۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟

طبق معمول، فرآیند آماده شدن من برای دفاعم از آخر به اول شروع شد و مطابق معمول هم هیچ چیزی آنطوری نشد که فکرش را کرده بودم. شاید دو سال پیش بود که هنوز حتی یک صفحه هم برای تزم ننوشته بودم اما لباسی را که می خواستم روز دفاع بپوشم انتخاب کرده بودم. از زریز. اینقدر زمان گذشته که فکر می کنم خودشان هم یادشان نیاید چنین لباسی داشته اند. اما نهایتا چیزی را پوشیدم که تقریبا توی تمامی اتفاقات مهم شش سال گذشته پوشیده بودم؛ از مراسم حنابندان خواهر شوهر تا کنسرت کریس دی برگ و روزی که کریستین نشان لژیون دونور گرفت. بعد از لباس نوبت رسید به صفحه تشکر. اینکه از چه کسانی می خواهم تشکر کنم. حتی از چه چیزهایی. اما چیزی که تحویل دادم اصلا صفحه تشکر نداشت. بعد نوبت رسید به انتخاب اینکه می خواهم برای بعد از دفاع چه جور خوردنی سفارش بدهم. لحظه آخر مقداری آجیل از ته کمد آشپزخانه برداشتم؛ حتی مطمئن نبودم که جایی هست برای سرو کردنشان یا نه. اما آن هم گذشت. فکر می کردم صدایم خواهد لرزید؛ اما نلرزید. فکر می کردم که نتوانم جواب سوالها را بدهم؛ اما توانستم. فکر می کردم یکی از اعضای ژوری که خیلی با وسواس تزم را خوانده بود گیر بدهد به جزئیاتی که خودم هم می دانستم مشکل دارند؛ اما او چیزی را کشف کرده بود که من بدون اینکه واقعا ارزشش را بدانم نوشته بودم.
به هر حال تمام شد. چیزی که چهار سال به خاطرش می ترسیدم؛ ترسی که به خاطرش هر چند وقت یکبار می خواستم درسم را ول کنم. خیلی ساده و خیلی باآرامش. البته نه به خاطر من. به خاطر کریستین که حتی دیروز هم همان صندل و شلوار جینی را پوشیده بود که پارسال برای سفر یونان.
از سه ماه قبل از دفاع همه می پرسیدند بعدش چه کار می کنی. می گفتم می افتم به جان خانه. تا سه ساعت بعد از دفاع هم نه تنها سوال اینکه حالا می خواهی چه کار کنی ادامه داشت، سوال اینکه چه حسی داری هم اضافه شده بود. اما من نه هیچ حسی داشتم و نه با دفاع کردن تغییری در برنامه زندگیم قرار بود ایجاد  شود. چیزی قرار نبود اضافه شود. فقط قرار بود یک چیزی حذف شود. فرق امروز با همه روزهای چند ماه گذشته این بود که بدون اینکه قرص بخورم تا ساعت یازده خوابیدم. حالا افتاده ام به جان خانه و خوشحالم که قورباغه ام را قورت داده ام.
امروز نه آسمان آبی تر است؛  نه درختان زیباتر؛ همه چیز همان طوریست که دیروز بود. زندگی با همان سرعت قبل ادامه خواهد داشت و ... من هم با همان سرعت قبل زندگی خواهم کرد. Vivre la vie!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

«استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟

در فامیل ما رسم بود که دخترها استقلالی باشند و پسرها پرسپولیسی؛ از زمان دخترعمه هایم که بعضی هاشان بیست سال از من بزرگتر بودند تا زمان دخترخاله ام که بیست سال از من کوچک تر است. هیچ وقت نفهمیدم چرا اما این رسم تنها چیزی بود که از نسل های قبل به بعد انتقال پیدا کرده بود. من هم طبق رسم فامیل یک استقلالی دوآتشه بودم و مدام سر مسابقات با پسرهای فامیل کل کل می کردم.
چالش زمانی شروع شد که فهمیدم همسر استقلالی است. خیلی لوس بود که هر دو تایمان طرفدار یک تیم باشیم. دیدن بازی بی مزه می شد. اینطوری شد که من فوتبال را گذاشتم کنار. دیگر نمی شد که استقلالی باشم و او هم از موضعش عقب نشینی نمی کرد. با ازدواج کردن استقلال برایم به تاریخ پیوست؛ هم تیم استقلال و هم مفهموم مستقل بودن. تا هفته پیش که رها را برده بودم پیش دکتر اطفال. آخرش نمی دانم در چهره من چه دید اما گفت که این دارویی که می دهم یک اثر فیزیکی دارد نه شیمیایی و مانع از این نمی شود که تو یک مادر مستقل بدون نیاز به دارو باشی.
این کلمه مستقل از آن روز دارد مدام در ذهنم بالا و پایین می رفت. چرا این را گفت نمی دانم. اما ... واقعیت این است که من فقط در مورد رها این مساله را رعایت کرده بودم. اینکه بتواند گلیم خودش را بدون من از آب بیرون بکشد و اینکه به هیچ چیز وابسته نباشد. خودم اما... بی اهمیت ترین و ساده ترین وابستگی ام قرص های روزانه ای بود که بیشتر وقتها بیش از اینکه اثر فیزیولوژیکی داشته باشد اثر روانی داشتند. خودم موجود مستقلی نبودم با اینکه سعی کرده بودم یک موجودی تربیت کنم که در پنج سالگی کاملا مستقل باشد.
کریستین قبل از اینکه استاد دانشگاه بشود روزنامه نگار بوده. یک بار پرسیدم که چرا روزنامه نگاری را ول کرده و آمده در دنیای علم و تحقیق. گفت به خاطر استقلال؛ «به خاطر اینکه شغلی داشته باشم که به من این امکان را بدهد که بتوانم طلاق بگیرم.» وقتی این جمله را می گفت چشمهایش قرمز بود.
مردها تلاش می کنند. خیلی زیاد. ما زن ها هم تلاش می کنیم. اگر بیشتر نباشد حداقل به همان اندازه. آنها برای لذت و هیجان برتری و موفقیت تلاش می کنند. برای «پیروزی». ما تلاش می کنیم برای اینکه بتوانیم مستقل شویم. نه برای لذتِ «استقلال» که برای ترس از روزی که تکیه گاه همیشگی امان را از دست بدهیم و مجبور باشیم تنها از پس زندگی بربیاییم. شاید رسم درستی بود که در فامیل ما دخترها را استقلالی بار می آوردند؛ نه به خاطر تیم استقلال که به خاطر مفهوم مستقل بودن. هر چند دختر من بدون اینکه من تلاشی بکنم تحت تاثیر پدرش استقلالی خواهد شد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

جامعه ای که سوسیالیسم دو طبقه اش کرد

نمی دانم این پست که تمام شد دکمه «انتشار» را خواهم زد یا نه. اما این را می دانم که الان فقط با نوشتن می توانم افکارم را به قول روانشناس ها «وربالیزه» کنم.
چون پدرم پزشک بود تا وقتی که خانه پدری بودم فقط چند تجربه دکتر رفتن خیلی محدود داشتم. تنها دو سه بار پیش دکترهایی که بابا معرفیشان کرده بود رفته بودم. اینجا که آمدم یک درسی شروع شد به اسم «دکتر رفتن» که البته آسان هم نبود. اوایل اصلا بلد نبودم چه باید بگویم که دکتر بفهمد چه مرگم شده. حالا بلدم حداقل کاری کنم که متوجه شود چه حسی دارم.
از یک جایی به بعد مدام با دکترها دعوایم می شد. فکر می کردم بابا نسبت به قشر پزشک سخت گیرم کرده. در سه سال گذشته سه بار دکتر رها را عوض کرده ام. برای این آخری هم از اول توضیح دادم که در چه محدوده هایی نباید پایش را بگذارد. اینقدر که وقتی برای معاینه پنج سالگی رفتیم با اینکه یک سال و نیم قبل دیده بود مرا، هنوز حرفم یادش بود.
فکر می کردم من از این مادرهایی هستم که سر بچه شان می ترسند شاید. وسواس. نمی گویم ندارم اما آدم اهل دعوایی هم نیستم. همیشه باعث تعجبم بود که چرا فقط در برابر برخوردهای قشر پزشک احساس شهروند درجه دو بودن داشته ام. احساس اینکه به اندازه کافی مودب نیستند، به اندازه کافی به آدم احترام نمی گذارند و حتی برخورد نژاد پرستانه دارند.
دیروز رازش را فهمیدم. راز در کارت سبز رنگی بود که به محض اینکه دکترها آن را توی دستگاه کارت خوان می گذارند می توانند از روی وضعیت بیمه ات حدود درامد سالیانه ات را بفهمند. خیلی های دیگر هم درآمد سالیانه ما را می دانند. شهرداری، مدرسه بچه، دانشگاه، والدین دوستان رها، صاحبخانه و آژانس مسکن، همسایه ها، سوپر پایین خانه، حتی داروخانه ای که از آن دارو می خرم. اما همه آنها می دانند که ما کار می کنیم... فقط الان در شرایط «زندگی دانشجویی» هستیم... نمی گویم لینکداینمان را زیر و رو کرده اند اما اینقدر می دانند که وقتی همسر نیست بپرسند «قزوین» است؟
کارت سبز رنگ قرار بوده راهی باشد در جهت زندگی برابر برای تمامی افراد جامعه. اینکه همه - فارغ از درآمدشان - از خدمات درمانی یکسان برخوردار باشند. اما همه یادشان رفته که «نحوه برخورد با مریض» هم جزو خدمات درمانی است و دکتر هایی که می فهمند درآمد ماهیانه تو «زیر خط فقر» است با تو مثل بقیه کسانی که برای این کارت مثلا ماهی دویست یورو از فیش حقوق شان کم می شود رفتار نمی کنند. حتی آنهایی هم که پول بیمه از فیش حقوقشان کسر می شود از اینکه باید خرج خدمات درمانی کسانی که کار «نمی کنند» را بپردازند شاکی هستند. یعنی چیزی که قرار بوده باعث عدالت اجتماعی شود باعث دو طبقه شدن جامعه و نفرت یک طبقه از دیگری شده است. من... شاید بار دیگر که بروم دکتر بگویم بیمه ندارم و هزینه ویزیت را کامل بپردازم. به نظرم آدم نباید به خاطر چیزی که می شود با پول خرید غرورش را بفروشد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

بیهوده

خانه را سکوت عجیبی فراگرفته. هیچ صدایی نمی آید. نه صدای فرز و دریل همسایه که دارد خانه اش را بازسازی می کند، نه صدای جاروبرقی در گاراژ روس ها که بعضی وقتها آدم نمی فهمد آیا همه ماشین هایشان را فقط روزی یک بار تمیز می کنند یا بیشتر... و نه حتی صدای پپا پیگ که بگوید «سوزی ایز مای بست فرند».
می خواهم سکوت را بشکنم. سرچ می کنم «من بیهوده می خواهم از یاد تو بگریزم». آهنگ که پخش می شود هر چه صبر می کند محمد نوری بگوید «در تو غروری از توان من فزون تر» نمی گوید. تازه می فهمم که آهنگ را اشتباهی جستجو کرده ام. باید می زدم «در من غم بیهودگی ها می زند موج». تنها کلمه مشترک «بیهوده» است. شاید دارم بیهوده تلاش می کنم بهترین دوستم را به زور از خودم بگیرم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

چهلمین روز

نمی دانم چهل روز شد یا نه ولی چله تمام شد. از چاه ویلی که احساس می کردم در آن رها شده ام بیرون آمده ام. با تلاش خیلی زیاد و با کمک کسانی که نمی دانم پشتیبانی‌شان در این مدت را چطور جبران کنم. حالم خوب است. زندگی را دوست دارم و با خودم و با جهان در صلحم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

بگو «نه»

چقدر سخت است نه گفتن... برای من البته که عادت داشته ام هر کاری، چه مرتبط و چه غیرمرتبط را قبول کنم. حتی هر پیشنهادی. حالا وقتی می گویم نه توی دلم خدا خدا می کنم که طرف بیشتر از این اصرار نکند. چون اگر بکند دست و دلم می لرزد. مثلا امروز باران رفته نمایشگاهِ نمی دانم چه در یک شهری نزدیک اینجا. گفت می آیی. من اینقدر با قاطعیت گفتم نه که حتی نگفت موضوع نمایشگاه چیست. الان هم دعوت به نوشتن یک مقاله که واقعا موضوعش برایم جذاب بود را رد کردم. احساس می کنم شانه هایم درد می کند.یک تضادهایی هست درون آدمها که ... برای من این نه گفتن است. هم به این شناخته می شوم که هر پیشنهادی را قبول می کنم و «پایه» هستم ... هم به اینکه قاطعانه «نه» می گویم. اما بعضی وقتها مثل همین الان انرژی خیلی زیادی از دست می دهم.

تراپیست می گوید که آدمها با این تصور که کامل نیستند بزرگ می شوند. با یک احساس گناه همیشگی. می گوید که تربیت مذهبی این احساس گناه را تشدید می کند و نه گفتن را سخت تر. می گوید که چون در تفکر مذهبی بعضی از آدمها تقدس پیدا می کنند نه گفتن بهشان غیرممکن می شود و وقتی مجبور می شوی نه بگویی طبیعی است که احساس گناه کنی.

تراپیست همه اینها را می گوید اما نمی گوید که باید چه کار کنی که این حس گناه از بین برود. می گوید باید مرزهایت را تعریف کنی تا بتوانی قاطعانه تر نه بگویی. اما من بلد نیستم. مرزها محو شده اند. بین خودم، علایقم، تربیتم، جامعه ای که از آن آمده ام و جامعه ای که در آن زندگی می کنم  اینقدر تضاد هست که فکر می کنم حق داشته باشم نتوانم مرزهای دقیقی برای خودم تعیین کنم.

۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

خانم علی نژاد چه کسی متولی «اجازه خروج» است؟

پاییز 93 برای دیدن آیدا آمدم ایران. او از آمریکا می آمد. از تابستان 89 همدیگر را ندیده بودیم. تنها رفتم. قبلش تازه پاسپورتم را از طریق کنسولی پاریس عوض کرده بودم. با اجازه کامل «همسر». با تاکید گفته بودند که وقتی رفتی ایران باید بروی اداره گذرنامه تا پاسپورتت مهر خروج مکرر بخورد. سفر کلا ده روز بود. سه روزش هم تعطیلات تاسوعا و عاشورا. در همان فرودگاه مامور کنترل پاسپورت گفت که باید بروی اداره گذرنامه. گفتم می دانم. اولین روز کاری بعد از رسیدن رفتن اداره گذرنامه. یک چیزی ته دلم می گفت که مشکلی پیش خواهد آمد. پاسپورتم را دادم. گفتند همسر کو. گفتم فرانسه. گفتند باید باشد که ما بتوانیم اجازه اش را بگیریم. گفتم هنوز یک ماه نشده که اجازه داده من پاسپورتم را عوض کنم. گفتند قانون است. اینقدر بین مامورهای مختلف پاس خوردم که خودشان هم کلافه شدند. یکی از آنها گفت که دو راه داری؛ یا بروی دادسرا و یا از کنسولی پاریس بخواهی که اجازه ای که همسرت داده را فاکس کنند برای وزارت امور خارجه. خودش گفت راه اول را پیشنهاد می کند. رفتم دادسرا. قاضی یک فرمی داد که باید همسر پر می کرد. بعد هم برای اینکه مطمئن شوند باید تلفنی تماس می گرفت و با قاضی حرف می زد. تا من بیایم یک جایی که موبایلم به اینترنت وصل شود و عکس فرم را بفرستم و او وسط غذا دادن به رها فرم را پر کند و دوباره برایم بفرستد قاضی رفته بود. یک روز از سفر اینطور گذشت. فردایش دوباره انقلاب... برای گرفتن حکم دادگاه برای یک بار خروج از کشور برای اینکه برگردم پیش همسر و فرزندم.

اواخر تابستان 94 با سارال رفتیم پاریس. پاسپورت رها را هم برده بودم که عوض کنم. هنوز 6 ماه مانده بود که اعتبارش تمام شود. ولی یک چیزی ته دلم می گفت به پاسپورت جدید نیاز داریم. قبلش زنگ زده بودم و با مسئول بخش گذرنامه حرف زده بودم. با تاکید پرسیده بودم که وقتی پدرش نیست به من پاسپورت را می دهید یا نه. گفته بود اگر فرم نمی دانم شماره چند را امضا کند می دهیم. همان صبح روز اول رفتم بخش کنسولی. بر خلاف همیشه خیلی طول کشید تا نوبتم شود. کسی که باید کارم را انجام می داد یک زن بود که دست تنها بود و معلوم بود کاملا عصبی است. مدارک من را که گرفت گفت از کجا بدانیم این امضای پدرش است. من فقط مات و مبهوت نگاهش کردم. مطمئنم رنگم پرید. گفتم من با همکار شما حرف زده بودم. همان لحظه آن شخص که فکر کنم رئیسش بود آمد. پرسید دانشجو هستید. گفتم بله. یک چیزی در گوش زن گفت. زن قانع شد. پرسیدم امضایش را از روی پاسپورتش دیدید؟ گفت نه. چون گذرنامه قبلی هم اینجا صادر شده مشکلی ندارد. گفت تو که دانشجو هستی برای چه نوبت بخش گذرنامه گرفته ای. گفتم دم در به من اینطور گفتند. بعد گفت که هفته بعد گذرنامه را تحویل می دهد. گفتم همیشه همان روز یا نهایتا فردایش می دادید. گفت نه برای دانشجوها. شروع کردم به اصرار. گفتم هزینه پاسپورت عادی را پرداخت می کنم. این بار او رنگش پرید. فکر کنم خیلی تحت فشارش گذاشتم. آخرش گفت دستگاهی که گذرنامه را صادر می کند خراب است. اگر درست شود فردا حاضر می شود و گرنه برایتان پست می کنیم. فردایش حوالی ظهر رفتم کنسولی. به مسئول دم در رسید را دادم. گفت هنوز حاضر نیست. رفتم تو. شماره گرفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. تا سلام کردم گفت کار شما را همان صبح انجام دادم؛ بروید تحویل بگیرید. تشکر کردم و آمدم بیرون. فردایش ما برگشتیم و دو سه روز بعد خبر دادند که پدربزرگم فوت کرده و من و رها آمدیم ایران. اگر پاسپورتش را نداده بود من همیشه در حسرت بودن در مراسم ختم پدربزرگم می ماندم.
توی فرودگاه مامور کنترل پاسپورت تاکید کرد که باید بروید اداره گذرنامه مهر خروج بزنید. همسر دو سه روزی درگیر این مساله بود. نمی دانست که باید رها را هم با خودش ببرد. بار آخر هر سه تایمان با هم رفتیم. می ترسیدم تنها بروم پاسپورت را به من ندهند. من پدرش نبودم و حتی خودم هم با وجود 34 سال سن به اجازه همسر نیاز داشتم.
بالاخره پاسپورت رها هم به برچسب اداره گذرنامه مزین شد. من و رها تنها برگشتیم. توی فرودگاه تهران مامور کنترل پاسپورت گفت مهر خروج زده اید. گفتم بله و برچسب سفید را نشانش دادم. گفت پدرش کجاست. با انگشت پشت میله ها را نشانش دادم؛ جایی که همسر ایستاده بود و منتظر بود ما بدون مشکل از گیت رد شویم. مامور از روی صندلیش بلند شد. خطاب به همسر گفت برود. او گفت برود. دوباره پرسید مطمئنی؟ برود؟ او هم داشت قانون اجازه خروج را به سخره می گرفت. همسر گفت برود. من خنده ام گرفت و تلخی احساس «تحت مالکیت مردها بودن» برایم کم شد.

حالا اما با این چیزی که مسیح علی نژاد مطرح کرده باز یاد خاطرات مربوط به اجازه خروج و گرفتن گذرنامه افتادم. (حالا که فکر می کنم برای پاسپورت قبلی خودم و رها هم مشکلات مشابهی داشته ام). من با هر چیزی که اجباری باشد مخالفم. حتی اگر خودم روسری سرم کنم به نظرم آدم حق ندارد برای پوشش دیگران تعیین تکلیف کند. اما فکر می کنم که شاید باید انرژی که برای قانع کردن مریل استریپ در باره وضعیت اسفناک زنان در ایران! می شود صرف چیزهای مهم تری شود. چیزهایی که هر چقدر هم سعی می کنی عاقلانه، مثل یک شهروند «قانون مدار»، بهشان نگاه کنی با هیچ منطقی قابل توجیه نیستند.

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

یکی زندگی را گذاشته روی دور کُند

صبح یکی از ماهیهای قرمز ح مرد. عصر زاها حدید. در فاصله این دو مرگ من روی تزم کار کردم، یک ناهار نسبتا مفصل خوردم، کلی اینستاگرام بازی و فیس بوک بازی و معاشرت مجازی کردم، رفتم پارک پیاده روی و یک عالمه عکس خوب گرفتم، کتاب خواندم، چندین صفحه توی دفترم نوشتم، کلی فکر کردم، حتی چند تا از پست های قدیمی خودم را خواندم و ... هنوز ساعت هفت است و دقیقه ها برای اینکه بگذرند جان می کنند. هنوز یک ساعت و نیم مانده تا تاریک شدن هوا. نمی دانم منتظر چه هستم ولی امروز به طرز عجیبی کِشدار و کُشنده است. انتظار اتفاقی که نمی دانم چیست دارد دیوانه ام می کند.

۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

سفری که از من برنمی گردد

همه چیز از آن شب شروع شد. از آن شبی که من برای آن دورهمی که شاید باید در آن نبودم شال آبیم را سرم کردم. اصلا شاید همه چیز از همان شال آبی شروع شد. از همان رنگ آبی. آبی کذاییِ رنگ امسال.
گفت: «چه شال قشنگی؛ مال ایرانه؟». گفتم نه. داستان شال را گفتم برایش. اینکه مشکی اش را برایم از عراق سوغاتی آورده بودند و هر کدامشان هم یک رنگ دیگر هم برای خودشان خریده بودند. سبز و آبی و صورتی. من بار قبل که آمده بودم ایران همه را جمع کرده بودم و برداشته بودم برای خودم. پرسید خودت تا حالا رفته ای عراق. گفتم نه اما ... خیلی دلم می خواهد بروم. مهریه ام است حتی. اما نمی دانم چرا نمی شود. گفت که او هم خیلی دوست دارد برود نجف. گفت عشق به نجف از پدرش به او ارث رسیده. بعد بدون اینکه من چیزی گفته باشم گفت «نبین که کافرم؛ حضرت علی رو خیلی دوست دارم.»... من فقط نگاهش کردم.
دو سه هفته بعد اولین دوستی که زنگ زد بعد از رسیدن به ایران توی حرفهایش گفت که کافی نیست که آدم مثلا دلش بخواهد که برود کربلا؛ باید برود بلیط بخرد. من فقط تایید کردم. تا آن لحظه هر بار که خواهرم می پرسید می آیی می گفتم نه. اما بعد انگار دیگر نمی شد. بلیط هم برایم گرفته بودند حتی... و من رفتم.
هنوز حرف زدن از سفر برایم خیلی سخت است. هنوز حالم خوب نشده. یک هفته برای من خیلی زیاد است. یک هفته که تویش مهمترین کارت شخم زدن زندگیت، گذشته ات و آینده ات باشد.
حالا اما... فکر می کنم شاید آدم نباید زیاد برای داشتن چیزی اصرار کند... شاید هنوز وقتش نبود... شاید هم بود. در طول سفر به خودم افتخار می کردم که توانسته ام همه چیزم را بگذارم پشت سرم و بیایم. همه کیسه های شن را که «او» گفته بود پایین بیندازم. اما باد دارد بالن ذهنم را می برد و من جز تماشا کردن کاری از دستم برنمی آید.

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

روزهای یکی در میان لاک پشتی

دیشب رفتم به یک مهمانی که ... بار قبل بعد از برگشتن ساعت ها بحث کردم که بار بعد که دعوت شوم نمی روم. فلسفه باران این است که آدم نباید به هیچ چیز نه بگوید. می گوید اینکه دعوت ها را رد کنی خیلی زود برایت تبدیل می شود به یک عادت. راستش جمعه یک دوستی را دیدم که احساس کردم زندگیش شبیه آن چیزی است که من در رویایم دارم. هر وقت دوست داشته باشد می خوابد، هر وقت دوست داشته باشد بیدار می شود، با هر کس که دوست داشته باشد معاشرت می کند و فقط کارهایی را انجام می دهد که واقعا دوست دارد. یک دنیای کوچک که او فرمانروایش است. اما انگار وقتی که از نزدیک دیدم زیاد خوشم نیامد. یعنی مثل لباسی که وقتی توی ویترین می بینی دلت را می برد اما به محض نگاه به خودت در آینه‌ی اتاق پرو می بینی که قد و قواره تو نیست؛ به تو نمی آید؛ با آن چیزی که در تصورت بوده فرق دارد... یا هر چیز دیگر. نمی دانم. یک لحظه شک کردم در اینکه آیا واقعا این سبک زندگی را دوست دارم یا ... آن شکل زندگی که شب که می رسی خانه چند دقیقه بعد همانطور که داری حرف می زنی بیهوش می شوی. برای من هم که تعادل برقرار کردن سخت است. یا باید زندگی لاک پشتی را انتخاب کنم یا زندگی به سبک بلدوزر را.  حالا که فهمیدم سبک لاک پشتی سبک من نیست دارم تمرکز می کنم روی روش بلدوزر. دارم خودم را مجبور می کنم به معاشرت کردن، به قبول کردن دعوت ها و ... به تغییر دادن جو به آن شکلی که کمتر آزارم می دهد. دیشب موفق بودم. به نظر خودم البته. یمین و یسارم نبودند که بتوانم نظرشان را بپرسم.
شاید هم نهایتا باید برسم به همان روش یک روز در میانی خودم... یک روز لاک پشت یک روز بلدوزر... فقط مساله این است که نمی دانم امروز چه روزی است!

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

شوک

درست وقتی که نشسته ای میان یک دنیای غریبه و داری به آوازی در ستایش مرگ گوش می کنی چند صد متر آن طرف تر رو به جنوب زنی با سرطان دست و پنجه نرم می کند؛ رو به شمال زنی برای کودکانش کیک می پزد؛ رو به شرق زنی برای رفتن به میهمانی حاضر می شود... موهایش را با اتو صاف می کند و رژ قرمز می زند که با پیراهن بلند قرمزش هماهنگ باشد؛ رو به غرب زنی کتابش را می بندد و ... چشمهایش را. زنانی که هر کدام روزی کنار من نشسته بودند و همراه با من به آوازی در ستایش زندگی گوش می دادند. من در مرکز دنیای خودم به چیزهایی فکر می کنم که می خواهم بنویسم و ... حالا که نشسته ام که بنویسم چیزی به خاطر نمی آورم.

آنهایی که ناپدید می شوند...

در راستای «خودم شدن» تصمیم گرفته ام که به هیچ پیشنهادی نه نگویم. دقیق ترش یعنی هر جا که دعوت شدم بروم. دیشب هم با اینکه سفر خیلی سختی داشتم و دلم می خواست بخوابم پیشنهاد باران که «بریم یه فیلم مستند در باره شهرسازی ببینیم» را قبول کردم. قبلش فقط ده دقیقه خوابم برد و با لرز شدید از خواب بیدار شدم. به قول دکترم لرز واقعی... جوری که دندانهای آدم به هم می خورد... تیک تیک...
رفتیم. فیلم سه بخشی بود راجع به یکی از محله های شهر که در زمان طراحیش قرار بوده یک چیز متفاوت باشد. الان هم یک چیز متفاوت شده... اما زمین تا آسمان فرق است بین آن چیزی که مد نظر طراح بوده به عنوان «تفاوت» با چیزی که نهایتا به دست آمده. شده شبیه یک غده سرطانی برای شهر.
یک بخش از فیلم درباره زنی است که به عنوان معلم وارد مرکز فرهنگی محله می شود و تغییرات زیادی ایجاد می کند؛ اینقدر که تاریخ محله تبدیل می شود به دو بخشِ قبل و بعد از او...



یک روز زن بی هوا ناپدید می شود. هیچ کس نمی داند کجاست. حتی حالا که بیست سال گذشته. همه اسمش را به یاد دارند: دنیز؛ اما کسی از سرگذشتش خبر ندارد. بعد از رفتن او، دختر دیگری که به عنوان دستیار با او کار می کرده اما ساکن محله بوده هم «به دنبال خود گمشده اش» کارش را رها می کند و می رود یک محله دیگر.  دختر هم بخش قابل توجهی از فیلم بود. همه اهالی می شناختنش. به خاطر اجتماعی بودنش و به خاطر اینکه «دختری بود که پسرها از او حساب می بردند».
دختر دیشب آمده بود برای نمایش فیلم. با یک زن دیگر. هر دو هم در دست راست و هم در دست چپشان حلقه های مشابه داشتند. زوج بودند.
او خودش را اینطور پیدا کرده بود. نمی دانم دنیز خودش را چطور پیدا کرده. نمی دانم آیا همه کسانی که می گریزند... همه کسانی که ناپدید می شوند... می توانند خودشان را پیدا کنند یا نه. ولی امیدوارم زودتر بفهمم این کسی که من دارم دنبالش می گردم چه شکلی است.

پی نوشت: احساس می کنم خواب نوشتن این پست و این لحظه را قبلا دیده ام.


Born to be ME

این موقعیتی که الان تویش هستم یک جورهایی در زندگیم «اولین» است. اولین باری که هیچ بندی به پایم وصل نیست.
از آنجا شروع شد که گفت: یک بالن برای اینکه بتواند اوج بگیرد باید چند تا از کیسه های شنش را پایین بیندازد... باید سبک شود. من به خودم آمدم دیدم همه کیسه های شن را انداخته ام پایین و طناب را هم پاره کرده ام. دیگر نمی شد به عقب بازگشت.
اولش عصیان بود. در برابر همه. «بگذارید خودم باشم.» حالا جبر روزگار جوری تنهایم گذاشته که ... فقط خودمم و خودم. اما بلد نیستم چطور خودم باشم. اینقدر سعی کرده ام آن چیزی باشم که دیگران خوششان می آید که اصلا نمی دانم «خودم» چه شکلی است.
چهل روز تنهایم... نسبتا یعنی. وقتی می آیم خانه باید خودم چراغها را روشن کنم. اگر تا دیروقت بیرون باشم گوشیم زنگ نمی خورد و هیچ کس نیست که مجبورم کند دروغ بگویم.
از ایران برگشته ام و ... خیلی پیرتر شده ام از کسی که چهل روز پیش رفت. سفر سختی بود. 40 روز وقت دارم که از زیر بار خاطرات این سفر بیرون بیایم و... 40 روز وقت دارم برای اینکه خودم را از زیر نقاب هایی که به خاطر تمام کسانی که می شناسم و ... خیلی بیشتر به خاطر کسانی که نمی شناسم روی خودم، احساساتم، علایقم و ... انتخابهایم کشیده ام بیرون بکشم.
زمان زیادی است. به گذشته که فکر می کنم یادم می آید که مشهور بودم به کسی که دقیقا می داند چه دوست دارد و چه می خواهد. چه شد که یادم رفت... نمی دانم.
می خواهم از نوشتن به عنوان «تراپی» استفاده کنم. چیزهایی که می نویسم الزاما آن چیزی که به نظر می آید نیستند. شاید حتی واقعی هم نباشند. داستانهایی  باشند که شنیده ام اما... حالا شده اند بخشی از ناخودآگاهم. انگار که خودم تجربه شان کرده باشم. مثل دیروز ... توی هواپیما... که هنوز هم نمی دانم اتفاقی که افتاد واقعی بود یا اینکه من فقط خواب دیدم. خیلی چیزها هست که بین حقیقی یا خیالی بودنشان شک دارم اما آنقدر در من مانده اند که برایم به واقعیت تبدیل شده اند. اینقدر در ذهنم شخمشان زده ام که ... ذرات وجودم بینشان مدفون شده.
این کسی که از سفر برگشته آن کسی نیست که رفت. خاصیت سفر همین است. اصلا باید همینطور باشد... مخصوصا برای من که در یک سفر، سه تجربه داشتم که هر کدامشان برای تکان دادن یک آدم کافیست.

پی نوشت: در این چهل روز گاه و بیگاه هر وقت که بتوانم ذهنم را خالی می کنم با نوشتن. الزاما خواندنی نیستند. ولی کسی که به نوشتن عادت داشته باشد می داند که هیچ راه دیگری هم جز آن وجود ندارد... 

۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

دیگر دستهایم بسته نیست!

یک روزهایی بود که از اینکه هیچ کاری برای تغییر دادن جامعه از دستم بر نمی آمد از خودم حالم به هم می خورد. یک روزهایی بود که فقط می توانستم در رویا دنیا را طوری تصور کنم که دوست دارم. حتی آخرین بار که خواستم به کسی کمک کنم «گند زدم»! حالا اما... احساس می کنم دستم بازتر شده. با مفاهیمی که حالا آنقدر بهشان مسلطم که بتوانم در موردشان درس بدهم. حالا از اینکه وقتی مشکلی را می بینم می دانم باید چه کار کنم خیلی خوشحالم. اگر در دونیت هم نشود که مستقیم مشکل را حل کرد، حتما می شود از طریق دونیت جایی را پیدا کرد که برای مشکلات نه چندان کوچک راه حل های موثری پیشنهاد دهد. شما هم اگر روزی در مسیر رفت و آمد روزانه به محل کار یا بر عکس چیزی دیدید که دوست داشتید تغییر کند می توانید روی کمک دونیت حساب کنید.

پی نوشت: اینکه دیگر وبلاگ نمی نویسم دلیلش این است که یک رسانه دیگر را داده اند دست من. آنجا آنقدر می نویسم که دیگر برای اینجا چیزی نمی ماند.

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

کسی که داستان زندگی ما را می نویسد چگونه فکر می کند؟

فرض کنید داستان فیلمی که دارید تماشا می کنید این گونه شروع شود: دختر و پسری که در همسایگی هم زندگی می کنند عاشق هم شوند و نامه های عاشقانه رد و بدل کنند. بعد به هم برسند و ازدواج کنند و بچه دار شوند. بعد زندگیشان به خاطر دخالت های خانواده ها از هم بپاشد. مرد بچه را بردارد و برای همیشه ببرد. زن تنها بماند. برود یک کودک از پرورشگاه به فرزندی بپذیرد؛ کودکی که شبیه بچه اش باشد. در ادامه داستان زن شروع کند به شعر نوشتن؛ شعرهایی که مشهورش کنند؛ خیلی مشهور. چند سال بعد هم در اثر یک تصادف رانندگی بمیرد. فرزندخوانده شاعر مشهور 50 سال بعد بشود یک نویسنده و ساکن یک کشور پیشرفته و صاحب یک زندگی مرفه و فرزندش بشود یک نوازنده دوره گرد و فقیر.
به نظر شما ژانر این فیلم چیست؟! من بودم می گفتم «هندی». بدون شک. این همه اتفاق «کلیشه ای» در یک داستان؟؟؟ مگر می شود؟...
.
.
.
اما شده. امروز عصر فهمیدم که زندگی «فروغ فرخزاد» اینگونه بوده... و از عصر دارم فکر می کنم در زندگی هایی که داستان هایشان در ژانر «فیلم هندی» نوشته می شوند چه اتفاقاتی امکان وقوع ندارند.


پی نوشت: تازه فهمیدم چرا فیلم های بیوگرافی و تاریخی برای من خیلی خیلی جذاب تر از فیلم های تخیلی است.

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

باملاحظه تر باشیم... فقط کمی...

امروز در حالیکه داشتم می رفتم به سمت بانک و در ذهنم برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کردم، زنی جلویم را گرفت و با صدای خیلی آهسته چیزی گفت؛ کنار یک مغازه پاستا فروشی. نمی شنیدم. هدفون را از گوشم در آوردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. گفت می شود برایم غذا بخری. گفتم آره. رفتیم تو. او یک چیزی انتخاب کرد و سفارش داد و من شروع کردم به شمردن پول خردهایم تا بتوانم هفت یورو و سی سنت را بدون کارت کشیدن بپردازم. یکی از کارکنان مغازه از من پرسید شما چه سفارشی دارید. گفتم ما با هم هستیم.
زن نوع پاستا، سایز باکس و سس را انتخاب کرد و من هنوز داشتم ده سنتی ها و بیست سنتی ها را می شمردم. فقط پول دادم و خداحافظی کردم و آمدم بیرون.
نیم ساعت از آن موقع گذشته بود و من در مطب دکتر نشسته بودم و داشتم کتاب «تجربه استارباکس» را می خواندم. صرفنظر از سلیقه شخصی ام، همیشه از اینکه چطور اینقدر موفق است و «آب« را در لیوان کاغذی به 4 یورو می فروشد و مردم هم با اشتیاق می خرند متعجب بوده ام. رسیدم به یک بخشی که راجع به «حضور داشتن» نوشته. حالم از خودم بد شد واقعا. می توانستم منتظر شوم تا سفارشش را تحویل بگیرد و با هم از مغازه بیاییم بیرون، می توانستم جوری وانمود کنم که انگار ما واقعا «با هم هستیم»، می توانستم از او به شکل دوستانه تری خداحافظی کنم، می توانستم کاری کنم که کارمندان رستوران نفهمند من برای چه آنجا هستم، می توانستم فقط یک کیف پول نباشم... اما بودم.
زمان به عقب برنمی گردد و من حالم از خودم بد است. هنوز منتظرم نوبتم شود اما می دانم که دکترها برای چنین دردهایی هیچ نسخه ای ندارند.