ایمیل دیگه گرفتم که اینقدر لحنش خوب بود که سریع جواب دادم:
خانم دکتر ... گرامی
سلام و عرض ادبوقت بخیرامیدوارم خوب و سلامت باشید
بنده در حال انجام مراحل نهایی رساله خود با هدف ...  هستمخواهشمندم بنده را در تکمیل پرسش نامه ای که به پیوست ضمیمه است و ارائه نظر ارزشمندتان کمک بفرمایید و در صورتی که پیشنهادی در مورد بحث دارید با بنده به اشتراک بگذارید.بدون شک با توجه به آگاهی که در این زمینه دارید، کمک بسیاری به من خواهید کرد. لطفا پرسش نامه را ملاحظه فرمایید و از قسمت design و shading برای پر کردن گزینه ها با رنگ سیاه استفاده نمایید. ترتیب گزینه ها لطفا به صورتی باشد که کم اهمیت ترین از نظر شما نمره ۱ و بیش ترین نمره ۵ بگیرند. پیشاپیش از لطف و همکاری شما سپاسگزارم. ارادتمند سین
نکات مثبتش یکی اینه که اول خیلی مودبانه است (با وجود اینکه طرف هم دانشکده ای من بوده و از نزدیک همدیگه رو می شناسیم). ثانیا اینکه برای من اینقدر احترام قائل شده که یه توضیح بده راجع به کارش؛ فقط نگفته که لطفا این پرسشنامه رو پر کنین.
بعد اینکه پرسشنامه اش رو جوری طراحی کرده که پر کردنش آسون باشه و این رو توضیح داده خیلی خوبه؛ اینکه آدم می فهمه این کار زمان زیادی ازش نمی بره.
بعدش هم اینکه ددلاین نداده که مثلا تا ساعت چهارِ فلان روز بفرست.
برای همین من هم چون می دونستم اون هفته گرفتارم براش زدم که گرفتارم این هفته ولی اگه عجله داره بگه که یه کاریش بکنم؛
اون هم گفته بود که می تونه تا اول هفته بعد صبر کنه.
بعد هم که پرسشنامه پر شده رو فرستادم براش، تحلیلش راجع به جواب هام رو برام فرستاد. این خیلی بهم احساس خوبی داد که من هم از این کار یه نتیجه ای گرفتم و یه چیزی دستگیرم شده؛ اینکه فقط یه وسیله نبودم.
کلا وقتی که آدم با ایمیل می خواد یه کاری رو انجام بده باید تعداد کلماتی که استفاده می کنه به طرز قابل ملاحظه ای از وقتی که داری شفاهی درخواستت رو مطرح می کنی بیشتر باشه؛
اینکه جوری جواب بدی که طرف احساس کنه براش ارزش قائل بودی و وقت گذاشتی؛
یا اینکه جوری درخواست کنی که طرف احساس کنه که ارزش نظرش و وقتش رو می دونی.
یه چیز خیلی مهم به نظر من هم جمله آخریه که باهاش ایمیلت رو تموم می کنی؛ چیزی که قبل از اسمت می نویسی.
اول اینکه حتما آخر همه ایمیل ها حتی ایمیل های دوستانه هم اسمت رو بنویس؛ با وجود اینکه توی اینباکس طرف هست.
من برای ایمیل های دوستانه از «می بوسمت» و یا «خوب باشی» استفاده می کنم؛ بسته به اینکه طرف زن باشه یا مرد و اینکه چقدر صمیمی باشیم با هم. برای یه رده عقب تر «به امید دیدار» و «خدانگهدار» و «موفق باشید» و اینجور چیزها. و برای خیلی رسمی از «با احترام» یا «با سپاس فراوان». بعدش هم اسمم رو می نویسم.
بهتره که آدم یه جمله خیلی خاص خودش داشته باشه برای آخر ایمیل هاش. مثلا من این «خوب باشی» رو از مدیرعامل شرکتی که قبلا توش کار می کردم یاد گرفتم و به نظرم خیلی قشنگه.
کلا خوبه که توی ایمیل حتی رسمی یه جمله ای که به طرف انرژی مثبت بده باشه؛ از احوالپرسی، یا تبریک یک مناسبت یا یه آرزو برای اینکه مثلا  آخر هفته خوبی داشته باشید یا خوب و خوش باشید یا موفق باشید و از این جور چیزها.
در مورد وقتی که جواب کسی رو می دی اینکه بهش بگی اگه باز سوالی بود بپرسه خیلی خوبه؛و وقتی از کسی درخواست داری بگی که منتظر جوابش هستی. همیشه یه راه بذار برای تماس های بعدی.
اگر هم ایمیل رو با تاخیر جواب دادی حتما اولش عذرخواهی کن و اگه لازمه دلیلش رو بگو.
اینها نکاتی بود که من در این لحظه به ذهنم می رسه.البته الان دقیق یادم نمی آد که اون سوالی که بار اول پرسیده بودی چی بود ولی امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشه.
باز اگه سوال خاصی داری من در حد توانم در خدمتم.
خوب باشی.عتیق

۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

دنیا بدون تو بی رنگ است.

بارانی قرمزم را می پوشم
می روم در باران قدم بزنم
می روم با آسمان گریه کنم
می دانم تو عاشق رنگی
و عاشق آفتابِ بعد از باران
اما
تو که نباشی
رنگین کمان هم که تنم باشد
سیاه سیاهم.

یک سوال نسبتا فلسفی

اگر بخواهید بین بودن با کسی که «دیوانه وار» عاشق شماست و حاضر است به خاطر خوشحالی شما هر کاری بکند اما شما او را «خیلی معمولی» دوست دارید با کسی که «دیوانه وار» عاشقش هستید و حاضرید به خاطر خوشحالیش هر کاری بکنید اما او شما را «خیلی معمولی» دوست دارد یکی را انتخاب کنید، آن یکی کدام است؟  کلا عاشق بودن لذت بخش تر است یا معشوق بودن؟

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

ده

کمتر از یک سال پیش حساب کرده بودم که باید ده تا دوست جدید پیدا کنم تا کیفیت زندگیم بشود آن چیزی که دوست دارم. الان که دارم حساب می کنم می بینم ده تا دوست جدید پیدا کرده ام. کیفیت زندگیم خیلی بالاتر رفته. ولی بیشتر به این فکر می کنم که ای کاش به جای ده تا، بیست یا سی یا چهل تا آرزو کرده بودم. آدم باید سقف آرزوهایش را یک کمی ببرد بالاتر.

از این فرصت استفاده می کنم برای تشکر از آن ده نفر که البته خیلی هایشان اینجا را نمی خوانند و شاید هیچوقت هم نفهمند که من چقدر بابت بودنشان خوشحالم. امیدوارم فرصتش را داشته باشم که من هم به سهم خودم کیفیت زندگی آنها را ببرم بالا ... و البته سقف آرزوهایشان را هم.

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

دوست خوب کسی است که موقع دعوا حلوا خیرات کند.

هر چقدر سنم بیشتر می شود به اینکه ضرب المثل ها آنقدرها هم بی حکمت نیستند بیشتر پی می برم. اما تنها ضرب المثلی که با آن هیچوقت نمی توانم ارتباط برقرار کنم این است: «موقع دعوا که حلوا خیرات نمی کنن». آدمها با همین استدلال وقتی دعوا می شود هر چیزی را که دوست دارند  به زبان می آورند و گند می زنند به یک رابطه چندین ساله. بعد هم انتظار دارند که با گفتن یک «ببخشید» ساده تمام قطعات ریز ریز شده دل آدم با چسب دوقلو به هم بچسبد و بعد از دو سه روز هم همه چیز بشود عین روز اولش.

من قبل تر ها فکر می کردم مهم ترین معیار برای یک دوست صمیمی این است که آدم را قضاوت نکند. وقتی دوستانم را دسته بندی می کردم دو نفری که می آمدند اول صف کسانی بودند که حتی اگر از بزرگترین اشتباهات زندگیم هم با آنها صحبت می کردم بدون اینکه به من برچسب بزنند یا متلک بگویند به حرفم گوش می دادند، کارم را نقد می کردند و سعی می کردند کمکم کنند از مخمصه ای که در آن گیر کرده ام بیرون بیایم. حالا اما، فکر می کنم که دوست واقعی موقع دعوا خودش را نشان می دهد. موقعی که حرفی بزنی که با سلیقه اش جور نباشد یا کاری بکنی که ناراحتش کند. آن وقت است که اگر حلوا خیرات کند می شود یک دوست ابدی و با آلزایمر هم از ذهن آدم پاک نمی شود؛ اما اگر سه چهار تا بگذارد روی حرفی که زده ای یا کاری که کرده ای و برش گردانت به خودت... آنوقت است که باید خودت بروی سر قبر آن رابطه حلوا خیرات کنی.

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

مثل احمق ها...

موقع غذا می نشینم جلوی لپ تاپ. مثل احمق ها فیس بوک را باز می کنم. مثل احمق ها اخبار مربوط به غزه را می خوانم. مثل احمق ها سس سالسای تند را خالی می کنم روی ساندویچم. مثل احمق ها یک بطری نوشابه را بدون اینکه بفهمم تمام می کنم. مثل احمق ها حرص می خورم. بعد هم مثل احمق ها بلند می شوم می روم قرص های جور واجور معده ام را می اندازم بالا و به این شرکت های داروسازی فحش می دهم که چرا داروهای لعنتی اشان اثر نمی کند.

به بهانه این شبها و روزها

IL ME FALLAIT STRASBOURG.

نه اینکه خدای نکرده ادعای نویسندگی بکنم یا خودم را به اندازه ناخن انگشت کوچک پای چپ ویکتور هوگو بدانم اما... لامصب این استراسبورگ همه را نویسنده می کند.



۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

از کی اینقدر به هم بی اعتماد شدیم؟

امروز می خواهیم حلیم نذری درست کنیم. برای سعید و برای همه بچه ها و بزرگترهایی که مریضند. دلم می خواست می توانستم مثل توی فیلم های قدیمی چادر سفید گل گلی سرم کنم و یک سینی نقره از کاسه های چینی گل قرمز پر از حلیم و بوی دارچین دستم بگیرم و بروم زنگ در خانه همه همسایه ها را بزنم و بگویم بفرمایید نذری. آنها هم، همه شان، چه آنها که مرا می شناسند که چه آنها که تا به حال حتی یک بار هم مرا ندیده اند، با خوشحالی کاسه را بردارند و بروند ظرف را خالی کنند و یک شاخه گل سرخ بگذارند تویش و بگویند قبول باشد. من هم توی دلم قند آب شود که یک قدم به آرزویم نزدیک شده ام. یک قدم کسانی را که دوستشان دارم به سلامتی نزدیک کرده ام. اما می دانم اگر حتی بهترین لباسم را هم بپوشم و توی بهترین کاسه های دنیا هم بهترین حلیم دنیا را بریزم و رویش را با بهترین دارچین دنیا تزئین کنم و بروم در تک تک خانه هایی که برچسب روی زنگشان یک اسم ایرانی است بزنم حتی اگر درم را باز کنند نذرم را نمی پذیرند.

پی نوشت: این را بگذارید به حساب یک نوستالژیِ عود کرده. اوضاع به این بدی هم نیست. شاید دلم می خواهد یک نفر با چادر گل دار در خانه امان را بزند و بگوید بفرمایید نذری.

۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

ناتوانی

سعید تصادف کرده. خون ریزی مغزی و جراحی و کما. سعید پسرم است. یعنی پسر من که نه. من حامی اش هستم فقط. ولی خیلی دوست دارم بگویم پسرم. مادرش می گوید هر صدای کوچکی باعث سردردش می شود. می گوید از درد گریه می کند همیشه. می گوید تحمل گریه هایش را ندارم دیگر. دلم می خواست می توانستم بخشی از درد را من تحمل کنم اما نمی شود. چیزهای مهم را نمی شود شریک شد با کسی.
حالم بد است. خیلی بد. دلم می خواست اینجا بود و بغلم می کرد شاید کمی بهتر می شدم. زنگ زدم که این را بگویم. رویم نشد. یک چیز خیلی پَرتی گفتم و قطع کردم. آدمها هیچوقت نمی توانند آن چیزی که واقعا توی دلشان است بگویند.
همه ماجرا را که تعریف کردم پرسید سردرد خودت چطور است. انگار که سردرد من خیلی مهم تر باشد از سردرد سعید. شاید هم حق داشته باشد. آدم وقتی نمی تواند کاری بکند چرا غصه بخورد الکی؟ اما اگر آدم غصه هم نخورد پس چه کار کند؟

پی نوشت: سعید جان... زودتر خوب شو. دنیا خیلی خیلی بزرگ است و تو هنوز خیلی جاها هست که باید ببینی و خیلی چیزها هست که باید تجربه کنی. وقت کم است. زودتر خوب شو. 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

نصفه هایی که صدتایشان هم یکی نمی شود.

چند وقت پیش دیدم که یک خانمی به عنوان عکس کاور فیس بوکش یک عکس خانوادگی گذاشته؛ خودش، همسرش و بچه هایشان. همه توی عکس می خندیدند. از ته دل. خیلی حس خوبی داشت. من هم تصمیم گرفتم یک عکس سه نفره پیدا کنم و بگذارم کاور فیس بوکم. یک عکسی که مثل عکس آنها لبخند بیاورد به لب کسانی که می بینند. با زحمت توانستم یک عکس پیدا کنم. عکس سفره هفت سینمان. من و رها نشسته بودیم روی مبل و همسر که داشت از ما عکس می گرفت تصویرش افتاده بود توی آینه. عکس کمی تار بود اما لبخند من از ته دل بود. انگار در آن لحظه از اینکه قلب خانواده ام هستم مطمئن و از این بابت خوشحال بودم مثلا. نمی دانم. بعد فکر کردم که عکس پروفایلم را هم عوض کنم. یکی از عکس های عیدمان را پیدا کردم. من و مامان و خواهر ها و عروس. مادر و دخترهایش. همه امان لبخند به لب. اصلا مگر می شود آدم کنار مادرش باشد و نخندد. زیر عکس نوشته بودم که نصف قلبم متعلق به آدمهای توی این عکس است. یکی از دوستانم پرسیده بود: «... و نصف دیگرش؟». خیلی به جواب این سوال فکر کردم. قطعا یک نصفه می شد برای رها. یکی برای همسر و پدر و برادر و برادرزاده و داماد که توی عکس نبودند. یکی برای آیدا و سحر و لیلا و هدا و مریم و مهدیه. هر کدام یک گوشه دنیا. یکی برای پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و دایی ها و بچه هایشان. یکی برای علی و زهرا. یکی برای ... اینقدر این نصفه ها زیاد شد که دست از شمردن برداشتم. جواب دادم تعداد نصفه های قلبم از دو تا خیلی بیشتر است چون آدمهای دوست داشتنی اطرافم زیادند. بعدتر به این فکر کردم که من همین مساله را با نیمه های گمشده ام هم دارم. خیلی آدمها هستند که احساس می کنم یک بخشی از وجودم را کامل کرده اند. باعث شده اند خودم آن بخش از وجودم را کامل کنم. مثلا مادرم که منطقم را کامل کرده؛ پدرم که جدیت و پشتکارم را؛ کریستین که باعث شده بتوانم اطرافم را در چند لایه ببینم و در عین توجه به مسائل کلی و مهم از جزئیات غافل نشوم؛ همسر که نوشتن را یادم داده و ساختارمند فکر کردن را؛ آیدا که پذیرفتن آدمها را یادم داده و قضاوت نکردن و مثبت دیدن را؛ لیلا که نشانم داده چطور می شود به اندازه به دیگران محبت کرد بدون اینکه اسیر شوند و یک عالمه آدم دیگر که باعث شده اند من چیزی بشوم که در این لحظه هستم. همه کسانی که فکر کردم که ای کاش زودتر با هم آشنا شده بودیم و بیشتر با هم زندگی کرده بودیم. همه کسانی که نیمی از قلبم و نیمی از روحم متعلق به آنهاست هر چند تعدادشان از دو تا خیلی خیلی بیشتر است.

من از روز اول تیر می ترسم.

دکترم چند روز است که خیلی بداخلاق شده؛ عصبی و کلافه. دقیقا همین چند روزی که به چند دلیل مختلف مجبور شده من را ملاقات کند. به همسر می گویم. می گویم فکر کنم دکتر طبعش گرم است که از وقتی تابستان شده اینقدر حالش بد است. بعد انگار یک لحظه یادم بیاید که من هم طبعم گرم است و برای من هم تابستان شروع شده. تازه می فهمم که چرا این چند روز اینقدر حالم بد بوده و حتی به زور هم نمی توانستم لب هایم را به لبخند باز کنم. اولش حال بدم را ربط دادم به هورمونها، بعد به اینکه کمتر شیرینی می خورم، بعد به مریضی سعید و دست شکسته زهرا، بعد به یک ماه نبودن لیلا. هیچ کدامشان نبود. نمی فهمیدم چرا نمی توانم بخندم. نمی توانستم بخندم و به وضوح می دیدم که قدرت جادوییم دیگر کار نمی کند. انگار که قدرت جادوییم به لبخندم وابسته باشد. اما بیش از آنکه به خاطر نبودن قدرتم ناراحت باشم احساس کمبود چیزی روی گونه هایم آزارم می داد. انگار که ماهیچه های صورتم هم به همیشه خندان بودن عادت کرده باشند. هر سال روز اول تیر را نه از روی تقویم که از روی بد شدن حالم می فهمیدم. اما امسال اینقدر همه چیز با هم قاطی شد که نفهمیدم اول تیر کی بود و چگونه گذشت. می خواهم از فردا خودم را مجبور کنم به خندیدن. هر چند تیرماه شروع شده باشد و هر چند که من تمام سالهای عمرم تابستان ها افسرده بوده باشم. حالا که قرار است ترسهایم تمام شود باید دیگر از تابستان هم نترسم. امیدوارم بتوانم.