۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

Her

1- مدتی بود که داشتم فکر می کردم که آدم باید چطور زندگی کند. یعنی اینکه «زندگی کند» اصلا یعنی چه. برای زنان باردار یک دنیا مطلب هست که بعد از به دنیا آمدن بچه چطور زندگی کنند. اما اینکه قبلش چطور باید زندگی می کرده اند هیچ جا گفته نشده. هیچ کس به آدم یاد نمی دهد که خوشبختی دقیقا یعنی چه. وقتی هم که کار می رسد به زندگی با یک آدم دیگر معنای این کلمه غیر قابل درک تر می شود. یک بار از یک روانشناس این را پرسیدم. این که یک زوج خوشبخت یعنی چه زوجی. گفت یعنی زوجی که بتوانند با هم حرف بزنند. خوشحال شدم از حرفش چون من و همسر بلد بودیم با هم حرف بزنیم. اما این کافیست آیا؟

2- زن آمریکایی دایی دوستم بعد از بیست سال زندگی از همسرش جدا شده بود. گفته بود من دیگر هپی نیستم. فکر کردم که بین ما زنهای ایرانی کداممان واقعا هپی هستیم. من کسی را نمی شناسم. همه ناراضیند و همه دارند می نالند از یک چیزی توی زندگیشان. شاید چیزی نباشد که خوشحالی شان را از بین ببرد. اما چیزی هم نیست که برایشان خوشحالی بسازد.

3- همسر به سریال دیدن من گیر می دهد. به بازی کردنم با موبایل هم. امروز داشت یک مطلب می خواند راجع به یک بازی که نقش والد را برای یک بچه خیالی شبیه سازی می کند. گفت طبق آمار گوگل تا الان صد میلیون نفر آن را دانلود کرده اند. می گفت بعضی از مردها شاکیند که چرا زنشان به جای اینکه به بچه خودشان برسد وقتش را با بچه خیالی توی بازی می گذراند. گفتم زندگی یک جوری شده که همه می خواهند حتی برای چند لحظه از دنیای واقعیشان بیرون بروند. زندگی واقعیشان خوشحالشان نمی کند. اینکه من سریال ترکی می بینم دلیلش این نیست که کیفیتشان بالاست یا داستان هایشان خیلی قویست. دلیلش این است که می خواهم برای یک ساعت زندگی خودم یادم برود. به همین دلیل هم سریال ایرانی نگاه نمی کنم. چون بیشتر ذهنم درگیر می شود. گفتم بعضی ها با الکل از واقعیت فرار می کنند؛ بعضی ها با قرص؛ بعضی ها با سریال و بازی و خرید و میهمانی های پرجمعیت هر شبی؛ بعضی ها هم با خواب. اینکه چرا اینطوریست را نمی دانم اما...

4- چند شب پیش فیلم «او» را دیدم. اینکه همین ها را نشان می داد شوکه ام کرد. اینکه همه آدمها جذب چیزی شده بودند که فقط حرف می زد و اینکه همه داشتند از واقعیت زندگی فرار می کردند... اینکه آدم می فهمد مساله اش فقط مخصوص خودش و اطرافیانش نیست و یک چیز همه گیر است بار ناراحتی آدم را کم می کند اما از بینش نمی برد. اینقدر فضای فیلم متفاوت بود که بیشتر از اینکه به دیالوگ ها دقت کنم می خواستم بدانم فیلم چه نتیجه ای می خواهد بگیرد. بعد که تمام شد فکر کردم که جاهایی از فیلم در باره علت این فرار از واقعیت صحبت شده بود. فکر کنم باید دوباره ببینم شاید کمکم کند دید شفاف تری نسبت به زندگی داشته باشم.

5- «او» فیلم خوبی بود. توصیه می کنم ببینید.


پی نوشت: این چند روز با چند تا از دوستانم که متاهلند حرف زدم. چت کردیم. راجع به زندگیشان گفتند. احساس خوشبختی نمی کردند؛ هر چند شاید به نظر مشکل خاصی هم نداشتند. این باعث شد که بیفتم به فکر اینکه لایف استایل فرهنگ های مختلف را بررسی کنم تا بفهمم که مردم توی زندگی دو نفره چطور و با چه کارهایی احساس خوشبختی و خوشحالی می کنند. اطلاعات و تجربیات شما برای تحقیقم بسیار مفید خواهند بود.

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

خندان اما خسته...

آدم توی زندگیش خیلی پیش می آید که بخواهد جای یک نفر دیگر باشد. حداقل من یک لیست بلند بالا دارم از آدمهایی که دوست داشتم جایشان بودم. اما ... به نظرم کمتر پیش می آید که آدم دلش نخواهد جای یک فرد خاص باشد. من تا حالا چنین حسی را تجربه نکرده بودم در زندگی واقعی. توی فیلم ها چرا. بعضی وقتها وقتی یک فیلم تمام می شد خوشحال بودم که فیلم بوده و ... تمام شده. حالا اما... احساس می کنم چقدر خوب که من جای والری تریروایلر نیستم. 

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

کُلُکم راع و کُلُکم مسئول

هشدار: این نوشته حاوی مقدار زیادی انتقاد تند و موعظه و پند و اندرز است. دوست ندارید نخوانید.

بعضی وقتها آدم می رود توی فیس بوک و هاج و واج و انگشت به دهان می آید بیرون. هر چقدر هم که سعی می کنی خودت را بگذاری جای بقیه آدمها و با معیارهای خود قضاوتشان نکنی نمی شود. بعضی ها را با هیچ معیاری نمی شود فهمید. دیروز کلی کمپین راه افتاده بود علیه مسئولین آتش نشانی که چرا دو نفر خودشان را از پنجره انداخته اند پایین. جوابهای مسئولان واقعا خنده دار بود. اینکه بیایی و باز نشدن نردبان را بیندازی گردن تقدیر. اما خنده دارتر از آنها حرفهای امروزِ بعضی هاست که به مواخذه ماموران آتش نشانی اعتراض کرده اند. آخر برادر من... خواهر من... اگر کنترل اینکه تجهیزات آتش نشانی درست کار می کنند با مامور آتش نشانی نیست با چه کسی است؟ نباید قبل از رفتن به عملیات از سالم بودن وسایلشان مطمئن می شدند؟ آنها را مواخذه نکنیم که را بکنیم؟
نمونه دیگرش اینکه دیروز کلی اعتراض کرده بودند به اینکه چرا وقتی ماموران خواسته اند بساط یک دستفروش را جمع کنند دستفروش دیوانه خودش را انداخته زیر قطار. مامور باید وظیفه اش را انجام دهد. اگر دستفروشی ممنوع است و افرادی مسئول این هستند که دستفروش ها را جمع کنند عواقب دیوانگی دستفروش ها متوجه ماموران نیست. حالا ای کاش که راضی می شدند به مواخذه ماموران. تا کل کابینه استعفا ندهند راضی نمی شوند.
اینکه همه یاد گرفته اند که تقصیر را بیندازند گردن بالایی ها و پایینی ها را از هر مسئولیتی مبرا کنند به نظر من شده بزرگترین معضل جامعه ما. یک جوری شده که هر کس ضعیف تر باشد حق با اوست حتی اگر کارش اشتباه باشد. هیچ کس قانون را رعایت نمی کند اما وقتش که برسد همه خوب بلدند اعتراض کنند. انگار که هویتشان شده اعتراض و ابراز نارضایتی. «من ناراضیم پس هستم». باید بپذیریم که هر کسی در هر رده ای که هست باید کارش را درست انجام بدهد تا کل سیستم درست کار کند. قبول دارم که نقش بالایی ها خیلی زیاد است اما نهایتا سی درصدِ مسئولیت ها متوجه آنهاست. در مورد هفتاد درصد بقیه خودمان مقصریم.
بعضی وقتها انتظاراتمان خیلی زیاد است. مثلا خود من از کسانی بودم که اگر سر ظهر می رفتم برای کاری توی اداره ای و کارمند مربوطه رفته بود «ناهار و نماز» کلی بد و بیراه می گفتم که کار مردم مهم تر است یا نمازی که حالا بخواند یا نخواند. اما حالا اینجا می بینم که ملت ساعت دوازده کارشان را تعطیل می کنند و دو ساعت کامل وقت می گذارند برای ناهارشان و هر کسی هم که در این فاصله آمده و باهاشان کار داشته گور بابایش. باید صبر کند. الان خودم را اصلاح کرده ام و پذیرفته ام که کارمند هم آدم است و نباید به خاطر کار من و امثال من زخم معده بگیرد.
داستان ما و آلودگی هوا هم جزو همین ژانر است. تعداد کسانی که در روز از آلودگی هوا در تهران می میرند هشت نفر است. تعداد کسانی که در تصادفات جاده ای در کل فرانسه هر روز می میرند نه نفر. وضعمان فاجعه است اما فاجعه تر آن است که هیچ کس هیچ کاری نمی کند. همه انتظار دارند که مثلا خانم ابتکار یک عصای جادویی در بیاورد و هوا را تمیز کند. همه می دانند که علت آلودگی هوا بنزین است. همه می دانند که قیمت بنزین در کشورهای پیشرفته ده برابر پولی است که ما در کشورمان می دهیم برای بنزین. همه می دانند که هیچ ماشینی با قیمت پراید توی دنیا پیدا نمی شود. اما همه یادشان می رود که هر چقدر پول بدهی همانقدر آش می خوری. اینکه استانداردها بالا برود هزینه دارد و هیچ کس حاضر به پرداخت هزینه هایش نیست. توانش را ندارد یعنی. کاری که می شود کرد این است که مصرف بنزینمان را کم کنیم؛ خریدهایمان را متمرکز کنیم؛ سفرهای شهری غیر ضروریمان را حذف کنیم؛ بچه هایمان را با سرویس بفرستیم مدرسه و خودمان یک ماشین راه نیندازیم برای بردن و آوردنشان؛ تا جایی هم که می شود از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنیم. می کنیم؟ نه. چرا بقیه نکنند؟
آمار تصادفات جاده ایمان بالاست ولی همه امان بزرگترین افتخارمان توی رانندگی این است که مثلا توی فلان جاده درجه سه سرعت صد و هشتاد را رد کرده ایم و اینکه راننده شب هستیم و می توانیم بیست ساعت پشت سر هم رانندگی کنیم. تا جایی که می توانیم در معاینه فنی و تعمیر ماشین هایمان صرفه جویی می کنیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم. یادمان می رود که همین هاست که باعث تصادف می شود.

تا وقتی که هر کسی مسئولیت کارهای خودش و تاثیری که بر جامعه/طبیعت می گذارد را نپذیرد وضعمان همین است. آن بالایی ها هیچ کاری نمی توانند بکنند. بعضی وقتها بهتر است آدم خودش را از بیرون ببیند تا درک درست تری از کارهایی که می کند و حرفهایی که می زند داشته باشد.

آیا یک ایرانی می تواند در مسابقه داستان نویسی به زبان فرانسه شرکت کند؟

دانشگاه ما یک مسابقه داستان نویسی برگزار کرده. امسال برای اولین بار. وقتی ایمیلش آمد فکر کردم که موضوعش شامل حال من نمی شود. اصلا باز نکردم. حالا یک ایمیل دیگر آمده که بروید و بین ده داستان انتخاب شده رای بدهید به سه تایی که به نظرتان شایسته جایزه هستند. داستان اول را دانلود کردم و صفحه اولش را خواندم. می توانم بگویم «به غایت» آبدوغ خیاری بود. خیلی. شبیه نیمچه داستان هایی که به عنوان انشا توی دوران مدرسه می نوشتیم. ادامه اش را نخواندم. بقیه را دانلود کرده ام برای بعدتر که بخوانم. اگر سال بعد هنوز دانشجو باشم حتما من هم شرکت می کنم در این مسابقه. یک داستان آبدوغ خیاری دانشگاه پسندی بنویسم که ... شاید هم یک داستان دانشگاه نپسند بنویسم. اما اینکه آبدوغ خیاری نباشد را مطمئن نیستم.

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خواب

بعضی ها همیشه خوابند.
بعضی ها به راحتی از خواب بیدار نمی شوند.
بعضی ها را فقط می شود با سیلی از خواب بیدار کرد.
اما... یک وقتهایی هم می شود که سیلی می زنی اما طرف از خواب بیدار نمی شود.
یک وقتهایی هم می شود که سیلی می زنی اما خودت بیشتر دردت می گیرد.
یک وقتهایی هم می شود که ترجیح می دهی به جای اینکه سیلی بزنی تا او را از خواب بیدار کنی خودت هم بروی بخوابی.

بعضی ها را بهتر است بگذاریم بخوابند. همیشه بخوابند.

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

دهلیز

وقتی برادرم هفت ساله شد مادرم یک راننده سرویس پیدا کرد که هر دو تایمان را ببرد مدرسه و برگرداند. اسمش علی آقا بود و یک پیکان استیشن کرم رنگ داشت. از مدرسه ما و مدرسه برادرم ده دوازده  تا بچه که خانه هایشان توی یک محدوده بود با او می رفتند خانه. اول می رفت دنبال پسرها. بعد می آمد دم در حیاط مدرسه ما و داد می زد مینااااا، مرجاااااان، حمیرااااااااااا... مسیر خانه تا مدرسه و بالعکس توی ماشین او خیلی لذت بخش بود. پسرها ماشین های خارجی را می شمردند؛ تویوتا و میتسوبیشی و پاترول. به کوچه پس کوچه های محله امان که می رسیدیم فرهاد و علیرضا از ماشین پیاده می شدند و با علی آقا مسابقه می دادند. برنامه هر روزشان بود. فرهاد همیشه می گفت که ای کاش مدرسه ها یک روز باز بود و یک روز تعطیل؛ آن روزی که باز بود هم می شد «بین التعطیلین». کلمه سختی بود برای درست ادا کردن در آن سن و سال. فکر کنم بیش از آنکه دلش بخواهد مدرسه ها تعطیل باشد از اینکه جلوی بقیه بچه ها با گفتن این کلمه بزرگ به نظر بیاید لذت می برد. مینا یک بار وسط سال تحصیلی رفت مسافرتِ خارج. دبی یا عربستان. یادم نیست. اما بعد که آمد همه امان را دعوت کرد خانه اشان. برایمان شکلات سوغاتی آورده بود. شکلات خارجی برای آن روزها خیلی لوکس و رویایی بود و چیزی نبود که بشود به آسانی فراموشش کرد. کسری خیلی چاق بود. یک بار  نیمکت های چوبی عقب ماشین علی آقا به خاطر سنگینی او شکسته بودند. حمیرا و برادرش حبیب تابستان سال آخر تصادف کردند. تصادف خیلی شدید. دو نفر از سرنشینان ماشین مرده بودند و حبیب به شدت آسیب دیده بود. یک بار رفتیم خانه اشان برای عیادت. نمی توانست از تختش بلند شود با اینکه یکی دو ماه از تصادف گذشته بود. همه امان با چشمان قرمز از خانه اشان آمدیم بیرون.
علی آقا... خیلی مهربان بود. روزهای آخر سال تحصیلی از بستنی فروشی کنار خانه حمیرا برایمان بستنی می خرید و همیشه توی همه بازی ها و رویاهایمان شریک می شد. تکیه کلامش این بود: «بفرمایین و بشینین و بتمرگین هر سه تا یه معنی می دن...». روزی چند بار این جمله را تکرار می کرد. این روزها خیلی به این جمله فکر می کنم. خیلی یادش می افتم. برای منی که جزو آن دسته آدمهایی هستم که یادشان نمی آید دیروز ناهار چه خورده اند این موضوع بیش از حد عجیب است.
***
چند وقت پیش صفحه نسرین ستوده به نقل از سایت سپیده دم یک چیزی نوشته بود راجع به اینکه باید مجازات اعدام برداشته شود. یادم نیست چرا ولی نوشته اش خیلی عصبانی ام کرد. یک پست خیلی تند و تیز هم نوشتم راجع به اینکه چرا فکر می کنم بعضی ها فقط باید با اعدام مجازات شوند. چند ساعت بعد پست را برداشتم از روی وبلاگم. احساس می کردم اگر یک کلرودیازپوکساید بخورم دیگر نظرم به آن قطعییتی که نوشته ام نیست. 
امروز فیلم دهلیز را دیدم. با اینکه با سردرد و چشمان قرمز از پای تلویزیون بلند شدم خیلی خوشحالم که تا آخر تحملش کردم. فکر می کنم که اگر بخواهیم کاری کنیم که آدمها در برابر اعدام باگذشت تر باشند راهش ساخته شدن ده تا فیلم شبیه این است. اولین بار بعد از دیدن سریال زیر تیغ شک کردم که آدمی باشم که اگر در موقعیتش قرار بگیرم بتوانم تقاضای قصاص کنم برای کسی. حالا مطمئنم که از خون خودم خیلی راحت می توانم بگذرم؛ ولی هنوز یکی دو نفر هستند که از دستش دادنشان سنگم می کند. دو سه تا فیلم دیگر که ببینم شاید احتمال این سنگ شدن به صفر برسد. آدمهایی که از من سخت تر هستند به جای دو سه تا شاید ده بیست تا فیلم و سریال برایشان لازم باشد اما... روش فرهنگی خیلی بهتر است از راه انداختن کمپین و جمع کردن امضا. مثل چیزی که برای اهدای اعضا اتفاق افتاد. ده سال پیش هیچ کس حاضر نبود اجازه دهد نفس عزیزش با امضای او قطع شود. حالا... اگر کسی موقعیتش را داشته باشد اما امضا نکند عجیب است. اینقدر دیده ایم که چطور می شود زندگی یک آدم بعد از مرگش ادامه پیدا کند که همه امان ته دلمان دوست داریم اگر روزی قرار باشد بمیریم مرگمان به دیگران زندگی بدهد.
بعضی ها اینقدر کارشان جنایت بار است که فقط اعدام می تواند مجازاتش باشد. اما جاهایی که جنایت فجیعی در کار نیست می شود گذشت کرد. مخصوصا اگر بتوانیم خودمان را بگذاریم جای طرف مقابل. داستان تنها جایی است که آدم در آن می تواند جای چند نفر زندگی کند. شاید داستان ها بتوانند به آدمها یاد دهند که چطور به جای گرفتن جان یک نفر در برابر جان عزیزی که از دست داده اند، به واسطه جان او به چند انسان دیگر زندگی ببخشند.

پی نوشت:
1- من با برداشته شدن اعدام موافق نیستم؛ به چند دلیل. اول اینکه فکر می کنم که وقتی آدمی در این موقعیت قرار می گیرد که به آسانی یک نفر دیگر را از زندگی ساقط کند باید از این بترسد که به همین آسانی می شود که او هم از زندگی ساقط شود. شاید این ترس جلوی خیلی از قتل هایی که به دلیل عصبانیت شدید اتفاق می افتد بگیرد. دوم اینکه برای بعضی که جنایتکارند و به عمد و با نقشه قبلی یک انسان را با به طرز فجیعی به قتل می رسانند زندان خیلی کم است. سوم اینکه در موارد قتل های غیرعمد وقتی اولیای دم از قصاص صرفنظر کنند قاتل برمی گردد به زندگی اش قبل از آن اتفاق در حالیکه اگر مجازات حبس ابد باشد باید تا آخر عمرش توی زندان بپوسد. از نظر من این شکنجه خیلی شدیدتری است. اینکه سالها یک نفر را بین بیم و امید نگه داری خیلی بدتر است از این که در مدت زمان کوتاهی امیدش را قطع کنی. حداقلش این است که بعد از گذشتن یک مدتی آدمها راه جدیدی پیدا می کنند برای ادامه زندگیشان و بین زمین و هوا معلق نمی مانند. آخرینش هم برمی گردد به اعتقادات مذهبیم. من شخصا فکر می کنم که آدمها از 1400 سال پیش تا الان آنقدر رشد نداشته اند که بخواهیم بگوییم دستورات دینی مال 1400 سال پیش بوده. دلیلم هم این است که از جنگ های جهانی و جنایت های هیتلر هنوز زمان زیادی نمی گذرد. آدمهایی که آن روزها را دیده اند هنوز زنده اند. اینکه ما خیلی از کارهایی را که مردم آن دوران انجام می داده اند انجام نمی دهیم دلیلش این نیست که به بلوغ رسیده ایم؛ دلیلش این است که در بیشتر موارد امکانش را نداریم.
2- توصیه می کنم فیلم رستگاری در شاوشنک و زندگی زیباست را اگر ندیده اید ببینید.
3- اینکه یک سری از دستورات دینی به نظر خشن می آیند برای این است که تفسیر درستی از آنها ارائه نشده. شاید حتی فهم درستی نشده. اینکه قصاص حق است معنیش این نیست که قصاص کردن کار خوب و زیبایی است. حق است ولی زیباست که ببخشی؛ مگر آنکه بخششت برای جامعه ات عواقب بدی داشته باشد.

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

دور یا نزدیک...

یک چیزی که هنوز یاد نگرفته ام این است که چطور بین اهداف کوتاه مدت و اهداف دراز مدتم تعادل به وجود بیاورم. قبل تر ها فقط اهداف کوتاه مدت داشتم. قبل تر ها اصلا فقط آدم اهداف کوتاه مدت بودم. می شد که این اهداف بزرگ باشند اما باید در مدت زمان کمی نتیجه می دادند؛ در غیر اینصورت من حوصله ام سر می رفت و ول می کردم همه چیز را. زمان بَر ترینشان کنکور بود که برایش فقط یک ماه درس خواندم. بیشترش شکنجه بود برایم. حالا یک سالی هست که به آینده فکر می کنم. به آینده دور. به بیست سال دیگر مثلا. برای خودم یک سری تصویر می سازم از آینده. اینکه می خواهم چهل ساله که شدم کجا باشم و چه کار کنم. پنجاه سالگی و شصت سالگی و حتی سالهای آخر عمرم را هم تصور می کنم. اینکه یاد گرفته ام بلندمدت تر فکر کنم برای خودم یک پیشرفت است. اما بعضی وقتها نمی فهمم که الان باید خودم را متمرکز کنم مثلا روی پایان نامه ام یا روی کاری که قرار است توی چهل سالگی نتیجه اش را ببینم. بعضی وقتها تداخل ایجاد می شود بین اهدافم. وقتی ذهنم شروع می کند به دورتر و دورتر رفتن برگرداندنش به اینجا و اکنون سخت می شود برایم؛ خیلی سخت. بدی اش این است که بیشترین چیزهایی که ذهنم را تا دورها می برد فیلم و کتاب است... و بیشترین چیزهایی که الان از آن لذت می برم هم همین دو تا. مانده ام رهایش کنم یا با میخ به زمین بکوبمش... ذهنم را می گویم.

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

وقتی نمی نویسم چه کار می کنم؟

اینکه چند وقتی است نمی نویسم دلایل خیلی زیاد و متفاوتی دارد. از آنژین تا از پوشک گرفتن رها و حتی پایان نامه. اما به نظرم مهم ترین دلیلش این است که وقت نمی کنم بنویسم. دارم با ولع سیری ناپذیری فیلم می بینم؛ فیلم هایی که مدتها بود آرشیو کرده بودم تا سر فرصت تماشا کنم. شبها قبل از اینکه بتوانم همه چیزهایی  را که توی ذهنم آمده جمع بندی کنم خوابم می برد و صبح ها چیزی از افکار شبم به خاطر نمی آورم. اگر دو سه روز پیش حالم را می پرسیدید خیلی بد بودم. احساس پوچی داشتم؛ احساس اینکه تمام دو ماه گذشته وقتم را هدر داده ام. اما حالا خوبم. نشستم و تمام این دو ماه را ارزیابی کردم. فهمیدم که توی همین زمانی که به نظر من پوچ آمده چقدر کارهای مهم انجام داده ام و چقدر تجربه های جدید داشته ام. ورودی های ذهنم زیاد است. اما هنوز خام تر از آن هستند که خروجی داشته باشند.

پی نوشت: سه فیلم اولی که دیدم اینها بودند: اشکها و لبخندها، les intouchables  و سخنرانی پادشاه. سه فیلم که به نظر من مضمون یکسانی داشتند: رابطه انسانی بین یک آدمی که همه چیز دارد اما به خاطر یک نقطه سیاه توی زندگیش خوشبخت نیست با یک آدم دیگری که شاید هیچ چیز ندارد اما زندگی را بیشتر و بهتر تجربه کرده است. مضمون مورد علاقه من که تا ابد هم می توانم از تماشای فیلمهایی با این موضوع لذت ببرم.

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

خواب زدگی علمی

دیروز یک مطلب خواندم در مورد آلودگی هوای اصفهان. تمام شب خواب می دیدم که دارم برای اصفهان شبکه تراموا طراحی می کنم. شدیدا معتقدم که راه حل آلودگی هوا در شهرستان هایی مثل اصفهان و شیراز و تبریز ترامواست. تهران البته به نظرم یک بیمار سرطانی است که همه از او قطع امید کرده اند. اما توی شهرهای دیگر هنوز می شود کارهایی انجام داد. فکر کردم که بنشینم یک مقاله بنویسم در باره شبکه تراموای استراسبورگ شاید باعث تحول یک عده از مدیران شهری شود. به همسر که گفتم گفت که هیچکدام از مدیران شهری مجله نمی خوانند. گفت که شهرستان ها باید عین کاری که تهران انجام داده را انجام بدهند حتی اگر راه حل تهران برای آنها جواب مناسبی نباشد؛ اگر تهران برج دارد آنها هم باید برج بسازند و اگر مترو دارد آنها هم باید روی زمین را ول کنند و بروند زیر زمین. گفت تازه مشکل پول هم هست که به این راحتی ها حل نمی شود. من فکر می کنم که همه مجبورند مشارکت کنند تا یک کاری انجام شود. در غیر اینصورت همه امان قبل از اینکه از بی اکسیژنی خفه شویم مجبوریم فرار کنیم. من سهم خودم را ادا می کنم و امیدوارم کارم موثر باشد. خدا را چه دیدی...