۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

ناتوانی

سعید تصادف کرده. خون ریزی مغزی و جراحی و کما. سعید پسرم است. یعنی پسر من که نه. من حامی اش هستم فقط. ولی خیلی دوست دارم بگویم پسرم. مادرش می گوید هر صدای کوچکی باعث سردردش می شود. می گوید از درد گریه می کند همیشه. می گوید تحمل گریه هایش را ندارم دیگر. دلم می خواست می توانستم بخشی از درد را من تحمل کنم اما نمی شود. چیزهای مهم را نمی شود شریک شد با کسی.
حالم بد است. خیلی بد. دلم می خواست اینجا بود و بغلم می کرد شاید کمی بهتر می شدم. زنگ زدم که این را بگویم. رویم نشد. یک چیز خیلی پَرتی گفتم و قطع کردم. آدمها هیچوقت نمی توانند آن چیزی که واقعا توی دلشان است بگویند.
همه ماجرا را که تعریف کردم پرسید سردرد خودت چطور است. انگار که سردرد من خیلی مهم تر باشد از سردرد سعید. شاید هم حق داشته باشد. آدم وقتی نمی تواند کاری بکند چرا غصه بخورد الکی؟ اما اگر آدم غصه هم نخورد پس چه کار کند؟

پی نوشت: سعید جان... زودتر خوب شو. دنیا خیلی خیلی بزرگ است و تو هنوز خیلی جاها هست که باید ببینی و خیلی چیزها هست که باید تجربه کنی. وقت کم است. زودتر خوب شو. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر