۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

این روزها که می گذرد هیچ کس در باد فریاد نمی زند.

1- توی سه هفته گذشته حداقل دو هفته اش را مریض بوده ام. مدام شیفت می شوم بین میکروب و ویروس. دیگر خودم هم نمی دانم که کجایم درد می کند. دیگر حتی دارو هم مصرف نمی کنم.

2- می پرسم چرا من همه اش مریضم. می گوید برای اینکه ذهنت می خواهد مریض باشی. چیزی نمی گویم. حرف حساب جواب ندارد.

3- از صبح شروع کردم به خواندن وبلاگ گلمریم. از اولش. برایم حس صبح های دوشنبه بیست و دو سالگی ام را دارد. روزهایی که دانشکده کلاس نداشتم و توی خانه تنها بودم. بعد از باز کردن چشمهایم اولین کاری که می کردم روشن کردن کامپیوتر بود. بعد کتری و بعد یک لیوان چای داغ شیرین و بیسکویت ساقه طلایی. هم برای صبحانه و هم برای ناهار. نمی فهمیدم زمان چگونه می گذرد. حتی متوجه این نمی شد که یک آهنگ ده بار تکرار شده. جوری توی کارم غرق می شدم که انگار مثلا فرانک لوید رایت هستم و دارم خانه آبشار را طراحی می کنم (آیدا این به افتخار تو). از آن روزها فقط چای مانده. آن هم تلخ؛ نه شیرین. 

4- می روم برای خودم چای بریزم. به قول رها ساقه طلایی «نداریم خوب که». باید عصر برویم خرید. عود کرده نوستالژی.

5- برای من بیماری شبیه یک پیله است. وقتی بیرون می آیم آدم دیگری می شوم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر