۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

از فردا...

این روزها بیشتر از همه چیز به «گوش» نیاز دارم. به اینکه یکی باشد و غرغرهایم را بشنود. بعضی وقتها گلویم درد می گیرد از بس حرف می زنم. مطمئنم گوش طرف مقابل هم همینطور. ولی اینقدر نجیب اند که به روی خودشان نمی آورند. بعضی وقتها به این فکر می کنم که این همه غر از کجا آمد؛ کجا ذخیره کرده بودمشان؛ حتما یک جایی بوده اند. من سرم را کرده بودم زیر برف و نمی دیدم. هر بار با خودم فکر می کنم که آدمها تعهدی نداده اند برای شنیدن همه غرغرهای من. هر بار می گویم بس است؛ زیاده روی نکن. اما دیگر فقط با حرف زدن می توانم خودم را کمی آرام کنم. حتی نه با نوشتن. این معنایش خوب نیست. اینکه روزها را با هم قاطی می کنم، ساعت ها را اشتباهی می بینم یا وسط جمله یادم می رود که می خواستم چه بگویم معنایش خوب نیست. اینکه خودم یک جا هستم و فکرم یک جای دیگر معنایش خوب نیست. افتاده ام توی یک سیکل معیوبی که تنها راه حل بیرون آمدن از آن نوشتن تمام کارها و تیک زدن است. اکسل حتی. یک جایی که یادت بیندازد امروز چند شنبه است و کجا و کی باید چه کاری انجام شود و نقش من در این کار چیست. می خواهم برای مسئولیت های کاریم «عنوان» داشته باشم. چیزی که تا حالا نداشته ام و برایم هم مهم نبوده. اما حالا نداشتن همین عنوان باعث شده که نتوانم اولویت ها را تشخیص بدهم؛ نتوانم بفهمم که از من دقیقا چه انتظاری دارند. تنها چیزی که درموردش شک ندارم «مامان رها» بودن است که البته خلاصه می شود به اینکه صبح سر ساعت و مرتب برسد مدرسه، عصر به موقع از مدرسه برگردد، عینکش را فراموش نکند، غذایش را کامل بخورد، بیش از حد تبلت نبیند و اگر به موقع خوابید فرشته مهربان خوراکی بگذارد زیر بالشش. همین. با یک گل بهار نمی شود اما... شاید همین یکی نمونه خوبی باشد برای سازمان دادن به بقیه. فردا امتحان می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر