۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

من و شارلی...

قاعدتا آدمی که دارد توی فرانسه زندگی می کند باید راجع به اتفاقات این چند روز یک چیزی بنویسد. من اما... دلم نمی خواهد چیزی بنویسم. همه چیزهایی که می خواستم بنویسم یا بگویم را دیگران گفته اند قبلا. آن روز روز اول حراج بود. ما صبح رفتیم خرید. ظهر که برگشتیم خانه همسر خبرها را خواند و گفت چه اتفاقی افتاده. من زیاد متوجه نشدم. کمی استراحت کردم و بعد رفتم دکتر. موقع بیرون آمدن دکتر گفت شنیده ای که چه اتفاقی افتاده. گفتم آره. گفت: «از مردم عادی ممکن است هر عکس العملی سر بزند؛ حداقل کلاهت را بردار». گفتم بدون کلاه سردرد می گیرم. این را گفتم اما... توی تراموا احساس کردم که می ترسم. کلاهم را برداشتم. فقط همین. از تراموا که پیاده شدم دوباره گذاشتمش سرم. بعدش با دوستم رفتیم خرید. حتی توی زارا عکس سلفی - آینه ای هم گرفتیم. بعدش هم رفتیم کباب ترکی خوردیم. تنها مشتریان مغازه ما بودیم. تلویزیون هم داشت مدام اخبار مربوط به ماجرا را تکرار می کرد. ما کباب می خوردیم و اخبار گوش می دادیم. اما باز هم می خندیدیم. فردایش چهل و پنج دقیقه دیرتر رسیدیم به کلاس آلمانی. لب مرزی که دیگر مرز نبود ماشین ها را می گشتند. من و لیلا حرف می زدیم و می خندیدیم. کلاهم هم روی سرم بود. دو روز بعد که از شدت کمردرد نمی توانستم از جایم بلند شوم فهمیدم که چقدر ترسیده بودم و چقدر همه خنده ها دروغ بوده؛ چقدر عصبی بوده ام. من شارلی نیستم اما... از تمام روزهایی که دومینوی جنایت به نزدیکیهای کسانی که دوستشان دارم برسد می ترسم. خیلی می ترسم.

پی نوشت: امروز چهل و پنج هزار نفر توی استراسبورگ رفتند تظاهرات. من نرفتم. شرایطش را نداشتم که بروم. کمردرد اجازه نمی داد. می توانستم حتما می رفتم. اما وقتی دیدم همان کسانی که حق نداری بگویی بالای چشمشان ابروست آمده اند تظاهرات برای حمایت از آزادی بیان، وقتی دیدم نتانیاهو در صف اول «متظاهران» است، دیگر از اینکه نتوانستم بروم متاسف نبودم.


عکس از یک دوست که به قول خودش به وظیفه اش نسبت به سرزمین پنیرها عمل کرده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر