۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

یک صبح کاملا استراسبورگی



امروز صبح فهمیدم که یک استعداد خیلی عجیبی دارم در گذاشتن خودم در نقش نویسنده کتابی که دارم می خوانم (بخوانید جوگیری). امروز همه اتفاقاتی  را که برایم می افتاد از دید آنا گاوالدا می دیدم. یعنی صدای خودم را می شنیدم که دارد اتفاقات را به زبان او روایت می کند. اما از آنجایی که حافظه ام حتی از حافظه ماهی قرمز هم ضعیف تر شده... حالا چیزی یادم نمی آید که بنویسم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر