۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

یکی زندگی را گذاشته روی دور کُند

صبح یکی از ماهیهای قرمز ح مرد. عصر زاها حدید. در فاصله این دو مرگ من روی تزم کار کردم، یک ناهار نسبتا مفصل خوردم، کلی اینستاگرام بازی و فیس بوک بازی و معاشرت مجازی کردم، رفتم پارک پیاده روی و یک عالمه عکس خوب گرفتم، کتاب خواندم، چندین صفحه توی دفترم نوشتم، کلی فکر کردم، حتی چند تا از پست های قدیمی خودم را خواندم و ... هنوز ساعت هفت است و دقیقه ها برای اینکه بگذرند جان می کنند. هنوز یک ساعت و نیم مانده تا تاریک شدن هوا. نمی دانم منتظر چه هستم ولی امروز به طرز عجیبی کِشدار و کُشنده است. انتظار اتفاقی که نمی دانم چیست دارد دیوانه ام می کند.

۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

سفری که از من برنمی گردد

همه چیز از آن شب شروع شد. از آن شبی که من برای آن دورهمی که شاید باید در آن نبودم شال آبیم را سرم کردم. اصلا شاید همه چیز از همان شال آبی شروع شد. از همان رنگ آبی. آبی کذاییِ رنگ امسال.
گفت: «چه شال قشنگی؛ مال ایرانه؟». گفتم نه. داستان شال را گفتم برایش. اینکه مشکی اش را برایم از عراق سوغاتی آورده بودند و هر کدامشان هم یک رنگ دیگر هم برای خودشان خریده بودند. سبز و آبی و صورتی. من بار قبل که آمده بودم ایران همه را جمع کرده بودم و برداشته بودم برای خودم. پرسید خودت تا حالا رفته ای عراق. گفتم نه اما ... خیلی دلم می خواهد بروم. مهریه ام است حتی. اما نمی دانم چرا نمی شود. گفت که او هم خیلی دوست دارد برود نجف. گفت عشق به نجف از پدرش به او ارث رسیده. بعد بدون اینکه من چیزی گفته باشم گفت «نبین که کافرم؛ حضرت علی رو خیلی دوست دارم.»... من فقط نگاهش کردم.
دو سه هفته بعد اولین دوستی که زنگ زد بعد از رسیدن به ایران توی حرفهایش گفت که کافی نیست که آدم مثلا دلش بخواهد که برود کربلا؛ باید برود بلیط بخرد. من فقط تایید کردم. تا آن لحظه هر بار که خواهرم می پرسید می آیی می گفتم نه. اما بعد انگار دیگر نمی شد. بلیط هم برایم گرفته بودند حتی... و من رفتم.
هنوز حرف زدن از سفر برایم خیلی سخت است. هنوز حالم خوب نشده. یک هفته برای من خیلی زیاد است. یک هفته که تویش مهمترین کارت شخم زدن زندگیت، گذشته ات و آینده ات باشد.
حالا اما... فکر می کنم شاید آدم نباید زیاد برای داشتن چیزی اصرار کند... شاید هنوز وقتش نبود... شاید هم بود. در طول سفر به خودم افتخار می کردم که توانسته ام همه چیزم را بگذارم پشت سرم و بیایم. همه کیسه های شن را که «او» گفته بود پایین بیندازم. اما باد دارد بالن ذهنم را می برد و من جز تماشا کردن کاری از دستم برنمی آید.

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

روزهای یکی در میان لاک پشتی

دیشب رفتم به یک مهمانی که ... بار قبل بعد از برگشتن ساعت ها بحث کردم که بار بعد که دعوت شوم نمی روم. فلسفه باران این است که آدم نباید به هیچ چیز نه بگوید. می گوید اینکه دعوت ها را رد کنی خیلی زود برایت تبدیل می شود به یک عادت. راستش جمعه یک دوستی را دیدم که احساس کردم زندگیش شبیه آن چیزی است که من در رویایم دارم. هر وقت دوست داشته باشد می خوابد، هر وقت دوست داشته باشد بیدار می شود، با هر کس که دوست داشته باشد معاشرت می کند و فقط کارهایی را انجام می دهد که واقعا دوست دارد. یک دنیای کوچک که او فرمانروایش است. اما انگار وقتی که از نزدیک دیدم زیاد خوشم نیامد. یعنی مثل لباسی که وقتی توی ویترین می بینی دلت را می برد اما به محض نگاه به خودت در آینه‌ی اتاق پرو می بینی که قد و قواره تو نیست؛ به تو نمی آید؛ با آن چیزی که در تصورت بوده فرق دارد... یا هر چیز دیگر. نمی دانم. یک لحظه شک کردم در اینکه آیا واقعا این سبک زندگی را دوست دارم یا ... آن شکل زندگی که شب که می رسی خانه چند دقیقه بعد همانطور که داری حرف می زنی بیهوش می شوی. برای من هم که تعادل برقرار کردن سخت است. یا باید زندگی لاک پشتی را انتخاب کنم یا زندگی به سبک بلدوزر را.  حالا که فهمیدم سبک لاک پشتی سبک من نیست دارم تمرکز می کنم روی روش بلدوزر. دارم خودم را مجبور می کنم به معاشرت کردن، به قبول کردن دعوت ها و ... به تغییر دادن جو به آن شکلی که کمتر آزارم می دهد. دیشب موفق بودم. به نظر خودم البته. یمین و یسارم نبودند که بتوانم نظرشان را بپرسم.
شاید هم نهایتا باید برسم به همان روش یک روز در میانی خودم... یک روز لاک پشت یک روز بلدوزر... فقط مساله این است که نمی دانم امروز چه روزی است!

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

شوک

درست وقتی که نشسته ای میان یک دنیای غریبه و داری به آوازی در ستایش مرگ گوش می کنی چند صد متر آن طرف تر رو به جنوب زنی با سرطان دست و پنجه نرم می کند؛ رو به شمال زنی برای کودکانش کیک می پزد؛ رو به شرق زنی برای رفتن به میهمانی حاضر می شود... موهایش را با اتو صاف می کند و رژ قرمز می زند که با پیراهن بلند قرمزش هماهنگ باشد؛ رو به غرب زنی کتابش را می بندد و ... چشمهایش را. زنانی که هر کدام روزی کنار من نشسته بودند و همراه با من به آوازی در ستایش زندگی گوش می دادند. من در مرکز دنیای خودم به چیزهایی فکر می کنم که می خواهم بنویسم و ... حالا که نشسته ام که بنویسم چیزی به خاطر نمی آورم.

آنهایی که ناپدید می شوند...

در راستای «خودم شدن» تصمیم گرفته ام که به هیچ پیشنهادی نه نگویم. دقیق ترش یعنی هر جا که دعوت شدم بروم. دیشب هم با اینکه سفر خیلی سختی داشتم و دلم می خواست بخوابم پیشنهاد باران که «بریم یه فیلم مستند در باره شهرسازی ببینیم» را قبول کردم. قبلش فقط ده دقیقه خوابم برد و با لرز شدید از خواب بیدار شدم. به قول دکترم لرز واقعی... جوری که دندانهای آدم به هم می خورد... تیک تیک...
رفتیم. فیلم سه بخشی بود راجع به یکی از محله های شهر که در زمان طراحیش قرار بوده یک چیز متفاوت باشد. الان هم یک چیز متفاوت شده... اما زمین تا آسمان فرق است بین آن چیزی که مد نظر طراح بوده به عنوان «تفاوت» با چیزی که نهایتا به دست آمده. شده شبیه یک غده سرطانی برای شهر.
یک بخش از فیلم درباره زنی است که به عنوان معلم وارد مرکز فرهنگی محله می شود و تغییرات زیادی ایجاد می کند؛ اینقدر که تاریخ محله تبدیل می شود به دو بخشِ قبل و بعد از او...



یک روز زن بی هوا ناپدید می شود. هیچ کس نمی داند کجاست. حتی حالا که بیست سال گذشته. همه اسمش را به یاد دارند: دنیز؛ اما کسی از سرگذشتش خبر ندارد. بعد از رفتن او، دختر دیگری که به عنوان دستیار با او کار می کرده اما ساکن محله بوده هم «به دنبال خود گمشده اش» کارش را رها می کند و می رود یک محله دیگر.  دختر هم بخش قابل توجهی از فیلم بود. همه اهالی می شناختنش. به خاطر اجتماعی بودنش و به خاطر اینکه «دختری بود که پسرها از او حساب می بردند».
دختر دیشب آمده بود برای نمایش فیلم. با یک زن دیگر. هر دو هم در دست راست و هم در دست چپشان حلقه های مشابه داشتند. زوج بودند.
او خودش را اینطور پیدا کرده بود. نمی دانم دنیز خودش را چطور پیدا کرده. نمی دانم آیا همه کسانی که می گریزند... همه کسانی که ناپدید می شوند... می توانند خودشان را پیدا کنند یا نه. ولی امیدوارم زودتر بفهمم این کسی که من دارم دنبالش می گردم چه شکلی است.

پی نوشت: احساس می کنم خواب نوشتن این پست و این لحظه را قبلا دیده ام.


Born to be ME

این موقعیتی که الان تویش هستم یک جورهایی در زندگیم «اولین» است. اولین باری که هیچ بندی به پایم وصل نیست.
از آنجا شروع شد که گفت: یک بالن برای اینکه بتواند اوج بگیرد باید چند تا از کیسه های شنش را پایین بیندازد... باید سبک شود. من به خودم آمدم دیدم همه کیسه های شن را انداخته ام پایین و طناب را هم پاره کرده ام. دیگر نمی شد به عقب بازگشت.
اولش عصیان بود. در برابر همه. «بگذارید خودم باشم.» حالا جبر روزگار جوری تنهایم گذاشته که ... فقط خودمم و خودم. اما بلد نیستم چطور خودم باشم. اینقدر سعی کرده ام آن چیزی باشم که دیگران خوششان می آید که اصلا نمی دانم «خودم» چه شکلی است.
چهل روز تنهایم... نسبتا یعنی. وقتی می آیم خانه باید خودم چراغها را روشن کنم. اگر تا دیروقت بیرون باشم گوشیم زنگ نمی خورد و هیچ کس نیست که مجبورم کند دروغ بگویم.
از ایران برگشته ام و ... خیلی پیرتر شده ام از کسی که چهل روز پیش رفت. سفر سختی بود. 40 روز وقت دارم که از زیر بار خاطرات این سفر بیرون بیایم و... 40 روز وقت دارم برای اینکه خودم را از زیر نقاب هایی که به خاطر تمام کسانی که می شناسم و ... خیلی بیشتر به خاطر کسانی که نمی شناسم روی خودم، احساساتم، علایقم و ... انتخابهایم کشیده ام بیرون بکشم.
زمان زیادی است. به گذشته که فکر می کنم یادم می آید که مشهور بودم به کسی که دقیقا می داند چه دوست دارد و چه می خواهد. چه شد که یادم رفت... نمی دانم.
می خواهم از نوشتن به عنوان «تراپی» استفاده کنم. چیزهایی که می نویسم الزاما آن چیزی که به نظر می آید نیستند. شاید حتی واقعی هم نباشند. داستانهایی  باشند که شنیده ام اما... حالا شده اند بخشی از ناخودآگاهم. انگار که خودم تجربه شان کرده باشم. مثل دیروز ... توی هواپیما... که هنوز هم نمی دانم اتفاقی که افتاد واقعی بود یا اینکه من فقط خواب دیدم. خیلی چیزها هست که بین حقیقی یا خیالی بودنشان شک دارم اما آنقدر در من مانده اند که برایم به واقعیت تبدیل شده اند. اینقدر در ذهنم شخمشان زده ام که ... ذرات وجودم بینشان مدفون شده.
این کسی که از سفر برگشته آن کسی نیست که رفت. خاصیت سفر همین است. اصلا باید همینطور باشد... مخصوصا برای من که در یک سفر، سه تجربه داشتم که هر کدامشان برای تکان دادن یک آدم کافیست.

پی نوشت: در این چهل روز گاه و بیگاه هر وقت که بتوانم ذهنم را خالی می کنم با نوشتن. الزاما خواندنی نیستند. ولی کسی که به نوشتن عادت داشته باشد می داند که هیچ راه دیگری هم جز آن وجود ندارد...