۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

«استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟

در فامیل ما رسم بود که دخترها استقلالی باشند و پسرها پرسپولیسی؛ از زمان دخترعمه هایم که بعضی هاشان بیست سال از من بزرگتر بودند تا زمان دخترخاله ام که بیست سال از من کوچک تر است. هیچ وقت نفهمیدم چرا اما این رسم تنها چیزی بود که از نسل های قبل به بعد انتقال پیدا کرده بود. من هم طبق رسم فامیل یک استقلالی دوآتشه بودم و مدام سر مسابقات با پسرهای فامیل کل کل می کردم.
چالش زمانی شروع شد که فهمیدم همسر استقلالی است. خیلی لوس بود که هر دو تایمان طرفدار یک تیم باشیم. دیدن بازی بی مزه می شد. اینطوری شد که من فوتبال را گذاشتم کنار. دیگر نمی شد که استقلالی باشم و او هم از موضعش عقب نشینی نمی کرد. با ازدواج کردن استقلال برایم به تاریخ پیوست؛ هم تیم استقلال و هم مفهموم مستقل بودن. تا هفته پیش که رها را برده بودم پیش دکتر اطفال. آخرش نمی دانم در چهره من چه دید اما گفت که این دارویی که می دهم یک اثر فیزیکی دارد نه شیمیایی و مانع از این نمی شود که تو یک مادر مستقل بدون نیاز به دارو باشی.
این کلمه مستقل از آن روز دارد مدام در ذهنم بالا و پایین می رفت. چرا این را گفت نمی دانم. اما ... واقعیت این است که من فقط در مورد رها این مساله را رعایت کرده بودم. اینکه بتواند گلیم خودش را بدون من از آب بیرون بکشد و اینکه به هیچ چیز وابسته نباشد. خودم اما... بی اهمیت ترین و ساده ترین وابستگی ام قرص های روزانه ای بود که بیشتر وقتها بیش از اینکه اثر فیزیولوژیکی داشته باشد اثر روانی داشتند. خودم موجود مستقلی نبودم با اینکه سعی کرده بودم یک موجودی تربیت کنم که در پنج سالگی کاملا مستقل باشد.
کریستین قبل از اینکه استاد دانشگاه بشود روزنامه نگار بوده. یک بار پرسیدم که چرا روزنامه نگاری را ول کرده و آمده در دنیای علم و تحقیق. گفت به خاطر استقلال؛ «به خاطر اینکه شغلی داشته باشم که به من این امکان را بدهد که بتوانم طلاق بگیرم.» وقتی این جمله را می گفت چشمهایش قرمز بود.
مردها تلاش می کنند. خیلی زیاد. ما زن ها هم تلاش می کنیم. اگر بیشتر نباشد حداقل به همان اندازه. آنها برای لذت و هیجان برتری و موفقیت تلاش می کنند. برای «پیروزی». ما تلاش می کنیم برای اینکه بتوانیم مستقل شویم. نه برای لذتِ «استقلال» که برای ترس از روزی که تکیه گاه همیشگی امان را از دست بدهیم و مجبور باشیم تنها از پس زندگی بربیاییم. شاید رسم درستی بود که در فامیل ما دخترها را استقلالی بار می آوردند؛ نه به خاطر تیم استقلال که به خاطر مفهوم مستقل بودن. هر چند دختر من بدون اینکه من تلاشی بکنم تحت تاثیر پدرش استقلالی خواهد شد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

جامعه ای که سوسیالیسم دو طبقه اش کرد

نمی دانم این پست که تمام شد دکمه «انتشار» را خواهم زد یا نه. اما این را می دانم که الان فقط با نوشتن می توانم افکارم را به قول روانشناس ها «وربالیزه» کنم.
چون پدرم پزشک بود تا وقتی که خانه پدری بودم فقط چند تجربه دکتر رفتن خیلی محدود داشتم. تنها دو سه بار پیش دکترهایی که بابا معرفیشان کرده بود رفته بودم. اینجا که آمدم یک درسی شروع شد به اسم «دکتر رفتن» که البته آسان هم نبود. اوایل اصلا بلد نبودم چه باید بگویم که دکتر بفهمد چه مرگم شده. حالا بلدم حداقل کاری کنم که متوجه شود چه حسی دارم.
از یک جایی به بعد مدام با دکترها دعوایم می شد. فکر می کردم بابا نسبت به قشر پزشک سخت گیرم کرده. در سه سال گذشته سه بار دکتر رها را عوض کرده ام. برای این آخری هم از اول توضیح دادم که در چه محدوده هایی نباید پایش را بگذارد. اینقدر که وقتی برای معاینه پنج سالگی رفتیم با اینکه یک سال و نیم قبل دیده بود مرا، هنوز حرفم یادش بود.
فکر می کردم من از این مادرهایی هستم که سر بچه شان می ترسند شاید. وسواس. نمی گویم ندارم اما آدم اهل دعوایی هم نیستم. همیشه باعث تعجبم بود که چرا فقط در برابر برخوردهای قشر پزشک احساس شهروند درجه دو بودن داشته ام. احساس اینکه به اندازه کافی مودب نیستند، به اندازه کافی به آدم احترام نمی گذارند و حتی برخورد نژاد پرستانه دارند.
دیروز رازش را فهمیدم. راز در کارت سبز رنگی بود که به محض اینکه دکترها آن را توی دستگاه کارت خوان می گذارند می توانند از روی وضعیت بیمه ات حدود درامد سالیانه ات را بفهمند. خیلی های دیگر هم درآمد سالیانه ما را می دانند. شهرداری، مدرسه بچه، دانشگاه، والدین دوستان رها، صاحبخانه و آژانس مسکن، همسایه ها، سوپر پایین خانه، حتی داروخانه ای که از آن دارو می خرم. اما همه آنها می دانند که ما کار می کنیم... فقط الان در شرایط «زندگی دانشجویی» هستیم... نمی گویم لینکداینمان را زیر و رو کرده اند اما اینقدر می دانند که وقتی همسر نیست بپرسند «قزوین» است؟
کارت سبز رنگ قرار بوده راهی باشد در جهت زندگی برابر برای تمامی افراد جامعه. اینکه همه - فارغ از درآمدشان - از خدمات درمانی یکسان برخوردار باشند. اما همه یادشان رفته که «نحوه برخورد با مریض» هم جزو خدمات درمانی است و دکتر هایی که می فهمند درآمد ماهیانه تو «زیر خط فقر» است با تو مثل بقیه کسانی که برای این کارت مثلا ماهی دویست یورو از فیش حقوق شان کم می شود رفتار نمی کنند. حتی آنهایی هم که پول بیمه از فیش حقوقشان کسر می شود از اینکه باید خرج خدمات درمانی کسانی که کار «نمی کنند» را بپردازند شاکی هستند. یعنی چیزی که قرار بوده باعث عدالت اجتماعی شود باعث دو طبقه شدن جامعه و نفرت یک طبقه از دیگری شده است. من... شاید بار دیگر که بروم دکتر بگویم بیمه ندارم و هزینه ویزیت را کامل بپردازم. به نظرم آدم نباید به خاطر چیزی که می شود با پول خرید غرورش را بفروشد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

بیهوده

خانه را سکوت عجیبی فراگرفته. هیچ صدایی نمی آید. نه صدای فرز و دریل همسایه که دارد خانه اش را بازسازی می کند، نه صدای جاروبرقی در گاراژ روس ها که بعضی وقتها آدم نمی فهمد آیا همه ماشین هایشان را فقط روزی یک بار تمیز می کنند یا بیشتر... و نه حتی صدای پپا پیگ که بگوید «سوزی ایز مای بست فرند».
می خواهم سکوت را بشکنم. سرچ می کنم «من بیهوده می خواهم از یاد تو بگریزم». آهنگ که پخش می شود هر چه صبر می کند محمد نوری بگوید «در تو غروری از توان من فزون تر» نمی گوید. تازه می فهمم که آهنگ را اشتباهی جستجو کرده ام. باید می زدم «در من غم بیهودگی ها می زند موج». تنها کلمه مشترک «بیهوده» است. شاید دارم بیهوده تلاش می کنم بهترین دوستم را به زور از خودم بگیرم.