۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

تولدت* مبارک... با چند روز تاخیر

روز تولدم گذشته. اما هنوز اتفاقی نیفتاده که احساس کنم مثلا متولد شده ام؛ اتفاقی که برایم تازه باشد؛ اتفاقی که بتواند بشود شروع یک سال تازه و یک تجربه تازه. سعی کردم تمرکزم را بیشتر کنم روی درس و کار و وقتم را کمتر هدر بدهم. همان روز اول رسیدم به چیزی که می خواستم. فهمیدم مشکل از خودم بود که نمی خواست؛ اگر می خواست می شد. حالا... دارم تمرین می کنم  که کمتر حرف بزنم؛ کمتر مداخله کنم؛ کمتر حضور داشته باشم. دارم تمرین می کنم که اینقدر «زیاد» نباشم. نمی شود. یک جا که جلویش را می گیرم از یک جای دیگر می زند بیرون. یک انگشتر به شکل رز سیاه به انگشتم کرده ام. چیزی که نمی شود ندیدش. مثل خودم. برای اینکه جلوی چشمم باشد و مدام به یادم بیاورد که بعضی وقتها زیاد و متفاوت حضور داشتن بد است؛ بعضی وقتها بهتر است آدم «نباشد» تا اینکه «زیادی باشد». روزی که این را یاد بگیرم قطعا متولد شده ام.

* این «ت» برمی گردد به وبلاگ. من هنوز متولد نشده ام.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر