۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

آیا روزی خواهد رسید که ترسهایم تمام شوند؟

جمعه گفتم دیگر از چیزی نمی ترسم. گفتم از اول امسال شروع کرده بودم به اینکه همه کارهایی که از آنها وحشت داشتم را یک بار انجام دهم تا ترسم بریزد. حالا همه اشان را یکبار کرده ام. سخت بوده ولی ... دیگر به اندازه قبل نمی ترسم. گفت چقدر خوب. همین. انتظار نداشتم چیز دیگری بگوید.
می دانستم که هنوز یک چیزهایی هست که باعث وحشتم می شود. مثلا هر بار که پشت ماشین می نشستم به محض استارت زدن صدای یک تصادف را می شنیدم. هیچوقت تصادف نکرده بودم. اما یک بار توی جاده لاستیک ماشینم ترکیده بود. نزدیک بود بروم توی گارد ریل. به زور خودم را کشیدم کنار جاده. شانس آوردم که ماشینی پشتم نبود و گرنه حتما تصادف می شد. از آن زمان از رانندگی می ترسیدم. نزدیک دو سال رانندگی نکردم. اما این یکی دو ماه سعی کردم ترسم را از بین ببرم. با ماشین همه جا رفتم. همه جاهایی که با همسر رفته بودیم و او رانندگی کرده بود و من فقط حرف زده بودم و موزیک گوش داده بودم. همه جا رفتم. مسلط شدم به رانندگی. دوست شدم با ماشین. گفتم که آن روز که لاستیک ترکید فقط یکی از فنرها شکسته بود. حالا هر دو تا شکسته. ممکن است هر لحظه آن اتفاق دوباره بیفتد؛ ولی من نمی ترسم. دیگر حتی از مرگ هم نمی ترسم. گفت چقدر خوب. انتظار نداشتم چیز دیگری بگوید.

یکی دیگر از وحشت هایم این بود که یک روز صبح از خواب که بیدار شوم  ماهیمان مرده افتاده باشد روی آب. دیروز صبح از تنگش بوی بدی می آمد. نگاه کردم. زنده بود. رفتیم بیرون. آخر شب رفتم برایش غذا بریزم. دیدم مرده؛ ماهی همزادم. نمی دانستم چه معنایی می تواند داشته باشد. اما بیشتر از این کلافه بودم که نمی دانستم باید چه کار کنم با جسد یک ماهی مرده. بردم آب تنگ را خالی کردم توی توالت و سیفون را کشیدم. تنها چیزی بود که به فکرم رسید.از این نگران بودم که به رها چه بگویم. تنگ را بردم توی آشپزخانه. صبح به رها گفتم ماهی امان را برده ام بشورم؛ دوست داری چه رنگی بشود. گفت صورتی و آبی. گفتم یعنی بشود دو تا. گفت آره. گفتم مطمئن نیستم که ماهی بشود که صورتی باشد ولی سعیم را می کنم. رها را که گذاشتم مهد راه افتادم به سمت فروشگاهی که از اینجور چیزها می فروشد. آدرس را زدم توی جی پی اس موبایل. سه چهار بار خطا داد تا بالاخره مسیر را پیدا کرد. نزدیک فروشگاه که رسیدم تابلو را دیدم. سمت چپ خیابان بود. باید بعد از چراغ می پیچیدم. چراغ برای من سبز بود. از همان زمانی که پیچیدم توی خیابان سبز بود. اما نمی دانم چرا ماشین های روبرو توقف کرده بودند و نمی آمدند. فکر کردم شاید چراغ برای آنها قرمز است یا مثلا منتظرند که من رد شوم. راهنما زدم و پیچیدم. صدای تصادف آمد. همان صدایی که همیشه توی گوشم بود. یک موتور از پشت ماشین ها آمده بود و زده بود به من. ندیده بودمش اصلا. سمت راست ماشین آسیب شدیدی دیده بود. این را من چند دقیقه بعد فهمیدم وقتی توانستم بالاخره از شوک بیرون بیایم و پیاده شوم. راننده موتور خیلی زودتر از من خودش را جمع کرده بود. چیزیش نشده بود. موتورش هم. من زبانم بند آمده بود. همه بیشتر نگران من بودند تا موتورسوار. یک کمی که به خودم آمدم زنگ زدم به او. بین دوستانم تنها کسی بود که نگران نمی شد. اصلا برای اینجور اتفاقات تره هم خرد نمی کرد. پرسیدم باید چه کار کنم. برایم توضیح داد که یک فرم هست که باید هر دویمان پر کنیم و باید زنگ بزنم به شرکت بیمه ام اطلاع دهم. مطمئن نبودم که بتوانم اما چاره ای نبود. تشکر کردم و قطع کردم تلفن را. بعد فرمی را که گفته بود پیدا کردم و از موتور سوار خواستم که بخش مربوط به من را هم پر کند و به شرکت بیمه ام هم زنگ بزند. همه کارها را خودش کرد. حتی سعی کرد به من روحیه بدهد.خانمی که شاهد ماجرا بود هم همینطور. گفت مهم این است که نمرده. اینقدر این کلمه را راحت گفت که یک لحظه وحشت کردم. نگران بود که فقسه سینه من خورده باشد به فرمان. نخورده بود. فقط ترسیده بودم. از آن صدای لعنتی ترسیده بودم. پر کردن فرم که تمام شد از موتور سوار خداحافظی کردم و رفتم توی فروشگاه. دیدن آن همه گل و گیاه حالم را خیلی بهتر کرد. رفتم به مسئول بخش ماهی گفتم که دخترم یک ماهی صورتی خواسته. هست؟ گفت نه. پرسیدم عمر این ماهی ها چقدر است. گفت در بهترین شرایط دو سه سال. ماهیم عمرش را کرده بود. برای همین هم بوی مرگ می داد. یک ماهی قرمز خریدم و یک ماهی سیاه. از فروشگاه که آمدم بیرون دیدم موتورسوار هنوز دارد از خیابان عکاسی می کند. بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم. برگشتم خانه. ماهی ها را انداختم توی تنگ. عصر با اتوبوس رفتم دنبال رها. به او گفتم که ماهی خودمان را داده ام و به جایش این دو تا را گرفتم. خوشش آمد. مهم او بود که ناراحت نشده بود. مهم این بود که موقع تصادف کسی طوریش نشده بود. مهم این بود که رها آن زمان همراهم نبود. مهم این بود که آن صدای لعنتی در واقعیت به وحشتناکی خیال من نبود.مهم این بود که ترسم از تصادف ریخت؛ همانطور که ترسم از مردن ماهی.

جمعه فکر می کردم خیلی از ترسهایم از بین رفته. حالا می دانم که ترسها هم با آدم ها بزرگ می شوند؛ از بین نمی روند. می دانم که هنوز خیلی چیزها هست که از آنها می ترسم اما نمی گذارم ترسهایم مرا محدود کنند. فردا رها را با ماشین به مهدکودک خواهم برد و قطعا دیگر موقع استارت زدن آن صدای لعنتی را نخواهم شنید.

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

وقتی نارسیس درونم خاموش می شود دیگران بادم می کنند.

1- رها عاشق پرنسس های دیزنی است. مثل همه دخترها. یک پوستر بزرگ زده ایم به دیوار اتاقش. روزی یکی از کارتون ها را هم با هم تماشا می کنیم. معمولا سیندرلا یا فروزن. کتابهای همه را هم دارد. فقط هشت تا عروسک رز (زیبای خفته) از توی تخم مرغ شانسی در آورده. باز هم هر وقت حرف از خرید اسباب بازی می شود آخرش می رسیم به پرنسس ها. یک بار از همسر خواستم یکی از عکس هایش را توی فوتوشاپ با عکس های پرنسس ها کلاژ کند. یک جایی دیده بود و متحیر مانده بود که چطور دوستش با سیندرلا عکس گرفته. برایش درست کرد. همان اول که عکس را دید جاسمین را نشان داد و گفت: «این شبیه مامانه». فکر کنم تیره بودن موها و چشم و ابرویش باعث شده بود که چنین شباهتی ببیند بین من و او. هنوز قسمت نشده کارتونش را ببینیم. راستش می ترسم اگر کارتون را ببیند دیگر من به چشمش پرنسس نیایم.

2- از وقتی کارتون منجمد را دیده ام عاشق اسم آنا شده ام. از رها می پرسم تو پرنسس آنای من می شوی. می گوید نه. تو بشو آنا؛ من می شوم السا. به نظرم معامله منصفانه ایست.

3- برای ناهار با چهار کیسه پر از خرید می آیم خانه. جلوی در حیاط، همسایه بغلی امان را می بینم. می پرسد می خواهید کمکتان کنم. می گویم نه ممنون. می پرسد سنگین است. می گویم نه زیاد. دروغ می گویم. می فهمد. می گوید بعضی وقتها لازم است آدم کمک بخواهد. می خندم و تشکر می کنم. در را باز می کند برایم و دکمه آسانسور را می زند و صبر می کند تا من بروم تو. توی آسانسور می گوید یک دوست دارد که عکاس است و در فیس بوک عکس های زیبایی می گذارد از ایران. راجع به یک فرقه ای از من می پرسد که فکر می کند یکی از فرق صوفیه باشد. نمی فهمم راجع به چه حرف می زند. می گویم لطفا کلمه فارسی اش را به من بگویید تا من بفهمم. می گوید پرینت می کنم و می آورم برایتان. می خواهد که از طریق فیس بوک با هم در ارتباط باشد. از اتیکت روی در کلمه پایینی را نشانش می دهم و می گویم این فامیلی من است. اسمم را هم می گویم و برایش هجی می کنم. می گوید اسم قشنگی است.  می پرسد معنایش چیست. می گویم یعنی یک هدیه بزرگ؛ از طرف خدا یا یک انسان بلند مرتبه. می گوید شما واقعا یک هدیه بزرگ هستید. مثل یک پرنسسید. می خندم و تشکر می کنم. خیلی خوب است که دیگران یک آدمی را که از گرما کلافه و به هم ریخته شده وکیف لوازم آرایشش را هم گم کرده و نتوانسته خستگی و کلافگی اش را با کرم و پودر بپوشاند و توی یک ساعت رانندگی سه بار ماشینش خاموش شده و دو سه بار مسیر را اشتباهی رفته و یک بار موبایل و یک بار کارت بانکی اش را جا گذاشته و ماشین را وسط خیابان پارک کرده و... حتی خودش هم حوصله خودش را ندارد شکل پرنسس ببینند.

۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

هیچ راهی دور نیست

«هیچ راهی دور نیست» جزو تاثیر گذارترین کتابهاییست که من در زندگیم خوانده ام. همانطور که فروزن جزو تاثیر گذارترین فیلم هاییست که در زندگیم دیده ام. متن کتاب را اینجا می گذارم شاید برای شما هم تاثیر گذار باشد. اگر دوست داشتید می توانید فایل صوتی اش را هم با صدای خودم بشنوید. (بخش اول؛ بخش دوم)


هيچ راهي دور نيست در قلب يك مرغ عشق آغاز ميشود تا آدمي به جستجوي حقايقي برخيزد كه همواره مي شناخته است. حقايقي در باره دوستي عشق و زندگي در اين سياره. اين سفر آموزشي ميتواند شما را به هر جا كه مي خواهيد ببرد.آنان كه با "جاناتان مرغ دريايي" اثر همين نويسنده (ریچارد باخ) سفر كرده اند انديشه هايي در اين كتاب مي يابند كه در آنها سهيم خواهند شد.
و براي آن نوع دوستي كه به زمان و مكان وابسته نباشد اين ارتباطي بسيار دوست داشتني است.

متن كتاب:
ري عزيزم! متشكرم كه مرا به جشن تولد دعوت كردي! خانه تو هزاران فرسنگ از خانه من فاصله دارد ومن تنها براي بهترين دليل سفر مي كنم: جشني كه به مناسبت تولد"ري" برگزار مي شود و من مشتاقم كه نزد تو باشم. 
من سفر را در قلب مرغ عشقي آغاز كردم كه من و تو سال ها قبل با او ملاقات كرده بوديم. او مانند هميشه رفتاری بسيار دوستانه داشت و هنگامي كه به او گفتم كه "ري" كوچولو دارد بزرگ مي شود و من دارم به جشن تولد او مي روم پاك گيج شده بود. ما مدت طولاني در سكوت پرواز كرديم و سرانجام او گفت: "من از آنچه تو مي گويي چيز زيادي نمي فهمم اما آنچه كه اصلا نمي فهمم اين است كه تو داري به جشن مي روي."
" البته كه من به جشن مي روم. چه چيز دشواري در درك اين موضوع وجود دارد؟"
او آرام بود و وقتي كه ما به خانه جغد رسيديم گفت:" آيا فرسنگ ها فاصله مي توانند ما را حقيقتا از دوستانمان جدا كنند؟ اگر تو بخواهي كه با ري باشي آيا هم اكنون نزد او نيستي؟ "
"ري كوچولو دارد بزرگ مي شود و من دارم با هديه اي به جشن تولد او مي روم."هنگامي كه اين مطلب را به جغد مي گفتم پس از گفتگو با مرغ عشق كلمه مي روم بنظرم عجيب مي آمد اما براي اينكه جغد حرف مرا بفهمد اين را گفته بودم. او هم مدت طولاني با من پرواز كرد بي آنكه سخني بگويد. ‌‌البته اين سكوت دو ستانه بود اما هنگامي كه مرا به سلامت به آشيانه عقاب رسانيد گفت: " من از آنچه كه تو مي گويي چيز زيادي نمي فهمم اما آنچه كمتر از همه مي فهمم اين است كه تو دوستت را كوچك خطاب مي كني."
گفتم: " بي شك او كوچك است چون هنوز بزرگ نشده و رشد نكرده است. چه چيز دشواري در درك اين مطلب هست؟ "
جغد با چشمان كهر بايي ژرفش به من نگاه كرد لبخند زد و گفت : " در اين باره فكر كن.
"ري كوچولو دارد بزرگ مي شود و من دارم براي شركت در جشن تولد او با هديه اي به نزدش مي روم. اين حرف را به عقاب گفتم؛ اما وقتي حرف مي زدم حالا پس از گفتگو با مرغ عشق و جغد كلمات مي روم و كوچك به نظرم عجيب مي آمدند. ولي چاره اي نبود براي اينكه عقاب حرفم را بفهمد ناچار بودم اينطور بگويم. ما با هم بر فراز كوهسار ها پرواز كرديم و فراتر از باد هاي كوهستان اوج گرفتيم. سرانجام او گفت:" من چيز زيادي از آنچه تو مي گويي نمي فهمم اما آنچه از همه كمتر مي فهمم کلمه تولد است."
" البته منظورم تولد است. ما قصد داريم لحظه تولد او را جشن بگيريم. لحظه اي كه ري در آن زندگي آغاز كرده و پيش از آن نبوده است. چه چيز دشواري در درك اين مطلب هست؟"
عقاب بال هايش را بر هم زد و به سمت زمين فرود آمد. هنگامي كه بر شنزار صاف صحرا نشست پرسيد: "زماني پيش از آغاز زندگي ري؟ تو گمان نمي كني كه زندگي ري پيش از آغاز زمان آغاز شده است؟ "
ري كوچولو دارد بزرگ مي شود و من با هديه اي براي حضور در جشن تولد او مي روم. هنگامي كه اين جمله را به باز مي گفتم كلمات مي روم كوچك و تولد به نظرم عجيب مي آمدند. پس از گفتگوهايي كه با مرغ عشق جغد و عقاب داشتم اين كلمات غريب بودند اما ناچار بودم چون مي خواستم باز حرف مرا بفهمد. صحرا تا دور دست ها گسترده بود و ما پرواز مي كرديم. سرانجام باز گفت: "مي داني من چيز زيادي از حرف هاي تو نمي فهمم اما آنچه اصلا نمي فهمم بزرگ شدن است."
"مسلما او بزرگ مي شود چيزي نمانده كه ري بالغ شود و سال آينده او ديگر بچه نخواهد بود. چرا درك اين مطلب اين اندازه دشوار است؟"
باز بالاخره در ساحلي فرود آمد و گفت: "سال آينده او ديگر بچه نخواهد بود؟ اما اين به معناي رشد كردن و بزرگ شدن نيست!" و بعد به هوا بر خاست و دور شد.
من مي دانستم كه مرغ دريايي خيلي خردمند است. وقتي با او پرواز مي كردم خيلي فكر كردم تا كلماتي را انتخاب كنم كه وقتي حرف مي زنم او بفهمد كه من چيزهاي زيادي آموخته ام. سرانجام گفتم: "چرا با من همراهي مي كني تا به ديدار ري بروم در حالي كه مي داني من هم اكنون نزد او هستم ؟"
مرغ در يايي درياها را پشت سر گذاشت و از تپه ها و خيابان ها گذر كرد تا اينكه سرانجام آرام روي پشت بام خانه تو فرود آمد و گفت: "زيرا براي تو مهم ترين چيز اين است كه حقيقت را بداني وقتي حقيقت را دانستي هنگامي كه حقيقتا آن را فهميدي آن وقت مي تواني آن را از راه هاي ساده تري به ديگران نشان دهي؛ با كمك پرنده ها انسان ها يا ماشين ها. اما به خاطر داشته باش كه اگر حقيقت دانسته نشود و شناخته نشود باز هم همواره حقيقت است". آنگاه مرغ دريايي پرواز كرد و رفت.
حالا وقت آن رسيده كه تو هديه ات را باز كني. هداياي بلورين يا فلزي زود كهنه و ساييده مي شوند؛ اما من هديه بهتري برايت دارم.اين يك حلقه است كه مي تواني به انگشت كني. اين حلقه با نور خاصي مي درخشد و هيچ كس نمي تواند آن را از تو بگيرد. هيچ كس نمي تواند آن را نابود كند. تو تنها كسي هستي دراين جهان كه مي تواني حلقه اي را كه امروز به تو مي دهم ببيني؛ همانطور كه وقتي به من تعلق داشت تنها من مي توانستم آن را ببينم. حلقه تو اقتدار جديدي به تو مي دهد. هر وقت آن را به انگشت كني مي تواني خود را بر بال همه پرندگان بنشاني؛ مي تواني از درون چشمان طلايي آنان را ببيني؛ مي تواني باد را لمس كني كه بر چهره مخملين آنها مي وزد؛ مي تواني لذت فرا رفتن ازدنيا و دلواپسي هاي آن را بچشي؛ مي تواني تا هر وقت كه بخواهي در آسمان بماني؛ تا نيمه شب يا تا هنگام طلوع خورشيد و وقتي احساس كردي كه دوست داري دوباره به زمين برگردي، پرسش هايت پاسخ خود را يا فته اند و نگراني هايت از بين رفته اند.مانند هر چيزي كه نتواند با دست لمس شود و يا با چشم ديده شود هديه تو نيز هر بيشتر از آن استفاده كني بيشتر رشد مي كند و قوي تر مي شود. اوايل بايد فقط وقتي كه زير آسمان هستي از آن استفاده كني و به پرندگانی بنگري كه با آن پرواز مي كني؛ اما بعدا اگر خوب از آن استفاده كرده باشي مي تواني با پرندگان پرواز كني بي آنكه آنها را ببيني و سرانجام در خواهي يافت براي اينكه بتواني تنها بر فراز آرامش ابرها پرواز كني ديگر نه به حلقه نياز داري و نه به پرنده. هنگامي كه آن روز فرا رسد تو بايد هديه ات را به كسي بدهي كه مي داني كه از آن خوب استفاده خواهد كرد. كسي كه باور دارد كه تنها چيزهايي اهميت دارند كه از حقيقت و شادي ساخته شده اند و نه ازآهن و شيشه.
" ري "! اين آخرين سالروزي است كه من با تو هستم
مناسبت و جشني ويژه كه مي توانم آنچه را از دوستانمان پرندگان آموخته ام به تو بياموزم.
من نمي توانم به نزد تو بيايم
چون اكنون نزد تو هستم
تو كوچك نيستيچون رشد كرده اي
 و در گذر زندگي ها يبيشمار بازي كرده اي
مثل همه ما
فقط براي شادي زندگي كردن
و براي سرگرمي زندگي كردن.
تو سالروز تولد نداري
چون هميشه زنده بوده ايتو هرگز متولد نشده اي
و تو هرگز نخواهي مرد.
تو فرزند انسان هايي كه آنها را پدر و مادر مي نامي نيستی
تو شريك ماجراجويي هستي
در سفري درخشان
براي ادراك آنچه هست
هر هديه اي از جانب يك دوست
آرزويي براي شادماني تو ست
و اين حلقه نيز چنين هديه اي است
پرواز كن
آزاد و شادمان
بر فراز تولد ها از ميان هستي ها تا ابدالابد
و ما مي توانيم اكنون و هر زمان كه بخواهيم باهم ديدار كنيم
در ميان جشني كه هرگز پايان نمي پذيرد. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

حسهای مبهم... خیلی مبهم

1- ماهی نوروز 92 امان نمرد. برای نوروز 93 هم زنده ماند. اولین بار بود که می دیدم یک ماهی قرمز اینقدر عمر می کند. حالا پوست انداخته و سفید شده. مثل خودم. نمی دانم این زنده ماندن را باید به فال نیک بگیرم یا به فال بد. اما هر روز که می گذرد بیشتر احساس می کنم که بین من و این ماهی یک رابطه ای هست. اینقدر که دیروز وقتی می خواستم آبش را عوض کنم و تنگش را بشورم حرفم را فهمید و به من اعتماد کرد. دیگر مثل دفعه قبل دست و پا نزد.

2- روزهایی که توی اصفهان درگیر بیمارستان مامان بزرگ بودم یکی دو روز همسر آمد پیشمان. توی همان روزها از رها یک عکس گرفته توی حیاط خانه که دارد با تشت و لگن و وسایل شن بازیش آب بازی می کند. عکس را گذاشته توی فیس بوک. آن حیاط جایی است که همه رویاهای مهمم آنجا به وقوع می پیوندند. اصلا اگر خواب ببینم دارم توی حیاط خانه مامان بزرگ کاری انجام می دهم یا حرفی می زنم آن اتفاق حتما واقعیت پیدا می کند. اینکه هر بار که می روم توی صفحه فیس بوک خودم آن عکس را می بینم آزارم می دهد. می ترسم که این هم یک نشانه باشد از اینکه رها هم در زندگیش همان راهی را برود که من رفته ام. هر چند همه ما زندگی پدرها و مادرهایمان را تکرار می کنیم.

3- همان سال ارتحال، پدر و برادرم رفتند ایلام. برای من یک جاجیم سوغاتی آوردند که از همان زمان شد سجاده ام تا حالا. وقتی برگشتند برادرم تا مدتها ترانه سه پنج روزه که بوی گل نیومد را می خواند. این ترانه و آن سجاده و بابا و آن سال برای من با هم پیوند خوردند. لبه های سجاده ام دیگر نخ نما شده. همسر داشت می رفت غرب سفر. گفتم برایم یک جاجیم بیاور. آورده اما من هنوز ندیده ام. دیروز از صبح این آهنگ رو گذاشته بودم و به این فکر می کردم که آیا هیچوقت آن  دختر هشت ساله فکر می کرد در سی و دو سالگی قرار است اینجایی باشد که الان هست. نمی کرد. معلوم است که آدم نمی داند بیست و چهار سال بعد قرار است کجا باشد. اما اینکه نمی دانم فردا قرار است کجا باشم آزارم می دهد. خیلی زیاد.