۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

همین سی سال و اندی...

به دوستان جوانترم همیشه می گویم که ورود به سی سالگی اتفاق فوق العاده ایست. باورشان نمی شود. می گویم صبر کنید و ببینید چه آرامشی هست بعد از طوفان درس و کار و انتخاب های سرنوشت ساز دهه سوم زندگی. این چند روز توی تقریبا همه ایمیل هایی که نوشته ام یا جواب داده ام و توی تقریبا همه کامنت هایی که جاهای مختلف گذاشته ام با وجود موضوعات کاملا متفاوتشان یک عبارت مشترک وجود دارد: «تجربه شخصی من می گه که...». این برکت سی و چند سالگی است که می توانی در باره تقریبا هر موضوعی یک تجربه شخصی داشته باشی که هر چند بعضی وقتها تلخ بوده اما حالا دیگر تلخیش هم گذشته و شده «خاطره». برای همین هم هست که وقتی دنگ شو می خواند «خاطراتم از همین سی سال و اندی...» یک چیزی ته دلم تکان می خورد و یک لبخند می آید روی صورتم. دوستتان دارم روزهای زیبای سی و چند سالگی.

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

دوستی های خاله خرسه گونه

گفت: «دلت برای خودت نسوزد.». چشمانم گرد شد از تعجب. از کجا توانسته بود بفهمد؟ دقیقا مشکل همین بود. اینقدر به دلسوزیهای دیگران برای خودم گوش داده بودم که باورم شده بود وضعیتم رقت بار است و باید دلم برای خودم بسوزد. زدم زیر خنده. بلند بلند. ولی هنوز نمی دانم چطور باید با این دلسوزیها برخورد کنم. اگر بگویم که همه چیز عالی است فکر می کنند که حتما مشکلی هست که من از این وضعیت بین زمین و هوایی خوشحالم. اگر غر بزنم می گویند انتخاب خودت بود. اگر بروم میهمانی میگویند یک کم بنشین خانه. اگر نروم می گویند الهی بمیرم توی غربت تنها مانده ای. اگر معاشرت کنم می گویند بی کار است. اگر نکنم می گویند خودش را می گیرد. اگر نگویم مریض شده ام می گویند پس  حتما با برگزار کنندگان فلان مراسم مشکل داشتی که نیامدی. اگر بگویم... الهی بمیرم ها شروع می شود. اگر بگویم همسر از کار و شرایطش راضی است توی دلشان می گویند ... (این یکی را بگذار بگویند). اگر بگویم ناراضی است و مدام دلش پیش ماست آنوقت سیل نصیحت ها به من شروع می شود که زن باید همان جایی باشد که مردش هست. اگر کارها را به موقع انجام دهم و ایمیل ها را زود جواب دهم می گویند حتما کار دیگری ندارد. اگر بگذارم کمی دیرتر... لابلای ده ها ایمیلی که در روز دریافت می کنم گم می شود و ... فراموش. اگر به دیگران کمک کنم می گذارند به حساب حماقتم و اسمم می رود توی لیست کسانی که می شود ازشان بهره کشید. اگر نکنم... واویلا! کلا در یک وضعیت شتر گاو پلنگی گیر کرده ام که هر چه بگویم جا برای اعتراض هست. خودم را پشت سردردها و مریضی های جورواجوری که هر چند وقت یکبار گریبانم را می گرفت قایم کرده بودم که ... دیگر وقت نشود برای پرسیدن اینکه «سخت نیست؟». آنقدر دیگران برایم دلسوزی کردند که خودم هم باورم شد وضعیتم رقت بار است و دلم برای خودم سوخت. گفت «دلت برای خودت نسوزد». چند ثانیه نگاهش کردم و بعد بلند بلند زدم زیر خنده. برای اولین بار رنگ چشمانش را دیدم. چشمان زیبایی دارد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ترکیب خجالتی - جسوری که من باشم...

چند وقت پیش یکی از آشنایان نوشته بود که از دوستش که هم خجالتی است و هم خیلی جسور. گفته بود که ترکیب اینها به نظرش خیلی جذاب است.انگار یک لحظه نور انداختند رویم. اگر من آنقدر به او نزدیک بودم که می شد گفت از دوستانش هستم حتما فکر می کردم این را درباره من نوشته. از همان روز نیمه خجالتی ام شروع کرد به بزرگ شدن. حالا اینقدر بزرگ شده که دیگر فقط ده درصد از جسارتم مانده. شده ام یک آدم خجالتی که گاه گاهی هم اقدامات کله خرابانه ای انجام میدهد. این «گاه گاه» هم جوری است... اگر طول بکشد و فکری را که به ذهنم سریع رسیده عملی نکنم منصرف می شوم کلا.
امانوئل دیروز صبح ایمیل زده و فردا برای عصرانه دعوتم کرده که بروم و بچه هایش را ببینم. من هنوز ایمیل را جواب نداده ام در حالیکه می دانم چقدر این دعوت از روی لطف است و چقدر ... اگر آدم قبلی بودم برایش هیجان زده می شدم. همیشه به فرانسه خجالتی تر از فارسی بوده ام و حالا که در فارسی هم خجالتی ام در فرانسه شده ام «لال». دلم می خواست دلیلی داشتم برای نرفتن. ندارم. از وقتی از ایران برگشته ام به بیشتر کسانی که می گویند بیا برویم فلان جا می گویم «نه» و این دور باطل ادامه پیدا می کند. خجالتی بودن... منزوی شدن.... خجالتی تر شدن... منزوی تر شدن... و...
دلم می خواست می شد بفهمم آن کسی که شبیه من است برای وقتهایی که روی خجالتیش اینطور غلبه می کند چه راه حلی دارد.

پی نوشت: عطف به کتاب «خشم قلنبه» می شود «خجالت قلنبه»! اگر این کتاب را نخوانده اید حتما بخوانید. مخصوصا اگر بچه دارید.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

عاقبت لینکداین بازی

1- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها دقت کردم. به اینکه اگر من بخواهم کسی را استخدام کنم از بین این عکس ها کدام را انتخاب می کنم. به این فکر کردم که چقدر اعتماد به نفس و قدرت آدمها در چهره اشان پیداست؛ در نگاهشان و در لبخندشان. به عکس خودم نگاه کردم. تویش اعتماد به نفس بود؛ قدرت هم حتی... اما نمی دانم چرا اگر من می خواستم کسی را استخدام کنم صاحب این عکس را استخدام نمی کردم. خیلی تنها بود. انگار که اصلا نمی توانستی به او نزدیک شوی. انگار که نمی توانست جزئی از یک جمع باشد. انگار که می توانست فقط به عنوان یک «سلف» کار کند... اگر روزی تصمیم بگیرم برای جایی که مرا نمی شناسند درخواست کار بدهم باید اول عکس لینکداینم را عوض کنم.

2- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به نوشته های زیر عکس ها دقت کردم. فهمیدم با وجود همه جفتک پراکنی ها و از این شاخه به آن شاخه پریدن ها هنوز هم دوست دارم زیر عکس پروفایل لینکداینم نوشته باشد «آرشیتکت».

3- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها و نوشته های زیرشان دقت کردم... فکر می کنم دیگر وقتش است که بنشینم و برای آینده ام یک فکر درست و حسابی بکنم. دیگر وقتش است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

دیگر نمی خواهم «الاغ» باشم.

رها در حال بازی:
از طرف عروسک به الاغ: من دوست دارم پرواز کنم.
از طرف الاغ به عروسک: آخه آدمها که پرواز نمی کنن.
از طرف عروسک به الاغ: ولی من دوست دارم پرواز کنم.

چند لحظه بعد... رها الاغ را بغل می کند و الاغ عروسک را پرواز می دهد.

رها تصادفا داشت با الاغ بازی می کرد. عروسک جدیدش است. نمی داند که «الاغ» یعنی چه. اما من می دانم... و می دانم که بعضی وقتها نادانسته برای کسانی تبلیغ کرده ام و آنها را بالابرده ام که ارزش حتی یک درصد وقتی را که برایشان صرف کردم نداشته اند. بعضی وقتها از روی دلسوزی به کسانی کمک کرده ام که ارزش حتی یک درصد وقتی را که برایشان صرف کردم نداشته اند. بعضی وقتها درست مانند یک «الاغ» سواری داده ام. خیلی وقتها خیلی آدمها مرا الاغ فرض کردند. حتما بوده ام در آن لحظه. اگر نبودم... اگر منطقی تر و قاطع تر بودم نمی توانستند شاید. در یک سال گذشته اینقدر از این موضوع ضربه خورده ام که تصمیم گرفته ام وقتی می خواهم به کسی کمک کنم اول در آینه به خودم نگاه کنم و مطمئن شوم که الاغ نیستم؛ تصمیم گرفته ام وقتی می خواهم کسی را بالا ببرم اول مطمئن شوم که آن شخص مرا «الاغ» نمی بیند.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟

مقدمه: هر چند این نوشته پر از خشم است اما شما آن را با لحن طنز بخوانید.

1- همان دو سه روز اول پایم را مجروح کردم. آنقدر شدید که حتی جرات نکردم در باره اش با دیگران حرف بزنم. نمی دانستم در جواب اینکه چطور این کار را کردی چه بگویم. مجبور شدم تحمل کنم. بساطم را پهن کردم روز میز نشیمن و سعی کردم تا جایی که می شود از خانه بیرون نروم. می لنگیدم. نمی دانم اینکه تمام مدت صفحه کامپیوتر جلویم باز بود و کار دیگری نمی توانستم انجام دهم باعث شد به ایمیل هایی که دریافت می کنم دقیق تر شوم یا اینکه واقعا مردم یک جوری شده اند. همه انگار از آدم طلبکارند: دوست دوست یک آشنایی عرضه ندارد پایان نامه اش را ببندد و این وظیفه من است که این کار را برایش انجام دهم؛آشنای آشنای یک نفری که درخواست دوستی فیس بوکش را هم چون فکرکردم حتما همدیگر را می شناسیم اما من چون آلزایمر دارم به خاطر نمی آورم پذیرفتم بلد نیست از اینترنت اطلاعاتی را که برای تحقیقش لازم دارد پیدا کند و فیلترینگ را در این موضوع مقصر می داند و فکر می کند آن طرف دنیا همه منتظر نشسته اند تا این نابغه قرن از ایران خارج شود تا سر اقامت دادن به او جنگ جهانی راه بیفتد؛ یکی دیگر که یک صفحه برایم انشا ردیف کرده و آخرش تشکر کرده از اینکه وقت می گذارم و به سوالاتش جواب می دهم اما... تمام پیام را که زیر و رو می کنم حتی یک سوال هم نیست. یکی از سوالات امتحانی استادی که من ده سال قبل با او کلاس داشتم پرسیده؛ یکی وضعیت رشته منظر در ایران را برای من! توضیح داده؛ یکی خواسته که برای پایان نامه لیسانس دوستش نما بکشم؛ یکی موضوع تزش را فرستاده و خواسته برایش ساختار بنویسم؛ یکی ساختار فرستاده و خواسته که من متن را تولید کنم؛ یکی...
به یک آدمی تبدیل شده ام پر از خشم و تازه فهمیده ام چرا با بعضی ها اصلا نمی شود تماس گرفت. «عشق یک در باز است» اما من دلم می خواهد همه درها را ببندم.

سوال: اینجور ایمیل ها فقط برای من می آید؟ مشکل از من است یا از بقیه؟

2- توی همین سفر کوتاه و با این پای لنگ توانستم بروم فروزن را با دوبله گلوری ببینم؛ بروم چالوس کنسرت چارتار و امشب هم می روم تالار وحدت ... کنسرت پالت. کنسرت چارتار آنقدر خوب بود که از بعد از آن هر وقت یکی از آهنگ ها را می شنوم ناخودآگاه تصویر اجرای زنده اش به چشمم می آید. برایم عجیب بود که با وجود اینکه بعضی از آهنگ ها را بیشتر از هزار بار شنیده بودم اما هیچوقت تصور نمی کردم پشت آن صدا یک «آدم» باشد. اسم خواننده را هم نمی دانستم حتی! فکر می کنم که مشکل چارتار کمرنگ بودن در شبکه های اجتماعی است؛  به یک مدیر رسانه قوی نیاز دارد تا بتواند با سرعت بیشتری رشد کند. بر عکس پالت که از قدرت شبکه های اجتماعی خیلی خوب استفاده می کند.

3- در این سفر یک اتفاق دیگری هم افتاد که شاید به بخش اول نوشته ام مربوط است. هنوز نمی توانم تحلیلش کنم. بار قبل یکی از دوستانم گفت «دوستانت از تو سوء استفاده می کنند». من فکر کردم که چه چیزی دارم که بشود از آن سوء استفاده کرد. اما حالا می دانم که راست می گوید. برای همین هم هست که بین همه دوستانم فقط من هستم که از اینجور ایمیل ها دریافت می کنم. هر وقت یاد گرفتم که روابط دیگران با خودم را جوری تنظیم کنم که احساس «خری که سواری می دهد» نداشته باشم حتما درباره آن می نویسم. هنوز که ... در گل مانده ام و هیچ کورسوی امیدی برای اینکه بتوانم خودم را اصلاح کنم نمی بینم. اینکه توانستم جلوی خودم را بگیرم و نماها را نکشم به خاطر تغییر رویه ام نیست؛ به خاطر نداشتن اتوکد است!