۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

یار در خانه و ...

یعنی احمقانه ترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد افتاد. همان «ای» که مدتها منتظرش بودم آمد. یعنی خیلی وقت است که آمده. اما من نمی شناختمش. یعنی دیده بودمش و نشناخته بودم؛ حتی شاید قبل از تعطیلات.
امروز بالاخره از منشی پرسیدم که آمده. گفت آره. گفتم کجاست. گفت توی اتاق تو. توی اتاق ما غیر از میز من پنج میز دیگر هست که من صاحبان چهارتایشان را می شناسم. می ماند یکی. رفتم سراغ همان یکی و اسمش دختر موسیاه پشت میز را پرسیدم. گفت الهه. گفتم «سلام»...گفتم که از مدتها پیش گفته بودند قرار است یک ایرانی دیگر بیاید. گفتم که یکی دو بار شک کرده بودم که شاید او باشد. چون قیافه اش ایرانی بود اما تیپ و لباس پوشیدنش خیلی ساده تر از آن بود که ایرانی باشد. من فکر کردم او اهل آمریکای جنوبی است. او هم فکر کرده من تُرکم... این به آن در.
من خیلی خوشحال شدم. او بیشتر خوشحال شد؛ از دیدن یک هموطن آن هم در فاصله چند متری.

۱ نظر:

  1. توی کتابخانه دانشگاه یک دختری را می دیدم که قیافه اش خیلی ایرانی بود ولی مثل پاکستانی ها هم سبزه بود و رخت و لباس های بسیار رنگارنگ می پوشید، بعد یک روز توی یک مراسم مذهبی دیدمش، صحبت که کردیم فهمیدم اولا که ایرانی ست، طبق اظهارات خودش او فهمیده بود من ایرانی ام ولی اصلا به روی خودش نیاورده بود، هرچند چند بار در یکی دو متری هم قرار گرفته بودیم. جالب از این، همشهری هم بودیم.

    پاسخحذف