۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

درد بالای درد بسیار است...

صبح وقت ماساژ داشتم. فکر کردم که نروم. فکر کردم که با وجود این همه برف حتما خود دکتر هم نمی آید. امکان نداشت او نیاید. می شد زنگ بزنم و بگویم نمی آیم؛ نهایتش این بود که باید پول این جلسه را می پرداختم؛ مهم نبود. بعد فکر کردم که چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که من شهر محبوبم را زیر برف ببینم. شاید هیچوقت دیگر اتفاق نیفتد. رفتم. موقع برگشت خیلی منتظر شدم برای اتوبوس. رسیدم خانه سرم درد می کرد. گلویم هم. خوابیدم. بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم می لرزیدم. عصر دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم. می ارزید ولی. دیدن استراسبورگ سفیدپوش به همه اینها می ارزید. همسر گفت چرا قرص نمی خوری. گفتم دکتر گفته اگر با معده خالی این قرصها را بخوری چنان دل دردی می گیری که سردردت یادت می رود؛ منتظرم شام حاضر شود. بعد فکر کردم که چقدر خوب است که بعضی دردها هستند که می توانند دردهای دیگر را از یاد آدم ببرند؛ می توانند آنها را کم رنگ یا حتی محو کنند؛ دلتنگی مثلا؛ بددردی است اما... همه چیزهای دیگر در برابرش قابل تحمل می شود. قوانین نیوتن این یکی را کم دارد.

۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

پاییز را به خاطر بسپار... زمستان طولانی است...





خسته نباشید!

بابانوئل برای من یک کیندل هدیه آورده و برای همسر یک ویدئو پروژکتور. شده ایم یک خانواده کاملا فرهنگی؛ در حال سفر از کتاب به فیلم و از فیلم به کتاب. توی همین چند روز چند تا فیلم خوب دیده ام و چند تا کتاب خوب خوانده ام. پسر بچگی،دختر گمشده، سیمای دوزن و گریز دلپذیر. اما این فیلم امشبی فوق العاده بود. اینقدر که دلم نمی خواهد دیگر تا مدتی چیزی بخوانم یا ببینم. «خسته نباشید» شدیدا توصیه می شود.



۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

دلم می خواهد بروم سفر...

مهندس می گفت حالت خوب نیست چون ورودیت خیلی زیاد است اما اصلا خروجی نداری. می گفت باید کار کنی. کار. راست می گفت. من فقط شده بودم یک گیرنده. یک چیزی که همه محیط  و اتفاقات را توی خودش ذخیره می کرد اما چیزی بروز نمی داد. دیروز احساس کردم که دلم مسافرت می خواهد. خودم تعجب کردم. منِ سرماییِ بد سفر... تا حالا نشده بود که توی زمستان دلم بخواهد بروم مسافرت. اصلا چندین سال بود که کلا دلم نمی خواست بروم مسافرت. حتی پراگ و بوداپست و وین که مقصدهای رویاییم بودند. اما دیروز دلم سفر می خواست. سعی کردم قانعش کنم که به لیست کارهایی که باید ظرف این سه هفته انجام دهد، به ایمیل های ستاره دار، به جلسه ها و ددلاین ها فکر کند. قبول نکرد. اینقدر دیر به فکر سفر افتادم که دیگر برنامه ریزی برایش امکانپذیر نیست؛ اما برای همه آن کارهایی که باید انجام شوند و به قول مهندس خروجی محسوب می شوند به ورودی نیاز دارم؛ برای جواب دادن به آدمهایی که نمی دانم چرا اینقدر سوالاتشان سخت شده؛ برای درست عمل کردن در موقعیت هایی که حتی اگر بخواهم با روش تراپستم معادلاتشان را ساده کنم باز هم تعداد مجهولاتشان بیشتر از تعداد معادلاتشان است. به یک سفر نیاز دارم. شاید با یک کتاب. شاید با یک فیلم و شاید... حتی با یک رویا. 

۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

خداحافظ تنبلی...

پدر و دختر دارند کرپ درست می کنند. من... پای کامپیوتر؛ بعد از چند روز که به خاطر چشم درد و بی عینکی در ترک بودم. نه چیزی خوانده ام، نه چیزی نوشته ام و نه حتی ایمیل های مهمم را جواب داده ام. به جایش کاج نوئل تزئین کرده ام برای رها که آنقدر بزرگ شده که بگوید دلش می خواهد کاج داشته باشد با ستاره و جوراب. حتی اینقدر بزرگ شده که بداند نباید یک چیز قطعی تعیین کند برای کادوی بابانوئل. امسال برای من (ما) قرار است سال مهمی باشد. پر از تغییر و پر از اتفاقات جدید. تصمیم گرفته ام درسم را تمام کنم. برای منی که اسیر اعدادم فارغ التحصیل شدن در سال 2015 خیلی خیلی مهم است. به هر حال قشنگ تر است از 2016. از فردا که عینک جدید را  تحویل بگیرم می خواهم جدی تر کار کنم. دو هفته آینده برای خیلی ها تعطیلات است اما برای من می تواند شروع یک دوره خیلی فشرده کاری باشد. بدون حاشیه و با تمرکز زیاد. همه دوستانم رفته اند تعطیلات. همه کارهای جانبی تا اطلاع ثانوی تعطیل شده و من مانده ام و دو هفته طلایی که لحظه لحظه اش می تواند چیزی را در زندگیم تغییر دهد.

۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

حکمت

برای جلسه کتابخوانی این هفته قرار بود کتاب ظفرنامه ابن سینا را بخوانیم. من نخوانده بودم. از بحث ها فهمیدم که  جوابهای بزرگمهر وزیر انوشیروان است به سوالهایی که از او می شود. سوالاتی که ظاهرا انوشیروان پرسیده. آخر جلسه یکی از بچه ها بخشی از کتاب را خواند برای همه. وضوح، کوتاه بودن و در عین حال منطق بسیار ساده جوابها برای من شگفت انگیز بود. برای منی که مدتها بود تراپیستم داشت تلاش می کرد یادم بدهد که چطور می شود اوضاع را اینقدر که من پیچیده می بینم بغرنج ندید؛ چطور می شود که ساده دید و جوابهای ساده پیدا کرد. خیلی وقتها حرفهایش را همان لحظه نمی فهمیدم. بعدتر که فکر می کردم از اینکه چه منطق قابل درکی پشتشان است تعجب می کردم. اما همین تراپیست فوق العاده من برای جواب یک سوال به دردسر افتاد. یعنی نتوانست مرا قانع کند. بعد از چند جلسه حرف زدن من او را قانع کردم که راه حلش عملی نیست. حداقل برای من و مخاطب من. مشکلم این بود که یک دوست خیلی عزیز داشت برایم ناراحتی ایجاد می کرد. شکل دوستیش عوض شده بود. پیام هایش برایم آزاردهنده بودند. دکتر می گفت جوابش را نده. نمی شد این همه سال دوستی را نادیده گرفت. حداقل من نمی توانستم.
سوال من را از بزرگمهر پرسیده بودند:
«گفتم از دوست ناشایست چگونه باید برید؟ گفت به سه چیز: به دیدنش نارفتن و حالش را ناپرسیدن و از او آرزو نا خواستن.»
منطق بزرگمهر به نظرم خیلی عملی تر بود از «جوابش را نادادن» دکتر. توی جمع پرسیدم چرا آدمهای قدیم اینقدر ساده به سوالات جواب می دادند و برای همه چیز نسخه داشتند. جواب شنیدم که آدمهای قبل از مدرن پایشان بیشتر وصل بود به زمین؛ برای همین هم همه چیز برایشان قطعی تر بود؛ برای اینکه هنوز «شک» نکرده بودند.

گفت هندل و موتزارت گوش بده. دارم همین کار را می کنم. حالا می دانم که اگر دوستم حالم را پرسید تشکر کنم و بگویم خوبم اما... حال او را نپرسم. دارم هندل و موتزارت گوش می کنم اما... برای منی که دنیایم سرشار است از عدم قطعیت، هیچ چیز نمی تواند پایم را به زمین بچسباند.

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

فهمیدی؟... نه...

می گوید شهرداری در مرکز شهر اینترنت مجانی در اختیار آدمها گذاشته. می گویم این تنها راهی است که با آن می شود آدمها را کشید به فضاهای شهری؛ وقتی اینترنت نداری احساس می کنی از دنیای آشنایت و آدمهایی که می شناسی «دیسکانت» شده ای. می گوید حالا فهمیدی چرا من دوست ندارم از خانه بیایم بیرون؟

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

ح مثل ... حامد

اسمش حامد بود. برادر بزرگتری که هیچوقت ندیدمش. دو سال از من زودتر به دنیا آمده بود و در دو ماهگی مرده بود. بخش زیادی از موقعیتی را که الان دارم مدیون او هستم. مدیون نبودنش. فکر می کنم محبتی که قرار بوده سهم او باشد هم به من رسیده. محبت پدر و مادر و خاله و دایی و مادربزرگ و بقیه. «برای جورابهایت می مردیم»: این را خاله می گوید وقتی از بچگی من حرف می زند. آنقدر که خاطره از کودکی من هست از کودکی مجموع بقیه نوه ها نیست. خیلی عزیز بودم (هستم هنوز هم). شاید به خاطر اینکه بعد از او آمده بودم و... او دیگر نبود.
این روزها... دقیق تر بگویم این یکی دو ماه گذشته احساس می کنم چقدر لازم دارم که یک برادر بزرگتر داشته باشم. چقدر خوب است که یکی باشد که بتوانی برایش درددل کنی و با او به همه مشکلاتت بخندی. چقدر خوب است که یکی باشد که برایت غیرت بزند. برای «خواهر کوچکتر»ش. من نداشتم... و حالا اعتراف می کنم که بعضی وقتها به همین غیرت زدن برادرم برای خواهر کوچکترم حسادت کرده ام. مثلا وقتی که می خواستیم با اتوبوس برویم اصفهان و برادرم تشخیص داد که خواهرم باید جایش را عوض کند و برود ردیف عقبی بنشیند تا در میدان دید راننده نباشد.
اینقدر داشتن برادر بزرگتر برایم آرزو شده بود که به اولین (و البته تنها) کسی که می شد که فکر کنم برادر بزرگم است دل بستم. بزرگتر نیست از من. اما خیلی بیشتر از من تجربه زندگی دارد. خیلی قوی است و می تواند همه چیز را از بیرون ببیند. درست روزی که می خواستم بروم و به او بگویم که می شود بشوی برادر بزرگتر من؛ می شود بشوی «حامد» ... فهمیدم که دارد از این شهر می رود. نگفتم. نخواهم گفت هم حتی. ترجیح می دهم اصلا داشتن برادر بزرگتر را تجربه نکنم تا اینکه بخواهم روزی او را از دست بدهم. 

۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

تولدت* مبارک... با چند روز تاخیر

روز تولدم گذشته. اما هنوز اتفاقی نیفتاده که احساس کنم مثلا متولد شده ام؛ اتفاقی که برایم تازه باشد؛ اتفاقی که بتواند بشود شروع یک سال تازه و یک تجربه تازه. سعی کردم تمرکزم را بیشتر کنم روی درس و کار و وقتم را کمتر هدر بدهم. همان روز اول رسیدم به چیزی که می خواستم. فهمیدم مشکل از خودم بود که نمی خواست؛ اگر می خواست می شد. حالا... دارم تمرین می کنم  که کمتر حرف بزنم؛ کمتر مداخله کنم؛ کمتر حضور داشته باشم. دارم تمرین می کنم که اینقدر «زیاد» نباشم. نمی شود. یک جا که جلویش را می گیرم از یک جای دیگر می زند بیرون. یک انگشتر به شکل رز سیاه به انگشتم کرده ام. چیزی که نمی شود ندیدش. مثل خودم. برای اینکه جلوی چشمم باشد و مدام به یادم بیاورد که بعضی وقتها زیاد و متفاوت حضور داشتن بد است؛ بعضی وقتها بهتر است آدم «نباشد» تا اینکه «زیادی باشد». روزی که این را یاد بگیرم قطعا متولد شده ام.

* این «ت» برمی گردد به وبلاگ. من هنوز متولد نشده ام.