دیروز توی تراموا به دستکشم نگاه کردم. سر انگشتانش سفید شده بود. کهنه شده بود. اول فکر کردم که باید بروم یک دستکش جدید بخرم. بعد یادم آمد که چند سال است که این دستکش را دستم می کنم. چندین سال. شش سال مثلا. روزی را یادم آمد که این را خریده بودم. با بچه ها قرار بود برویم توچال برف بازی. بعد... بارهای بعد و همه آدمها و خاطرات و... جاهایی که توی آنها یکی از پیکسل های سیاه دستکش جا مانده. به این فکر کردم که من یک چیزی را که بیش از یک مدتی داشته باشم دیگر نمی توانم بگذارم کنار. این دستکش را هم. غیر از اسیر گرافیک و عدد... اسیر خاطراتم هم هستم. خوب است که دنیای مصرف گرایی نمی گذارد که اشیا جزئی از خاطرات آدم بشوند. اما حالا که این یکی شده... اشکال دارد که دستکش های آدم سر انگشتانش سفید باشد؟
والا این کاری که تو می کنی همچین شبیه مصرف گرایی نیست . شبیه مصرف نه گراییه :)
پاسخحذفمساله اینه که اگه نگذاشته بودم شش سال این دستم باشه و هر سال رفته بودم یه دونه نو خریده بودم اینقدر بار خاطرات روش زیاد نمی شد.
حذف