۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

زن مقنعه پوش

دکتر با منشی اش آمده بود کنسرت. آخر از همه آمدند و هنوز رضا صادقی داشت می خواند که بلند شدند و با فاصله چند قدم از هم سالن را ترک کردند. دکتر می ترسید که کسی او را بشناسد و خبر را به همسرش بدهد. برای همین هم در تاریکی آمد و در تاریکی رفت. همه چیز ظاهرا درست بود به جز مقنعه مشکی خانم منشی که شک آدم تعطیلی مثل من را هم بر می انگیخت.

پی نوشت: شاید این داستان واقعی نباشد اما زاییده ذهنی است که از دیدن حجم انبوه دختران در حسرت شوهر و زنانی که با مردانی با دو برابر سن خودشان ازدواج کرده اند متعجب شده... بیمار شده شاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر