۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

من و مسیو موتزارت همدردیم.

توی سالن انتظار نشسته بودم و داشتم با سمیرا وایبر بازی می کردم که لیلا اس ام اس زد: «کی وقتِ دکتر داری؟». جواب دادم: «همین الان؛ منتظرم که نوبتم بشود». گفت می خواسته بداند که اگر تنهایم همراهم بیاید. گفتم ترجیح می دهم تنها بروم. بعدش هم گفتم این یکی را «جاست فور فان»  آمده ام. واقعا هم همینطور بود. اینکه دکترِ بد اخلاقِ روماتولوژیست که بار قبلی حتی اجازه نداده بود در مورد دستم حرف بزنم، این بار نه تنها نتیجه الکترومیوگرافی ام را ببیند، بلکه همان لحظه به دوستش که متخصص است در بیماری من، زنگ بزند و پیغام بگذارد و آدرس ایمیل من را بگیرد برای خبر و وقبل از اینکه برسم خانه اسم و محل کار دکتر را برایم ایمیل کرده باشد و تازه وقتی به دکتر اصلی زنگ می زنم منشی اش بپرسد فردا می توانید بیایید، بیشتر شبیه دنیای قصه های کمدی بود تا دنیای واقعی. من نشسته بودم توی سالن انتظار و به این فکر می کردم که حتی اگر بیماری «اسمش را نبر» را هم داشته باشم چیزی که مرا سی سال نکشته از این به بعد هم نخواهد کشت. تازه... من می توانم با دستم تایپ کنم؛ پس هنوز خیلی مانده تا فلج شود. به برکت اینترنت موبایل و وایبر بیش از فکر و خیال بیشتر از این نتوانست پر و بال پیدا کند. یک ساعتی طول کشید تا نوبتم شود. دکتر، یک آقای مو فرفری خیلی جوان بود که حتی سرش را از روی کاغذ بلند نمی کرد مرا نگاه کند. سوالهای عجیب و غریب می پرسید و بعد از هر جواب من، یک چیزهایی را مثل مورچه روی کاغذ ردیف می کرد. من کلافه شده بودم. نمی توانستم حسم را توصیف کنم. دکتر مدام از کلمه «درد» استفاده می کرد اما... من حسم فقط درد نبود. یعنی نه اینکه درد نباشد اما... یک عالمه چیز ناخوشایند دیگر هم بود که کلمه نداشتم برای توصیف کردنشان. من حتی فرق ذق ذق کردن و گزگز کردن در فارسی را هم نمی دانستم.  مستاصل نگاهش کردم و گفتم نمی دانم. این بار سرش را بلند کرد. از قیافه ام فهمید که دیگر جوابهایم برایش قابل اعتماد نیستند. همان لحظه گزارش کامل الکترومیوگرافی که از دکتر قبلی خواسته بود به دستش رسید. گزارش را که دید چشمانش برق زد. یک نسخه نوشت برای بیلان رادیولوژی و یک نسخه هم برای آزمایش کامل خون. من آن لحظه فقط داشتم رد مورچه ها را روی کاغذ دنبال می کردم. هیچوقت دکتری ندیده بودم که اینقدر ریز بنویسد.  گفت که آزمایش خون را باید همینجا در بیمارستان انجام بدهم. گفت دنبالم بیا. رفتیم توی اتاق مدیر بخش. منشی اش داشت با یک مرد دیگر که بعدا فهمیدم کسی است که نمونه گیری خون را انجام میدهد حرف می زد. با ذوق نتیجه الکترومیوگرافی را نشانشان داد. مرد دیگر گفت شبیه کیس آقای موتزارت است. بعدش را دیگر نشنیدم. فقط می دیدم که خیلی خوشحالند که یک کیس شبیه کیس آقای موتزارت پیدا کرده اند و دارند به مقاله هایی فکر می کنند که می توانند بر اساس مطالعاتشان روی بیماری ما بنویسند. من هم خنده ام گرفت. البته آن موقع نمی دانستم که باید هشت تا عکس رادیولوژی و سه تا اکوگرافی برایش بیاورم و صد سی سی خون بدهم و احتمالا سه چهار بار دیگر هم بیایم زیر دست این دکترها و گرنه شاید می زدم زیر گریه. حالا از این خوشحالم که اگر دکتر نشدم، حداقلش این است که به خاطر وجود آقای موتزارت و بیماری عجیب و غریبِ غیرِ قابلِ توصیفم، می توانم در پیشرفت علم پزشکی موثر باشم.


پی نوشت: این روزها سالگرد آمدن موتزارت به استراسبورگ است. دویست سال پیش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر