۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

چهار فصل رابطه انسان با یک «شتر»

فصل اول: آدم برای شتر می میرد. شتر هم اصلا متوجه چیزی نمی شود.
فصل دوم: آدم در صورتی برای شتر می میرد که شتر برای او تب کند.
فصل سوم: آدم برای شتر تب می کند در صورتی که شتر برای او بمیرد.
فصل چهارم: شتر خودش را قلیه و قورمه می کند اما آدم هیچ عکس العملی نشان نمی دهد... چرا... فقط یک کار می کند؛ لبخند می زند.

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

حیات طیبه

دیشب برای خودم زندگی «پاکیزه» آرزو کردم.  دقیقا به همان معنایی که توی داستان کوکب خانم بود؛ تمیزی و نظم و کیفیت و بهره وری. یک زندگی مثل معماری مینیمال. احساسی که جای همه چیز تویش معلوم باشد؛ خلوت باشد؛ شیک باشد. ذهنی که به جز وقتهایی که به یک موضوع مهم فکر می کند به کار نیفتد؛ مدام حرف نزند؛ مدام گله و شکایت نکند؛ مدام ننالد؛ غر نزند. قلبی که در آن اثری از کینه نباشد. روحی که جز زیبایی نبیند، جز زیبایی نشنود و جز زیبایی نگوید. دلم می خواهد خیلی از احساسات الانم را فنگ شویی کنم ببندازم دور. خیلی هایشان را. روحم یک خانه تکانی اساسی لازم دارد.

پی نوشت: فکر کنم باید یک ماشین ظرفشویی بخرم. تاثیرش را تصور کنید توی زندگی روزمره مادی. همان تاثیر را لازم دارم توی زندگی معنویم. دقیقا همان.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

در بهشت هوا همیشه 22 درجه است.

دلم می خواهد بروم بهشت؛ نه به خاطر درختان سایه دار و نهر های شیر و عسل؛ نه به خاطر حوری و غلمان؛ نه به خاطر خانه هایی که از طلاست؛ نه به خاطر اینکه آآنجا میوه از درخت می افتد توی دستت. نه به خاطر اینکه هر چه بخواهی در اختیارت است؛ نه به خاطر اینکه آنجا هیچ کینه و دشمنی نیست و همه با هم دوست هستند؛ حتی نه به خاطر اینکه آنجا بیماری و مرگ نیست؛ تنها به این خاطر که آنجا هوا نه سرد است و نه گرم. یک روز نمی شود منهای ده درجه و روز دیگر مثبت چهل درجه. آنجا هیچ کس از گرما تلف نمی شود و از سرما یخ نمی زند. می خواهم بروم بهشت.

عاشق



پسر کوچکی بود به نام ارنست
که دخترها را دوست داشت (اذیت کند)؛

و بیشتر از همه سالومه را.

و دختر کوچکی بود به اسم سالومه
که همه کارهایی را که ارنست انجام می داد برای مادرش تعریف می کرد.
همه چیز را؛
اینکه موهایش را کشیده؛
کلاهش را برداشته
و عمدا باعث شده عینکش بیفتد.
مادرش گفت
که ارنست مطمئنا می خواهد با سالومه بازی کند
اما نمی داند چگونه از او این را بخواهد.

علاوه بر این مادر گفت
بدون شک ارنست می خواهد عاشق سالومه باشد.

در مدرسه
پولین پرسید:
«عاشق سالومه... عاشق چیست؟»
سالومه هم نمی دانست که این قاشق چه جور قاشقی است.

اَبِل می دانست که ما می افتیم؛
ما در دام عشق می افتیم.

سالومه زیاد از دوچرخه می افتاد اما هرگز از قاشق نیفتاده بود.

«عشق فقط در داستانهاست.»
اتین گفت.
- آه بله!
- برای شاهزاده ها؟
- پیراهن های زیبا؟
- شمشیرها؟
- شاه و ملکه
- و اژدها؟

«پس عاشقان همیشه غیرواقعی هستند؟» این را سالومه از خودش پرسید.

جاستین فکر می کرد که  ما عاشق هستیم
چون غمگینیم...
زمانی که خجالت می کشیم...
- یا اگر صورتمان سرخ شود.
- «زمانی که هیپنوتیزم شده ایم.»

سالومه فهمید که ما کمی دیوانه هستیم وقتی که عاشقیم.

نوآی کوچک شنیده بود که می گویند آتش عشق
«عاشق آتش است.»
- می سوزاند
- مثل یک جرقه
- مثل رعد و برق
- پس باران می آید یعنی؟

سالومه با خودش گفت که برای عاشق بودن بهتر است یک چتر داشته باشد.

آریستید گفت که عاشقی در قلب است.
- می خواهی بگویی قلب آدم درد می گیرد؟
- تب هم می کنیم؟
- ضعیف می شویم؟
- مریض هستیم یعنی؟

سالومه آه کشید. «چقدر عاشقی خسته کننده است!»

«باید دو نفر بود برای عاشقی!»
سِلِست این را گفت.
- تنهایی هم می شود؟
- یا سه نفری؟
- یا چهار مثلا؟
- آه! آه! ... ای عاشقان...

«پس بالاخره بهتر است چند نفر باشیم؟» سالومه از خودش پرسید.

زِلی بزرگ می دانست که عاشقی حتما برای ازدواج است.
- برای آقاهاست.
-  برای خانم ها
- برای والدین
- نه برای بچه ها.

سالومه اضافه کرد: «برای عاشق بودن باید بزرگ بود.»

« عاشقی هیچ وقت اتفاق نمی افتد.» این را ماریوس ناامیدانه به زبان آورد.
- چرا همیشه اتفاق می افتد!
- و برای همیشه!
- یا برای پنج دقیقه؟
- برای همه زندگی!

سالومه زیر لب گفت: «اوه... اما این کمی طولانی است. نه؟»

 توماس (بزرگ) با تحکم گفت: «عاشقی خیلی مهم است.»
- برای خانم معلم است.
- برای بهترین دوستت!
- یعنی فقط برای دخترها؟
- اوه نه!

سالومه فریاد زد: «نه، فقط برای پسرهاست!»

امیلی خندید و گفت که باید همدیگر را ببوسیم وقتی عاشقیم.
- دست هم را بگیریم!
- عاشقی برای این است که بچه به بیاوریم.
- اوووه! اوووه!

«تصادفا نباید کاملا برهنه باشیم تا کسی عاشقمان شود آیا؟» این را سالومه پرسید.

توماس (کوچک) گفت: «عاشقی مثل یک رویاست.»
- مثل پرواز در آسمان
- با گل ها
- بال بال زدن یعنی؟ پوف!

سالومه نتیجه گرفت که ما یک فرشته هستیم وقتی که عاشقیم.

اما وقتی ارنست (عاشق) بازگشت
سالومه را یک بار دیگر محکم هل داد،
کیفش را انداخت و کف کفشش را با پالتوی سالومه تمیز کرد.
عمدا...

دیگر کسی چیزی نگفت!

و سالومه فکر کرد که اینها هیچ چیز از عاشقی نمی دانند!



پی نوشت: ترجمه کتاب  L'amoureux نوشته Rébecca Dautremer
بقیه تصویر سازی های فوق العاده این کتاب را می توانید اینجا ببینید.

اگر قانون نباشد...

پارسال وقتی می خواستیم اسباب کشی کنیم به استراسبورگ، مامانم گفت می خواهی این کهنه ها را هم با خودت ببری. یکهو تمامی اسباب و اثاثیه به نظرم قدیمی و درب داغان آمد. تا یک لحظه قبل تر داشتم با همانها زندگی می کردم و به نظرم خانه امان به اندازه کافی زیبا بود. اما آن حرف مامان همه را از چشمم انداخت. دیگر حتی چندشم می شد روی کاناپه بنشینم. از همسر خواستم که اینها را بگذاریم و توی خانه جدید از IKEA وسایل تازه بخریم. او هم قبول کرد اما گفت که فقط صد یورو پول می دهد و بقیه اش را باید خودم جور کنم. حساب کرده بودم که سیصد یورو لازم دارم حداقل. فکر کردم همین کهنه ها را روی اینترنت بگذارم برای فروش. گذاشتم. تقریبا همه اشان فروش رفت. به جز آن کاناپه گنده لعنتی. این پولی که به دست آوردم خیلی مزه داد برایم و البته باعث شد که خودم را متخصص فروش جنس روی اینترنت بدانم.
دو سه روز پیش بعد از بستن چمدانها برای ایران احساس کردم حوصله ام سررفته. بلد نبودم که در تعطیلات باید چه کار کنم. فکر کردم که یک کار مفید انجام بدهم و یک سری از لباسهایی را که دیگر استفاده نمی کنیم روی اینترنت بفروشم. از اینکه مدام اینها را از این ساک بگذارم توی آن ساک یا بین کمدها جابجا کنم تا فضا باز شود خسته شده بودم. بین لباسهایی که برایشان آگهی دادم یک لباس بلوچی بود که مال جوانی مامان بود توی سیستان و بلوچستان. من برداشته بودم برای خودم و آورده بودمش اینجا. اما فقط یک بار توی یک میهمانی پوشیدم. خیلی کلفت بود و برای من گشاد. روزی که پوشیدم همسر گفت که قیمتش حداقل 300 هزار تومان است.  فکر کردم که روی اینترنت قیمت را بگذارم 100 یورو. همان چند دقیقه اول دو نفر اس ام اس زدند برای لباس. آدرس ایمیل داده بودند که برایشان پیام بفرستم. به همسر گفتم. گفت چقدر قیمت گذاشته ای. گفتم 100یورو. گفت کم است. گفتم خودت گفتی که سیصد هزار تومان می ارزد. گفت آن موقع یورو 1700 تومان بود. آگهی را برداشتم از سایت. برای آنهایی هم که پیام داده بودند زدم که اشتباه کرده ام و قیمت 300 یورو است. هر دویشان قیمت جدید را قبول کردند و هر دو تایشان هم گفتند که پول را با PayPal می پردازند و چند خط هم در مدح پیپال نوشته بودند. برای آگهی جدیدی هم که گذاشتم چند نفر دیگر پیام زدند. برای این دو تای اولی زدم که چون پاسخ های زیادی دریافت کرده ام پیراهن را به مزایده می گذارم. خواستم که قیمت پیشنهادی اشان را بگویند. جواب سری دومی ها را ندادم. به آن دو تای اولی زدم که قیمت 470 یورو است. هر دویشان قبول کردند. همزمان برای بقیه آگهی هایم هم یک نفر ایمیل زده بود و او هم خواسته بود که با پیپال پرداخت کند. همسر برایش فاکتور فرستاد. یک ایمیل آمد برایمان که پول ریخته شده. اما توی هیستوری حسابمان چیزی نبود. بعدتر که ایمیل را با دقت بیشتری نگاه کردم دیدم که از سرور پیپال نیست. از یک ایمیل جعلی است تحت یاهو. برای این دو تا زدم که پیپال قبول نمی کنم؛ فقط واریز بانکی. از آنها اصرار و از من... یکی اشان ایمیل زد که 500 یورو اضافه تر می پردازد ولی با پیپال. قبول کردم. فکر کردم که اگر بشود چه می شود! فاکتور فرستادیم برایش. این بار ایمیلی که آمده بود فرق داشت با ایمیل رسید اولی. از سرور جی میل بود. عنوان ایمیل هم متفاوت بود. برای هر دو نفری که این بازی را راه انداخته بودند ایمیل زدم که بروید یکی دیگر را سرکیسه کنید. این دم و دستگاه به این بزرگی خودش سروِر دارد. از جی میل و یاهو ایمیل نمی فرستد که. تهدید کردم که به پیپال گزارش می کنم. دیگر جوابی نیامد.
بعدتر برای چند تا از آگهی هایم هم یک مشتری دیگر پیدا شد. اصرار داشت که پول را با پست برای ما بفرستد تا ما جنس ها را برایش نگه داریم. من جواب دادم که ما آخر هفته داریم می رویم مسافرت. یکی را پیدا کن که بیاد جنس ها را بگیرد و پول را دستی بدهد. گفت که چون شرکتی که برایش کار می کند در صورتیکه پرداخت طبق شرایطی باشد که او تعیین می کند نصف فاکتور را می پردازد. به همسر که گفتم گفت کلاه برداریست؛ گفته ای ما نیستیم؛ نباید آدرس بدهی. من هم برای طرف ایمیل زدم که من آدرسم را نمی دهم به شما. شما آدرس دوستت را بده ما جنس ها را می بریم و پول را می گیریم. دیگر جوابی نیامد.
حالا یک نفر دیگر هم ایمیل زده. این یکی هم گفته که ساکن سوئیس است. خواسته که برایش فاکتور پیپال بفرستیم. فرستادیم. بدون اینکه نشانی از ما در آن باشد. قرار است فردا پرداخت کند. امیدوارم این یکی درست باشد و گرنه من دیگر به سایه خودم هم اعتماد نخواهم کرد.

پی نوشت:
1- این جمله قصار از همسر است: اینها (خارجی ها) اگر قانون کنترلشان نکند بدتر از ما (ایرانی ها) هستند. ما اگر قانون بالای سرمان باشد آدم تر می شویم از اینها.
2- بعدتر که توی توصیه های سایت خواندم دیدم نوشته که به هیچ وجه اطلاعات حسابتان را به کسی ندهید. من فکر می کردم اینکه پول را به حسابمان حواله کنند امن تر است.
3- قرار است اگر این یکی هم کلاهبردار باشد کل آگهی هایم را بردارم از روی اینترنت.
4- از دیروز تا حالا دارم فکر می کنم وقتی همه سیستم ها تا این حد ناامن هستند دیگر چگونه می شود آدم اجناسش را روی اینترنت بفروشد.
5- دیگر باید خیلی مراقب باشم که حوصله ام سر نرود. خطرناک است خیلی.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

من مسافرم

از نظم خانه یک زن بفهمید که ذهنش چقدر منظم است. مثلا از خانه ما که الان انگار زلزله آمده بفهمید که چقدر من حالم خوب است و چقدر فکرم می تواند بیش از ده ثانیه روی یک موضوع متمرکز شود و چقدر مسافر کالمجنون است و ... من مسافرم.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

از خستگی و چیزهای دیگر

7- دوستی دارم که همیشه می گفت یک استخر ممکن است هر چقدر هم که آب بریزی تویش پر نشود؛ اما ممکن است زمانی برسد که یک قطره آب لبریزش کند. مثلِ الانِ من.

6- نویسنده کتاب کودک دوساله توی مقدمه کتاب نوشته که موافق نیست با اینکه می گویند دو سالگی سن وحشتناکی است. من فکر می کنم که احتمالا بچه هایش یا آی کیوی زیر هشتاد داشته اند و یا توی یک محیط ایزوله بزرگ شده اند. این روزها وحشتناک ترین روزهای مادری من بوده. همیشه سعی کرده بودم رها مستقل بار بیاید. از هشت ماهگی خودش غذا خورده. خیلی از کارهایش را خودش انجام می دهد. اما این استقلال زیاد دارد خطرناک می شود.کله خراب سرش را می اندازد پایین و هر کاری دلش خواست می کند. کم آورده ام.

5- امروز بردمش پارک. آنجا همه چیز خوب بود اما موقع برگشت حاضر نبود دستم را بگیرد موقع رد شدن از خیابان، بی هوا دوید وسط چهارراه. داشتم نصفه عمر می شدم. نمی توانستم جلویش را بگیرم. فلج شده بودم. خلوت بود اما می دانستم که راننده های اینجا به اینجور صحنه ها عادت ندارند؛ یک بچه را ببینند وسط خیابان دست و پایشان را گم می کنند. توی کوچه خودمان که رسیدیم سرعتم را زیاد کردم. از او زدم جلو. راهم را گرفتم و رفتم. هر چه گریه کرد اهمیت ندادم. دنبالم می دوید اما من نایستادم. توی خانه هم تا نیم ساعت گذاشتم گریه کند. فکر کردم گریه بچه را نمی کشد اما... هفته دیگر هم می گذارم تمام شنبه و یکشنبه را تلویزیون تماشا کند. بچه اگر زیاد تلویزیون ببیند آنقدرها طوریش نمی شود اما اگر برود زیر ماشین می میرد.

4- هنوز چشمانم کامل باز نشده بود که دیدم رها کشوی روسریهایم را ریخته بیرون. همه 40 تا روسری را. تایشان را باز کرده و با پا ایستاده رویشان. خودم از شنیدن صدای فریاد خودم ترسیدم. از اتاق کردمش بیرون، چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم بی خیال. گذاشتم همان جا روی زمین بمانند. فرستادمش حمام. آب بازی یعنی. خودم آمدم سراغ روسری ها. وقتی کارم تمام شد و رفتم سراغش دیدم با آب پاشش تمام حمام را آبیاری کرده. حمامی که آب رو ندارد. همه حوله های جاحوله ای را هم انداخته روی زمین. نیم ساعت طول کشید تا کف حمام را با دستمال خشک کنم. حوله ها را انداختم توی لباسشویی و قالیچه های کف حمام را هم توی وان برای سری بعد. می خواستم رها را ببرم پارک اما وقت نشد. ساعت هفتِ عصر تازه خانه امان شد شبیه خانه آدمیزاد. البته هنوز شام نداشتیم.

3- وقتی رسیدیم خانه اصلا پاهایم جان نداشت. نمی توانستم بایستم. سوپ درست کردم برای افطارِ همسر. گوشت لازانیا را هم حاضر کردم اما بقیه کارهایش از توانم خارج بود. آمدم دراز کشیدم. تازه بعد از افطار توانستم از جایم بلند شوم. همسر ساعت یازده رفت خوابید. من نشستم به سریال دیدن. یک کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ غذا. وقتی آماده شد ساعت دو بود. بیدارش کردم و خودم رفتم خوابیدم.

2- جمعه صبح با انرژی از خواب بیدار شدم. می خواستم لازانیا درست کنم برای ناهار. فکر کردم که همسر گناه دارد. بالاخره بویش می پیچد توی خانه. گفتم ناهار سالاد می خورم و برای شب غذا درست می کنم. موبایلم زنگ خورد. از شرکتی بود که برایش یک کار خیلی خیلی پاره وقت انجام می دهم. یک موسسه ارزیابی است که نیروهایش را به عنوان مشتری می فرستد مثلا توی یک فروشگاه تا ببینند که عملکرد کارکنان خوب است یا نه. کسی که زنگ زده بود گفت که یک ماموریت اورژانس داریم توی یک فروشگاه بزرگ توی ده کیلومتری استراسبورگ. می روی؟ گفتم من ماشین ندارم. صبر کنید تا از همسرم بپرسم. گفت که ده یورو هم بیش از دستمزد معمول اضافه می کند برای مسافت. قبول کردم. گفته بود بین ساعت چهار و نیم تا شش باید بروی. حدود ساعت سه از خانه رفتیم بیرون. قبل از ماموریت می خواستیم برویم یک فروشگاهی توی منتهی الیه جنوب استراسبورگ که قیمت هایش باورنکردنی است. چمدان کم داشتیم برای ایران. هوا خیلی گرم بود. جی پی اس درونی همسر را گرما و روزه از کار انداخته بود. جی پی اس ماشین به ماهواره وصل نمی شد. من هم تا حالا با جی پی اس موبایلم کار نکرده بودم. گم شدیم. سه چهار بار دور خودمان گشتیم و با حال بد و اعصاب خراب ساعت چهار و نیم رسیدیم فروشگاه. من اینقدر حالم بد بود که حوصله نداشتم بگردم. فشارم افتاده بود. زود آمدیم بیرون. ترافیک بود؛ ترافیک آخرِ هفته ی قبل از شروع تعطیلات. حساب کردیم که اگر برویم دنبال ماموریت دیر می رسیم به مهد رها. قرار شد اول برویم او را برداریم؛ از شمال شرقی استراسبورگ. وقتی داشتم رها را روی صندلیش می نشاندم چشمم خورد به یک بسته چیپس کفِ ماشین. نمکِ چیپس نجاتم داد.

1- قرار بود جمعه آخرین روزی باشد که می رویم دانشکده. گفته بودند که درها ساعت 6 عصر بسته می شود. با این وجود پنج شنبه هم کسی نیامده بود. توی راهروی ما از هفت تا اتاق فقط درِ یکی باز بود. درِ اتاق خودمان را هم من باز کردم. اتفاقی که توی یک سال گذشته سه چهار بار بیشتر نیفتاده بود. اینقدر لابراتوار سوت و کور بود که من هم تصمیم گرفتم همه کارهایم را همان روز تمام کنم و جمعه را اضافه کنم به تعطیلاتم. حدود ساعت چهار گزارش این ماهم را فرستادم برای کریستین، خوراکی های توی کشو را ریختم توی یک کیسه، هیستوری فایرفاکسم را پاک کردم، آخرین نسخه همه کارهایم را توی ایمیلم اتچ کردم و آمدم خانه. تعطیلاتم رسما شروع شده بود.


نعمت

دقیقا همان روز جلسه داشتیم برای سفر. همان روز. جایی نزدیک آزادی. هیچ کدام از کسانی که جلسه را هماهنگ کرده بودند نمی دانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. همان روز. سی خرداد هشتاد و هشت.
جلسه قرار بود ساعت 5 شروع شود. من زودتر رفته بودم. خیلی زودتر. باید که یک پاورپوینت آماده می کردم برای جلسه. نعمت هم قرار بود بیاید. دوران سردبیریش توی نشریه داشت تمام می شد و باید می آمد تا کار را تحویل بدهد به سردبیر جدید. من مدیر مسئول نشریه بودم. توی آن چند سال او منظم ترین و بی حاشیه ترین سردبیری بود که داشتیم. اولین سردبیر نسل دومی. بر خلاف بقیه که موقع پذیرفتن مسئولیت کلی ناز می کردند و بهانه می آوردند او خیلی راحت قبول کرد. در طول دو ماه کارش هم همه وسواسهای من را در نظر گرفت. خیلی راضی بودم؛ اتفاقی که در مورد کسانی که با من کار می کنند خیلی کم پیش می آید.

وقتی کارش تمام شد درگیریها شدید شده بود. مجبور شد بماند. ما هم جلسه را تعطیل کردیم و رفتیم روی پشت بام. هر کداممان حداقل یکی دو بار قبلش رفته بودیم تا آزادی و برگشته بودیم اما آن موقع هنوز از آتش سوزی و اشک آور خبری نبود. البته یکی از بچه ها کتک خورده بود و جلوی یکی دیگر را هم گرفته بودند اما وقتی گفته بود محل کارش همانجاست گذاشته بودند برود.
حالا اما سطل های زباله شعله ور شده بودند و دود فضا را پر کرده بود. صدای بوق موتورهای گارد ویژه می آمد. مردم توی خیابان می آمدند جلو و شعار می دادند و بعد با حمله نیروهای سیاه پوش موتور سوار بر می گشتند عقب. ما از ترس زبانمان بند آمده بود. تلفن های دفتر و موبایل هایمان قطع شده بود. هیچ راه ارتباطی نداشتیم با دنیای خارج. حبس شده بودیم توی دفتر. اما طاقتمان نمی آمد برویم داخل. تمام چهار ساعت را از پشت بام طبقه چهارم به نظاره صحنه هایی ایستادیم که قبلا مشابهش را فقط توی فیلم ها دیده بودیم. وقتی به لبه پشت بام نزدیک می شدیم اشک آور بود که پرتاب می شد سمت ما. دخترها اشکشان درآمده بود؛ البته نه از اشک آور. از اتفاقات توی خیابان؛ از ترس نه؛ از ناباوری؛ از بهتی که به بغض مبدل شده بود.

درگیریها داشت شدیدتر می شد. نعمت کنار من ایستاده بود و منظره را تماشا می کرد. حرف نمی زد اصلا. محمدرضا آمد پرسید ماشینت را کجا پارک کرده ای. گفتم جلوی دفتر. گفت سوئیچ را بده تا جا به جا کنم. برد گذاشت توی کوچه پشتی. تازه برگشته بود که سربازی با باتوم یکی یکی شیشه ماشین های جلوی دفتر را خرد کرد. ماشین یکی از بچه ها هم بین آنها بود.

حوالی ساعت هشت و نیم از شدت درگیریها کم شد. گفتند بروید خانه. قرار شد نعمت و یکی دیگر از بچه ها که مسیرشان به من می خورد با من بیایند. زودتر از ما از در آمد بیرون برای سیگار کشیدن. قبل از اینکه سوار ماشین شود سیگارش را نصفه خاموش کرد.خیلی کند حرکت می کردند ماشین ها. ما حرف می زدیم اما نعمت گوش می داد فقط. هیچ نمی گفت. سکوتش و آرامشش خیلی عجیب بود برایم. زیر پل گیشا پیاده شد و رفت.

تازه از سفر برگشته بودیم که یکی از بچه ها تلفن کرد. مِن مِن می کرد پای تلفن. با اصرارِ من گفت که زنگ زده بگوید نعمت مرده. تصادف کرده. داشته اند می رفته اند برای دیدن هلال ماه رمضان که ماشینشان چپ کرده بود. من باورم نمی شد که مرگ اینقدر نزدیک باشد به اطرافیانم.

همه امان رفتیم برای مراسمش. همه بچه های نشریه. آن کسی که داشت سخنرانی می کرد توی مسجد گفت که پدرش قبل از تولد او شهید شده. گفت که مادرش اسم پدر را گذاشته روی پسر. مادر اسم پدر را گذاشته روی پسر اما... یادش نبوده که پسری که نشان خواهد داشت از پدرش، زیاد نخواهد ماند توی این دنیا. فراموش کرده بود که نعمت های این دنیا عمرشان کوتاه است و آدم ها با از دست دادن امتحان می شوند. مادر نمی دانست که ممکن است با انتخاب دوباره این اسم، یک بار دیگر تنهایی را در سرنوشت خودش رقم بزند.

هنوز هم وقتی به او فکر می کنم یاد روز سی خرداد می افتم. او برای من آن روز رفت. هر چند سه ماه بعدش هم توی این دنیا زندگی کرده بود. حالا که به آرامشِ آن روزش فکر می کنم به نظرم او همان وقت هم توی این دنیا نبود. اگر همه خاطرات هشتاد و هشت را هم فراموش کنم تصویر کسی که توی دودِ زیر پل گیشا برای همیشه خداحافظی کرد از خاطرم محو نخواهد شد.





۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

لحظه

آدم در یک لحظه می بُرَد. در یک لحظه وا می دهد. در یک لحظه ناامید می شود؛ از یک موقعیت، یک رابطه یا یک هدف. در یک لحظه می فهمد آنچه برایش اینقدر تلاش کرده پوچ است؛ دست نیافتنی است؛ امکان ناپذیر است؛ تنها در یک لحظه. و این لحظه برای من چندان دور نیست.

این روزهای مرا جدی نگیرید

دارم همه ذهنم را خالی می کنم که می روم ایران سبک باشم؛ اضافه بار نداشته باشم. اگر پر حرفی می کنم یا نوشته هایم خام و بی کیفیتند ببخشید. چاره دیگری ندارم. کلا اینجا همیشه برایم حکم چرکنویس را داشته و طول می کشد تا عادت کنم به این که کسانی هستند که نوشته هایم را با فاصله ای کمتر از ۲۴ ساعت از زمانی که نوشته می شوند بخوانند. نه اینکه توی ۲۴ ساعت معجزه بشود مثلا. اما آدمیزاد است دیگر. بعضی وقتها ۲۴ ساعت هم کافیست که بفهمد آنچه که نوشته همانی نیست که توی فکرش می گذشته؛ ۲۴ ساعت هم کافیست تا ذهنش در باره یک موضوع شفاف شود؛ ۲۴ ساعت هم کافیست تا چیزی که توی ذهنش بوده جا بیفتد؛ البته فقط بعضی وقتها.

درد

دیروز صبح با حال خوبی از خواب بیدار شدم؛ با وجود اینکه نوبت دندانپزشکی داشتم و رفتن به دندانپزشکی یکی از بزرگترین ترس های زندگیم است. تصمیم داشتم که بعد از دندانپزشکی برگردم خانه و بعد از ناهار بروم لابراتوار. کارم روز قبلش خیلی خوب پیش رفته بود و خوشحال بودم از اینکه می توانم تمامش کنم. شلوار نویی که خریده بودم و کفشی که تازه سفارش داده بودم از اینترنت و روز قبل آمده بود را پوشیدم. رنگ شلوار به هیچ کدام از بلوزهایم نمی خورد. به زور یک چیزی انتخاب کردم و پوشیدم و از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم توی مطب منشی پرسید که می توانی منتظر بمانی. گفتم آره. توی سالن انتظار نشستم و شروع کردم از روی موبایل وبلاگ های به روز شده بلاگ رولم را خواندن. همان دومی بود که حالم را بد کرد. یکی از دوستانم نوشته بود که دارد بی خیال عشقش می شود. دارد می رود تا به تصمیمی که خانواده اش برایش گرفته اند تن بدهد. آنقدر به هم ریختم که ترس از دندانپزشکی فراموش کردم کاملا. وقتی منشی آمد صدایم زد گیج بودم. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم را به خاطر بیاورم و بتوانم خودم را جمع و جور کنم. روی صندلی که نشستم دکتر پرسید مشکلت چیست. گفتم برای کنترل آمده ام. اینقدر گیج بودم که گفتم لاکنترل. گفتم لو کنترل. بعد پرونده ام را نگاه کرد و گفت از شش ماه بیشتر شده ولی... انگار که فوبیای من یادش آمده باشد گفت مهم نیست. کارش را شروع کرد. من هم سرگردان بودم بین درد دندان و درد حس دوستم که برایم به مراتب شدیدتر بود. دکتر که کارش تمام شد پرسید توی خانه دهانشویه دارید؟ من انگار که  تازه از دنیای خودم بیرون آمده باشم با تعجب گفتم هااااان؟ گفت دهانشویه. یادم آمد که چند وقت پیش سر یک چیزی مجبور شدم یک مایع بدمزه ای را غرغره کنم. گفتم آره. گفت باید تا یک هفته استفاده کنی. یک وقت نیم ساعته هم بگیر از منشی. بدون خداحافظی آمدم بیرون. با صدای دکتر به خودم آمدم که گفت به امید دیدار. برگشتم و گفتم هااااان؟ دکتر با صدای بلند به منشی گفت که به من یک وقت بدهد. منشی پرسید کی می روید تعطیلات؟ گفتم بیست و نهم. برای بیست و پنجم وقت داد. برگه بیمه را گذاشت جلویم که امضا کنم و گفت که بقیه قسمت هایش را دفعه بعد پر می کند. این بار حواسم را جمع کردم که خداحافظی کنم.
وقتی رسیدم خانه هنوز یک ساعت مانده بود تا ظهر. فکر کردم با این حالی که من دارم تنها کاری که می توانم انجام دهم سریال دیدن است. اما حوصله آن را هم نداشتم حتی. رفتم دهانشویه پیدا کنم. یادم آمد آن چیزی که فکر می کردم دهانشویه است مایعی بوده که ۶ ماه پیش دکتر برای عفونت گلویم داده بود. فکر کردم توی راه دانشگاه می خرم. نشستم دو سه تا ایمیل را که از خیلی قبل مانده بود جواب دادم و کمی فیس بوک گردی کردم تا ظهر شد. توی یخچال آش رشته داشتیم. ریختم توی یک بشقاب و گذاشتم توی مایکروفر.  به همسر گفتم حال خوبی ندارم. گفت مشخص است کاملا. گفتم که چرا دخترها اینقدر بدبختند که اگر عاشق یکی بشوند و بروند به او بگویند طرف رم می کند. گفت اصلا هم اینطور نیست. گفتم یک مثال نقض بزن. گفت خود تو. صدای بوق مایکروفر آمد. بشقاب بیش از حد داغ شده بود. یک سینی پلاستیکی برداشتم و بشقاب را گذاشتم رویش. گفتم واقعا فکر می کنی که من عاشق تو شده بودم. گفت مگر نشده بودی. احساس کردم این بحث به جاهای بدی می رسد اما نمی دانستم چگونه تمامش کنم. آمدم لپ تاپم را بزنم عقب و سینی را بگذارم روی میز که بشقاب از تویش سر خورد و آش پخش شد روی شلوار نوی من و زمین. به وضوح بدنم می لرزید. پاهایم هم می سوخت. همسر من را فرستاد توی حمام و خودش شروع کرد به جمع کردن آشی که روی زمین ریخته بود. شلوارم را آب گرفتم که رشته ها و سبزی هایی که چسبیده بود جدا شود و بعد انداختمش توی لباسشویی. همسر  پارکت ها را تمیز  کرد. قالیچه زیر میز را برداشتم که ببرم توی وان بشورم. گفت دست نزن من انجام می دهم. گفتم نه. بردم شستمش. فکر نمی کردم رنگ زردجوبه و زعفران پاک شود اما شد. آمدم بیرون. همسر گفت بنشین من برایت غذا گرم می کنم. گفتم نه. گفتم که کمتر می ریزیم توی بشقاب و نمی گذارم به اندازه قبل داغ شود. بحث نکرد. نمی دانم چرا او را مقصر می دانستم در اتفاقی که داشت برای دوستم می افتاد.
غذایم را که خوردم چند دقیقه بیشتر نمانده بود تا اذان. وضو گرفتم و لباس بیرون پوشیدم که نمازم را بخوانم و بعد بروم لابراتوار. اولین نماز را که خواندم فهمیدم که امروز برایم روز کار نیست. گفتم که ساعت آکادمی هیولاها را چک کند روی اینترنت برایم که بروم سینما. احساس کردم از این ایده تنهایی سینما رفتن خوشش نیامد. نگاهش توام با تعجب و سرزنش بود. بی خیال سینما رفتن شدم. فکر کردم می نشینم یکی از فیلم هایی که روی لپ تاپم دارم را می بینم؛ اما ندیدم. جی میلم را باز کردم به این امید که آیدا باشد و بتوانم به او احساسم را بگویم. بود. اما زیاد نتوانستیم چت کنیم. به حرف زدن از حال بد من نرسید. نشستم به نوشتن اما... نوشته ام با حس واقعی ام خیلی فاصله داشت. دیدم که خواهرم پیام داده بیا اسکایپ. یک ساعتی هم با او و مامان حرف زدم اما باز هم نتوانستم چیزی بگویم. وقتی همسر رفت دنبال رها فکر کردم شاید یک کم تنها بودن حالم را بهتر کند اما نکرد. موقع شام درست کردن هنوز دستهایم می لرزید. چند بار نزدیک بود دستم را ببرم. چند بار صفحه وبلاگ دوستم را باز کردم تا برایش بنویسم که این کار را نکند؛ کاری نکند که بعدا پشیمان شود. اما ننوشتم. رها در آزادی مطلق هر کاری که دلش خواست کرد توی این دو سه ساعت. سراغ کیف قرص های من رفت؛ گره پاپیونی کفش ام را باز کرد؛ با دست های گیلاسی پایه های میز غذاخوری را قرمز کرد و روی مبل با خودکار نقاشی کشید؛ یک لحظه به خودم آمدم دیدم ساعت یک ربع به ده است و او به جای اینکه توی تختش خواب باشد روی مبل نشسته و دارد تلویزیون تماشا می کند. بردم خواباندمش. فکر کردم خودم هم بروم بخوابم. همسر گفت که کمرش درد می کند و می خواهد روی زمین بخوابد شاید برایش بهتر باشد. کلی خوشحال شدم. فکر کردم که شاید اگر گریه کنم حالم بهتر شود. در اتاق را بستم و بالشم را گذاشتم وسط تخت. هر کاری کردم گریه ام نیامد. لحاف را کشیدم روی سرم و در تاریکی غرق شدم.

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

جایی که دخترها اجازه ندارند عاشق شوند.

صفر. من کلا خیلی بدم می آید از اینکه کسانی که می روند از ایران مدام از ویژگی ها و امکانات «خارج» هیجان زده شوند و پست بگذارند توی فیس بوک و مدام خارجی ها را تحسین کنند به خاطر اتوبوس هایی که به موقع می رسند، به خاطر برنامه هایی که سر ساعت شروع می شوند، به خاطر هزار مدل پنیر توی سوپر مارکت، به خاطر مارک دار بودن لباس همه فروشگاه ها و به خاطر هزار تا چیز کوچک و بزرگ دیگر که بعضی هایشان هم حقیقت ندارد. این چیزی هم که الان دارم می نویسم از روی جو زدگی و هیجان نیست. بیشتر از روی حسرت و تاسف است و ... به این امید که شاید روزی برای دخترهای کشور ما هم شرایط عوض شود.

یک. اعلامیه حقوق بشر به نیاز انسان ها به ازدواج و تشکیل خانواده توجه کرده و همه را صاحب این حق دانسته. اینقدر که حتی طرفداران ازدواج  همجنس گراها هم به این حقوق استناد می کنند. اما به نظر من یک چیزی که مغفول مانده شاید اینقدر که بدیهی بوده حق عاشق شدن است. حقی که دختران امروز ایران به دلایل زیادی از آن محرومند. نمی دانم چرا اما جامعه طوری شده که اگر دختری عاشق شود یا باید بسوزد و دم نزند و یا اگر از این موضوع با کسی که دوستش دارد حرف بزند طرد خواهد شد. بعضی از مردها جوری با آدم برخورد می کنند که انگار فاحشه ای مثلا. فکر می کنند که همه دخترهایی که بهشان محبت می کنند یا سعی می کنند یک جوری سر صحبت را باز کنند و با آنها وقت بگذرانند می خواهند آویزانشان بشوند. چند سال پیش نامزد نزدیک ترین دوستم به او گفته بود که وقتی یک مرد بفهمد که دختری دوستش دارد، دختر از چشمش می افتد. آن موقع به هر دویمان خیلی برخورد حرفش. اما حالا این را در رفتار بیشتر مردهای جوان می بینم. برای همین هم هست که وقتی کسی از دوستانم عاشق می شود محال است که جرات کنم به او بگویم برود با طرفش حرف بزند. با اینکه می دانم این تنها راه انسانی است اما مطمئنم که برخورد یک پسر ایرانی که به جای اینکه عاشق باشد معشوق است با دختری که به او ابراز عشق می کند انسانی نخواهد بود.

دو. خیلی کم پیش می آید که دختری عاشق کسی شود که او هم عاشقش شده باشد. بیشتر وقتها مرد عاشق می شود و بعد کم کم  علاقه دختر را به خود جذب می کند. خیلی از دخترهای نسل من اصلا توی خط عاشق شدن نبودند. منتظر بودند تا یک مردی بیاید خواستگاری اشان که توانایی این را داشته باشد که برایشان زندگی آرام و با ثباتی را تشکیل دهد. بعضی ها اما سرکش بودند. جرات داشتند. خودشان انتخاب می کردند نه اینکه منتظر بمانند تا انتخاب شوند. اما میان اینها هم  تمام کسانی که من می شناسم به آن کسی که عاشقش بودند نرسیدند؛ با وجود اینکه ده ها مرد دیگر را عاشق خود کرده بودند.

سه. خارج از مرزهای ایران عاشق شدن ساده تر است خیلی. شاید عشقشان به شدت و به پررنگی عشق شرقی نباشد. شاید هیچ کدام از دو طرف ابدیتی برای عشقشان متصور نباشند. شاید نگویند خدا یکی و عشق هم یکی. اما همین که می توانند اگر ته دلشان احساس کردند که به کسی علاقمندند مدتی هر چند کوتاه از عمرشان را با او بگذرانند خیلی حسرت برانگیز است. هر چند بعد از این مدت بفهمند که اصلا اشتباه کرده اند که عاشق شده اند و تصوری که از معشوق سابقشان داشته اند با واقعیتِ او زمین تا آسمان متفاوت است.

چهار. عشق بزرگترین موهبتی است که ممکن است به یک انسان عطا شود. تنها چیزی است که زندگی را رنگی می کند. رویاها را در دسترس می سازد. آدم را امیدوار می کند به ادامه راهش در این دنیا. عشق باید حال آدم را خوب کند. باید به آدم شادی و آرامش و انبساط خاطر بدهد. صدای خنده عاشق باید گوش دنیا را کر کند. اما سهم بیشتر دختران ایرانی از این عشق می شود اشک های پنهانی و دلتنگی و دلتنگی و ... فقط دل تنگی.

پنج. اگر زمانی انتخاب کنم که دخترم خارج از ایران زندگی کند نه به خاطر آزادی است و نه به خاطر امکانات و کیفییت زندگی. تنها چیزی که فکر می کنم ارزشش را دارد که آدم غربت را تحمل کند حق عاشق شدن است؛ عاشق شدن و ابراز عاشقی کردن بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیری.

سولیداریته

بعد از دفاع هم اتاقیم دیوید به این نتیجه رسیدم که همه استرس هایم توی زندگی بیهوده بوده اند؛ اضطرابم وقت سمینارها و ارائه ها   و جلسه های مهم و حتی دفاع فوق لیسانسم. با خودم فکر کردم که حرف زدن و سوال جواب دادن به زبان مادری که اضطراب ندارد. به خودم قول دادم که دیگر برای هیچ چیزی استرس نگیرم. اما با وجود همه اینها نمی دانم چرا شب قبل از مراسم اینقدر اضطراب داشتم... برای یک بورس درخواست داده بودم. یکی از بیست ایمیل بی ربطی که هر روز فوروارد تو آل می شود  فراخوان یک بورس بود که در صورتی که در تز برنامه سفر پیش بینی شده بود می توانستی برایش درخواست بدهی. برای من پیش بینی نشده بود اما ... در آن لحظه ای که ایمیل را دیدم تصمیم گرفتم پیش بینی کنم. چون آن دوره مشکل مالی شدید داشتیم و فکر می کردم حتی 500 یورو هم که بدهند غنیمت است.
مدارکی که خواسته بودند آماده کردم و مطابق معمول همیشه که هولم برای کارهایم، یک روز زودتر از ددلاین رفتم که تحویل بدهم به منشی گروهمان. گفت که بهتر است از استاد راهنمایم هم یک توصیه نامه بگیرم. رفتم دانشکده. خوشبختانه کریستین توی دفترش بود. به نظر می آمد که سرش خیلی شلوغ است. من با سرخ و زرد شدن درخواستم را مطرح کردم. یک ساعت بعد نامه را داد دستم. اینقدر از من تعریف کرده بود توی نامه که فکر کردم حتی اگر بورس را نگیرم هم مهم نیست. خوشحال و خندان رفتم و پرونده ام را تحویل دادم...
دو ماه بعد ایمیل زدند که پذیرفته شده ام. گفتند که چک 1500 یورویی طی مراسمی که در آن رئیس دانشگاه هم حضور خواهد داشت تحویل می دهند. گفته بودند که برای گرفتن چک حتما باید در مراسم شرکت کنم مگر اینکه عذر قابل قبولی داشته باشم. فکر کردم که رئیس دانشگاه چقدر بی کار است که برای چیز به این بی اهمیتی وقت می گذارد و می آید. به فرض که به ده نفر بورس داده باشند؛ می شود 15 هزار یورو. اینقدرها هم مهم نیست. کلا قضیه را جدی نگرفتم اصلا. البته کلی برنامه ریزی کردم که 1500 یوروی دیگر بگذارم روی این پولی که آنها قرار است بدهند و بهار آینده برویم یک مسافرت درست و حسابی. رویاپردازی کرده بودم برای سفر اما به مراسم فکر نکرده بودم. شب قبلش استرس داشتم. به خودم یادآوری کردم که استرس ممنوع است. فکر کردم نهایتا باید دو سه کلمه تشکر کنم. شاید هم مجبور باشم چند کلمه حرف بزنم. برای همین فرمهایی را که قبلا پر کرده بودم و گذاشته بودم توی پرونده خواندم؛ نامه کریستین را هم. اما استرسم قطع نشد. فردایش هم صبح خروس خوان بیدار شدم از خواب و تا ساعت 11 و نیم که از خانه راه افتادیم به سمت جایی که قرار بود مراسم برگزار شود یک جوری خودم را سرگرم کردم که اضطرابم کمتر شود.
وقتی رسیدیم فهمیدم که استرسم زیاد هم بی دلیل نبوده. غیر از رئیس دانشگاه اعضای آکادمی علوم استراسبورگ هم بودند. یعنی اصلا بورس را آنها می دادند. فرماندار و رئیس چند شرکت و بانک بزرگ هم حضور داشتند. کم کم فهمیدم که این بورس که برای من فقط جنبه مادیش مهم بود یک جایزه است که در سال به 5 نفر تعلق می گیرد و اینقدر با اهمیت است که این همه آدم کله گنده را جمع کرده است اینجا.
مجری که شروع کرد به حرف زدن دوزاریم افتاد که جریان چیست. با وجود استرس سعی کردم لبخندم را حفظ کنم. اما باز هم وقتی نوبت من شد و رفتم جایزه ام را گرفتم و مجری از من راجع به موضوع تزم پرسید سر گفتن کلمه اصلی "مولتی فونکسیونالیته" زبانم گرفت.
الان من نماینده "سولیداریته" دانشگاهم. یک دانشجوی خارجی که به زغم خودم از روی ندید بدید بودن و حتی شاید بی کاری و به زعم آنها به خاطر امکانات زیاد دانشگاه در همه فعالیت ها و همه برنامه ها حضور دارد؛ توی جلسات همفکری که شهرداری برگزار می کند در باره مسائل شهری، توی سخنرانی هایی که به پارلمان اروپا مربوط است و توی بیشتر سمینارهای علمی که بیش از ده درصد با موضوع درس و کار و علایق من ارتباط دارد (که می شود تقریبا همه کنفرانس های علوم اجتماعی، معماری، شهرسازی، هنر و حتی ادبیات و فلسفه). به لطف روسریم و ایرانی بودنم هم در ذهن همه می مانم. اینها را گفتم که اگر یکی دو سال دیگر شدم دانشجوی نمونه دانشگاه اصلا تعجب نکنید.

پی نوشت: سولیداریته به فارسی می شود اتحاد و همبستگی مثلا. شاید هم انسجام و یکپارچگی. اما معنای اصطلاحیش را نمی دانم. فقط می دانم که وقتی می خواهند به یک نهاد یا یک سازمان افتخار کنند از این کلمه استفاده می کنند.

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

وقتی اعتماد می کنی کامل اعتماد کن.

لباسی که می خواست برای مراسم بپوشد کتی بود که من همان بارهای اول برایش سوغاتی برده بودم. اولش از اینکه بین آن همه لباس این را انتخاب کرده که برای روز به این مهمی تنش کند خوشحال شدم. وقتی تصمیم گرفت که برای مراسم روسری بپوشد دیدیم که چیز مناسبی نداریم که با کت هماهنگ باشد. همان شبِ قبل از مراسم رفتیم خرید. تمام مغازه ها رو زیر و رو کردیم اما او هیچ کدام از شالها و روسری ها را نمی پسندید. یکی را می گفت کم رنگ است. یکی را می گفت رنگش سرد است. یکی را می گفت به من نمی آید. آخرش بعد از کلی گشتن و شالهای مختلف را امتحان کردن به این نتیجه رسید که اصلا شال به او نمی آید. از خستگی پهن شدم کف زمین پاساژ. وقتی دید که من دیگر نای راه رفتن ندارم یک کمی کوتاه آمد. قرار شد برویم یک دور دیگر مغازه ها را بگردیم. سر بعضی ها که از نظر قیمتی شک داشت گفتم که حاضرم من بخرمش و برای مراسم فردا به او قرض بدهم اما باز هم قبول نکرد. پاساژ داشت تعطیل می شد. به زور راضیش کردیم که یکی را بردارد به این شرط که اگر خوشش نیامد برویم پس بدهیم...
چند روز پیش دوباره رفتم همان مرکز خرید. یکی از شالهایی را که او امتحان کرده بود اما نپسندیده بود خریدم چون رنگ بندی فوق العاده ای داشت. امروز برای اولین بار پوشیدمش. توی ذهنم تصور کردم که چقدر با آن کت معرکه می شد. فکر کردم که اگر سلیقه مرا برای کت قبول داشته که انتخابش کرده باید برای شال هم قبول می کرد. نکرد اما. دیگر هیچ وقت برایش سوغاتی نخواهم برد.

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

accepting the situation

توی چند واحد شهرسازی که در دوران لیسانس داشتیم چندین بار فرآیند طراحی شهری را برایمان توضیح دادند. فرآیندی که با پذیرش مساله شروع می شد. accepting the situation . من البته بقیه مراحلش را یادم نیست. چون این به نظرم خیلی عجیب و بی معنی بود یادم مانده؛ "پذیرش مساله". نمی فهمیدم یعنی چه که آدم مساله را بپذیرد. یعنی اصلا وقتی شروع می کنی به راه حل دادن حتما مساله را پذیرفته ای دیگر. به نظرم خیلی بدیهی بود. اما امروز صبح دقیقا ساعت 4 فهمیدم که تمامی مشکلات این چند سال من و حتی همسر به خاطر نپذیرفتن مساله است. به خاطر اینکه شرایط الانمان را به عنوان یک واقعیت نپذیرفته ایم. هر چه راه حل هم پیدا کرده ایم برای مسائل و مشکلات، جواب های کوتاه مدت بوده اند. در حالیکه مساله یک وضعیت دراز مدت و نسبتا پایدار بوده و باید به راه حل های بلندمدت تر فکر می کرده ایم. مثلا من هیچ دو روزی در یک ساعت یکسان نرفته ام لابراتوار. هیچوقت برای ناهار برنامه مشخصی نداشته ام. بعد از لابراتوار هم هر روز یک کاری کرده ایم. فقط جاهایی که به برنامه رها مربوط بوده حداقلی از نظم وجود داشته. برای اینکه همه چیز را موقتی می دیدم؛ این هفته بگذرد؛ این مقاله تمام شود؛ این کار انجام شود؛ این جلسه بگذرد... در حالیکه می توانستم فکر کنم که همه زندگی من قرار است کار علمی در یک محیط از 9 صبح تا 5 عصر باشد و باید از 12 تا یک و نیم بروم ناهار و برای بعد از ساعت 5 هم یک برنامه درست و حسابی بریزم برای خودمان. این بی نظمی دارد انرژی زیادی از ما هدر می دهد و همه اش به خاطر این است که این وضعیت را به عنوان «زندگی» امان نپذیرفته ایم. بدون اینکه یک مسیر طولانی را ببینیم و برای آن برنامه ریزی کنیم همه زندگی را گذاشتیم روی هدف های کوتاه مدت نهایتا دو هفته ای. همین است که سرگردانیم بین این چیزی که هست و این چیزی که توی خیال ما باید باشد... می خواهم سعی کنم این وضعیت را همینطور که هست بپذیرم به عنوان زندگیم و هر چه انرژی دارم برای بهتر کردنش به کار گیرم. می خواهم سعی کنم که پاهایم را با میخ به زمین بکوبم. شاید از این سرگردانی نجات یابم.

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

سه توصیه برای رفتار با آدم ها به شرط چاقو

برای آدم های نزدیک (آدمهای ابدی زندگیتان)
به دیگران آن چیزی را هدیه بده که از هیچ جای دیگر نمی توانند به دست آورند.

برای آدمهای میانه (کسانی که به واسطه یک شخص، یک مکان یا یک موقعیت با آنها ارتباط برقرار می کنید.)
برای کسی بمیر که برایت تب کنه

برای آدمهای دور (آدمهایی که فقط یک بار در زندگی با آنها برخورد دارید.)
با دیگران به گونه ای رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کنند.

فلسفه خودمحوری

آدم چه جوری می تواند بفهمد که فلسفه زندگیش الان درست تر است یا قبل؟ هیچ جور. آدم نمی تواند بفهمد. خیلی جرأت می خواهد که بفهمی قبلا اشتباه می کرده ای یا الان داری اشتباه می کنی یا ... شاید هم هیچ کدامشان اشتباه نباشند. اما اینکه متفاوتند سوال برانگیز می شود برای همه. من عادت دارم به «چرا». به اینکه مامان ازم بپرسد که چرا فلان انتخاب را کردم. صرفنظر از اینکه توی یک دوراهی سمت راستی را انتخاب کرده باشم یا سمت چپی را، همیشه می دانسته ام که باید دلیلش را بگویم. فقط دلیل آوردن کافی بود. هیچ وقت انتخابم ارزش گذاری نمی شد. اما حالا که دقیقا 4 سال است دیگر مامان نپرسیده چرا، خودم دارم از خودم می پرسم. از وقتی که شروع کرده ام به دنبال دلیل و ریشه گشتن حالم بدتر شده. نه اینکه احساس کنم الان زندگیم بی معناست و فلسفه درستی ندارم؛ نه. اما این را فهمیده ام که لذتی که الان از زندگیم می برم خیلی کمتر است. قبل تر ها همه کارهایم را از روی بندگی صرف انجام می دادم؛ حالا از روی حکمت و فلسفه. اصلا زندگی ام زمانی بی رنگ شد که دنبال فلسفه گشتم. نه اینکه حالا کارهایی که انجام می دهم همه از روی فلسفه باشد؛ نه. اما کارهایی که انجام نمی دهم همه از روی فلسفه است... و من فهمیده ام که بندگی بیش از آنکه به انجام دادن کاری در راستای هدفت و معبودت مربوط باشد، به انجام ندادن کاری به خاطر او مربوط است. من همه کارهایی که انجام نمی دهم را فقط به دلایل عقلانی خودمحورانه انجام نمی دهم. این برای منی که همیشه جور دیگری به زندگی نگاه کرده بودم یعنی ... یعنی یک جای کار می لنگد. یک جای کار بدجوری می لنگد.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

این یک بار

سرماخوردگی خانه نشینم کرده. می گویم چند سال بود که اینجوری سرما نخورده بودم. می گوید 6 ماه پیش هم که توی زمستان سرما خوردی همین را گفتی. من البته یادم نمی آید اما با خودم فکر می کنم که حتی اگر هم حرفش درست باشد این بار از آن بار شدیدتر است. نباید اینجوری بزنند توی پَر یک آدم مریض. مگر نه؟

بی کسی

بی کسی یعنی این که وقتی می خواهی بروی سفر کسی را نداشته باشی که بیاید به گلدانهایت آب و به خرگوشت غذا بدهد.

چرا بچه ها راحت با هم دوست می شوند؟

چرا بچه ها خیلی سریع و راحت با هم ارتباط برقرار می کنند؟ چرا زود با هم دوست می شوند؟ چرا می توانند راحت دوست جدید پیدا کنند ولی آدم بزرگها نمی توانند؟ چرا هر چه بزرگتر شوی پیدا کردن دوست تازه سخت تر می شود؟
چون بچه ها گذشته ای ندارند که از برملا شدنش بترسند. چون رازی ندارند که بخواهند پنهان کنند. آن چیزی که شروع یک رابطه جدید را سخت می کند «گذشته» است. گذشته ای که با وجود اینکه گذشته اما تا ابد هست... تا ابد سایه اش روی همه چیز زندگی آدم است.

خودزنی

یکی از بزرگترین خودزنی هایی که آدم می تواند بکند این است که بنشیند وبلاگ یک بلاگر قدیمی را از اول آرشیوش بخواند و هی تاریخ ها و اسم ها را تطبیق بدهد با زندگی خودش که مثلا "در 8 خرداد 83 من داشتم چه کار می کردم؛... این اسم چقدر آشناست ... نکند نویسنده همان کتابی است که به «او» هدیه دادم؟ ... اینجا همان جایی است که سه سال پیش دیدم با فلان دوست که دیگر نیست و ..." هی نیشتر بزند زخم های قدیمی را و زنده کند خاطراتی را که گذاشته بود ته صندوقخانه ذهنش... همین کاری که من الان دارم می کنم.

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

تب

بازدید گذاشته بودند از دادگاه اروپایی حقوق بشر*. به عنوان یکی از مدول هایی که باید بگذرانیم. من از ۵۴ ساعت اجباریم چند ساعت هم بیشتر کلاس رفته بودم اما برای این یکی هم ثبت نام کردم؛ چون تقریبا هر روز از جلویش می گذرم و دلم می خواست بدانم که چیست و تویش چه اتفاقی می افتد. البته این که معمارش ریچارد راجرز بود هم خودش یک انگیزه ای بود برای رفتن. قرار بود ساعت دو توی ایستگاه تراموا جمع شویم. نشسته بودم لبه جدول و توی افکارم غرق بودم که یک صدایی از پشتم گفت بونژوق. لحنش خیلی صمیمی بود. فکر کردم حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته. یادم آمد که من شبیه کس دیگری نیستم که بشود اشتباهم گرفت. برگشتم به طرف صدا. سلام کردم. یک دختر تونسی بود که توی مدول صدا با هم بودیم. حقوق می خواند. آمده بود تا سیستم دادگاه حقوق بشر را ببیند. تعجب کرده بود از دیدن من آنجا. برایش توضیح دادم که معمار ساختمان یک آدم خیلی معروف است. اسمش را گفتم. گفت که فقط ژان نوول را می شناسد بین معمارها. به نظرم خیلی فرهیخته آمد. من اگر جایش بودم شاید همین قدر هم نمی دانستم. یک کم راجع به معماری پارلمان اروپا حرف زدیم و راجع به تعطیلات. گفتم که شاید بتواند بعدا توی این دادگاه حقوق بشر کار کند. رویاست دیگر. اینجا هم که رویاها زیاد دور از دسترس نیستند. گفت که او هم آرزو می کند برایم که توی دفتر راجرز کار کنم. تشکر کردم؛ با اینکه می دانستم رویایم این نیست.

یک بخشی از ساختمان را بیشتر ندیدم؛ دو تا سالن اصلی را.  یک حقوق دان سوئدی آمد و اینکه این دادگاه چگونه و با چه سیستمی کار می کند را توضیح داد برایمان. با همه قدرت مغزم داشتم گوش می دادم. خودم را متمرکز کرده بودم روی حرفهایش. اما حس می کردم زیاد متوجه نمی شوم. وقتی داشت آمار مراجعه به دادگاه را توضیح می داد احساس کردم بدنم می لرزد. شروع کردم به خودم بد و بیراه گفتن که ببین اینقدر به خودت نرسیده ای که تحمل یک کار ساده را هم نداری. سرم گیج می رفت. درد می کرد. هیچ چیز نمی شنیدم. با خودم فکر کردم پیر شده ام. به این فکر کردم که از آن لحظه تا لحظه مرگم باید این ناتوانی را تحمل کنم؛ این خستگی زودرس را. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم اما هر پنج دقیقه یکبار ساعت را نگاه می کردم که مثلا زمان زودتر بگذرد و تمام شود.

از در که آمدیم بیرون یک حس عجیبی داشتم توی بدنم. هوا گرم بود اما من سردم بود. فکر کردم که حتما سرماخوردگی دلیل بدحالیم بوده. دوستم آدرس خانه امان را پرسید. گفتم همین نزدیکی است؛ دو ایستگاه پایین تر. گفت که محله را می شناسد چون می آید اینجا برای دویدن. خجالت کشیدم از خودم. فکر کردم شاید اگر من هم یک کمی بیشتر ورزش کنم حتما قویتر می شود بدنم و اینقدر زود خسته نمی شوم. از هم جدا شدیم. او از کنار رودخانه رفت سمت خانه اش و من از خیابان درختهای مکعبی آمدم پایین.

توی خانه همسر پرسید پس رها کو. اصلا به فکرم نرسیده بود بروم دنبالش. پرسیدم مگه ساعت چنده. گفت پنج و بیست دقیقه. هنوز وقت بود برای اینکه برود دنبال رها. گفتم که کارت اتوبوسم را شارژ نکرده بودم. گفتم حالم بد بوده. یک قرص سرماخوردگی و یک مسکن خوردم و رفتم زیر پتو. به یک دقیقه نکشید که خوابم برد. با صدای گریه رها از خواب بیدار شدم. از همان توی رختخواب پرسیدم چه شده که دارد گریه می کند. همسر گفت تب دارد. سی و نه درجه. بلند شدم و شربت تب بر را بردم برایش. فردایش هم رفتم یک جفت کفش دو خریدم.

