۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

این روزها که می گذرد...

اینکه این روزها چه کار می کنم را خودم نمی دانم. کس دیگری هم نمی داند. این را می دانم که ساعت های زیادی به این فکر می کنم که دارم چه کار می کنم. به صبح زود بیدار شدن عادت کرده ام. اینکه شب کی بخوابم هم آنقدرها مساله مهمی نیست. اما این که این وسط چه اتفاقی می افتد... هر روز برایم سوال است و هر شب قبل از اینکه جوابی برایش پیدا کنم خوابم می برد. این را می دانم که هیجان انگیز ترین بخش روزم در مطب دکتر، در داروخانه، در مطب فیزیوتراپ یا در کلینیک رادیولوژی می گذرد. توی بخش رادیولوژی بیمارستان نزدیک به خانه امان همه مرا می شناسند. همه. دکترها و دستیارهایشان و منشی ها. همه هم کلی تحویلم می گیرند و کارم را پیگیری می کنند و زودتر از نوبت نتیجه را می دهند دستم. کلی دوست پیدا کرده ام آنجا. مرا با شالم می شناسند؛ همانی که شال زیبایی دارد. غیر از دوست شدن با منشی ها، به فضاها هم دقت می کنم. دکوراسیون اتاق فیزیوتراپی فوق العاده است؛ می توانی ساعت ها بنشینی و در و دیوار را تماشا کنی. موقع انتظار توی مطب های مختلف هم... با اینکه همیشه یک چیزی برای خواندن همراهم است بیشتر به آدمها نگاه می کنم. حواسم را جمع می کنم که بفهمم دارند در باره چه و به چه زبانی حرف می زنند. بعضی روزها هم می روم کافه. خیلی جوانترم از آنم که تنها بروم اما... با این وجود می روم. کافه برانت دارد کم کم برایم می شود همان جای همیشگی و همان ... همیشگی. باز هم به جای اینکه چیزی بخوانم وانمود می کنم که محو تماشای بیرونم اما... گوشم به مکالمه مادام و موسیوی میز بغلی است که می خواهند در هفتاد سالگی یک رابطه تازه را شروع کنند. همیشه شانس از این جهت با من یار است. همیشه سر میز کناری من یک داستان در حال شکل گیری است. بقیه روز... دور خودم می چرخم. تنها کار جدی کلاس آلمانی است. آنهم نه بخش یادگیری زبانش. بخش کشف معلم و همکلاسیها. دور خودم می چرخم و آدمها را کشف می کنم. همین. خیلی خوشایند است. خیلی. فقط می ماند گزارش ماهیانه ای که دو سه روز دیگر باید بفرستم برای کریستین. باید خودم را چند ساعت در جایی حبس کنم که هیچ آدمی نباشد. شاید بتوانم در باره یک چیزی غیر از آدمها هم بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر