یک زمانی آدم ها یا زن بودند یا مرد. حالا همه یک کمی زن هستند و یک کمی مرد. اگر روح کسی بیش از 51 درصد زنانه باشد می شود زن و اگر بیش از 51 درصد مردانه باشد می شود مرد. وقتی بخش مردانه یک مرد جذب بخش زنانه یک زن می شود یا بخش زنانه یک زن جذب بخش مردانه یک مرد اسمش می شود عشق. وقتی بخش مردانه یک زن با بخش مردانه یک مرد ارتباط برقرار می کند یا بخش زنانه یک مرد جذب بخش زنانه یک زن می شود می توان گفت که یک جور دوستی شکل گرفته است؛ یک جور رفاقت. اما فاجعه وقتی است که بخش زنانه یک زن و بخش مردانه یک زن دیگر به هم جذب شود یا بخش مردانه یک مرد جذب و بخش زنانه یک مرد دیگر... اسمش می شود ...؟
اگر با فیلتر شکن به اینجا آمده اید، پیشنهاد می کنم خیلی راحت تر و ساده تر بروید نسخه اصلی را بخوانید. ateegh.ir
۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
سال 2012 را چگونه گذرانده اید؟
برای من سال 2012 سال بزرگ شدن بود؛ سالی که یاد گرفتم بعضی از ترسها بیهوده اند و بعضی از له له زدنها هم؛ سالی که فهمیدم همه رویاها روزی محقق می شوند و باید حواسم باشد چیزی را آرزو کنم که حتی اگر ده سال بعد هم برآورده شد از آرزو کردنش پشیمان نشده باشم؛ سالی که برای اولین بار زمان تولدم افسردگی نگرفتم چون احساس کردم به اوج خودم که فکر می کنم چهل سالگی باشد نزدیک تر شده ام؛ سالی که در شهری خانه گرفتم که در اولین نگاه عاشقش شدم؛ شهری که شاید بعد از تهران برایم محبوب ترین جای دنیا باشد؛ سالی که فهمیدم دوست دارم وقتی پنجاه ساله شدم چه جور آدمی باشم؛ و سالی که فهمیدم چگونه 90 سانتیمتر قد تمام زندگی یک آدم را تغییر می دهد. بزرگ شد یک کمی. نه؟
منو درگیر خودت کن...
امروز فهمیدم که درگیری رابطه بسیار مستقیمی با نگرانی دارد. کسانی را می بینی که احساس می کنی با تو درگیر شده اند. نمی فهمی چرا. نمی فهمی یعنی چه. در بیست سالگی درگیری معنای عشق می داد اما در سی سالگی معنای نگرانی می دهد. نگران افسردگی شوهرت و پایان نامه ای که تمام نمی شود، نگران دستت که نمی تواند یک قطعه پنیر را با چاقو تکه تکه کند، نگران تنهاییها و دلتنگی هایت و نگران کارهای زیادی که باید انجام دهی و از پسشان بر نمی آیی. یک بار در 25 سالگی درگیری را با عشق اشتباه گرفتم. عاشق کسی شدم که اگر تا ساعت 10 نیامده بودم دانشکده زنگ می زد و می پرسید چرا؛ کسی که اگر تا دیروقت جایی کار داشتم می آمد دنبالم؛ کسی که روزی چند بار حالم را می پرسید؛ کسی که مرا در همه بخش های خاص زندگیش شریک می کرد؛ حالا فهمیدم که او فقط نگرانم بوده و من این نگرانی را با عشق اشتباه گرفته ام. ای کاش دیگر اینقدر عاقل شده باشم که بپذیرم درگیر شدن با آدمها همیشه معنای عشق نمی دهد.
۱۳۹۱ دی ۹, شنبه
هیچ کس کامل نیست...
هنوز حالم بد است از مهمانی دیشب. با اینکه همه چیز به خیر گذشت و با اینکه رها نه گریه کرد و نه خرابکاری. فقط بازی کرد و نگذاشت ما سر میز شام بیشینیم و در گفتگوها شرکت کنیم. بدی اینکه آدم بچه اش را ببرد به میهمانی که هیچ بچه ای آنجا نیست همین است. بیش از حد توانم استرس تحمل کردم؛ برای اینکه می خواستم کامل باشم؛ می خواستم بی عیب و نقص باشم؛ اما نبودم. من که به فارسی هم آدم کم حرفی هستم چه برسد به فرانسه. همه اش هم که درگیر رها بودم. درگیر... وقتی آمدیم بیرون نفس راحتی کشیدم که ... بالاخره تمام شد. اما سریال شبانه و حتی فیلم مستند از آلبوم جدید سلین دیون هم حالم را بهتر نکرد. شب... دوباره لرز کردم. از صبح هم کله ام داغ بود. عصر بالاخره طاقتم تمام شد و زدم بیرون. کمی کنار رودخانه قدم زدم و بعد روی آخرین نیمکت روبروی دفتر شبکه آرته نشستم. نمی فهمیدم چه ام شده. حال روزی را داشتم که محمدرضا ازم خواستگاری کرده بود. شوکه، خسته و آماده انفجار. چه شد که اینطور شد؟ اتفاق بدی افتاد؟ نیفتاد. اتفاق خوبی افتاد؟ نیفتاد. اصلا اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز خیلی معمولی و آرام برگزار شد. کریستین با رها خیلی با مهربانی برخورد کرد. برایش کارتون گذاشت. روی زمین نشست و او را در بغلش گرفت. حتی سر شام با چنگال خودش به او غذا داد و با قاشق خودش بستنی. موقع خداحافظی هم او را بوسید و رها هم. مشکل رها نبود. مشکل خودم بودم که نمی توانستم همزمان هم دانشجوی کریستین باشم، هم همسر محمدرضا و هم مادر رها. نمی توانستم بین نقش هایم تعادل برقرار کنم. بیست درصد دانشجوی کریستین بودم؛ سی درصد همسر محمدرضا و پنجاه درصد مادر رها. نمی دانم چرا فکر می کنم که می توانستم بیش از صد درصد باشم. کریستین هم شصت درصد استاد بود و قرار بود که چهل درصد میزبان باشد؛ اما بیست درصدش رسید به رها و یکی از غذاهایش ته گرفت. من کامل نبودم. او هم کامل نبود. حتی شبکه آرته هم با وجود همه برنامه های هنریش کامل نبود. در تاریکی شب، مهتابیهای هفت رنگ جلفی در داخل لابی اش خودنمایی می کردند که آدم را یاد عروسیهای روستایی می انداختند. همه بالاخره یک نقطه ضعفی دارند و... هیچ کس کامل نیست.
۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه
امان از این آلمانیها...
چند روز پیش کریستین ایمیل زد که ما برای شام 28 دسامبر خانه اش دعوتیم. من و بقیه کسانی که با او کار می کنند. لطفی و وصال و خاک. امروز آدرس خانه اش را فرستاد. در کِل زندگی می کند؛ یعنی آن سوی پل؛ آنطرف راین؛ آلمان. اسم فامیلش بیشتر آلمانی است تا فرانسوی... و شخصیتش هم. باید می فهمیدم. من عمیقا فکر می کنم که خدا وقتی به خودش برای خلقت انسان تبریک گفته توی ذهنش آن انسان حتما آلمانی بوده. اعجوبه هایی هستند این آلمانیها!
استراسبورگ رویایی
تلویزیون دارد یک فیلم سینمایی پخش می کند که پارسال همین موقع ها هم پخش کرده بود. داستانش در باره مردی است که زمانی قهرمان اتومبیلرانی بوده اما حالا برای گذران زندگیش مجبور می شود لباس بابانوئل را بپوشد. پسری در شب کریسمس از او می خواهد که پدرش را به او بازگرداند و این شروعی می شود برای ورود مرد به زندگی پسر و مادرش. فیلم در استراسبورگ پر شده. استراسبورگ رویایی شبهای نوئل با چراغانیها و تزئینات فوق العاده اش. پارسال ما این فیلم را در نانسی تماشا کردیم و زندگی در استراسبورگ برایمان رویایی دور بود. حالا اینجا زندگی می کنیم اما اگر برایمان از نانسی مهمان نیامده بود نمی رفتیم بازارچه نوئل را ببینیم. چقدر امسال دیر گذشت. جقدر طولانی شد... و چقدر انسان زود رویاهایش را فراموش می کند.
خدایا... کویرم...
دیشب رفتیم کنسرت گوگوش در کلن. من نه طرفدارش بودم نه حتی آهنگ هایش را شنیده بودم. البته به جز آنهایی را که ابی بازخوانی کرده. تا یکی دو ماه پیش هم به جز مدل موی گوگوشی که زمان جوانی مادرم معروف بوده و شباهت مهناز افشار به گوگوش چیز دیگری در باره اش نمی دانستم. تا آن روزی که در سمینار پارلمان اروپا همسر داستان زندگیش را تعریف کرد برایم و من... اشک در چشمانم جمع شد. دیشب هم انگار رفته بودم زیارت. انگار دارم در یک مراسم معنوی شرکت می کنم. انگار به دیدن یک معجزه آمده ام. معجزه زنی که بعد از 21 سال صبر توانسته رویاهایش را محقق کند. جلوی اشکهایم را نمی توانستم بگیرم. وقتی او فریاد می زد خدایا... کویرم از خدا شفا خواستم. فکر کردم که محال است خدا چنین فریادی را نشنود.
پی نوشت: چقدر زندگی این زن دراماتیک است. چقدر باید داستان شود. روزی را می بینم که کسی از زندگیش فیلم می سازد و حتما آن روز مهناز افشار نقش جوانی او را ایفا خواهد کرد. روزی نه چندان دور...
پی نوشت: چقدر زندگی این زن دراماتیک است. چقدر باید داستان شود. روزی را می بینم که کسی از زندگیش فیلم می سازد و حتما آن روز مهناز افشار نقش جوانی او را ایفا خواهد کرد. روزی نه چندان دور...
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
من بدم پس تو گناهکاری
درآمد
1- چند شب پیش خواب دیدم که رفته ام موهایم را رنگ کرده ام. بعد وقتی خواستم شانه اشان کنم دسته دسته از سرم کنده شدند. به یکی از دوستانم گفتم. گفت کنده شدن مو یعنی بخشیده شدن گناهان. با خودم فکر کردم مگر من چقدر گناه کرده ام. مگر موقع به دنیا آمدن رها همه گناهانم بخشیده نشد؟ چرا باید همیشه احساس کنم که گناهکارم و باید توبه کنم؟ چرا تفکر دینی به انسان احساس گناه می دهد؟ از مسیحیت که عیسی را به صلیب می کشد تا گناهان امتش بخشیده شود تا اسلام که ... اگر شب قدر توبه ات قبول نشد عرفه را وقت داری. مگر ما چقدر گناه می کنیم؟ چرا باید همیشه با این احساس زندگی کنیم؟ چرا باید همیشه دنبال فرصتی برای توبه بگردیم؟ پس جای این خدای بخشاینده مهربان کجای این دنیاست؟
2- جایی خواندم که والدینی که با بچه هایشان قهر می کنند باعث می شوند آنها را با احساس گناه بزرگ شوند. کودک نمی فهمد که چه کرده که والدینش از او ناراحتند. فقط می فهمد که حتما به اندازه کافی خوب نیست که دوست داشته نمی شود.
3- تصور انسان از خدا از تصویری که او در کودکی از والدینش پیدا می کند متولد می شود.
نتیجه گیری
1- بعضی ها هستند که وقتی کوچکترین کاری خلاف میلشان انجام دهی بدون اینکه برایت توضیح دهند که از چه ناراحتند سکوت می کنند؛ قهر می کنند یا از زندگیت می روند. تو یک عمر با این احساس زندگی می کنی که مگر چه کرده بودم که اینگونه مجازات شدم. اگر از آنها بپرسی جواب درستی برایت ندارند. برای همین هم سکوت می کنند. برای همین هم جوابت را نمی دهند.
2- کسی که خودش را خوب نمی داند دیگران را هم بد می بیند. کسی که خودش را دوست ندارد نمی تواند کس دیگری را هم دوست داشته باشد. کسی که به تو احساس گناه می دهد خودش دارد با این احساس زندگی می کند.
3- وقتی کسی بی دلیل و بدون توضیح ترکت کرد دلیلش بد بودن تو نیست؛ دلیلش این است که در دوران کودکی به اندازه کافی محبت ندیده و به اندازه کافی نسبت به خودش احساس خوبی نداشته است.
4-... خانووووم.... دیگر از اینکه دوستیمان را تمام کردی ناراحت نیستم.
1- چند شب پیش خواب دیدم که رفته ام موهایم را رنگ کرده ام. بعد وقتی خواستم شانه اشان کنم دسته دسته از سرم کنده شدند. به یکی از دوستانم گفتم. گفت کنده شدن مو یعنی بخشیده شدن گناهان. با خودم فکر کردم مگر من چقدر گناه کرده ام. مگر موقع به دنیا آمدن رها همه گناهانم بخشیده نشد؟ چرا باید همیشه احساس کنم که گناهکارم و باید توبه کنم؟ چرا تفکر دینی به انسان احساس گناه می دهد؟ از مسیحیت که عیسی را به صلیب می کشد تا گناهان امتش بخشیده شود تا اسلام که ... اگر شب قدر توبه ات قبول نشد عرفه را وقت داری. مگر ما چقدر گناه می کنیم؟ چرا باید همیشه با این احساس زندگی کنیم؟ چرا باید همیشه دنبال فرصتی برای توبه بگردیم؟ پس جای این خدای بخشاینده مهربان کجای این دنیاست؟
2- جایی خواندم که والدینی که با بچه هایشان قهر می کنند باعث می شوند آنها را با احساس گناه بزرگ شوند. کودک نمی فهمد که چه کرده که والدینش از او ناراحتند. فقط می فهمد که حتما به اندازه کافی خوب نیست که دوست داشته نمی شود.
3- تصور انسان از خدا از تصویری که او در کودکی از والدینش پیدا می کند متولد می شود.
نتیجه گیری
1- بعضی ها هستند که وقتی کوچکترین کاری خلاف میلشان انجام دهی بدون اینکه برایت توضیح دهند که از چه ناراحتند سکوت می کنند؛ قهر می کنند یا از زندگیت می روند. تو یک عمر با این احساس زندگی می کنی که مگر چه کرده بودم که اینگونه مجازات شدم. اگر از آنها بپرسی جواب درستی برایت ندارند. برای همین هم سکوت می کنند. برای همین هم جوابت را نمی دهند.
2- کسی که خودش را خوب نمی داند دیگران را هم بد می بیند. کسی که خودش را دوست ندارد نمی تواند کس دیگری را هم دوست داشته باشد. کسی که به تو احساس گناه می دهد خودش دارد با این احساس زندگی می کند.
3- وقتی کسی بی دلیل و بدون توضیح ترکت کرد دلیلش بد بودن تو نیست؛ دلیلش این است که در دوران کودکی به اندازه کافی محبت ندیده و به اندازه کافی نسبت به خودش احساس خوبی نداشته است.
4-... خانووووم.... دیگر از اینکه دوستیمان را تمام کردی ناراحت نیستم.
اشتراک در:
پستها (Atom)