۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

ح مثل ... حامد

اسمش حامد بود. برادر بزرگتری که هیچوقت ندیدمش. دو سال از من زودتر به دنیا آمده بود و در دو ماهگی مرده بود. بخش زیادی از موقعیتی را که الان دارم مدیون او هستم. مدیون نبودنش. فکر می کنم محبتی که قرار بوده سهم او باشد هم به من رسیده. محبت پدر و مادر و خاله و دایی و مادربزرگ و بقیه. «برای جورابهایت می مردیم»: این را خاله می گوید وقتی از بچگی من حرف می زند. آنقدر که خاطره از کودکی من هست از کودکی مجموع بقیه نوه ها نیست. خیلی عزیز بودم (هستم هنوز هم). شاید به خاطر اینکه بعد از او آمده بودم و... او دیگر نبود.
این روزها... دقیق تر بگویم این یکی دو ماه گذشته احساس می کنم چقدر لازم دارم که یک برادر بزرگتر داشته باشم. چقدر خوب است که یکی باشد که بتوانی برایش درددل کنی و با او به همه مشکلاتت بخندی. چقدر خوب است که یکی باشد که برایت غیرت بزند. برای «خواهر کوچکتر»ش. من نداشتم... و حالا اعتراف می کنم که بعضی وقتها به همین غیرت زدن برادرم برای خواهر کوچکترم حسادت کرده ام. مثلا وقتی که می خواستیم با اتوبوس برویم اصفهان و برادرم تشخیص داد که خواهرم باید جایش را عوض کند و برود ردیف عقبی بنشیند تا در میدان دید راننده نباشد.
اینقدر داشتن برادر بزرگتر برایم آرزو شده بود که به اولین (و البته تنها) کسی که می شد که فکر کنم برادر بزرگم است دل بستم. بزرگتر نیست از من. اما خیلی بیشتر از من تجربه زندگی دارد. خیلی قوی است و می تواند همه چیز را از بیرون ببیند. درست روزی که می خواستم بروم و به او بگویم که می شود بشوی برادر بزرگتر من؛ می شود بشوی «حامد» ... فهمیدم که دارد از این شهر می رود. نگفتم. نخواهم گفت هم حتی. ترجیح می دهم اصلا داشتن برادر بزرگتر را تجربه نکنم تا اینکه بخواهم روزی او را از دست بدهم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر