۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

چهلمین روز

نمی دانم چهل روز شد یا نه ولی چله تمام شد. از چاه ویلی که احساس می کردم در آن رها شده ام بیرون آمده ام. با تلاش خیلی زیاد و با کمک کسانی که نمی دانم پشتیبانی‌شان در این مدت را چطور جبران کنم. حالم خوب است. زندگی را دوست دارم و با خودم و با جهان در صلحم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

بگو «نه»

چقدر سخت است نه گفتن... برای من البته که عادت داشته ام هر کاری، چه مرتبط و چه غیرمرتبط را قبول کنم. حتی هر پیشنهادی. حالا وقتی می گویم نه توی دلم خدا خدا می کنم که طرف بیشتر از این اصرار نکند. چون اگر بکند دست و دلم می لرزد. مثلا امروز باران رفته نمایشگاهِ نمی دانم چه در یک شهری نزدیک اینجا. گفت می آیی. من اینقدر با قاطعیت گفتم نه که حتی نگفت موضوع نمایشگاه چیست. الان هم دعوت به نوشتن یک مقاله که واقعا موضوعش برایم جذاب بود را رد کردم. احساس می کنم شانه هایم درد می کند.یک تضادهایی هست درون آدمها که ... برای من این نه گفتن است. هم به این شناخته می شوم که هر پیشنهادی را قبول می کنم و «پایه» هستم ... هم به اینکه قاطعانه «نه» می گویم. اما بعضی وقتها مثل همین الان انرژی خیلی زیادی از دست می دهم.

تراپیست می گوید که آدمها با این تصور که کامل نیستند بزرگ می شوند. با یک احساس گناه همیشگی. می گوید که تربیت مذهبی این احساس گناه را تشدید می کند و نه گفتن را سخت تر. می گوید که چون در تفکر مذهبی بعضی از آدمها تقدس پیدا می کنند نه گفتن بهشان غیرممکن می شود و وقتی مجبور می شوی نه بگویی طبیعی است که احساس گناه کنی.

تراپیست همه اینها را می گوید اما نمی گوید که باید چه کار کنی که این حس گناه از بین برود. می گوید باید مرزهایت را تعریف کنی تا بتوانی قاطعانه تر نه بگویی. اما من بلد نیستم. مرزها محو شده اند. بین خودم، علایقم، تربیتم، جامعه ای که از آن آمده ام و جامعه ای که در آن زندگی می کنم  اینقدر تضاد هست که فکر می کنم حق داشته باشم نتوانم مرزهای دقیقی برای خودم تعیین کنم.

۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

خانم علی نژاد چه کسی متولی «اجازه خروج» است؟

پاییز 93 برای دیدن آیدا آمدم ایران. او از آمریکا می آمد. از تابستان 89 همدیگر را ندیده بودیم. تنها رفتم. قبلش تازه پاسپورتم را از طریق کنسولی پاریس عوض کرده بودم. با اجازه کامل «همسر». با تاکید گفته بودند که وقتی رفتی ایران باید بروی اداره گذرنامه تا پاسپورتت مهر خروج مکرر بخورد. سفر کلا ده روز بود. سه روزش هم تعطیلات تاسوعا و عاشورا. در همان فرودگاه مامور کنترل پاسپورت گفت که باید بروی اداره گذرنامه. گفتم می دانم. اولین روز کاری بعد از رسیدن رفتن اداره گذرنامه. یک چیزی ته دلم می گفت که مشکلی پیش خواهد آمد. پاسپورتم را دادم. گفتند همسر کو. گفتم فرانسه. گفتند باید باشد که ما بتوانیم اجازه اش را بگیریم. گفتم هنوز یک ماه نشده که اجازه داده من پاسپورتم را عوض کنم. گفتند قانون است. اینقدر بین مامورهای مختلف پاس خوردم که خودشان هم کلافه شدند. یکی از آنها گفت که دو راه داری؛ یا بروی دادسرا و یا از کنسولی پاریس بخواهی که اجازه ای که همسرت داده را فاکس کنند برای وزارت امور خارجه. خودش گفت راه اول را پیشنهاد می کند. رفتم دادسرا. قاضی یک فرمی داد که باید همسر پر می کرد. بعد هم برای اینکه مطمئن شوند باید تلفنی تماس می گرفت و با قاضی حرف می زد. تا من بیایم یک جایی که موبایلم به اینترنت وصل شود و عکس فرم را بفرستم و او وسط غذا دادن به رها فرم را پر کند و دوباره برایم بفرستد قاضی رفته بود. یک روز از سفر اینطور گذشت. فردایش دوباره انقلاب... برای گرفتن حکم دادگاه برای یک بار خروج از کشور برای اینکه برگردم پیش همسر و فرزندم.

اواخر تابستان 94 با سارال رفتیم پاریس. پاسپورت رها را هم برده بودم که عوض کنم. هنوز 6 ماه مانده بود که اعتبارش تمام شود. ولی یک چیزی ته دلم می گفت به پاسپورت جدید نیاز داریم. قبلش زنگ زده بودم و با مسئول بخش گذرنامه حرف زده بودم. با تاکید پرسیده بودم که وقتی پدرش نیست به من پاسپورت را می دهید یا نه. گفته بود اگر فرم نمی دانم شماره چند را امضا کند می دهیم. همان صبح روز اول رفتم بخش کنسولی. بر خلاف همیشه خیلی طول کشید تا نوبتم شود. کسی که باید کارم را انجام می داد یک زن بود که دست تنها بود و معلوم بود کاملا عصبی است. مدارک من را که گرفت گفت از کجا بدانیم این امضای پدرش است. من فقط مات و مبهوت نگاهش کردم. مطمئنم رنگم پرید. گفتم من با همکار شما حرف زده بودم. همان لحظه آن شخص که فکر کنم رئیسش بود آمد. پرسید دانشجو هستید. گفتم بله. یک چیزی در گوش زن گفت. زن قانع شد. پرسیدم امضایش را از روی پاسپورتش دیدید؟ گفت نه. چون گذرنامه قبلی هم اینجا صادر شده مشکلی ندارد. گفت تو که دانشجو هستی برای چه نوبت بخش گذرنامه گرفته ای. گفتم دم در به من اینطور گفتند. بعد گفت که هفته بعد گذرنامه را تحویل می دهد. گفتم همیشه همان روز یا نهایتا فردایش می دادید. گفت نه برای دانشجوها. شروع کردم به اصرار. گفتم هزینه پاسپورت عادی را پرداخت می کنم. این بار او رنگش پرید. فکر کنم خیلی تحت فشارش گذاشتم. آخرش گفت دستگاهی که گذرنامه را صادر می کند خراب است. اگر درست شود فردا حاضر می شود و گرنه برایتان پست می کنیم. فردایش حوالی ظهر رفتم کنسولی. به مسئول دم در رسید را دادم. گفت هنوز حاضر نیست. رفتم تو. شماره گرفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. تا سلام کردم گفت کار شما را همان صبح انجام دادم؛ بروید تحویل بگیرید. تشکر کردم و آمدم بیرون. فردایش ما برگشتیم و دو سه روز بعد خبر دادند که پدربزرگم فوت کرده و من و رها آمدیم ایران. اگر پاسپورتش را نداده بود من همیشه در حسرت بودن در مراسم ختم پدربزرگم می ماندم.
توی فرودگاه مامور کنترل پاسپورت تاکید کرد که باید بروید اداره گذرنامه مهر خروج بزنید. همسر دو سه روزی درگیر این مساله بود. نمی دانست که باید رها را هم با خودش ببرد. بار آخر هر سه تایمان با هم رفتیم. می ترسیدم تنها بروم پاسپورت را به من ندهند. من پدرش نبودم و حتی خودم هم با وجود 34 سال سن به اجازه همسر نیاز داشتم.
بالاخره پاسپورت رها هم به برچسب اداره گذرنامه مزین شد. من و رها تنها برگشتیم. توی فرودگاه تهران مامور کنترل پاسپورت گفت مهر خروج زده اید. گفتم بله و برچسب سفید را نشانش دادم. گفت پدرش کجاست. با انگشت پشت میله ها را نشانش دادم؛ جایی که همسر ایستاده بود و منتظر بود ما بدون مشکل از گیت رد شویم. مامور از روی صندلیش بلند شد. خطاب به همسر گفت برود. او گفت برود. دوباره پرسید مطمئنی؟ برود؟ او هم داشت قانون اجازه خروج را به سخره می گرفت. همسر گفت برود. من خنده ام گرفت و تلخی احساس «تحت مالکیت مردها بودن» برایم کم شد.

حالا اما با این چیزی که مسیح علی نژاد مطرح کرده باز یاد خاطرات مربوط به اجازه خروج و گرفتن گذرنامه افتادم. (حالا که فکر می کنم برای پاسپورت قبلی خودم و رها هم مشکلات مشابهی داشته ام). من با هر چیزی که اجباری باشد مخالفم. حتی اگر خودم روسری سرم کنم به نظرم آدم حق ندارد برای پوشش دیگران تعیین تکلیف کند. اما فکر می کنم که شاید باید انرژی که برای قانع کردن مریل استریپ در باره وضعیت اسفناک زنان در ایران! می شود صرف چیزهای مهم تری شود. چیزهایی که هر چقدر هم سعی می کنی عاقلانه، مثل یک شهروند «قانون مدار»، بهشان نگاه کنی با هیچ منطقی قابل توجیه نیستند.