۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

آغاز یک مسیر

 دارد می شود ۵ سال که حتی یک کلمه هم ننوشته ام در این وبلاگ. حالا هم که آمدم شروع کنم اصلا نمی دانستم که ۵ سال شده. در این ۵ سال نه اینکه اتفاق مهمی نیفتاده باشد. افتاده. ولی چیزی که دلم بخواهد ثبتش کنم یا حتی بعدا بخواهم به آن رجوع کنم (یا دیگران رجوع کنند) شاید نبوده.

حالا اما دارم یک مسیر جدید را شروع می کنم که به نظرم ثبت کردن سفرنامه ام در این مسیر، هم برای خودم و هم شاید برای دیگران کارآمد خواهد بود.

شاید مقداری مقدمه لازم باشد برای اینکه از ۵ سال پیش چطور رسیدم به اینجایی که الان هستم. در ابتدای این راهی که بعضی وقتها فکر می کنم چرا زودتر جسارت شروعش را نداشتم. 


سال ۹۶ به ایران آمدم. رها رفت کلاس اول اما نه در یک موسسه آموزشی رسمی (آنهم به سهم خودش می توانست برای بعضی ها جالب باشد). ما تصمیم گرفتیم که خانواده مان را بزرگ تر کنیم. پرنیا به دنیا آمد. در فرانسه. ماه های آخر را تنهایی رفتم آنجا ماندم برای اینکه می خواستم بچه هایم در آینده از بابت محل تولد فرصت های مشابهی داشته باشند. از این تصمیمات خرکی بود که فقط من می توانستم بگیرم. البته حالا که به آن روزها فکر می کنم نمی دانم چطور از عهده اش برآمدم.


یکی دو سال اول بعد از تولد نوزاد از خانه کار می کردم. کارهای پروژه ای. پرنیا را هم با خودم می بردم سر پروژه. یک سالش که شد احساس کردم افسرده شده ام از در خانه ماندن. از یکی از استاتیدم خواهش کردم که در موسسه اش به من کاری بدهد. البته نه اینقدر مستقیم. فقط گفتم که حاضرم از خانه بیرون بروم برای کار حتی اگر آن کار در حد تایپ کردن باشد. خورد به کورونا. دیگر نرفتم. پرنیا که دو ساله شد یک پیشنهاد شغلی جالب دریافت کردم. مدیر یک شتابدهنده. طبیعتا پذیرفتم. از ۲۰۱۴ که با مفاهیم کارآفرینی و استارتاپ و اینجور چیزها آشنا شدم و فعالیت های پراکنده ای را در این حوزه شروع کردم دوست داشتم که حرفه ای تر شوم. یک سال اول خوب بود. هم من انگیزه داشتم و هم مجموعه ای که در آن کار می کردم. اما سال دوم مدیرم کلا تصمیم گرفت که دیگر هیچ کاری نکند! البته احتمالا خودش هم نمی داند اما اگر لیست کارهای سال گذشته یا برنامه هایش برای سال آینده را بنویسد، لیست سه چهار آیتم بیشتر نداشته باشد. به خاطر حس وفاداری کمی هم صبر کردم تا اوضاع تغییر کند. خودم قصد نداشتم تغییری به وجود بیاورم چون می دانستم که با این حس و حالی که در مجموعه هست هر کاری بکنی به نتیجه نمی رسد. چند ماه گذشت. مدیر قرار بود استعفا بدهد و برود. نداد. در نتیجه من هم ناامید شدم و تصمیم گرفتم که به شکل شفافی بگویم که دیگر نمی آیم. سخت بود. چون من با این مجموعه بیشتر از ۱۴ سال بود که کج دار و مریز کار می کردم. راستش جلسه آخر خیلی هم خوب پیش نرفت. ولی به نظرم بهتر از این بود که اینقدر آدم خودش را کمرنگ کند تا بالاخره محو شود. 


