۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

عصر بخیر موسیو ژیراف

دو هفته اول مدرسه رفتن رها برای من کابوس بود. حالا که می توانم از آن بنویسم یعنی... گذشته ام. گذشته برایم. اما آن روزها این کابوس فلجم کرده بود. رها مدرسه را دوست نداشت. حق داشت. مدرسه زیادی بزرگ بود برای یک بچه سه سال و نیمه. بچه حس می کرد آنجا گم می شود. آن دو هفته تنها بودم. یعنی فقط  خودم و رها. صبح ها گریه می کرد. از مدرسه که برمی گشتم خانه، تا یکساعت می نشستم یک گوشه و هیچ کاری نمی کردم. حتی پلک هم نمی زدم. یکی از روزها که معلمشان مجبور شد او را از بغل من بکشد بیرون، تا چند ساعت بدنم می لرزید. داشتم وا می دادم. تصمیم گرفتم که دیگر نفرستمش مدرسه. به دکترش زنگ زدم. گفت اگر بفهمد که می شود که نرود مدرسه... اول بدبختیت است؛ گفت چند روز که بگذرد درست می شود. همان فردایش درست شد. توی راه گفتم که اگر نرود مدرسه مثل پینوکیو می شود که پدرش نتوانست او را پیدا کند. گفتم که من عصرها می آیم مدرسه دنبالش و اگر او آنجا نباشد نمی توانم پیدایش کنم. صبح ها سرِ راه، به زرافه جلوی ساختمان شبکه آرته صبح بخیر می گفتیم. «بون ژوق مسیو ژیراف». من می گفتم که رها دارد می رود مدرسه و قرار است خیلی خوش بگذراند. می گفتم که مدرسه اشان کنار آنتن شبکه سه است و یک هلیکوپتر از بالا مواظب بچه هاست. می گفتم که رها مدرسه را خیلی دوست دارد.  اما هر روز عصر که می رفتم دنبالش از اینکه می دیدم به جای اینکه بازی کند به یکی از مربی ها چسبیده و چشم به راه من است عذاب می کشیدم. روزهای اول مرا که می دید می زد زیر گریه. من هم به زور بغضم را فرو می خوردم. یک روز که از گریه هایش خسته شده بودم گفتم که اگر زیاد گریه کند دماغش بزرگ می شود و می شود شبیه شِرِک. هنوز کلمه شِرِک از دهانم در نیامده بود که گریه اش قطع شد. موقع برگشتن از مدرسه بسته به اینکه آن روز، روز فرانسه بود یا آلمانی، زبان خداحافظیمان با موسیو ژیراف عوض می شد. بعضی روزها دلش می خواست برود و با او عکس بگیرد. برایش تعریف می کرد که آن روز  چه کار کرده اند. وقتی پدرش برگشت گفتم... تمام این سه سال و نیم و حتی نه ماه بارداری یک طرف و این دو هفته هم یک طرف. فهمید کم آورده ام. مسئولیت بردن و آوردنش را بر عهده گرفت. اما او هم بدون مشکل نبود. این بار، سوال اصلی این بود که چرا بقیه بچه ها مامانشان می آید دنبالشان اما مامان من نیامده. مدتی طول کشید تا باورش شود اینکه نمی روم دنبالش برای این نیست که از دستش ناراحتم. قبل از اینکه بیایم ایران، وقتی از او پرسیدم که مامان دارد می رود سر کار، تو می مانی یا می آیی و او گفت می مانم یک جور خوشحالی توی صورتش دیدم. انگار که حس کرد اینکه باباها و مامان ها بروند سرِ کار و یک مدتی نباشند یک چیز کاملا طبیعی است؛ اینکه بعضی وقتها مامان ها بیایند دنبال بچه ها و بعضی وقتها باباها خیلی معمولی است. اما با این وجود، روز آخر وقتی دید دارم چمدانم را می بندم گفت من هم می آیم. گفتم که من از تو پرسیدم که می آیی یا نه و تو گفتی که می مانی؛ دفعه بعد با هم می رویم. قبول کرد. توی این دوازده روز، من خیلی تغییر کرده ام اما ... امروز عصر که دخترم داستان روزش را برای موسیو ژیراف تعریف کرد فهمیدم که او خیلی خیلی بیشتر از من تغییر کرده است. او دیگر آنقدر بزرگ شده که توی مدرسه احساس گم شدن نکند. من اما... هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که خودم را توی این دنیا گم نکنم.

پی نوشت: رها به دفتر شبکه آرته می گوید مدرسه ی مامان. هیچوقت آرزو نکرده بودم آنجا کار کنم اما... فکر کنم آرزوی دخترم روزی سرنوشت مرا به آنجا بکشاند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر