۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟

1- عصر همان روزی که رها را بردم سینما به تماشای فیلم دامبو، درست وقتی که خوشحال بودم که می توانم او را در این فانتزی شریک کنم که بچه ها را لک لک ها می آورند برای مادرانشان و لک لک ها را توی آسمان نشانش بدهم و بگویم که یک روزی یکی از اینها تو را آورده برای ما، خبر تجاوز یک ناظم مدرسه به بچه ها را خواندم. حالا نمی دانم که باید به رها بگویم که دنیا جایی شبیه کارتون های والت دیزنی است یا اینکه جایی است که باید در آن از هر غریبه ای ترسید.

2- رها رابطه مادری را یک رابطه دو طرفه می داند. یعنی اگر من مامان رها هستم او هم نه اینکه مامان من باشد اما... اینجوری نیست که بشود من، هم مامان او باشم و هم خودم مامان داشته باشم. اگر از او بپرسند که مامان من کیست می گوید «این مامان منه» و اگر بپرسند مامان خاله کیست می گوید مامان جون. می پرسم مامان رها خوشگل تره یا مامان خاله؟ می گوید مامان خاله. از اینکه حداقل در این انتخابش احساسات من نسبت به مادرم را در نظر می گیرد خیلی خوشحالم و البته  ...کاملا با نظرش موافقم.

3- رها برادرزاده ام را سند زده به اسم خودش. می گوید «حسین مال منه». می گویم آره؛ حسین پسر دایی توست. جوری نگاهم می کند که می فهمم نفهمیده. می گویم Il est ton cousin. می گوید Non, il est mon frère. یعنی او برادرم است. قبول می کنم. چاره دیگری هم ندارم البته. هر بار که قربان صدقه حسین می روم به جای اینکه مثل بقیه بچه ها به این حسادت کند که چرا مادرش را با کس دیگری شریک شده، به این حسادت می کند که حسین را با کس دیگری شریک شده. سریع می گوید «حسین مال منه ... چون من دوستش دارم». هیچ بچه دیگری را هم قبول ندارد؛ حتی اگر لک لک ها برایش بیاورند. مانده ام فردا که حسین برود به بچه چه بگویم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

ترجیح

میلان کوندرا توی یکی از کتابهایش (فکر کنم جاودانگی) داستان مادر و دو فرزندش را تعریف می کند؛ مادری که مجبور است بین آنها یکی را انتخاب کند. بعد هم نتیجه می گیرد که اگر یکی را به یکی دیگر ترجیح دادی یعنی دومی را اصلا دوست نداری. سالهاست که توی ذهنم با حرفش می جنگیدم. یعنی سالها بود. تا زمانی که خواهرم یک ماه و نیم نامزدیش را عقب نینداخت تا رها به دنیا بیاید و من بتوانم بروم ایران و در مراسم شرکت کنم. من وقتی دامادمان را برای اولین بار دیدم مادرم را «مامان» صدا می کرد و موقع سلام و خداحافظی او را می بوسید. یک جای خالی ماند توی قلبم. فکر کردم که خواهرم حتما او را به من ترجیح داده. کوندرای ذهنم می گفت اصلا تو را دوست نداشته که حاضر شود به خاطر تو صبر کند. حالا هم همه خانواده دارند می آیند پیش ما. به جز همان خواهرم که به خاطر شوهرش مانده. دوباره کوندرای مغزم بیدار شده. حالا اما فکر می کنم که آدمها وقتی مجبور به انتخاب می شوند، بین دو تا آدمِ دیگر انتخاب نمی کنند؛ بین خودشان و آنها انتخاب می کنند. یعنی فکر می کنند که انتخاب کدامیک در نهایت به نفع خودشان است؛ کدام انتخاب عاقلانه است؛ کدامیک به خودشان آرامش می دهد و خودشان را خوشحال می کند. با این حساب می توان یک آدم را به اندازه تمام دنیا دوست داشت اما یک وقتهایی آدمهای خیلی کم اهمیت تر را به او ترجیح داد. می توان «ترجیح داد» بدون اینکه در «دوست داشتن» خللی وارد شود. اینکه آدمها خودشان را از همه بیشتر دوست داشته باشند خیلی قابل درک است. خیلی. همه همینطورند. پس آقای کوندرا... مطمئنم که این یک جا را اشتباه کرده ای. خوشحالم که بعد از ده سال وقتی یکی کسی را به من ترجیح داد دیگر به دوست داشتنش شک نمی کنم.

پی نوشت: حالا هم یک جای قلبم از نیامدن خواهرم خالیست...

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

پیام های بازرگانی: ایران برای فرانسوی ها

خیلی وقتها فرانسویها ازم خواستن که به عنوان یک ایرانی ایران رو معرفی کنم. راجع به شعر و موسیقی و معماری و فیلم پرسیدن. راجع به آشپزی، سنت ها و اخلاق جمعی. در لحظه جواب دادن به اون سوالها بعضی وقتها سخت بوده. بعضی وقتها اون چیزی که باید بگم به ذهنم نمی رسیده. برای همین هم دیروز شروع کردم به درست کردن یک صفحه که توش همه چیزهایی رو بذارم که بشه باهاشون ایران رو به یه فرانسوی معرفی کرد. همه فیلم هایی که به زبان انگلیسی یا فرانسه ساخته شده و همه چیزهای مهمی که باید در مورد ایران دونست. من مطمئنم که سفر به ایران می تونه به یاد ماندنی ترین سفر زندگی یک فرانسوی باشه. توی این صفحه می خوام سعی کنم که فرانسوی ها رو تشویق کنم به اینکه جرات پیدا کنن این شانس فوق العاده رو امتحان کنن!

https://www.facebook.com/pages/Iran-France/1433546893601035?ref=hl

این آدرس صفحه است. اگه جایی چیزی دیدین که فکر کردین توی ایجاد یه تصویر واقعی از ایرانی که همه امون عاشقش هستیم برای یه خارجی (مخصوصا فرانسوی) مفیده ممنون می شم که اونجا به اشتراک بذارین. مرسی.

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

اتفاقات بُرنده

بعضی اتفاقات تاثیرشان اینقدر عمیق (بخوانید تیز) است که زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خودشان تقسیم می کنند. مثلا دانشگاه رفتن یا عاشق شدن یا تولد یک بچه. برای من یکی از این اتفاقات ساعت هفت صبح یک روز زمستانی رخ داد. روزی که شب قبلش به خاطر میگرن خیلی زود خوابیده بودم و وقتی که ساعت با صدای رها از خواب بیدار شدم که آب می خواست دیگر نتوانستم بخوابم. تا ساعت 6 در رختخواب غلت زدم و موزیک گوش کردم. بعد تصمیم گرفتم بلند شوم و دوش بگیرم شاید سردرد و سرگیجه کم شود. بعد چای درست کردم برای خودم و آمدم نشستم پای کامپیوتر و برای اولین بار کارتون «منجمد» را از اول تا آخر دیدم. با زیرنویس. با هدفون و در سکوت مطلق خانه. انگار که غرق شده باشم در فیلم. انگار که در السا خودم را ببینم مثلا. فهمیدم که چقدر از بروز دادن آن چیزی که هستم می ترسم و چقدر این ترس گند می زند به همه روابط زندگیم. تصمیم گرفتم خودم را باز کنم. تصمیم گرفتم بشوم «یک در باز»*. تصمیم گرفتم ترسهایم را بگذارم کنار. تصمیم گرفتم با همه چیزهایی که از آنها می ترسم یک بار روبرو شود. چهره به چهره. یکی دو هفته بعد برای عید آمدیم ایران. برخورد همه با من عوض شده بود. منی که در سفر قبل محال بود بروم بیرون و با کسی دعوایم نشود در کمال آرامش همه کارهایم را انجام می دادم. در کمال آرامش و در کمال تعجب البته، همه خواسته هایم برآورده می شد و همه جا بهترین خدمات را دریافت می کردم. حتی توی اورژانس یک بیمارستان خیریه در یک نیمه شب تعطیل. منی که حتی نمی توانستم یک زخم ساده ی دست خواهرم را پانسمان کنم، با مادربزرگم که استخوان رانش در رفته بود سوار آمبولانس شدم و شب را توی اورژانس ماندم و نگذاشتم دو سه روز بفهمد که قرار است عمل شود. منی که همه زندگیم را بر اساس خواسته های پدرم چیده بودم در حضور او برای همه شرایط را تحلیل کردم و برای همه تصمیم گرفتم. منی که با غریبه ها حرف نمی زدم ساعت 4 صبح توی بیمارستان با دو تا از پرستارها هم صحبت شدم و حتی دعوت به قهوه اشان را هم قبول کردم. من که حتی از اینکه خوانندگان وبلاگم اسم واقعیم را بدانند می ترسیدم با سه تایشان قرار ملاقات حضوری گذاشتم. منی که می ترسیدم از خیلی چیزها به خودم گفتم که نباید بترسی. من سعی کردم نترسم. به جایش سعی کردم خودم را بگذارم جای دیگران و از دریچه ذهن آنها موقعیت ها را تحلیل کنم. سعی کردم همه را درک کنم. سعی کردم کمتر عصبانی شوم و بیشتر لبخند بزنم. سعی کردم تا جایی که می توانم به جای ایراد گرفتن، پیشنهادهای سازنده ارائه دهم. من خیلی تلاش کردم اما تا روزهای آخر فکر می کردم تغییراتی که اتفاق افتاده به خاطر انتخابات است. به خاطر رئیس جمهور جدید. توی آخرین مهمانی دوستانه وقتی برای اولین بار با استاد همسر که بار چندمی بود که شام خانه اش میهمان بودیم مستقیما هم کلام شدم به دوستانم در باره تجربیات سفر این بارم گفتم. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی اشان گفت اینجا چیزی عوض نشده؛ آنی که عوض شده تویی. راست می گفت. من بعد از دیدن منجمد یخ روحم باز شده بود. من بعد از دیدن «منجمد» یک آدم دیگر شده بودم. دیدن فیلم «منجمد» از آن اتفاقاتی بود که زندگی من را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد.

* Love is an open door

پی نوشت: من امروز از این باز شدن دو بازخورد خیلی خوب دریافت کردم. خیلی خوشحالم. خیلی.

برای من هدف همیشه وسیله را توجیه می کند.

این نوشته را با لحن طنز آلود بخوانید:

مدتی است که به فکر افتاده ام برای زهرا معلم موسیقی بگیرم. همان پرنسس نابینا. می گویند حافظه شنوایی فوق العاده ای دارد. از همسر خواستم ارگ ایرانش را بدهد به او. قبول کرد. خانواده اش هم از این ایده که دخترشان موسیقی یاد بگیرد خوششان آمد. از چند نفر پرسیدم که آیا کسی را می شناسند که بلد باشد به بچه های نابینا موسیقی یاد بدهد. گفتند نه. اسم سامان احتشامی را از یک دوست شنیدم. توی فیس بوک صفحه اش را پیدا کردم. به نظرم کسی بود که می توانست جواب داشته باشد برای سوالهای من. به همسر گفتم که به نظرت اگر برایش ایمیل بزنم جواب می دهد. گفت شاید جواب بدهد اما قطعا قبول نمی کند که بیاید و مجانی به یک بچه نابینا آنهم توی یک شهری غیر از تهران موسیقی درس بدهد. گفتم همین که جواب بدهد کافیست برایم؛ همین که بدانم از چه سنی باید شروع کرد و آیا اینکه تفاوتی هست بین بچه های معمولی و بچه های نابینا توی آموزش موسیقی یا نه. گفت ایمیل بزن؛ شاید جواب بدهد. چند دقیقه بعد احساس کردم که کلا با ایده ام مخالف است. یعنی با فلسفه ام. اینکه برای هدفم هر کاری می کنم و هر آدم بی ربط و با ربطی را درگیر می کنم. پرسیدم تو با کارهای من مشکلی داری. گفت نه. گفتم پس چرا در موردشان با لحنی که تویش طعنه است حرف می زنی. گفت اگر کسی جلویت را نگیرد فردا می خواهی به شجریان هم ایمیل بزنی. پرسیدم یعنی تو واقعا در من می بینی که بتوانم این کار را بکنم. گفت چرا که نه؛ اما خیالم از این بابت راحت است که حتی اگر ایمیل بزنی این اوست که جواب نمی دهد. به نظرم یک «آنقدر عقل دارد که جواب ندهد» این وسط حذف شد.