۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

باملاحظه تر باشیم... فقط کمی...

امروز در حالیکه داشتم می رفتم به سمت بانک و در ذهنم برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کردم، زنی جلویم را گرفت و با صدای خیلی آهسته چیزی گفت؛ کنار یک مغازه پاستا فروشی. نمی شنیدم. هدفون را از گوشم در آوردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. گفت می شود برایم غذا بخری. گفتم آره. رفتیم تو. او یک چیزی انتخاب کرد و سفارش داد و من شروع کردم به شمردن پول خردهایم تا بتوانم هفت یورو و سی سنت را بدون کارت کشیدن بپردازم. یکی از کارکنان مغازه از من پرسید شما چه سفارشی دارید. گفتم ما با هم هستیم.
زن نوع پاستا، سایز باکس و سس را انتخاب کرد و من هنوز داشتم ده سنتی ها و بیست سنتی ها را می شمردم. فقط پول دادم و خداحافظی کردم و آمدم بیرون.
نیم ساعت از آن موقع گذشته بود و من در مطب دکتر نشسته بودم و داشتم کتاب «تجربه استارباکس» را می خواندم. صرفنظر از سلیقه شخصی ام، همیشه از اینکه چطور اینقدر موفق است و «آب« را در لیوان کاغذی به 4 یورو می فروشد و مردم هم با اشتیاق می خرند متعجب بوده ام. رسیدم به یک بخشی که راجع به «حضور داشتن» نوشته. حالم از خودم بد شد واقعا. می توانستم منتظر شوم تا سفارشش را تحویل بگیرد و با هم از مغازه بیاییم بیرون، می توانستم جوری وانمود کنم که انگار ما واقعا «با هم هستیم»، می توانستم از او به شکل دوستانه تری خداحافظی کنم، می توانستم کاری کنم که کارمندان رستوران نفهمند من برای چه آنجا هستم، می توانستم فقط یک کیف پول نباشم... اما بودم.
زمان به عقب برنمی گردد و من حالم از خودم بد است. هنوز منتظرم نوبتم شود اما می دانم که دکترها برای چنین دردهایی هیچ نسخه ای ندارند.

۲ نظر:

  1. تو کار خوب رو انجام دادی. اینا که میتونستی بکنی و نکردی، کارهای خوب بیشتری بود. نفس خوب بودن کار اصلیت رو زیر سوال نمی بره. مثل اینکه یک غذای خوشمزه برای خانواده درست کردی و سالاد نزاشتی. غذا اصله که خوبه. بقیه حاشیه است.

    پاسخحذف
  2. باریکلا که اینقدر هشیار و منصف هستی که به خودت این ماجرا را اعتراف و یادآوری کنی.

    پاسخحذف