۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

عشق نفرینی است...

در یک مراسم سخنرانی منتظر نشسته بودم و مطابق معمول داشتم ایمیل های عقب افتاده را جواب می دادم که کلمه ای توی صحبت های دو نفر که پشت سرم نشسته بودند توجهم را جلب کرد. خانمی بود که داشت تعریف می کرد که بچه اش برای درس زبان با مدرسه رفته لندن.  اول خودم را گذاشتم جای بچه. به این فکر کردم که مدرسه ما که بین مدرسه های آن دوره بینهایت روشنفکر محسوب می شد و نه به شلوار جین گیر می داد و نه به کفش سفید، دورترین اردویی که ما را برد جمکران بود. داشتم حسرت بچه را می خوردم که یادم افتاد آدم باید در «حال» زندگی کند. فکر کردم که چقدر زن دل گنده است که توانسته بچه اش را بفرستد یک جای به این دوری؛ مطمئن بودم پدر و مادر من چنین اجازه ای نمی دادند؛ حتما یک بهانه ای جور می کردند که مدرسه قبول کند... امروز که از رها و پدرش در فرودگاه خداحافظی کردم دیدم نمی شود به بچه ای که از ذوق سفر حتی نمی تواند مسافت خانه تا فرودگاه را هم تحمل کند بگویی «دلم برایت تنگ می شود لعنتی». رفت. در طول مدت ده دقیقه ای که در فرودگاه منتظر بودم تا آنها بدون مشکل از گیت رد شوند، با وجود اینکه می دانستم رفته، ناخودآگاه به سمت هر صدای کودکانه ای که می گفت «مامان» برمی گشتم. هنوز نمی دانم اینکه یک مادر به دخترش بگوید «امیدوارم روزی مادر شوی» دعاست یا نفرین.

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

خاک میکده را کحل بصر کن!

سال نو برایم دارد خیلی سخت شروع می شود. همین روز اولی یک زخم چند ساله سرباز کرد. سال 93 سال فوق العاده ای بود برایم. بیدار نماندم برای تحویل سال. دلم می خواست که همان 93 ادامه پیدا کند. زمان منتظرم نماند. حالا... در اولین روز سال باید خیلی تصادفی بروم وبلاگی را بخوانم که اگر فقط سه نفر رازی که پشتش نهان بود را بدانند من یکی از آن سه نفرم. حتی حالا که این حرفها نوشته شده شاید بشود گفت که تنها کسی که کل حقیقت را می داند. امروز فهمیدم که نگه داشتن یک راز سنگین ترین بار دنیاست. شاید برای همین هم توی هر دو فالی که امشب گرفتم حافظ از سختی حرف می زد. می گفت که باید یک کاری بکنم. حالا باید منتظر بمانم ببینم دو شریک دیگر این راز دلشان می خواهد همه حقیقت را بدانند یا نه.

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

یک کادوی بزرگ

الان ساعت 5 و سی و سه دقیقه است. من یک ساعت قبل از خواب بیدار شدم. کمی بیشت از یک ساعت. چهار و بیست و دو دقیقه. بالاخره توانستم ایده ای پیدا کنم که نگذارد بخوابم. ایده زندگی ام را.
روزی که برای کریستین غر زدم که یک عالم کار انجام می دهم اما «هیچی» نیستم گفت تو در مقابل هر کسی می توانی یکی از همه چیزهایی که هستی باشی؛ یک بخشی از وجودت را «رو» کنی؛ همان به اندازه کافی خوب است؛ لازم نیست که همه را با هم بگذاری در معرض نمایش. چند لحظه سکوت کرد و گفت... اما اگر بتوانی همه اش را یک جا نشان دهی می شود یک کادوی بزرگ؛ کادویی که دیگران را متحیر خواهد کرد. حرفش توی ذهنم حک شد. اینکه آدم باید بشود یک کادوی بزرگ. یادم رفت که بگویم معنای اسمم می شود «یک کادوی بزرگ». ایده پروژه زندگی ام بدون اینکه حواسم باشدهمین است: یک کادوی بزرگ. مرسی مامان که اسمم رو گذاشتی عطیه. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

Top Ten

خبر ازدواج یکی از دوستانِ تاپ تِن ام را از فیس بوک فهمیدم؛ آن هم نه از پستی که خودش گذاشته باشد؛ از پستی که همسرش گذاشته  و او را هم تگ کرده بود. همسرش را می شناختم. از سالها قبل. حتی توی فیس بوک هم تا چند سال پیش دوست بودیم. اما ... تنها کسی بود که در طول زندگی فیس بوکی ام «آنفرند» اش کردم. یک چیزی نوشته بود که احساس کردم کسی که اینطور فکر می کند نمی تواند حتی دوست فیس بوکی من باشد چه برسد به دوست واقعی. من خبر ازدواج را ساعت پنج صبح خواندم و بعدش دیگر نتوانستم بخوابم. تا عصر داشتم فکر می کردم که چه عکس العملی باید نشان بدهم به این خبر. عصر توی یک مهمانی برای دوستان جدیدم موضوع را تعریف کردم. یکی اشان گفت شاید جزو تاپ تن ات نبوده. همان موقع به حرفش عکس العمل نشان دادم اما... بعدا دیدم که اینکه کسی جزو ده دوست اولت باشد به سابقه دوستی ربطی ندارد. اینکه من کسی را از پانزده سال پیش بشناسم دلیل نمی شود که جزو ده دوست اولم باشد. تصمیم گرفتم لیست دوستانم را آپدیت کنم. دیدم که حداقل چهار آدم جدید اضافه شده اند که دوستیشان به اندازه همان دوستی های ده بیست ساله با ارزش و تاثیر گذار بوده برایم. توی یک لیست ده تایی نمی شود چهارده نفر را جا داد. حتما باید کسانی حذف شوند؛ شاید کسی که خبر ازدواجش را از فیس بوک فهمیدم در حالیکه اولین کسی بودم که ده سال پیش وقتی عاشق شد از دلتنگی هایش با من حرف زد. بیشتر رابطه ها به زمان و مکان وابسته اند. این چیزی است که پذیرشش خیلی سخت است اما... تنها راه است برای شروع دوستی های جدید و برای اینکه خاطرات خوب دوستی های قدیمی امان از ضربه های انتظارات و دلخوریهای امروز در امان بمانند.