۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

از فردا...

این روزها بیشتر از همه چیز به «گوش» نیاز دارم. به اینکه یکی باشد و غرغرهایم را بشنود. بعضی وقتها گلویم درد می گیرد از بس حرف می زنم. مطمئنم گوش طرف مقابل هم همینطور. ولی اینقدر نجیب اند که به روی خودشان نمی آورند. بعضی وقتها به این فکر می کنم که این همه غر از کجا آمد؛ کجا ذخیره کرده بودمشان؛ حتما یک جایی بوده اند. من سرم را کرده بودم زیر برف و نمی دیدم. هر بار با خودم فکر می کنم که آدمها تعهدی نداده اند برای شنیدن همه غرغرهای من. هر بار می گویم بس است؛ زیاده روی نکن. اما دیگر فقط با حرف زدن می توانم خودم را کمی آرام کنم. حتی نه با نوشتن. این معنایش خوب نیست. اینکه روزها را با هم قاطی می کنم، ساعت ها را اشتباهی می بینم یا وسط جمله یادم می رود که می خواستم چه بگویم معنایش خوب نیست. اینکه خودم یک جا هستم و فکرم یک جای دیگر معنایش خوب نیست. افتاده ام توی یک سیکل معیوبی که تنها راه حل بیرون آمدن از آن نوشتن تمام کارها و تیک زدن است. اکسل حتی. یک جایی که یادت بیندازد امروز چند شنبه است و کجا و کی باید چه کاری انجام شود و نقش من در این کار چیست. می خواهم برای مسئولیت های کاریم «عنوان» داشته باشم. چیزی که تا حالا نداشته ام و برایم هم مهم نبوده. اما حالا نداشتن همین عنوان باعث شده که نتوانم اولویت ها را تشخیص بدهم؛ نتوانم بفهمم که از من دقیقا چه انتظاری دارند. تنها چیزی که درموردش شک ندارم «مامان رها» بودن است که البته خلاصه می شود به اینکه صبح سر ساعت و مرتب برسد مدرسه، عصر به موقع از مدرسه برگردد، عینکش را فراموش نکند، غذایش را کامل بخورد، بیش از حد تبلت نبیند و اگر به موقع خوابید فرشته مهربان خوراکی بگذارد زیر بالشش. همین. با یک گل بهار نمی شود اما... شاید همین یکی نمونه خوبی باشد برای سازمان دادن به بقیه. فردا امتحان می کنم.

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

امانوئل

تمام سال دو هزار و چهارده برای من در انتظار او گذشت. در انتظار اینکه بدانم نظرش راجع به کارم چیست. آخرین بار دسامبر 2013 با هم جلسه داشتیم و بعد  کلا ناپدید شد تا سپتامبر 2014. کریستین یک بار گفت که مشکل خانوادگی دارد. برداشت من این بود که همسرش مریض است. توی جلسه آخری فهمیدم که مریض نیست؛ باردار است؛ بعد از ده سال در حسرت بچه بودن... با این روشهای مصنوعی... ولی یک دوقلو. کریستین گفت. پرسید بچه ها کی به دنیا می آیند. امانوئل جواب داد معلوم نیست؛ هر روز هم که بگذرد یک روز است. کریستین پرسید تاریخ تقریبی که دکتر گفته کی است. گفت نهم مارس. این تاریخ برای من معنای خاصی داشت. رها هم قرار بود نهم مارس به دنیا بیاید که البته زودتر آمد. ولی توی تمام معاینات و آزمایش ها حداقل دو بار از من سوالی پرسیده می شد که جوابش «نهم مارس» بود.  به خاطر این دوقلوها من نه ماه معلق بودم. به سال دو هزار و چهارده که فکر می کنم تنها چیزی که به فکرم نمی رسد پایان نامه است. اصلا انگار این یک سال در کما بوده ام. به خاطر همین از دست امانوئل خیلی شاکی بودم. خیلی عصبانی. فکر می کردم وقتی نمی تواند کاری را انجام دهد نباید بپذیرد. بعد که حرف بچه شد، آن هم دوقلو، بخشیدمش. سرِ این مقاله آخری باز یک ماه  رفت توی سکوت. روز آخر قبل از ددلاین، یک ایمیل زد که همه چیز را به هم ریخت. کریستین اوضاع را جمع و جور کرد. من هم وقتی فهمیدم این نبودنش به خاطر بستری شدن همسرش بوده چیزی نگفتم. برای مقاله شماره تلفن و فکس همه نویسنده ها لازم بود. توی ایمیل هایش و توی سایت دانشگاه گشتم. پیدا نکردم. رفتم توی صفحه لینکداینش. شماره ها را پیدا نکردم اما...یک تاریخ دیگری بود که شگفت زده ام کرد. او درست روز تولد من به دنیا آمده بود. یعنی بر عکس. من درست در روز تولد ده سالگی او به دنیا آمده بودم. منِ خرافاتیِ اسیر عدد... الان مطمئنم که بچه های او هم روز تولد چهار سالگی بچه من به دنیا خواهند آمد. باید این را به او بگویم. حتما خیلی از نگرانیش کم خواهد شد.

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

من و شارلی...

قاعدتا آدمی که دارد توی فرانسه زندگی می کند باید راجع به اتفاقات این چند روز یک چیزی بنویسد. من اما... دلم نمی خواهد چیزی بنویسم. همه چیزهایی که می خواستم بنویسم یا بگویم را دیگران گفته اند قبلا. آن روز روز اول حراج بود. ما صبح رفتیم خرید. ظهر که برگشتیم خانه همسر خبرها را خواند و گفت چه اتفاقی افتاده. من زیاد متوجه نشدم. کمی استراحت کردم و بعد رفتم دکتر. موقع بیرون آمدن دکتر گفت شنیده ای که چه اتفاقی افتاده. گفتم آره. گفت: «از مردم عادی ممکن است هر عکس العملی سر بزند؛ حداقل کلاهت را بردار». گفتم بدون کلاه سردرد می گیرم. این را گفتم اما... توی تراموا احساس کردم که می ترسم. کلاهم را برداشتم. فقط همین. از تراموا که پیاده شدم دوباره گذاشتمش سرم. بعدش با دوستم رفتیم خرید. حتی توی زارا عکس سلفی - آینه ای هم گرفتیم. بعدش هم رفتیم کباب ترکی خوردیم. تنها مشتریان مغازه ما بودیم. تلویزیون هم داشت مدام اخبار مربوط به ماجرا را تکرار می کرد. ما کباب می خوردیم و اخبار گوش می دادیم. اما باز هم می خندیدیم. فردایش چهل و پنج دقیقه دیرتر رسیدیم به کلاس آلمانی. لب مرزی که دیگر مرز نبود ماشین ها را می گشتند. من و لیلا حرف می زدیم و می خندیدیم. کلاهم هم روی سرم بود. دو روز بعد که از شدت کمردرد نمی توانستم از جایم بلند شوم فهمیدم که چقدر ترسیده بودم و چقدر همه خنده ها دروغ بوده؛ چقدر عصبی بوده ام. من شارلی نیستم اما... از تمام روزهایی که دومینوی جنایت به نزدیکیهای کسانی که دوستشان دارم برسد می ترسم. خیلی می ترسم.

پی نوشت: امروز چهل و پنج هزار نفر توی استراسبورگ رفتند تظاهرات. من نرفتم. شرایطش را نداشتم که بروم. کمردرد اجازه نمی داد. می توانستم حتما می رفتم. اما وقتی دیدم همان کسانی که حق نداری بگویی بالای چشمشان ابروست آمده اند تظاهرات برای حمایت از آزادی بیان، وقتی دیدم نتانیاهو در صف اول «متظاهران» است، دیگر از اینکه نتوانستم بروم متاسف نبودم.


عکس از یک دوست که به قول خودش به وظیفه اش نسبت به سرزمین پنیرها عمل کرده!