۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

من از روز اول تیر می ترسم.

دکترم چند روز است که خیلی بداخلاق شده؛ عصبی و کلافه. دقیقا همین چند روزی که به چند دلیل مختلف مجبور شده من را ملاقات کند. به همسر می گویم. می گویم فکر کنم دکتر طبعش گرم است که از وقتی تابستان شده اینقدر حالش بد است. بعد انگار یک لحظه یادم بیاید که من هم طبعم گرم است و برای من هم تابستان شروع شده. تازه می فهمم که چرا این چند روز اینقدر حالم بد بوده و حتی به زور هم نمی توانستم لب هایم را به لبخند باز کنم. اولش حال بدم را ربط دادم به هورمونها، بعد به اینکه کمتر شیرینی می خورم، بعد به مریضی سعید و دست شکسته زهرا، بعد به یک ماه نبودن لیلا. هیچ کدامشان نبود. نمی فهمیدم چرا نمی توانم بخندم. نمی توانستم بخندم و به وضوح می دیدم که قدرت جادوییم دیگر کار نمی کند. انگار که قدرت جادوییم به لبخندم وابسته باشد. اما بیش از آنکه به خاطر نبودن قدرتم ناراحت باشم احساس کمبود چیزی روی گونه هایم آزارم می داد. انگار که ماهیچه های صورتم هم به همیشه خندان بودن عادت کرده باشند. هر سال روز اول تیر را نه از روی تقویم که از روی بد شدن حالم می فهمیدم. اما امسال اینقدر همه چیز با هم قاطی شد که نفهمیدم اول تیر کی بود و چگونه گذشت. می خواهم از فردا خودم را مجبور کنم به خندیدن. هر چند تیرماه شروع شده باشد و هر چند که من تمام سالهای عمرم تابستان ها افسرده بوده باشم. حالا که قرار است ترسهایم تمام شود باید دیگر از تابستان هم نترسم. امیدوارم بتوانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر