۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

در آستانه سی و چهار سالگی

خیلی ها داستان پستچی چیستا یثربی را دنبال کردند. من هم از قسمت هفدهم به بعد هر روز صبح که چشمانم را باز می کردم قبل از اینکه از تخت بیرون بیایم قسمت جدید را می خواندم. حتی شجاعت اینکه بتوانم داستانم را در یک فضای نامحدود منتشر کنم را شاید مدیون چیستا و پستچی اش هستم. اما ... هفته پیش ملاقات خیلی عجیبی داشتم با یک خانمی که به نظر من بسیار زیبا، جذاب و جوان بود. وقتی گفت که دو سال دیگر پنجاه سالش می شود راستش باورم نشد. بعد یاد خودم افتادم که سه ماه است عزا گرفته ام که دارم سی و چهار ساله می شوم.
این روزها زیاد به چیستا فکر می کنم. او و زنی که چهارشنبه هفته پیش زیر نگاه های پر از تحسین من بود همسن اند. یکی انگار تازه شکوفا شده و آن دیگری دو سال زودتر دارد به پنجاه ساله شدن فکر می کند.
قبل تر ها فکر می کردم اوج یک زن در چهل سالگی است. حالا نظرم عوض شده. فکر می کنم اوج یک زن در پنجاه سالگی است. یا دقیقترش در همین سنی که چیستا هست... چهل و هفت شاید. دلم می خواست به آن زن بگویم داستان پستچی را بخواند اما فکر کردم که خیلی کوچکترم و رابطه امان در حدی نیست که چنین پیشنهادی بدهم.
بار بعد که دیدمش از فاصله سنی امان هیچ اثری نبود. او هم همسن من شده بود. سی و چهار ساله. شاید هم جوان تر و به مراتب زیباتر و جذاب تر و موفق تر. باز هم من محوش شده بودم و باز هم یادم رفت بگویم پستچی را بخواند.
خوشحالم که چندین سال بیشتر با نقطه اوج فاصله دارم. هنوز کارهای زیادی هست که در آنها مبتدی هستم. کارهای زیادی هست که هنوز شروع نکرده ام واز افقی که برای نقطه اوجم تصور کرده ام خیلی خیلی دورم.

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

جمعه سیزدهم

کار به عنوان یک تولید کننده محتوای نوشتاری استعدادِ نداشته ام در نوشتن را گرفته. خیلی وقتها خیلی حرفها هست که دلم می خواهد بزنم ولی... از تصور اینکه دوباره در حال تایپ کردن باشم حس بدی پیدا می کنم. بی خیالش می شوم. امروز قبل از اینکه بنشینم سر کار خواستم اول اتفاقات این چند روز را بنویسم. راجع به حوادث اخیر و اقدامات تروریستی پاریس.
من زیاد از حادثه شارلی ابدو متاثر نشدم. فکر کردم یکی کینه کاشته و کینه درو کرده. همین. به خاطر این مساله خیلی مورد انتقاد قرار گرفتم ولی زیاد برایم مهم نبود. آدم به زور که نمی تواند خودش را متاثر کند. می تواند؟
این بار فرق می کرد. غیر از ترس و شوک که همه جا را گرفته بود غم هم بود. برای آدمهایی از حداقل 19 ملیت مختلف که قربانی شدند. برای زندگی که قربانی شد. آدمهایی که می خواستند یک آخر هفته شاد و آرام را شروع کنند قربانی سیاست های دولتمردانشان شدند. حقشان است؟ حق هیچ کس نیست. نه حق کسی که در لبنان و سوریه و عراق و افغانستان کشته می شود نه حق کسی که در فرانسه و آمریکا و نروژ به قتل می رسد. اما برای لبنان و سوریه و عراق و افغانستان دیگر مساله از غم گذشته. تبدیل شده به یک زخم کهنه دردناک. مثل روضه.  یک عزاداری همیشگی.
اینجا غیر از غم، ترس هم بود. نیروهای ویژه و ماشین های بزرگ. مامورانی که در بدو ورود به هر فضای عمومی کیفت را می گشتند. دوستی که از ترس حمله تروریستی می ترسید توی کافه کنار پنجره بنشیند و منظره فوق العاده پاییزی را تماشا کند. آدمهایی که توی خانه هایشان مانده بودند. مغازه های بسته. منی که ... از ترس اینکه کشته شوم و رها تنها بماند همان شب رفتم یک کپی از همه کلیدهای خانه گذاشتم پیش دوستم و جای همه مدارک مهم را به او گفتم. وضعیت اضطرار. رهایی که بزرگترین ترس زندگیش یک جادوگر جارو سوار بود حالا کلافه شده بود از مامورین پلیس که توی اطراف مدرسه شان چرخ می زدند و بدون اینکه لبخند بزنند به چشمان آدمها خیره می شدند. همسر که از ترس اجازه نداد بروم در مراسم بزرگداشت کشته شدگان شرکت کنم.
فرانسویها وقتی روز سیزدهم ماه بیفتد جمعه برایشان معنای خاصی دارد. جمعه سیزدهم. اوایل فکر می کردم نحس است. بعدتر فهمیدم که برعکس. روز شانس است. روزی که باید بروی بلیط بخت آزمایی بخری. آن روزِ جمعه سیزدهم بود و خیلی از کسانی که کشته شده بودند شاید برای رسیدن به آرزوهایشان دعا کرده بودند.
ال. می گوید اگر ایران بودیم بهتر بود. حداقل می دانستیم که جمهوری اسلامی از ما دفاع می کند در برابر داعش؛ اما به دولت اولاند امیدی نیست. می خندم. هر بار که ترس می خواهد بیاید جلو به حرف او فکر می کنم و می خندم. زندگی باید ادامه پیدا کند. هر چند دیگر آن چیزهایی که قبلا به نظر آبی می آمدند خاکستری شده اند.