این چند ماهی که کارم سبک تر شده بود تصمیم گرفتم یک دوره MBA را بگذرانم. البته از دو سال پیش برنامه اش را داشتم ولی نشد. اقدام کردم برای دوره سازمان مدیریت صنعتی. حتی مصاحبه هم رفتم. اما بعد از مصاحبه هیچ تماسی نگرفتند. هر چقدر هم که من پیگیری کردم موفق نشدم با مسئول برنامه صحبت کنم. چندین ماه بعد که کاملا این موضوع را فراموش کرده بودم و وارد یک شغل تمام وقت شده بودم و تدریس هم می کردم تماس گرفتند. طبیعتا نرفتم. نه اینکه چون وقتش را نداشتم. چون فکر کردم سازمانی که  نمی تواند خودش را و منابع و فرصت هایش مدیریت کند شایستگی آموزش مدیریت به دیگران را هم ندارد.


زمستان گذشته بعد از کلی بالا و پایین کردن تصمیم گرفتم در دوره دانشگاه شهید بهشتی ثبت نام کنم. به نظرم برنامه کارآمدتری داشت نسبت به بقیه. هر چند آنها هم ضعف مدیریتی داشتند. دوره ای که قرار بود در دی ماه شروع شود فروردین ماه شروع شد. ولی نهایتا می ارزید. سو فار سو گود.


هنوز البته تازه ۴ هفته از دوره عمومی که قرار است ۲۰ هفته باشد گذشته ولی همین مقدمات، ذهنم را خیلی شفاف کرده در باره اینکه می خواهم در آینده چه کار کنم. تصمیم گرفته ام تمامی آنچه در این ۸ سال در باره کسب و کار و کارآُفرینی آموخته ام بگذارم کنار علاقه ام به یادگیری و کار با آدمها و رشد فردی و جمعی و بروم سمت مدیریت منابع انسانی. 


جرقه اش هم از یک پروژه ای آمد که در مدت کارم در شتابدهنده شروع کردیم. این برنامه که بعدا اسمش را گذاشتیم هم آموزی بخشی از برنامه جذب استعداد سازمان بود (که به نظر من درخشان ترین فعالیت این دو سال مجموعه بود اما به نظر لیدر شرکت جز ضرر چیزی نداشت!). آنجا بود که احساس کردم برای اینکه بتوانم در کمک به رشد آدمها موثرتر باشم نیاز دارم مهارت های همدلی را در خودم پرورش دهم. رفتم سراغ یادگرفتن مهارت ارتباط بدون خشونت. بعد دوره تسهیلگری مدرسه سیمرغ را گذراندم و بعد دوره مدیر به عنوان کوچ را در کورس ارا. حالا تصمیم دارم در کنار درسهای مدیریت رفتار سازمانی و مدیریت منابع انسانی دوره کوچینگ موسسه ویلیام گلسر را بگذرانم و دارم دنبال کار هم می کردم. برای من محیط کاری جایی است که می توانم آموخته هایم را آزمایش کنم و بسنجم و تطبیق دهم. برای همین با وجود اینکه هنوز اول مسیر آموزشی ام هستم خیلی دلم می خواهد مسیر حرفه ایم را هم زودتر شروع کنم.


می خواهم از این به بعد در باره بخش های مختلف این مسیر بنویسم؛ اینکه چه چیزهایی خواندم، چه دوره هایی شرکت کردم؛ کدام ها موثر بودند؛ کدام ها را توصیه می کنم  و ... یک سفرنامه از من به یک مدیر منابع انسانی موثر.

در حال حاضر در کنار درسهای دانشگاه بهشتی، دارم دوره منابع انسانی دکتر آزمندیان را در مکتبخانه می گذرانم. هنوز زود است که بخواهم نظرم را درباره اش بگویم.



پی نوشت: مهم ترین اتفاق این ۵ سال بعد از تولد پرنیا برای من، از دست دادن پدرم بود که معنای زندگی را برایم تغییر داد. اینکه حالا در ابتدای این مسیر قرار گرفته ام حاصل این تحول است.

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

به خانه برگشتیم... نبودید...

دقیقا سه هفته است که پایم رسیده به خاک وطن. هفته اول هر روز دلم می خواست برگردم. مثل زمان بچگی که تابستانها خانه خاله یا عمه می ماندیم و وقتی بازی تمام می شد و همه می خوابیدند تازه یادمان می افتاد که «مامانم کو...».  مستاجری که قرار بوده یک ماه قبل از آمدن ما خانه مان را تخلیه کند با یک سناریوی خلاقانه (که بعدتر فهمیدم همه مستاجرهایی که نمی خواهند بلند شوند همین را می گویند) هنوز در خانه نشسته. ما هنوز بی خانمانیم و با همین شیوه امیدی هم نیست که در سه چهار ماه آینده غیر از اتاق مهمان خانه مامان جای بهتری پیدا کنیم. سر کار... می توانست بهترین بخش روز باشد اما کاری که به من سپرده اند از جنس کارهایی است که با آدمها تماس زیادی ندارد. یک جای تقریبا ایزوله دارم و یک کامپیوتر... همین ... عین فضای کاری که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر داشتم. بعضی روزها اینقدر دلم می خواهد حرف بزنم که ... بیچاره راننده اسنپ. اداره کردن رها خیلی سخت شده برایم. دیگر تقریبا دارم «رهایش می کنم». تبدیل شدن ارزشهایی که من هفت سال سعی کردم در خودم نهادینه کنم به ضد ارزش، اعتماد به نفسم را کم کرده. ساده ترین کارها می شوند یک پروژه بزرگ و منِ کوچک این وسط گم می شوم. دوستانم می پرسند داری با خودت چه کار می کنی... جوابی جز «نمی دانم» ندارم.

از این سه هفته خاطره خوبی ندارم که روایت کنم... به جز بار اولی که مادرم را دیدم.

۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

به خانه برمی گردیم...

اینکه در یک سال گذشته اتفاق مهمی نیفتاده که قابل نوشتن باشد عجیب است البته. شاید هم افتاده اما من اینقدر درگیر آن اتفاق بوده ام که نشده در باره اش بنویسم. حالا اما دارم وارد تجربه جدیدی می شوم که شاید برای خودم لازم باشد روزها را ثبت کنم. تصمیم گرفته ام برگردم ایران زندگی کنم. بعد از سه سال بالا و پایین کردن و بحث کردن و جنگیدن و البته تحمل کردن سختیهایی که شاید بیش از آخرین حد توانم بود. حالا چه حسی دارم؟ خوشحالم. سرگردانی و گیجی روزهای اول بعد از «انتخاب» گذشته. چشمانم باز است؟ فکر کنم. جوگیر نشده ام؟ امیدوارم که نشده باشم. کلا بخش مثبت ‌بین ذهنم دارد بیشتر روی چیزهایی تمرکز می کند که قرار است به دست بیاورم... جوری که انگار اصلا چیزی را از دست نمی دهم. حالم اصلا شبیه هفت سال پیش نیست که قرار بود بیایم فرانسه. ذهنم بیشتر در حال برنامه ریزی و خرد کردن کارهای بزرگ به بخش های کوچک قابل لیست شدن است. فعلا همین. تا بعد...

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

دخترم رز

* هشدار: این داستان هنوز کامل نیست.



با وجود فریادهای رودخانه همیشه غران، صدای فرانسواز هاردی تا اواسط پل به گوش می رسید: «دوست من رز دیروز صبح مرد». مردن رز توجه کسی را به خود جلب نکرد. همه در حال خودشان بودند. در حال و دنیای خودشان. دختران و پسران جوان بدون اینکه چیزی بگویند یا بشنوند به چشمان طرف مقابلشان خیره شده بودند. در کافه جای سوزن انداختن نبود. صندلی ها توسط عاشقان شهر اشغال شده بود. میزها پر بود از شاخه های رز و شکلات و خرس های خندان. من تنها کسی بودم که در کافه به این بزرگی «تنها» نشسته بود. البته شانس زیادی می خواست که بتوانی در چنین روزی در کافه کنار پل جای خالی پیدا کنی. آنهم در چنین هوایی. من همیشه خوش شانس بودم. البته نه همیشه ی همیشه. اما هیجده سال پیش، همان سالی که رودخانه به جای یک سهمیه سالانه همیشگی اش دو قربانی گرفت، در چنین روزی، درست لحظه ای که فکر می کردم بدشانس ترین مرد دنیا هستم که باید به جای اینکه ولنتاین را با یک زن جوان و زیبا بگذرانم و تنها با خریدن چند شاخه گل یک عشق و حال اساسی بکنم، مجبورم بروم خانم دیویز را ببینم و به مزخرفاتش گوش دهم، درست در همان لحظه دستی به شانه ام خورد. رویم را که برگرداندم از زیبایی موجودی که پشتم ایستاده بود نفسم بند آمد. دختر به زور بیست سالش بود. گونه هایش به رنگ رز بود و چشمانش می توانست آدم را در خود غرق کند. دختر یک پیراهن توری سفید به تن داشت که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود و موهایش را با یک حلقه از شکوفه های سفید آراسته بود؛ موهایی که به رنگ شکلات تلخ بودند.
«هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». بدون اینکه لحظه ای تردید کنم گفتم حتما. دختر بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. طبیعتا گفتم بله؛ نه برای اینکه کنجکاو باشم که بدانم داخل توی جعبه چیست؛ بیشتر برای اینکه بتوانم بیشتر با او حرف بزنم. در جعبه را باز کرد. یک گل رز کاملا شکفته درون جعبه بودکه بیش از این زیبا بود که بتواند طبیعی باشد. انگار ذهنم را خوانده باشد بدون مقدمه گفت: «طبیعی است. دقیقا نمی دانم چطور این کار را می کنند اما می دانم که گل را با مایع خاصی پر می کنند؛ چیزی که باعث می شود رز چندین سال عمر کند و پژمرده نشود.». قبل از اینکه بتوانم با خودم در باره اینکه رزی که مایع حیاتی داخلش خالی شده زنده تر است یا رزی که سالها هیچ تغییری نمی کند، با شنیدن اسم چیزی که دختر سفارش داد برگشتم سر میز. «شراب قرمز. این ساعت؟!». این را نگفتم البته. اما خودش متوجه تعجبم شد. گفت که امروز و اینجا با دوستش قرار دارد؛ اگر موافق باشد که ازدواج کنند ساعت 4 می آید.
-        و اگر نیاید...؟؟؟
-        حتما می آید... اگر نیاید یعنی... حتما می آید.
مطمئن بودم که نمی آید. ساعت برج کلیسا 3 و 58 دقیقه را نشان می داد. اگر قرار بود بیاید حتما تا حالا آمده بود. در سکوت نگاهش کردم. تماشای بازی لبهایش با لبه گیلاس شراب برای اینکه روزم را بسازد کافی بود. البته نه تمام روز؛ همان دو دقیقه. وقتی زنگ ناقوس کلیسا چهار بار نواخت با خودم فکر کردم که امروز روی دور شانسم. دومین گیلاس را من برایش سفارش دادم. پرسید «می آید؟». گفتم «آدم باید احمق باشد که دختری به زیبایی تو را آنهم در چنین روزی رها کند.».
سومین گیلاس را که تمام کرد ساعت 4 و 13 دقیقه بود. گفتم سردم است. کتم را درآوردم و انداختم روی شانه اش. چهارمین گیلاس ... 4 و 22 دقیقه. گفت سردم است. صندلیم را کشیدم کنار صندلیش و دست چپم را انداختم دور شانه اش. پیراهنش آمده بود بالا و دست راست من هم مسلما نمی توانست بیکار بماند. نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دو سه دقیقه بعدتر صورتم در موهایش گم شده بود. گفتم «تو که می خواستی امروز ازدواج کنی... با من ازدواج کن.». پرسید: «تا حالا عاشق شده ای؟». گفتم نه. پوزخندی زد و خودش را کنار کشید. گیلاس پنجم را که تمام کرد آشکارا می لرزید. گفتم: «محل کار من همین نزدیکی است؛ بیا برویم آنجا گرم شوی.». بلند شد و دستش را انداخت دور گردنم. من هم... فکر کردم خدا را خوش نمی آید یک دختر 20 ساله مست را که از سر بی کسی به من پناه آورده تنها بگذارم. زیر نگاه های سنگین منشی رفتیم توی دفتر من. کیف و جعبه اش را گذاشت روی میز. خودش هم نشست روی لبه میز. بر طبق نشانه شناسی من این یعنی پرچم سفید. 12 دقیقه بعد کار تمام شده بود. دختر حتی یک کلمه هم حرف نزد. برای من البته اهمیتی نداشت. داشتم لباسهایم را مرتب می کردم که صدای افتادن چیزی آمد. برگشتم. گفت «گور بابایش»، کیفش را برداشت و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیندازد یا خداحافظی کند رفت. جعبه هیچ جا نبود. نه در دستانش و نه روی میز. من اما برایم مهم نبود. با کمتر از 20 دلار صاحب عشق  و حال ولنتاینی شده بودم و شب هم بدون مزاحمت و بدون اینکه مجبور باشم دروغ های مسخره رمانتیک سرهم کنم می توانستم بخوابم. آن روز خوش شانسی ام با حرف خانم دیویز که گفت دیگر نمی خواهد جلسات تراپی را ادامه بدهد کامل شد. البته این خوش شانسی به اندازه دختر سفیدپوش راحت به دست نیامد. هنوز نفسش جا نیامده بود که گفت:«شنیده اید که امروز رودخانه دوباره یک قربانی گرفت... یک پسر جوان... بیچاره مادرش.». چند دقیقه در سکوت گذشت. او اشک می ریخت. اولین بار در این شش ماه  بود که می دیدم به جای اینکه فقط غر بزند احساساتش را با گریه بیرون می ریزد. برای چند لحظه حس همدردیم بیدار شد. «این رودخانه لعنتی تا کی می خواهد اینطور قربانی بگیرد؟». اما فقط چند لحظه. او دوباره برگشت پشت نقاب. اول همان ناله های همیشگی در باره اینکه شوهرش عمدا پسرشان را در رودخانه غرق کرده؛ بعد اینکه دلش می خواهد دوباره بچه دار شود اما نمی خواهد شوهرش پدر بچه اش باشد؛ بعد اینکه دارد به دنبال یک مرد مناسب می گردد که این افتخار را نصیبش کند. توضیحاتش این بار کامل تر شده بود: «به بانک اسپرم هم فکر کرده ام اما آنها به زنان متاهلی که مشکلی برای بچه دار شدن ندارند خدمات ارائه نمی دهند؛ من که هر مردی را پدر دخترم نمی کنم... دخترم... رز» . آه بلندی کشید و ساکت شد. وقتی پرسیدم چرا دلش نمی خواهد آقای دیویز پدر بچه باشد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «هربار که بحث غرق شدن بچه پیش می آید او می گوید دیوید بچه من هم بود؛ دلم نمی خواهد او پدر بچه باشد که اگر روزی او را هم در رودخانه غرق کرد نتواند بگوید بچه من هم بود.».
«چرا فقط یکی؟؛ حیف است از خودتان فقط یکی بازتولید کنید.». این را نگفتم البته. به جایش سکوت کردم تا او ادامه دهد: «دوست دارم دخترم چشمانی به رنگ زمرد، موهایی قهوه ای و پوستی برنزه داشته باشد؛ یعنی شبیه به ...». نگذاشتم جمله اش را تمام کند. به بهانه دستشویی معذرت خواهی کردم و آمدم بیرون. پنج دقیقه طولش دادم شاید از سرش بپرد. تصور دختری با صورتی پرمو و صدایی کلفت که تنها تیرگی پوست را از من به ارث برده حالم را به هم می زد. صورتم را آب زدم و برگشتم به اتاق. خانم دیویز خم شده بود و داشت در کیفش را می بست. سطل اتاق کنار کیفش بود. من را که دید هول شد، سریع سطل را برگرداند سر جایش، خودش را جمع و جور کرد و گفت فکر می کند دیگر به تراپی نیاز ندارد.
امروز اما به اندازه آن روز خوش شانس نبودم. کبوتران در خاکستری آسمان گم شده بودند. رودخانه غران بود و صدای دستگاه پخش صوت کافه را به زور تا ده قدمی اش می شد شنید. برای اولین بار حس می کردم تنها بودن بین این همه زوج آنقدرها هم خوش شانسی نیست. در افکارم غرق بودم که دستی به شانه ام خورد. صدای زنانه کلفتی گفت: «هیچ میز خالی در کافه نیست؛ می توانم اینجا بنشینم؟». برگشتم. مردی روی ویلچر و زنی با صورتی بدون مو منتظر جوابم بودند. گفتم حتما. زن نشست. بند کیفش را آویزان کرد به پشتی صندلی، یک جعبه سفید کوچک را گذاشت وسط میز و نشست. چند ثانیه به جعبه خیره شدم. پرسید دلتان می خواهد داخلش را ببینید. بدون اینکه منتظر جوابم شود دو قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و در جعبه را برداشت. «اینها خاکستر دخترم هستند. می خواهم برای رودخانه قربانی اش کنم. رز 18 سالش بود. شوهرم باعث مرگش شد.». مرد چشمانش را بست. «خودم دیدم خفه اش کرد؛ البته او پدر واقعی اش نبود». مرد لب هایش را کج کرد اما هر چه تلاش کرد چیزی جز سکوت از دهانش بیرون نیامد. خاکسترهای درون جعبه قرمز بودند.
درست وقتی ساعت برج کلیسا چهار ضربه نواخت همسر آقای روی ویلچر از جایش بلند شد، جعبه را برداشت و به سمت پل رفت. زنی با یک پیراهن توری سفید که برای این فصل از سال بیش از حد نازک بود وسط پل توقف کرد و به رودخانه خشمگین خیره شد. دختری از میز کناری با صدای بلند گفت: «مامان من اینجام» و برای زن سفیدپوش دست تکان داد. زن برگشت و لبخند زد. هیچ نگفت اما من و آقای روی ویلچر صایش را شنیدیم: «رز... دخترم».
از بلندگوی کافه صدای ویتی هیوستون آمد «همیشه عاشقت خواهم ماند». رودخانه آرام گرفت، هوا قرمز شد و عطر رز همه جا را پر کرد. چشمان رز به رنگ زمرد بود.

۱۳۹۵ تیر ۱۰, پنجشنبه

بعد از اینکه دفاع کردی چه کار می کنی؟

طبق معمول، فرآیند آماده شدن من برای دفاعم از آخر به اول شروع شد و مطابق معمول هم هیچ چیزی آنطوری نشد که فکرش را کرده بودم. شاید دو سال پیش بود که هنوز حتی یک صفحه هم برای تزم ننوشته بودم اما لباسی را که می خواستم روز دفاع بپوشم انتخاب کرده بودم. از زریز. اینقدر زمان گذشته که فکر می کنم خودشان هم یادشان نیاید چنین لباسی داشته اند. اما نهایتا چیزی را پوشیدم که تقریبا توی تمامی اتفاقات مهم شش سال گذشته پوشیده بودم؛ از مراسم حنابندان خواهر شوهر تا کنسرت کریس دی برگ و روزی که کریستین نشان لژیون دونور گرفت. بعد از لباس نوبت رسید به صفحه تشکر. اینکه از چه کسانی می خواهم تشکر کنم. حتی از چه چیزهایی. اما چیزی که تحویل دادم اصلا صفحه تشکر نداشت. بعد نوبت رسید به انتخاب اینکه می خواهم برای بعد از دفاع چه جور خوردنی سفارش بدهم. لحظه آخر مقداری آجیل از ته کمد آشپزخانه برداشتم؛ حتی مطمئن نبودم که جایی هست برای سرو کردنشان یا نه. اما آن هم گذشت. فکر می کردم صدایم خواهد لرزید؛ اما نلرزید. فکر می کردم که نتوانم جواب سوالها را بدهم؛ اما توانستم. فکر می کردم یکی از اعضای ژوری که خیلی با وسواس تزم را خوانده بود گیر بدهد به جزئیاتی که خودم هم می دانستم مشکل دارند؛ اما او چیزی را کشف کرده بود که من بدون اینکه واقعا ارزشش را بدانم نوشته بودم.
به هر حال تمام شد. چیزی که چهار سال به خاطرش می ترسیدم؛ ترسی که به خاطرش هر چند وقت یکبار می خواستم درسم را ول کنم. خیلی ساده و خیلی باآرامش. البته نه به خاطر من. به خاطر کریستین که حتی دیروز هم همان صندل و شلوار جینی را پوشیده بود که پارسال برای سفر یونان.
از سه ماه قبل از دفاع همه می پرسیدند بعدش چه کار می کنی. می گفتم می افتم به جان خانه. تا سه ساعت بعد از دفاع هم نه تنها سوال اینکه حالا می خواهی چه کار کنی ادامه داشت، سوال اینکه چه حسی داری هم اضافه شده بود. اما من نه هیچ حسی داشتم و نه با دفاع کردن تغییری در برنامه زندگیم قرار بود ایجاد  شود. چیزی قرار نبود اضافه شود. فقط قرار بود یک چیزی حذف شود. فرق امروز با همه روزهای چند ماه گذشته این بود که بدون اینکه قرص بخورم تا ساعت یازده خوابیدم. حالا افتاده ام به جان خانه و خوشحالم که قورباغه ام را قورت داده ام.
امروز نه آسمان آبی تر است؛  نه درختان زیباتر؛ همه چیز همان طوریست که دیروز بود. زندگی با همان سرعت قبل ادامه خواهد داشت و ... من هم با همان سرعت قبل زندگی خواهم کرد. Vivre la vie!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

«استقلال» بهتر است یا «پیروزی»؟

در فامیل ما رسم بود که دخترها استقلالی باشند و پسرها پرسپولیسی؛ از زمان دخترعمه هایم که بعضی هاشان بیست سال از من بزرگتر بودند تا زمان دخترخاله ام که بیست سال از من کوچک تر است. هیچ وقت نفهمیدم چرا اما این رسم تنها چیزی بود که از نسل های قبل به بعد انتقال پیدا کرده بود. من هم طبق رسم فامیل یک استقلالی دوآتشه بودم و مدام سر مسابقات با پسرهای فامیل کل کل می کردم.
چالش زمانی شروع شد که فهمیدم همسر استقلالی است. خیلی لوس بود که هر دو تایمان طرفدار یک تیم باشیم. دیدن بازی بی مزه می شد. اینطوری شد که من فوتبال را گذاشتم کنار. دیگر نمی شد که استقلالی باشم و او هم از موضعش عقب نشینی نمی کرد. با ازدواج کردن استقلال برایم به تاریخ پیوست؛ هم تیم استقلال و هم مفهموم مستقل بودن. تا هفته پیش که رها را برده بودم پیش دکتر اطفال. آخرش نمی دانم در چهره من چه دید اما گفت که این دارویی که می دهم یک اثر فیزیکی دارد نه شیمیایی و مانع از این نمی شود که تو یک مادر مستقل بدون نیاز به دارو باشی.
این کلمه مستقل از آن روز دارد مدام در ذهنم بالا و پایین می رفت. چرا این را گفت نمی دانم. اما ... واقعیت این است که من فقط در مورد رها این مساله را رعایت کرده بودم. اینکه بتواند گلیم خودش را بدون من از آب بیرون بکشد و اینکه به هیچ چیز وابسته نباشد. خودم اما... بی اهمیت ترین و ساده ترین وابستگی ام قرص های روزانه ای بود که بیشتر وقتها بیش از اینکه اثر فیزیولوژیکی داشته باشد اثر روانی داشتند. خودم موجود مستقلی نبودم با اینکه سعی کرده بودم یک موجودی تربیت کنم که در پنج سالگی کاملا مستقل باشد.
کریستین قبل از اینکه استاد دانشگاه بشود روزنامه نگار بوده. یک بار پرسیدم که چرا روزنامه نگاری را ول کرده و آمده در دنیای علم و تحقیق. گفت به خاطر استقلال؛ «به خاطر اینکه شغلی داشته باشم که به من این امکان را بدهد که بتوانم طلاق بگیرم.» وقتی این جمله را می گفت چشمهایش قرمز بود.
مردها تلاش می کنند. خیلی زیاد. ما زن ها هم تلاش می کنیم. اگر بیشتر نباشد حداقل به همان اندازه. آنها برای لذت و هیجان برتری و موفقیت تلاش می کنند. برای «پیروزی». ما تلاش می کنیم برای اینکه بتوانیم مستقل شویم. نه برای لذتِ «استقلال» که برای ترس از روزی که تکیه گاه همیشگی امان را از دست بدهیم و مجبور باشیم تنها از پس زندگی بربیاییم. شاید رسم درستی بود که در فامیل ما دخترها را استقلالی بار می آوردند؛ نه به خاطر تیم استقلال که به خاطر مفهوم مستقل بودن. هر چند دختر من بدون اینکه من تلاشی بکنم تحت تاثیر پدرش استقلالی خواهد شد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

جامعه ای که سوسیالیسم دو طبقه اش کرد

نمی دانم این پست که تمام شد دکمه «انتشار» را خواهم زد یا نه. اما این را می دانم که الان فقط با نوشتن می توانم افکارم را به قول روانشناس ها «وربالیزه» کنم.
چون پدرم پزشک بود تا وقتی که خانه پدری بودم فقط چند تجربه دکتر رفتن خیلی محدود داشتم. تنها دو سه بار پیش دکترهایی که بابا معرفیشان کرده بود رفته بودم. اینجا که آمدم یک درسی شروع شد به اسم «دکتر رفتن» که البته آسان هم نبود. اوایل اصلا بلد نبودم چه باید بگویم که دکتر بفهمد چه مرگم شده. حالا بلدم حداقل کاری کنم که متوجه شود چه حسی دارم.
از یک جایی به بعد مدام با دکترها دعوایم می شد. فکر می کردم بابا نسبت به قشر پزشک سخت گیرم کرده. در سه سال گذشته سه بار دکتر رها را عوض کرده ام. برای این آخری هم از اول توضیح دادم که در چه محدوده هایی نباید پایش را بگذارد. اینقدر که وقتی برای معاینه پنج سالگی رفتیم با اینکه یک سال و نیم قبل دیده بود مرا، هنوز حرفم یادش بود.
فکر می کردم من از این مادرهایی هستم که سر بچه شان می ترسند شاید. وسواس. نمی گویم ندارم اما آدم اهل دعوایی هم نیستم. همیشه باعث تعجبم بود که چرا فقط در برابر برخوردهای قشر پزشک احساس شهروند درجه دو بودن داشته ام. احساس اینکه به اندازه کافی مودب نیستند، به اندازه کافی به آدم احترام نمی گذارند و حتی برخورد نژاد پرستانه دارند.
دیروز رازش را فهمیدم. راز در کارت سبز رنگی بود که به محض اینکه دکترها آن را توی دستگاه کارت خوان می گذارند می توانند از روی وضعیت بیمه ات حدود درامد سالیانه ات را بفهمند. خیلی های دیگر هم درآمد سالیانه ما را می دانند. شهرداری، مدرسه بچه، دانشگاه، والدین دوستان رها، صاحبخانه و آژانس مسکن، همسایه ها، سوپر پایین خانه، حتی داروخانه ای که از آن دارو می خرم. اما همه آنها می دانند که ما کار می کنیم... فقط الان در شرایط «زندگی دانشجویی» هستیم... نمی گویم لینکداینمان را زیر و رو کرده اند اما اینقدر می دانند که وقتی همسر نیست بپرسند «قزوین» است؟
کارت سبز رنگ قرار بوده راهی باشد در جهت زندگی برابر برای تمامی افراد جامعه. اینکه همه - فارغ از درآمدشان - از خدمات درمانی یکسان برخوردار باشند. اما همه یادشان رفته که «نحوه برخورد با مریض» هم جزو خدمات درمانی است و دکتر هایی که می فهمند درآمد ماهیانه تو «زیر خط فقر» است با تو مثل بقیه کسانی که برای این کارت مثلا ماهی دویست یورو از فیش حقوق شان کم می شود رفتار نمی کنند. حتی آنهایی هم که پول بیمه از فیش حقوقشان کسر می شود از اینکه باید خرج خدمات درمانی کسانی که کار «نمی کنند» را بپردازند شاکی هستند. یعنی چیزی که قرار بوده باعث عدالت اجتماعی شود باعث دو طبقه شدن جامعه و نفرت یک طبقه از دیگری شده است. من... شاید بار دیگر که بروم دکتر بگویم بیمه ندارم و هزینه ویزیت را کامل بپردازم. به نظرم آدم نباید به خاطر چیزی که می شود با پول خرید غرورش را بفروشد.