۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

تماشای زندگی

یک اعتماد به نفس مردانه لازم دارم که داد بزنم «آهای جماعت چه نشسته اید که بچه هایتان دارند به جای خود زندگی کردن، تماشا کردن زندگی را یاد می گیرند.»

اول از همه خودم که دخترم به جای خمیربازی کردن، دوست دارند بنشیند و ویدئوهای خمیربازی را از یوتیوب تماشا کند؛ همسرم به جای ورزش کردن، یک بخش خیلی مفید از روزش را به تماشای ورزش می گذراند و خودم به جای اینکه وقتم را صرف بهتر کردن زندگیم کنم به تماشای سریالهای خانواده های خوشبخت می گذرانم شاید یادم برود که برای تغییر این شرایط کاری از دستم برنمی آید.

پی نوشت: من فکر می کنم دلیل اصلی این شرایط کمال گرایی بیش از حد است. چون هر چقدر هم که تلاش کنیم به آن وضعیت ایده آل نمی رسیم بسنده می کنیم به تماشای فیلمی که دیگران از آن وضعیت ساخته اند. می گویند گوگل دارد تمام دنیا را سه بعدی می کند. تا چند سال دیگر بدون اینکه از جایت تکان بخوری می توانی در هر لحظه هر جای دنیا را که خواستی با بهترین کیفیت و بدون صرف هزینه ببینی. به نظر من که اصلا جالب نیست. حتی اگر نظرم متحجرانه باشد دلم می خواهد ترسم را از ناتوانی فرزندم برای زندگی کردن داد بزنم.

رازهای مگو

از خواهر کوچکم شنیدم که برای آن یکی خواهر مشکلی پیش آمده. طاقت نیاوردم. دلم می خواست جزئیات ماجرا را بدانم. نگران شده بودم. به خودش دسترسی نداشتم چون اینترنت نداشت. فکر کردم که توی وایبر برای خواهر کوچکم پیام بزنم و بپرسم. حسم می گفت که «نزن». احساس بدی داشتم. احساسم را اینطور توجیه کردم که سوالات من منجر می شود به غیبت. خودم را گول زدم که «من می پرسم؛ اینکه او چگونه جواب بدهد با خودش». با تردید پیامم را فرستادم. تا وقتی که رفتم بخوابم جوابی نیامده بود. صبح روز بعد پیامش را دیدم اما چون چند ساعت گذشته بود پی ماجرا را نگرفتم. شبش گفتم بیا تصویری حرف بزنیم. احوالپرسی های معمول که تمام شد خواستم اصل ماجرا را برایم تعریف کند. خواهرم اشاره کرد که چیزی نگویم. بعد شروع کرد به تایپ کردن. نوشت که آن موقع که من پیام زده بودم گوشی اش دست خواهر وسطی بوده و از اینکه من هم موضوع را فهمیده ام ناراحت شده. بعد هم شروع کرد به توضیح دادن. نظرم را گفتم. گفت که خاله هم با نظر من موافق است. صدای بابا از آن طرف خانه آمد که خطاب به من گفت: «وقتی با خواهرت حرفی داری توی موبایل نزن؛ ایمیل بزن. مادرت نگران می شود». گفتم: «جایی که خاله هم ماجرا را می داند و نظر می دهد من نامحرم می شوم؟». صدای بابا آمد که داشت مامان را مواخذه می کرد که چرا به خواهرش گفته. خواهر من سرخ و سفید شد و من آرزو کردم ای کاش اینترنتمان قطع شود.

قهقرا

هر بار که سرما می خورم می گویم که هیچوقت به این بدی مریض نشده بودم. بار بعد... باز هم همین را می گویم.

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

رابطه

از صبح دارم با خودم فکر می کنم که آیا باید به رها یاد بدهم که آدم باید اسباب بازی هایش را به دوستانش بدهد حتی اگر آنها اسباب بازی اشان را به او ندادند یا به او بگویم که اگر بچه ای به او اسباب بازی هایش را نداد او هم نباید اسباب بازی هایش را به او بدهد؟ اگر مادر به بچه یاد ندهد او از کجا بفهمد که رابطه یک چیز دوطرفه است و هر دو نفر باید به یک اندازه برایش انرژی بگذارند؟... چقدر سخت است که آدم باید بعضی چیزها را به عنوان ارزش به بچه اش یاد بدهد که بهشان اعتقادی ندارد.

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

کتاب بالینی

بزرگترین مشکل من بعد از آمدن به فرانسه بالشم بود. چند ماه طول کشید که یک بالشی پیدا کنم که باعث نشود صبح ها با گردن درد و عضلات گرفته از خواب بیدار شوم. اما همین بالش دیریافته هم چند سانتی متری کوتاه بود. برای همین این اواخر چند تا کتاب و مجله گذاشته بودم زیرش تا به ارتفاعی برسد که درد تولید نکند. 
دیروز رها در حین بِپَر بِپَر کردن روی تخت ما کتابها را دید. تعجب کرده بود که کتاب زیر بالش چه کار می کند. «اووو اینجا رو نگا کن». صبح زیر بالشش یک دیوان حافظ کوچک پیدا کردم.

آخر من هم یک دختر دارم.

امشب فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند را دیدم. ساعت از یک و نیم گذشته و من خوابم نمی برد. فکر نکنم بعد از امشب دیگر بتوانم با آرامش بخوابم. 

۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

برادرزاده

امروز، 27 آذر 1392، 18 دسامبر 2013، ما، من و خواهرانم برای اولین بار عمه شدیم. وقتی رها به دنیا آمد برادرم گفت: «من دیگر دایی شده ام باید به من احترام بگذارید و شما خطابم کنید». حالا هم من می خواهم همین را به او بگویم. اینکه من عمه شده ام و باید دیگر به من احترام بگذارد و شما خطابم کند!

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ثبات یا حرکت؟

1- نزدیکیهای نوئل است. توی بروشور همه سوپر مارکت ها پر است از مارک های مختلف جگر چرب مرغابی و غذاهای آماده شده. پوستر کنار همه ایستگاه های اتوبوس زیورآلات و عطرهای زنانه است. توی ویترین همه فروشگاه ها لباس ها به رنگ مشکی، سفید، طلایی، خاکستری و نقره ای است. اسباب بازی فروشیها غلغله است. همه می دانند که قرار است برای نوئل چه بپوشند، چه بخورند، چه هدیه بدهند و حتی چه هدیه بگیرند. کسی لازم نیست فکر کند. قبلا فکرش را کرده اند. همه چیز از پیش تعیین شده است.

2- دیروز جلسه ماهیانه لابراتور بود. منشی که شروع کرد به حرف زدن یک لحظه انگار تمام زندگیش را دیدم. اینکه از پانزده سال پیش اینجا کار می کرده و توی همه این پانزده سال سومین دوشنبه هر ماه جلسه لابراتوار بوده و اولین سه شنبه هر ماه جلسه شورا. هر سال آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات سال نو با همه همکارانش دور هم جمع می شده اند. آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات تابستانی هم همینطور. همان آدم ها... همان حرفها... پانزده سال دیگر هم قرار است این اتفاقات عینا تکرار شود. همه چیز از قبل تعیین شده و همه چیز به شدت قابل پیش بینی است. فکر کردم که خوش به حالش که زندگیش اینقدر آرامش دارد؛ اینقدر ثبات دارد و هیچ تغییر ناگهانی قرار نیست درش اتفاق بیفتد. به خودم فکر کردم که ده سال از او جوانترم اما تا حالا توی چهار شرکت مختلف کار کرده ام. آخرینش بعد از رفتن من سه چهار نسل کارمندانش را عوض کرده. دیگر آنجا جز مدیرعامل به زور سه چهار نفر را می شناسم.

3- امروز توی یک سمینار شرکت کردم در باره موبیلیته. نمی دانم به فارسی چه ترجمه اش می کنند. معنای لغوی اش می شود جابجایی. اما اینکه یک متخصص جامعه شناس یا یک جغرافیدان شهری چه معادلی برایش به کار می برد را نمی دانم. تحرک شاید. کسی که سخنرانی می کرد ایده اش این بود که به جای اینکه به مکان ها توجه کنیم باید توجهمان را معطوف کنیم به فضاهای ارتباطی؛ به راه ها. می گفت که وسایل نقلیه و ارتباطات باعث شده اند که انسان این توانایی را داشته باشد که دورتر برود؛ یک شهر دیگر کار کند یا همزمان در چند مکان حاضر باشد. من از حرفهایش اینطور برداشت کردم که هر چقدر آدم به راس هرم جامعه نزدیکتر باشد جابجاییش بیشتر است؛ جابجایی فیزیکی و غیر فیزیکی (هر چند این را به این واضحی نگفت). اینکه مثلا کسی از ایران بیاید و توی سوئد درس بخواند و بعد برای کار برود به آمریکا یعنی رشد؛ یعنی نزدیکی به راس؛ «هر چقدر بتوانی دورتر شوی بزرگتری». اینکه آدم به جاهای مختلف دنیا تلفن کند؛ به زبان های مختلف ایمیل بزند و یا برای زدن اس ام اس مجبور باشد حساب کند که آن کسی که قرار است پیام را دریافت کند در چه حالی است. دقیقا همین چیزهایی که من همیشه به خاطرشان غر می زنم؛ اینکه از خانه ام دورم؛ اینکه هر بار باید حساب کنم که با کسی که می خواهم تماس بگیرم چقدر اختلاف ساعت دارم؛ اینکه گزینه هایی که برای کار کردن بعد از فارغ التحصیلی دارم هزاران کیلومتر با هم فاصله دارند و اینکه میان کسانی زندگی می کنم که به زبان مادریم حرف نمی زنند... بعد از این سخنرانی دیدگاهم در باره این موضوع عوض شد.

4- وقتی بچه بودم مامانم همیشه می گفت از فلانی یاد بگیر. منظورش از فلانی دختر داییم بود. بعدها فهمیدم که مامان او هم بهش می گفته از فلانی یاد بگیر. منظورش از فلانی من بوده ام.

5- اینکه آدم چقدر دور می شود از خانه اش به خیلی چیزها بستگی دارد. اما صرفنظر از دلایلش خیلی خوب است. هم می توانی خانه ات را بهتر بشناسی هم خودت را و هم با چیزهای جدید آشنا شوی. درست است که آدم به دنبال آرامش می گردد اما به نظرم به جای اینکه آرامش را در سکون جستجو کند باید در حرکت به دنبالش باشد. مثل بچه ها که تا توی ماشین می نشینند خوابشان می برد. شاید راهش بی مکان کردن وابستگی هاست... مثل همین ابرهایی که اطلاعاتمان را در ناکجاآباد ذخیره می کنند شاید بشود آرامشمان را هم توی آسمان نگه داریم. شاید...

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

کاردستی - چشمات مثل مثلث...

این نتیجه سمینار دیروز است... در مورد آلودگی هوا بود ولی من به جای اینکه گوش کنم فقط داشتم به مثلث ها فکر می کردم.


۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

زندگی بعد از بچه

چند ماه اول بعد از تولد رها اینقدر کارهای بچه زیاد بود که این سوال برایم پیش می آمد که ما قبلا چگونه زندگی می کردیم بدون اینکه حوصله امان سر برود. زندگیمان اینقدر پر شده بود که شبها مثل جنازه می افتادیم روی تخت و یک دقیقه نشده خوابمان می برد. حالا که بزرگتر شده و دیگر نه باید روزی ده بار پوشکش عوض شود، نه روزی سه دست لباس کثیف می کند، نه وقتی غذا می خورد تا یک ساعت بعدش باید خانه را تمیز کنیم و نه باید همیشه چشممان به او باشد خیلی وقت آزادمان زیاد شده. او خوئدش غذا می خورد، خودش برای خودش بازی می کند و حتی اگر جایی را کثیف کند خودش دستمال و جارو می آورد برای تمیز کردن. همسر وقتش را با یک سری کارهای نسبتا علمی پر کرده. من همین که تمام روز درگیر علم و دانش! ام برایم کافیست. شبها می نشینم پای تلویزیون یا سریالهای دانلودی. هر شب هم بلا استثنا به خودم لعن و نفرین می فرستم و از نول بودن زندگیم حرص می خورم. بعد می نشینم ایده می دهم برای کارهای جدید. اما دوستانم مثل من زندگیشان کش نیامده. حوصله اشان سر نمی رود. وقت آزاد ندارند. یک ایمیل معمولی را دو هفته طول می کشد تا جواب دهند. وقتی جواب بدهند هم دیگر دیر شده. من رفته ام سراغ ایده های بعدی و این سیکل معیوب دوباره تکرار می شود. بعضی وقتها فکر می کنم که مثلا بروم دنبال نقاشی یا بافتنی یا حتی خیاطی که همیشه دوست داشته ام یاد بگیرم. در همان لحظه که به دستانم نگاه می کنم احساس می کنم که دارند می لرزند. احساس می کنم قدرت ندارند قلم مو یا میل یا سوزن را بگیرند. بعد یاد کتابهایی که از ایران آورده ام می افتم. بیشترشان را خوانده ام و آنهایی که مانده را گذاشته ام برای روز مبادا. حتما یک روزی می شود که حالم از الان بدتر باشد. الان چیزی که واقعا لازم دارم این است که یک کار معماری است. لامصب همیشه حال آدم را خوب می کند.

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

زمستان

یعنی حتی اینکه آدم توی شهری زندگی کند که بهترین کریسمس مارکت اروپا را دارد هم باعث نمی شود که زمستان برایش راحت تر سپری شود. بعضی وقتها فکر می کنم ای کاش می توانستم مثل خرسها به خواب زمستانی بروم یا حداقل مثل پرنده ها به جاهای گرمسیر کوچ کنم. اما حیف که نمی شود. هنوز بعد از این همه سال نتوانسته ام یک چیزی پیدا کنم که با آن بشود زمستان را سر کرد.

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

آخِی... گناه داره طفلکی...

این را فهمیده ام که قویترین حسی که در دنیا وجود دارد دلسوزی است. دلسوزی می تواند  خشم آدم را در یک لحظه فرو بنشاند و یا نفرتش را در یک لحظه از بین ببرد؛ می تواند باعث شود که خطایی که خیلی هم کوچک نبوده نادیده گرفته شود؛ می تواند کاری کند که آدم از حقش بگذرد؛ می تواند جایی که آدم باید فریاد بکشد ساکتش کند؛ می تواند کسی را که زیاد هم شایسته نیست عزیز کند؛ می تواند باعث شود که یک زن با مردی که آنقدرها هم دوستش ندارد ازدواج کند یا با کسی که دیگر عاشقش نیست بماند یا حتی از او صاحب فرزند شود؛ می تواند آدم را وادار کند تا جنسی را که لازم ندارد بخرد، با کسی که در شانش نیست معاشرت کند، برای پستی که به نظرش خیلی هم بی مزه بوده لایک بزند یا توی وبلاگی که حتی رویش نمی شود بگوید آن را می خواند کامنت بگذارد. دلسوزی روابط آدم را با همه عوض می کند؛ قواعد همه بازی ها را تغییر می دهد؛ عقل آدم را جوری زایل می کند که حتی خودش هم دلیل کارهایش را نمی فهمد؛ او را از عکس العمل هایش متعجب می کند. دلسوزی هر چیزی را ممکن می کند. برای همین هم شاید می گویند که دلت که سوخت دعا کن. شاید دل خدا هم برای کسی که دلش سوخته می سوزد.

کم کردن زندگی؛ زیاد کردن زندگی

آدم هر کاری هم که بکند نمی تواند تمام واقعیت های زندگیش را بنویسد. برای اینکه اصلا از خیلی هایش خبر ندارد. خیلی از مسائل را اصلا ندیده و میزان واقعی اهمیت خیلی ها را هم اصلا نفهمیده. مساله، جایی که به آدم های دیگر می رسد، خیلی پیچیده تر است؛ چون هیچوقت نمی توانی بفهمی که توی ذهنشان چه گذشته است. برای همین هم امکان ندارد که آدم بتواند همه زندگیش را بنویسد. آن چیزی که یک وبلاگ نویس می نویسد پیرایش شده یک اتفاق است؛ یک برش بدون بدون مقدمه و موخره که بدون آنها قابل قضاوت نیست. چیزهایی که کم شده باید کم می شد تا حرف اصلی وبلاگ نویس مشخص شود؛ تا بتواند پیامش را منتقل کند. اتفاقات قبل و بعد از آن برش کمکی به فهم آنچه وبلاگ نویس می خواهد بگوید نمی کند.
آن چیزی که یک نویسنده می نویسد گسترده یک اتفاق از زندگی شخصی خود او یا اطرافیانش است. یک چیزی در یک لحظه ای اتفاق افتاده و بعد نویسنده با هنرمندی و به کمک تخیلش و قدرت بازیش با کلمات آن را شاخ و برگ داده و تبدیل کرده به یک داستان. آن اتفاق اصلی شاید در داستانِ نهایی بشود یک بخش کم اهمیت که چون خیلی دپرسونالیزه شده اصلا به چشم نمی آید حتی. با اینکه نطفه اصلی داستان نمی تواند خارج از وجود نویسنده باشد باز هم نمی شود او را از داستان هایش قضاوت کرد چون نمی تواند همه قصه های زندگیش را بنویسد. می شود که نسبت به یک نویسنده از روی نوشته اش یک دیدگاه کلی پیدا کرد اما نمی شود که او را کاملا شناخت. هیچوقت نمی شود.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

من محصول جامعه ام هستم

4- امروز صبح هنوز توی رختخواب بودم که همسر گفت چقدر بعضی از این ملت ما بی شعورند. گفتم دوباره چه شده. گفت رفته اند توی صفحه لیونل مسی و آن دخترکِ مجریِ مراسمِ قرعه کشیِ دیروز به فارسی بد و بیراه نوشته اند. گفتم حالا دیدی که بهتر است ببندند. چیزی نگفت.

3- رها را برده بودم سیرک. فکر کردم که بچه تا حالا باغ وحش نرفته و حیوانات را فقط توی کتاب یا تلویزیون دیده؛ بهتر است چند تایی را از نزدیک ببیند. ردیف جلو و عقب من پدرهایی بودند که بچه هایشان و احتمالا دوستان بچه هایشان را آورده بودند. همان اول که سر جایم مستقر شدم هر دویشان به بچه هایشان تاکید کردند که حواسشان به لیدی (که من باشم) باشد و مرا اذیت نکنند. پسر هفت هشت ساله مردِ ردیف جلویی کنار من نشسته بود. وقتی سالن تاریک می شد دستش را می گذاشت روی پای من. دفعه اول فکر کردم تصادفی است. اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدم که عمدی است. احساس خیلی بدی پیدا کرده بودم. عقلم می گفت که این بچه خیلی کوچک است برای این کارها. حتما چون مادرش نیامده احساس بدی دارد یا شاید از تاریکی می ترسد. اما کارش من را یاد تجربه های تلخ نوجوانیم انداخت. زمانی که چون از روزی دو ساعت وقت توی سرویس مدرسه تلف کردن خسته شده بودم از پدر و مادرم خواستم اجازه بدهند خودم با تاکسی از مدرسه برگردم. اینقدر اصرار کردم که مجبور شدند قبول کنند. اولین باری که مرد کناریِ توی تاکسی دستش را گذاشت روی پایم اصلا نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. اینقدر خودم و کیفم را جابجا کردم و چسباندم به در که کلا 15 سانتیمتر جا گرفته بودم. هر چه من عقب تر می رفتم او جلوتر می آمد. نمی دانستم چه کار کنم. با ترس خیلی زیاد از اینکه بیفتد دنبالم پیاده شدم.  از ترس اینکه پدر و مادرم دیگر اجازه ندهند با تاکسی برگردم هیچوقت چیزی نگفتم.بعدها یاد گرفتم که از اول کیفم را بگذارم بین خودم و نفر کناری و هر وقت کسی توی تاکسی اذیتم کرد بلافاصله پیاده شوم. فهمیده بودم که احتمال اینکه اگر وسط مسیر پیاده شوم او هم پیاده شود همانقدر است که اگر آخر مسیر که خانه امان است پیاده شوم. اما همیشه از اینکه غریبه ای دستش به من بخورد احساس خیلی بدی پیدا می کردم. آن روز هم کار پسر بچه همان حس را برایم تداعی می کرد. اینقدر خودم را کشیدم کنار که فهمید ترس من از تماس فیزیکی با یک آدم غریبه خیلی خیلی بیشتر از ترس او از تاریکی است.

2- گفت که آقای... گفته باید وی چت را ببندند. گفت اینقدر شعور ندارند که بفهمند با بستن درست نمی شود. گفتم پس باید چه کار کنند. گفت فرهنگ سازی؛ بیایند توی تلویزیون برای مردم توضیح بدهند که چگونه باید با این ابزارهای ارتباطی جدید کار کرد. گفتم ما فرهنگش را پیدا نمی کنیم. گفتم که زنها دیگر نه توی میهمانی زنانه امنیت دارند، نه توی سالن ورزش و استخر و نه حتی توی روضه و عزاداری. هیچ تضمینی وجود ندارد برای اینکه عکس تو بعدا توی اینترنت پخش نشود. گفتم من دیگر خیلی مراقبم که توی میهمانی ها چه بپوشم که بعدا حتی اگر عکسم هم پخش شد نگرانی نداشته باشم. بعد هم برای تایید حرفم یک صفحه ای را نشانش دادم توی فیس بوک که عکسهای بدون حجاب بازیگران زن را گذاشته بود. مثلا یکیشان توی خانه با بچه اش عکس گرفته بود و  حالا عکس داشت دست به دست می گشت. همین اتفاق برای خود ما توی عروسی امان افتاده بود. همه کسانی که همیشه جلویشان روسری یا چادر پوشیده بودم عکسم را توی لباس عروس دیده بودند. این را نگفتم البته. گفت ولی باز هم این راهش نیست. فیس بوک را بستند این هم نتیجه اش. گفتم به نظر من فرهنگ سازی زمانی است که بروند توی مدرسه ها برای همه بچه ها کلاس بگذارند و بهشان آموزش بدهند که چگونه حریم خصوصی و امنیتشان را توی فضای اینترنت حفظ کنند. تا آن موقع هم بهتر است بسته باشد. پوزخند زد.

1- پرسید: «زنها چه چیزی از شوهرشان را حاضرنیستند با بقیه شریک شوند؟» خیلی بی مقدمه. گفتم به نظر من ذهن شوهرشان را. گفتم برای من  رابطه تو با بقیه زنها تا جایی که بدانم ذهنت را درگیر نمی کند اشکالی ندارد. بعد هم اضافه کردم که این نظر من است و نمی دانم بقیه زنها چگونه فکر می کنند. گفت وقتی تو که سنتی ترین زنی هستی که می شناسم اینگونه فکر می کنی حتما بقیه خیلی راحت تر می گیرند. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

آدمها و شهرها

یک سایتی هست به اسم موتیگو که یک کدی دارد می ریزی روی بلاگر و آمار وبلاگت را برایت می گیرد. گرافیکش به  نظر من خیلی جذاب است. یک نقشه دارد که رویش نقاطی که از آن کسی آمده و وبلاگت را دیده روشن می شود. چشمک می زند به تو. برای من یادآور آن قسمت از شازده کوچولوست که به روباه می گوید به ستاره ها که نگاه کنی توی همه اشان یک دوست موطلایی داری که دارد با صدای بلند می خندد. اینکه این همه ایرانی هست جاهای مختلف دنیا که بالاخره هر جا یک نقطه نورانی چشمک زن درست شده، صرفنظر ازدلیلش، خیلی خوب است. احساس می کنی که دنیا برایت کوچک شده. احساس می کنی که همه جا آشناست. همه جای دنیا کسی هست که فارسی حرف بزند. من تا ده سال پیش فقط چند تا از دایی زاده های مامانم رامی شناختم که خارج از ایران زندگی می کردند. حالا اسم هر شهری برایم یادآور یک شخص است: بریزبن: سحر، سیدنی: خانواده علیزاده، ملبورن: مرضیه، اوکلند: انسیه و مریم، ونکوور: ندا و لیلا، مونترآل: هدا و مونا و لعیا، ... تورنتو، کالگاری، دورتموند، برلین، درسدن، پاریس، لیل، مون پلیه، لیسبون، کپنهاگ، گوتبورگ، استکهلم، میلان، ونیز، بارسلون، لندن، شفیلد، گلاسگو، آیندهوون، گرونیگن، بروکسل، کوالالامپور، استامبول، دنور، نیویورک، واشنگتن، بوستون و خیلی جاهای دیگر که الان یادم نمی آید.
من توی همه این شهرها یک نفر را می شناسم. راستش خیلی خوشحالم از این موضوع. خیلی.
اسم هر شهری که بیاید توی لیست بازدید کننده های وبلاگم، برایم تداعی گر یک آدم است؛ آدمی که می شناسم؛ یک دوست. بعضی وقتها توی دلم تصور می کنم که آن کسی که از آن شهر آمده و وبلاگم را خواننده همان کسی است که من می شناسم. بعضی هایشان را مطمئنم که نیستند. بعضی هایشان را هم تخیل می کنم. آرزو می کنم که باشند. گناه نیست که؛ هست؟!


افسردگی نامه

1- به وبلاگم که نگاه می کنم می بینم از یک ماه بیشتر است که یک چیز درست و حسابی ننوشته ام. یک چیزی که خودم دلم بخواهد دوباره بخوانمش. پر واضح است که این یکی هم پست به درد بخوری نخواهد شد. اگر حوصله غر ندارید نخوانید.

2- چقدر این خوب بود. نخوانده اید بخوانید حتما.

3- دیشب تلویزیون داشت یک برنامه ای پخش می کرد در باره خانواده های پرجمعیت. یک زنی را نشان داد اهل کبک که 37 تا بچه معلول را به فرزندی قبول کرده بود. معلولیتشان در حدی بود که سالم ترینشان مبتلا بود به سندرم داون. ده تایشان مرده بودند. اما 27 تای دیگر داشتند با خوشی کنار هم زندگی می کردند. راستش خیلی حسودیم شد به او. اینکه چقدر بعضی آدمها بزرگند و چقدر ما بعضی وقتها کوچک می شویم... (اسمش Louise Brissette است. اگر خواستید بروید توی اینترنت عکسهایشان را ببینید.)

4- توی یک خلائی هستم که انگار خارج از من هیچ دنیایی وجود ندارد. هیچ انگیزه ای ندارم برای پیشبرد کارهایم. شده ام خانم «من می دونم»... می دانم که نمی شود. احساس می کنم ده سال از زندگی عقبم. ده سالگی که به این راحتی ها جبران نمی شود.


5- بهتر است دیگر این پست را تمام کنم. شاید بعدا پاکش کردم. آدم بعضی وقتها باید نقاط تاریک زندگیش را پاک کند. نه برای اینکه وانمود کند که همه چیز عالی است و هیچ وقت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. نه. فقط برای اینکه مبادا سیاهی اشان سرایت کند به جاهای دیگر.


6- پیشنهاد برای فیلمی که حال آدم را خوب کند با کمال میل پذیرفته می شود
.

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱۸۰ درجه

دیروز همسر یک مصاحبه کاری اینترنتی داشت برای شغلی که توی ایران برایش درخواست داده بود؛ ساعت ۹ صبح. من به جایش استرس داشتم. وقتی دیدم حتی ساعت هم نگذاشته که زودتر بیدار شود و خودش را آماده کند فکر کردم که حتما استرس من بیخودی است. خوابیدم. وقتی بیدار شدم داشت با کسی که قرار بود سیستم ویدئو کنفرانس را برای آن طرف راه بیندازد حرف می زد. ادبیاتش عوض شده بود کاملا. کلماتی را به کار می برد که من مدتها بود استفاده نکرده بودم. کلماتی از جنس تعارف و «ادب». احساس کردم چقدر دایره لغاتی که استفاده می کنم محدودتر شده. برای تشکر فقط بلدم بگویم ممنون... مرسی... تعارف های دیگر هم که کلا یادم رفته. اما او داشت با اعتماد به نفس از کلماتی از جنس «زنده باشید» و «محبت می کنید» و «استدعا دارم» استفاده می کرد. یک کم دیگر اعتماد به نفسم کم شد. فکر کردم که من اگر جایش بودم حتما تمام شب قبل درست نتوانسته بودم بخوابم و الان هم کلی کاغذ دور و برم بود و برای هر سوالی که ممکن بود بپرسند یا حتی نپرسند جواب آماده کرده بود. اما همسر فقط سه خط نوشته بود. شاید ترجمه عنوان تزش به فارسی مثلا. در همین حد. چند دقیقه بعد مصاحبه شروع شد. من تبلت را دادم دست رها و خودم پشت در گوش ایستادم. می ترسیدم بروم تو و استرسم به همسر منتقل شود یا حواسش پرت شود. یک ربع که گذشت دلم را زدم به دریا و وارد اتاق شدم. رفتم پشت پنجره ایستادم که مثلا دارم بیرون را تماشا می کنم. آن طرفی ها سوال می کردند و همسر خیلی محکم جواب می داد. سوال هایشان عمومی بود؛ در باره سوابقش. بعد یکی اشان گفت که ما به جز پستی که درخواست داده ایم توی جاهای دیگر هم کمبود نیرو داریم. آن جایی که مشکل داشتند کارش سخت بود. سخت نه البته. کاری بود که زیاد خوشایند نیست؛ زیاد هلو برو تو گلو نیست؛ کسی برایش داوطلب نمی شود. از همسر پرسید: « شما حاضرید این کار را انجام دهید؟». من اگر بودم می گفتم آره. می گفتم من هر کاری که لازم باشد برای بهبود سیستم انجام می دهم. می گفتم من کلا آچار فرانسه ام؛ هر جا که لنگ باشید می توانید روی من حساب کنید. همسر اما گفت: «صادقانه بگویم؛ نه». مصاحبه ادامه پیدا کرد و جوابهای من گاهی تا ۱۸۰ درجه با او متفاوت می شد. فکر کردم که اگر من بودم با این جواب ها حتما قبول نمی شدم توی این مصاحبه. بعد کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چقدر خودم را دست کم می گیرم و کلا هیچ ارزشی برای خودم قائل نیستم. بعد هم اعتماد به نفسم افتاد پایین؛ یک جایی نزدیک کف پایم. مصاحبه تمام شد اما من تا عصر داشتم با خودم کلنجار می رفتم. آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید تفاوت جواب های من و او به خاطر تفاوت های میان زن و مرد است. سعی کردم خودم را با این جواب قانع کنم. اما مطمئن نیستم که تنها دلیل همین باشد.

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

یک دست و یک دنیا هندوانه

سه تا کار جدید را همزمان شروع کرده ام. کارهای قبلی هم که سر جایشان هستند. امیدوارم مصداق سنگ بزرگی که نشانه نزدن است نباشم.

او «عزیز» تر است.

«آدم بچه دوم را هم به اندازه اولی دوست دارد؟». این را من از دوستم پرسیدم که برای دومین بار بچه دار شده. مثل همه وقتهایی که با یک نفر که دو تا بچه دارد و همسن و سال من است دغدغه ام را مطرح می کنم این بار هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم  و پرسیدم. گفتم که فکر می کنم هزارتا بچه هم که داشته باشم کلا هیچوقت نخواهم توانست موجودی را به اندازه رها دوست داشته باشم. گفت خودش هر دو بچه اش را به یک اندازه دوست دارد اما اولی برایش عزیزتر اس؛ اینقدر که دلش نمی آید وقتی دخترک دست می کند توی چشم خواهرش یا لپش را محکم می کشد دعوایش کند. گفت اما به نظر می آید پدرشان دومی را بیشتر دوست دارد چون نمی گذارد دختر بزرگتر زیاد با نوزاد ور برود. این جمله ی «او عزیزتر است» اش خیلی به دلم نشست.  جواب یک معمایی که مدتها ذهنم را درگیر کرده بود پیدا کردم. فهمیدم که اگر هزار تا بچه هم داشته باشم هیچ کدامشان به اندازه رها برایم عزیز نخواهند بود حتی اگر بنا به طبیعت مادری همه را به یک اندازه دوست داشته باشم. یاد حرف میلان کوندرا افتادم که گفته اگر آدم یکی را به یکی دیگر ترجیح دهد اصلا دومی را دوست ندارد. همیشه درست بودن این گزاره برایم سوال بود. حالا دیگر مطمئنم که اشتباه گفته.