۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

کمی آهسته تر...

این اواخر اینقدر مریض می شدم که مریضی هایم برای همه شده بود معما. حتی بار آخر دکترم هم می ترسید برای معاینه به من نزدیک شود. هفته پیش هر روز رفتم دکتر. یک روز نفسم بالا نمی آمد؛ یک روز در گردنم خارش شدید داشتم، یک روز گوش درد و روز بعدش گلودرد شدید. کشوی داروها که با یک خانه تکانی اساسی کاملا خالی شده بود دوباره پر شد از قرص. کلافه شده بودم و بقیه را هم کلافه کرده بودم. هر کس نظری داشت در باره اینکه چرا اینقدر مریض می شوم. چیزی که بیشتر از همه ذهنم را به خود مشغول کرد این بود: زندگی می خواهد پیامی را به من بفهماند اما چون من نمی فهمم مجبور می شود مدام آن را تکرار کند.

شنبه قرار بود که استراسبورگ در کمپین حمایت از توافق هسته ای شرکت کند. من مسئول برگزاری بودم. اما عفونت بدنم را گرفته بود؛ به زور نفس می کشیدم و تبم پایین نمی آمد. تا نیمساعت قبل از وقتی که قرار گذاشته بودیم برای جمع شدن در رختخواب بودم. در واقع همه چیز را از توی رختخواب مدیریت کردم. اما با وجود اینکه زمان زیادی را به خاطر مریضی از دست دادم برنامه به بهترین شکل ممکن برگزار شد. همه چیز عالی بود. هرچند بعد از تمام شدن برنامه، دو روز استراحت مطلق داشتم.

دیروز داشتم به این فکر می کردم که اگر مریض نبودم برنامه چه تغییری می کرد. جواب این بود: «هیچ تغییری». فقط من یک عالم انرژی اضافه صرف کرده بودم، با آدمهای بی ربطی تماس گرفته بودم، برای همه چیز وسواس به خرج داده بودم، بقیه را عصبی کرده بودم و آخرش خودم هم عصبانی شده بودم که چرا ملت اینقدر کند کار می کنند و چرا کارها با سرعتی که من می خواهم پیش نمی رود. پیام طبیعت کاملا واضح بود: یا خودت سرعت مجاز را رعایت می کنی یا ما ترمز دستی ات را می کشیم.

پیام را گرفتم. از همان دیروز ریتم زندگی ام را کند کرده ام. تصمیم گرفته ام که دیگر برای هیچ چیز عجله نکنم و عادت «اذا اراد شیئا باید آن شی محقق شود» را بگذارم کنار. زندگی راه خودش را می رود، سرعت خودش را دارد و هر اتفاقی فقط زمانی می افتد که باید بیفتد. این منم که باید خودم را با همه اینها هماهنگ کنم. این منم که باید کمی فتیله ام را بکشم پایین و بگذارم همه چیز روال طبیعی اش را طی کند. اگر دیدید که دارم تند می روم تذکر بدهید لطفا!