۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

به خانه برگشتیم... نبودید...

دقیقا سه هفته است که پایم رسیده به خاک وطن. هفته اول هر روز دلم می خواست برگردم. مثل زمان بچگی که تابستانها خانه خاله یا عمه می ماندیم و وقتی بازی تمام می شد و همه می خوابیدند تازه یادمان می افتاد که «مامانم کو...».  مستاجری که قرار بوده یک ماه قبل از آمدن ما خانه مان را تخلیه کند با یک سناریوی خلاقانه (که بعدتر فهمیدم همه مستاجرهایی که نمی خواهند بلند شوند همین را می گویند) هنوز در خانه نشسته. ما هنوز بی خانمانیم و با همین شیوه امیدی هم نیست که در سه چهار ماه آینده غیر از اتاق مهمان خانه مامان جای بهتری پیدا کنیم. سر کار... می توانست بهترین بخش روز باشد اما کاری که به من سپرده اند از جنس کارهایی است که با آدمها تماس زیادی ندارد. یک جای تقریبا ایزوله دارم و یک کامپیوتر... همین ... عین فضای کاری که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر داشتم. بعضی روزها اینقدر دلم می خواهد حرف بزنم که ... بیچاره راننده اسنپ. اداره کردن رها خیلی سخت شده برایم. دیگر تقریبا دارم «رهایش می کنم». تبدیل شدن ارزشهایی که من هفت سال سعی کردم در خودم نهادینه کنم به ضد ارزش، اعتماد به نفسم را کم کرده. ساده ترین کارها می شوند یک پروژه بزرگ و منِ کوچک این وسط گم می شوم. دوستانم می پرسند داری با خودت چه کار می کنی... جوابی جز «نمی دانم» ندارم.

از این سه هفته خاطره خوبی ندارم که روایت کنم... به جز بار اولی که مادرم را دیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر