۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

کسی که داستان زندگی ما را می نویسد چگونه فکر می کند؟

فرض کنید داستان فیلمی که دارید تماشا می کنید این گونه شروع شود: دختر و پسری که در همسایگی هم زندگی می کنند عاشق هم شوند و نامه های عاشقانه رد و بدل کنند. بعد به هم برسند و ازدواج کنند و بچه دار شوند. بعد زندگیشان به خاطر دخالت های خانواده ها از هم بپاشد. مرد بچه را بردارد و برای همیشه ببرد. زن تنها بماند. برود یک کودک از پرورشگاه به فرزندی بپذیرد؛ کودکی که شبیه بچه اش باشد. در ادامه داستان زن شروع کند به شعر نوشتن؛ شعرهایی که مشهورش کنند؛ خیلی مشهور. چند سال بعد هم در اثر یک تصادف رانندگی بمیرد. فرزندخوانده شاعر مشهور 50 سال بعد بشود یک نویسنده و ساکن یک کشور پیشرفته و صاحب یک زندگی مرفه و فرزندش بشود یک نوازنده دوره گرد و فقیر.
به نظر شما ژانر این فیلم چیست؟! من بودم می گفتم «هندی». بدون شک. این همه اتفاق «کلیشه ای» در یک داستان؟؟؟ مگر می شود؟...
.
.
.
اما شده. امروز عصر فهمیدم که زندگی «فروغ فرخزاد» اینگونه بوده... و از عصر دارم فکر می کنم در زندگی هایی که داستان هایشان در ژانر «فیلم هندی» نوشته می شوند چه اتفاقاتی امکان وقوع ندارند.


پی نوشت: تازه فهمیدم چرا فیلم های بیوگرافی و تاریخی برای من خیلی خیلی جذاب تر از فیلم های تخیلی است.

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

باملاحظه تر باشیم... فقط کمی...

امروز در حالیکه داشتم می رفتم به سمت بانک و در ذهنم برای ادامه مسیر برنامه ریزی می کردم، زنی جلویم را گرفت و با صدای خیلی آهسته چیزی گفت؛ کنار یک مغازه پاستا فروشی. نمی شنیدم. هدفون را از گوشم در آوردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. گفت می شود برایم غذا بخری. گفتم آره. رفتیم تو. او یک چیزی انتخاب کرد و سفارش داد و من شروع کردم به شمردن پول خردهایم تا بتوانم هفت یورو و سی سنت را بدون کارت کشیدن بپردازم. یکی از کارکنان مغازه از من پرسید شما چه سفارشی دارید. گفتم ما با هم هستیم.
زن نوع پاستا، سایز باکس و سس را انتخاب کرد و من هنوز داشتم ده سنتی ها و بیست سنتی ها را می شمردم. فقط پول دادم و خداحافظی کردم و آمدم بیرون.
نیم ساعت از آن موقع گذشته بود و من در مطب دکتر نشسته بودم و داشتم کتاب «تجربه استارباکس» را می خواندم. صرفنظر از سلیقه شخصی ام، همیشه از اینکه چطور اینقدر موفق است و «آب« را در لیوان کاغذی به 4 یورو می فروشد و مردم هم با اشتیاق می خرند متعجب بوده ام. رسیدم به یک بخشی که راجع به «حضور داشتن» نوشته. حالم از خودم بد شد واقعا. می توانستم منتظر شوم تا سفارشش را تحویل بگیرد و با هم از مغازه بیاییم بیرون، می توانستم جوری وانمود کنم که انگار ما واقعا «با هم هستیم»، می توانستم از او به شکل دوستانه تری خداحافظی کنم، می توانستم کاری کنم که کارمندان رستوران نفهمند من برای چه آنجا هستم، می توانستم فقط یک کیف پول نباشم... اما بودم.
زمان به عقب برنمی گردد و من حالم از خودم بد است. هنوز منتظرم نوبتم شود اما می دانم که دکترها برای چنین دردهایی هیچ نسخه ای ندارند.