۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

مرخصی

می گویند مادری یک شغل تمام وقت است که مرخصی ندارد. اما من دارم می روم مرخصی؛ از مادر بودن و از همسر بودن حتی. دارم زمان را برمی گردانم به هفت سال پیش. برای دوازده روز. نمی دانم می شود یا نه. امیدوارم بشود؛ چون به اینکه برای مدتی بار هیچ مسئولیتی روی دوشم نباشد خیلی نیاز دارم. حتی اگر این مدت خیلی کم باشد.

من و مسیو موتزارت همدردیم.

توی سالن انتظار نشسته بودم و داشتم با سمیرا وایبر بازی می کردم که لیلا اس ام اس زد: «کی وقتِ دکتر داری؟». جواب دادم: «همین الان؛ منتظرم که نوبتم بشود». گفت می خواسته بداند که اگر تنهایم همراهم بیاید. گفتم ترجیح می دهم تنها بروم. بعدش هم گفتم این یکی را «جاست فور فان»  آمده ام. واقعا هم همینطور بود. اینکه دکترِ بد اخلاقِ روماتولوژیست که بار قبلی حتی اجازه نداده بود در مورد دستم حرف بزنم، این بار نه تنها نتیجه الکترومیوگرافی ام را ببیند، بلکه همان لحظه به دوستش که متخصص است در بیماری من، زنگ بزند و پیغام بگذارد و آدرس ایمیل من را بگیرد برای خبر و وقبل از اینکه برسم خانه اسم و محل کار دکتر را برایم ایمیل کرده باشد و تازه وقتی به دکتر اصلی زنگ می زنم منشی اش بپرسد فردا می توانید بیایید، بیشتر شبیه دنیای قصه های کمدی بود تا دنیای واقعی. من نشسته بودم توی سالن انتظار و به این فکر می کردم که حتی اگر بیماری «اسمش را نبر» را هم داشته باشم چیزی که مرا سی سال نکشته از این به بعد هم نخواهد کشت. تازه... من می توانم با دستم تایپ کنم؛ پس هنوز خیلی مانده تا فلج شود. به برکت اینترنت موبایل و وایبر بیش از فکر و خیال بیشتر از این نتوانست پر و بال پیدا کند. یک ساعتی طول کشید تا نوبتم شود. دکتر، یک آقای مو فرفری خیلی جوان بود که حتی سرش را از روی کاغذ بلند نمی کرد مرا نگاه کند. سوالهای عجیب و غریب می پرسید و بعد از هر جواب من، یک چیزهایی را مثل مورچه روی کاغذ ردیف می کرد. من کلافه شده بودم. نمی توانستم حسم را توصیف کنم. دکتر مدام از کلمه «درد» استفاده می کرد اما... من حسم فقط درد نبود. یعنی نه اینکه درد نباشد اما... یک عالمه چیز ناخوشایند دیگر هم بود که کلمه نداشتم برای توصیف کردنشان. من حتی فرق ذق ذق کردن و گزگز کردن در فارسی را هم نمی دانستم.  مستاصل نگاهش کردم و گفتم نمی دانم. این بار سرش را بلند کرد. از قیافه ام فهمید که دیگر جوابهایم برایش قابل اعتماد نیستند. همان لحظه گزارش کامل الکترومیوگرافی که از دکتر قبلی خواسته بود به دستش رسید. گزارش را که دید چشمانش برق زد. یک نسخه نوشت برای بیلان رادیولوژی و یک نسخه هم برای آزمایش کامل خون. من آن لحظه فقط داشتم رد مورچه ها را روی کاغذ دنبال می کردم. هیچوقت دکتری ندیده بودم که اینقدر ریز بنویسد.  گفت که آزمایش خون را باید همینجا در بیمارستان انجام بدهم. گفت دنبالم بیا. رفتیم توی اتاق مدیر بخش. منشی اش داشت با یک مرد دیگر که بعدا فهمیدم کسی است که نمونه گیری خون را انجام میدهد حرف می زد. با ذوق نتیجه الکترومیوگرافی را نشانشان داد. مرد دیگر گفت شبیه کیس آقای موتزارت است. بعدش را دیگر نشنیدم. فقط می دیدم که خیلی خوشحالند که یک کیس شبیه کیس آقای موتزارت پیدا کرده اند و دارند به مقاله هایی فکر می کنند که می توانند بر اساس مطالعاتشان روی بیماری ما بنویسند. من هم خنده ام گرفت. البته آن موقع نمی دانستم که باید هشت تا عکس رادیولوژی و سه تا اکوگرافی برایش بیاورم و صد سی سی خون بدهم و احتمالا سه چهار بار دیگر هم بیایم زیر دست این دکترها و گرنه شاید می زدم زیر گریه. حالا از این خوشحالم که اگر دکتر نشدم، حداقلش این است که به خاطر وجود آقای موتزارت و بیماری عجیب و غریبِ غیرِ قابلِ توصیفم، می توانم در پیشرفت علم پزشکی موثر باشم.


پی نوشت: این روزها سالگرد آمدن موتزارت به استراسبورگ است. دویست سال پیش!

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

زنده باد دنیای مصرف گرایی

دیروز توی تراموا به دستکشم نگاه کردم. سر انگشتانش سفید شده بود. کهنه شده بود. اول فکر کردم که باید بروم یک دستکش جدید بخرم. بعد یادم آمد که چند سال است که این دستکش را دستم می کنم. چندین سال. شش سال مثلا. روزی را یادم آمد که این را خریده بودم. با بچه ها قرار بود برویم توچال برف بازی. بعد... بارهای بعد و همه آدمها و خاطرات و... جاهایی که توی آنها یکی از پیکسل های سیاه دستکش جا مانده. به این فکر کردم که من یک چیزی را که بیش از یک مدتی داشته باشم دیگر نمی توانم بگذارم کنار. این دستکش را هم. غیر از اسیر گرافیک و عدد... اسیر خاطراتم هم هستم. خوب است که دنیای مصرف گرایی نمی گذارد که اشیا جزئی از خاطرات آدم بشوند. اما حالا که این یکی شده... اشکال دارد که دستکش های آدم سر انگشتانش سفید باشد؟

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

من از رفتن به شهرم می ترسم

یک روز صبح که مثلا با حال خوب بیدار شده ای و کلی انگیزه داری برای انجام کارهای عقب مانده و کلی ایده برای کارهای جدید، همسر عکس دیشب با فرشید موسوی که آمده بود استراسبورگ را می گذارد توی فیس بوک. همین بهانه می شود که بروی ببینی توی فیس بوک چه خبر است. درست بعد از عکس او که پز داده با شیرازی بودن فرشید موسوی، همه چیز سیاه می شود. همه خبرها. همه دخترها راجع به اسید پاشی نوشته اند. حتی یک صفحه ای که برای اصفهانیهاست نوشته دخترها از ترس در کلاسهای دانشگاه شرکت نمی کنند. نوشته اصفهان شده شهر مرده ها. من هفته دیگر دارم می آیم ایران. قبلش تصمیم داشتم بروم اصفهان و پدربزرگ و مادربزرگم را ببینم. اما حالا می ترسم. خیلی. به خودم دلداری می دهم که آن موقع محرم است و ماه حرام است و از اینجور چیزها... اما عقلم می گوید اسیدپاشی همیشه حرام است؛ آسیب زدن جسمی و روحی به دیگران همیشه حرام است؛ ترساندن آدمها در حد مرگ همیشه حرام است؛ کسی که یاد بگیرد هم جای خدا تصمیم بگیرد و هم جای بنده هایش... باید از او ترسید حتی اگر اسیدی نداشته باشد که به صورتت بپاشد.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

خوشبختی شاید چیزی شبیه به این باشد...


تکرار تاریخ

دیروز داشتم دنبال یک دفتر می گشتم برای نت برداری. با وجود اینکه به قول همسر من هر جا یک دفتر مناسب ببینم می خرم و صد تا دفتر استفاده نشده دارم، اما چون او توی اتاق، خواب بود مجبور شدم توی کتابخانه بگردم دنبال یک دفتر نو. بین دفترهای قدیمی ام یکی پیدا کردم. دفتر «نشریه». فکر کنم برای شروع دومین سال فعالیتش درست کرده بودم برای همه اعضای تحریریه؛ با لوگوی نشریه روی جلدش. مال خودم پر شده بود. این یکی که خالی بود مال همسر بود که داده بود به من. نمی دانستم تویش چه نوشته ام. چند صفحه اولش پر بود از خاطرات روزهای اولم در فرانسه. باور اینکه اینقدر حس بد داشته بودم سخت بود. حتی خواندن آنها بعد از چهار سال و نیم هم همینطور. خیلی سخت. باورم نمی شد که این همه سختی گذشته بود. یک جمله جالب تویش نوشته بودم. اینکه: دارم وابستگی هایم را یکی یکی می گذارم کنار و آخرین و سخت ترینشان ... «نشریه». حالا دارم همان دفترِ نشریه را استفاده می کنم برای کاری که تویش، عنوان من« سردبیر» است. شبیه به عنوان کاریم توی نشریه.  این برای من، یعنی روزی هم خواهد رسید که باید وابستگی ام  به این موجود تازه متولد شده را بگذارم کنار و بروم یک جای دیگر و یک چیزهایی را از نو شروع کنم. این برای من، یعنی اینکه یک دوره جدید در زندگیم شروع شده. دوره ای که امیدوارم حتی اگر به اندازه دوره قبلی قرار است سخت باشد، به آن اندازه، تلخی بر جای نگذارد.

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

مسابقه هوش یا چه چیز غیر معمولی در این عکس وجود دارد؟


عکس بالا را با دقت نگاه کنید.
نقطه قهوه ای رنگی که در وسط تصویر می بینید موجودی است به نام مونبار. مونبار عروسک کلاس رهاست در مدرسه. همه فعالیت ها و برنامه ها و داستان ها بر محوریت او شکل می گیرد. مونبار هر آخر هفته مهمان خانه یکی از بچه ها می شود و باید تعطیلات جذابی را بگذارد تا معلم بتواند با روایت داستانش در طول هفته بعد برای بچه ها، دایره لغاتشان را گسترده تر کند.

آن کسی که می بینید مونبار را بغل کرده منم. یک دانشجوی دکترای طراحی شهری در فرانسه و فارغ التحصیل از بهترین دانشکده معماری ایران. آن چیز سیاه رنگی که دستم است یک دوربین نیکون نسبتا حرفه ای است.

اینجایی هم که می بینید میدان استانیسلاس است در نانسی. یکی از بهترین میدان های فرانسه. غیر از زیبایی خود میدان، در وسطش یک کار لند آرت اجرا شده. کاری که جزئیاتش می تواند یک معمار را ساعت ها سرگرم کند.

حالا یک سوال: فکر می کنید من دارم از چه چیزی عکس می گیرم؟ از ساختمان های اطراف میدان؟ از مجسمه ها و طلاکاریها؟ از لند آرت وسط؟ از جزئیات محوطه سازی؟ ... متاسفم. هیچکدام. من دارم سعی می کنم از رهای چموشِ دوربین گریز عکس بگیرم برای اینکه بتوانم دفترچه فعالیت مونبار را پر کنم. پس چرا مونبار را من بغل کرده ام؟ برای اینکه رها حاضر نیست خودش را سوژه عکاسی من بکند و می داند که اگر مونبار نباشد عکسهایم به درد تکلیف آخر هفته ام نمی خورد.
من با تلاش خیلی زیاد مونبار را سرگرم کردم این آخر هفته. سعی کردم فعالیت هایی که انجام می دهیم با کارهایی که بقیه بچه ها کرده اند متفاوت باشد. سعی کردم به اندازه کافی مطلب جدید داشته باشم برای نوشتن.

یکشنبه شب، یک بحث خیلی جالب معمارانه داشتیم با همسر. من به بزرگترین و جذاب ترین تئوری شخصی خودم در باره روح مکان، هویت و رابطه منظر با ناظر رسیدم. حالا فکر می کنید نتیجه این بحث ها چه شد؟ یک مقاله؟ بخشی از یک کتاب؟ یک پست در یک وبلاگ تخصصی؟ نه... اشتباه می کنید. نتیجه این شد:


دفترچه مونبار پر از فعالیت های متنوع و کلی داستان برای معلمش که بتواند یک هفته دو گروه سی نفری شاگردانش را سرگرم کند.

سال دوم لیسانس که بودم یک استادی داشتیم که می گفت: وقت گذاشتن روی دانشجوهای دختر حماقت است؛ خیلی خوب کار می کنند اما ... وقتی که به سن بازدهی می رسند ازدواج می کنند و می روند دنبال شوهر و بچه. آن موقع به حرفش خندیدم اما الان...

حداقل فایده معماری خواندنم این بود که صفحه ما به نسبت بقیه عکسهای بهتر و کمپوزیسیون متعادل تری داشت! آدم باید همیشه نیمه پر لیوان را ببیند.

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

رویاها و آدمها

پل دارد افتتاح می شود. پل طبیعت. فردا. پنج سال پیش بیشتر به یک رویا شبیه بود. اما لیلا پایش ایستاد. رویایش را محقق کرد. حالا چیزی دارد که تا آخر عمرش بتواند به همه نشان دهد و بگوید «این را من طراحی کرده ام». آدمها به اندازه رویاهایی که به آنها زندگی بخشیده اند زنده می مانند.



پی نوشت: برای دریافت اطلاعات بیشتر در باره پل طبیعت، این مقاله را بخوانید.

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

خدای آرزوهای کوچک و بزرگ

هفته پیش وقتی نوشتم که «دلم برایت تنگ شده» فکر می کردم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. هیچوقتِ هیچوقت. چهار روز پیش وقتی پرسید که اگر من بروم ایران تو هم می آیی، همین زودیها، نمی دانستم چه بگویم. تاریخ هایی که فکر می کردم می شود بروم را گفتم. امروز هر دو تایمان با هم بلیط خریدیم برای کمتر از بیست روز دیگر؛ بعد از چهار سال و چهار ماه. برای من هنوز بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. تا وقتی نبینمش، تا وقتی چای با بیسکویت آیدایی نخورم، تا وقتی موقع آشپزی برایم حرف نزند، تا وقتی کارهای جدیدش را نشانم ندهد، تا وقتی زیر پل نمایشگاه قرار نگذاریم که برویم نیلا کوچولو را ببینیم و تا وقتی توی سوپراستار مرغ سوخاری نخوریم باورم نمی شود که رویا نبوده. اینکه آرزوی به این بزرگی بتواند در مدت زمان به این کوچکی محقق شود فقط از «او» بر می آید.

پی نوشت: این پانصدمین پست این وبلاگ است. روزی که شروع کردم فکر نمی کردم اینقدر بتوانم یک کار را ادامه دهم. شده. بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. اما بیشتر رویاها به حقیقت می پیوندند. نه در دنیای والت دیزنی. در دنیای واقعی. پس تا می توانید رویا ببافید و آرزو کنید.

مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم...

1- مادر: توی بچگی، بزرگترین انتقادم به مادربزرگم این بود که هر وقت می رفتیم خانه اشان، غذا یا آبگوشت داشتند یا سر گنجشکی یا تاس کباب. می گفتم برای من همه اینها آبگوشت است فقط شما برای اینکه ما بچه ها را مجبور کنید بخوریم اسمشان را عوض می کنید.
بعدتر انتقادم به مادرم این بود که یک وقت به خودت می آمدی می دیدی که توی لازانیا لپه پیدا شده. چیزی که از قیمه دو هفته پیشش مانده بود را می ریخت توی مایه لازانیا و می داد به خورد ما.
حالا خودم سه روز پیش مرغ سرخ کرده ام با فلفل دلمه ای و پیاز. روز اول یک سومش را ادویه زدم و ریختم لای تورتیا و سس سالسا زدم. شد غذای مکزیکی. روز دوم دو تا هویج را دراز دراز خرد کردم و گذاشتم کمی بپزد. بعد ریختمش توی دو سوم مایه باقیمانده. نصفش را جدا کردم و ادویه زدم و سویا سس و ریختم روی نودل. شد غذای چینی. امروز هم مابقی را با یک کنسرو قارچ مخلوط کردم و پهن کردم روی یک لایه ماکارونی پروانه ای و پنیر و سس سفید ریختم و گذاشتم توی فر. شد غذای ایتالیایی. خدا را شکر که رها هنوز آنقدر بزرگ نشده که بفهمد همه اشان یک چیز بوده؛ اما با سه اسم متفاوت.

2- پدر: بابای من عادت دارد وقتی از خانه بیرون می رود همه کارهایی که دارد را یکباره انجام دهد. برای همین بعضی وقتها یک مسیر نیم ساعته تا خانه خاله ام ممکن است سه ساعت طول بکشد. بعضی از این نقاط میانه، الزاما در مسیر نیستند. برای همین هم من هیچوقت از بابایم نخواستم که بیاید مدرسه دنبالم. یک بار که آمد دو ساعت تا خانه در راه بودیم. خودم اگر می رفتم چهل دقیقه طول می کشید. حالا... صبح که از خانه بیرون می روم به هوای یک عکس رادیولوژی ساده، عصر بر می گردم. یک لیست بلند بالا آماده می کنم از کارهایی که باید انجام شوند و مراقبم که مبادا یکی از کارها از قلم بیفتد. البته این یکی زیاد هم بد نیست چون باعث می شود که بعدتر که رها بزرگتر شد، از من نخواهد که بروم مدرسه دنبالش.  مطمئنم که به زودی - وقتی معنای زمان را درک کند - خواهد فهمید که ماشین من از پاهای او خیلی خیلی کندتر حرکت می کند.

3- سخت است که آدم به اشتباهاتش اعتراف کند. پر کردن جای خالی توی عنوان و نتیجه گیری اخلاقی با خودتان.

۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

هفته «بدو بدو»

به خاطر تمام کردن شلوغ ترین هفته ای که توی این چند سال داشته ام به خودم جایزه دادم. آمده ام ناهار؛ رستوران لبنانی پشت دانشکده؛ بعد از یک جلسه خیلی سنگین.
هوا آفتابی است اما من به خاطر مه غلیظ صبح با خودم چتر آورده ام. نشسته ام و دارم داستانم را آنالیز می کنم. به نظر خودم آخرش خیلی سریع تمام می شود. ریتمش نمی خواند با اول قصه. دارم دنبال نقطه ای می گردم که فیلم از آنجا افتاده روی دور تند.
هوا خوب است. من خوبم. جلسه خوب بود. اما نمی دانم چرا باز هم بی قرارم. الان نیم ساعت است اینجا نشسته ام و هنوز کسی نیامده سفارش بگیرد. بعد از اینجا هم فقط یکی دو تا کار اداری ساده دارم که نکردم هم مهم نیست. بعدش هم خانه و خواب و یک آخر هفته نسبتا سبک. ولی مثل همیشه عجله دارم. به نظرم هر وقت یاد گرفتم که توی چند دقیقه ای که یک جا منتظرم دفتر و خودکارم را درنیاورم و چیزی یادداشت نکنم، آنوقت «در لحظه زندگی کردن» را یاد گرفته ام. چیزی که الان قطعا بلد نیستم.


نیم ساعت بعد (بالاخره):