* la cour européenne des droits de l'homme

ما اینجا چه کار می کنیم؟

این سوالی است که دختر چهارساله از مادرش می پرسد وقتی مدرسه تعطیل می شود؛ وقتی حوصله اش سر می رود. می گوید برویم پیش مامان مهری.
این سوالی است که من از خودم می پرسم وقتی همسر با من قهر می کند. می گویم ای کاش خانه بابایی داشتم و می رفتم آنجا.
این سوالی است که زن افغان از خودش می پرسد وقتی بچه هایش می روند سفر؛ وقتی تنها می شود؛ هر چند یکبار هم نیمی از فامیلش را رها کرده و از افغانستان به ایران آمده. به بازگشت به ایران  هم راضی می شود اینجور وقتها. می گوید برگردیم. ما اینجا چه کار می کنیم؟

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

در آینده می خواهید چه کاره شوید؟

در ۱۶ سالگی می خواستم جراح مغز شوم. اما در همان ۱۶ سالگی موقع انتخاب رشته مدرسه به جای اینکه بروم تجربی رفتم ریاضی. در ۱۸ سالگی می خواستم معمار شوم. در ۲۳ سالگی معمار شدم. بعد دلم خواست که در یک شرکت معماری آوانگارد کار کنم. کردم. بعد دلم خواست درس بخوانم. دلم خواست بشوم پژوهشگر. شدم. دلم خواست که بشوم کارمند شهرداری استراسبورگ. دلم خواست که یک آدرس ایمیل داشته باشم به اسم خودم ات استراسبورگ دات ای یو. هنوز نشده ام اما می دانم که اگر بخواهم می شود. بعدتر فهمیدم اصلا به فرضی هم که نشود آنقدر ها فرقی ندارد برایم. آنوقت دلم خواست بشوم نویسنده. شروع کردم اما... همان اول دیگر دلم نخواست... الان دلم می خواهد بشوم فعال حقوق کودکان. نمی دانم اصلا چگونه می شود که آدم بشود فعال حقوق کودکان. اما خوشحالم که یک رویا دارم. یک معنی برای زندگیم. یک جایی که رسیدن و نرسیدنش با هم فرق دارد. یک آرزویی که شدن و نشدنش با هم فرق دارد... خوشحالم که هنوز زنده ام.

échange*

۱- جمعه ناهار مهمان همکار رومانیایی همسر بودیم که شوهرش فرانسوی است. یک بار آمده بودند استراسبورگ برای اینکه شوهر و بچه ها در امتحان زبان چینی(!) شرکت کنند. حدود ظهر جلوی کاتدرال قرار گذاشتیم که با هم شهر را بگردیم. برایم جالب بود که با وجود اینکه کلا همه بچه های لابراتوار همسر فقط کار می کنند و تقریبا رابطه غیر کاری کمی با هم دارند چنین پیشنهادی داده اند. خیلی از ایرانیها که ما می شناختیمشان می آمدند استراسبورگ و می رفتند و هیچ خبری نمی دادند به ما. فیلیپ از همان لحظه اول شروع کرد به سوال کردن راجع به فرهنگ ایران و شاعران ایرانی و موسیقی و فیلم. چند سالی ترکیه زندگی کرده بود و به فرهنگ شرق علاقه داشت. دلم برای همسر سوخت که مجبور بود مفاهیم خیلی سخت را با این زبان دست و پا شکسته اش توضیح دهد. پیشنهاد دادم که آدرس ایمیلش را بگیرد تا یک سری اطلاعات برایش بفرستد. بردیمشان به یک کافه ایرانی برای ناهار. خوششان آمد. به خصوص از کوکو سبزی. سر ناهار پرسید ویژگی مهم ایرانی ها توی معاشرت هایشان چیست. کلی زحمت کشیدیم تا توانستیم معنای تعارفی بودن را به آنها بفهمانیم.

۲- خانه اشان خیلی قشنگ بود. پر مجسمه و صنایع دستی شرق. از همان لحظه اول هم طبق انتظارمان گفتگو شروع شد در باره ایران. «جدایی» را دیده بودند. کلی در باره اش حرف زدیم. من خودم فیلم را هم توی ایران دیده بودم و هم توی فرانسه و دلم می خواست بدانم که خارجیها آن را چگونه می بینند. بعد هم یک سری کتاب آورد برایمان. حافظ و خیام. ترجمه خیلی قدیمی. مترجم قسمت های سخت شعر ها را ترجمه نکرده بود و تقریبا غیر ممکن بود که بفهمی اینی که اینجا نوشته کدام غزل حافظ است. همسر یک کلاس ادبیات گذاشت برایشان و فرق غزل و رباعی و مثنوی را توضیح داد. بعدش هم مثل همه مردهای از همه ملیت ها شروع کردند به بحث های سیاسی راجع به انتخابات ایران و تحولات مصر و سوریه و ترکیه.
بعد از ناهار فیلیپ برای کاری رفت بیرون. قرار شد ما بمانیم تا برگردد. توی فاصله ای که نبود ما شروع کردیم به سوال کردن راجع به سبک پذیراییشان. وقتی وارد خانه شدیم همه اتاق های خانه اشان را به ما نشان دادند. برایمان سوال بود که یک چیز رایجی است توی فرانسه یا نه. مونیکا گفت که آنها اصلا مهمان فرانسوی دعوت نمی کنند. شوهرش دوست دارد با خارجیها معاشرت کند برای اینکه بتوانند با هم «تبادل» نظر کنند. یک چیزهای جدیدی باشد برای فهمیدن و شناختن. برای اینکه معاشرتشان پربار باشد. برای اینکه غنی شوند.

۳- چند وقت است که به شدت کم حرف شده ام. دیروز با یکی از دوستانم بودم ولی با وجود اینکه تقریبا هر روز با هم چت می کنیم نیم ساعت در سکوت نشستیم و تخمه خوردیم. هیچ حرفی نداشتم بزنم. توی مسیر برگشت به خانه هم وقتی همسر گفت چرا حرف نمی زنی گفتم که حرفی ندارم بزنم. گفتم که توی مغزم سکوت شده. گفت که شاید علتش نوشتن است. گفت که خود او وقتی فکر هایش را می نویسد دیگر راجع بهشان حرف نمی زند. من اما فکر می کردم که اثر قرص های میگرن است که مرا بیش از حد آرام کرده. نمی دانم. اما خوشحالم که هنوز هم با قدرت قبل توی «تبادل» نظر ها و بحث ها شرکت می کنم. کافیست که یکی شروع کند به پرسیدن و به چالش کشیدن.

۴- سه هفته دیگر دارم می روم (می آیم) ایران. باید حرفهایم را ذخیره کنم چون آنجا به شدت لازمم می شود توی مهمانی ها. شاید دوز داروی میگرن را کم کنم. شاید هم کمتر بنویسم.

* به فارسی می شود «تبادل».

همیشه ماندن... همیشه عاشق ماندن...

بعضی آهنگ های عاشقانه هستند که وقتی می شنوی دلت می خواهد یکی آن را برای تو بخواند؛ تو معشوقِ تویِ آن شعر باشی؛. یکی باشد که اینقدر دوستت داشته باشد که به خاطر تو شاعر بشود؛ از دلتنگی نبودنت بگوید و از رنگ زندگی که با بودنت عوض می شود. اما بعضی شعر ها هم هستند که وقتی می شنوی دلت می خواهد جای کسی باشی که آن حس و حال را دارد؛ جای کسی که آنقدر عاشق است؛ حتی اگر آن شخص عاشق تیره بختی باشد که از معشوقش دور افتاده باشد. حتی اگر آدم دلش برای آن عاشق بسوزد؛ حتی اگر حالش اشک آدم را در بیاورد... مثل منِ از دیروز تا حالا که تحت تاثیر یک آهنگ قدیمی دلم می خواهد یک بار در زندگیم آنقدر عاشق بشوم که فکر کنم خدا ته قلب آینه است و آدمیزاد هنوز فرصت دارد که با عشق جاودانه شود.

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

فاصله

بهترین راه برای درکِ واقعیتِ یک چیزِ آشنا فاصله گرفتن از آن است. این را در سفر به شهری که تا یک سال پیش در آن زندگی می کردم فهمیدم.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

احقاق حق یا لجبازی؟

خدا نکند که آدم بیفتد روی دنده لج. مثل الان من که دارم از عصبانیت می ترکم و حاضرم هر کاری بکنم تا به کسانی که عصبانیم کرده اند آسیب برسانم حتی به این قیمت که خودم متحمل ضرر شوم...
از تابستان سال گذشته که ما شهر محل اقامتمان را عوض کردیم قرار بوده که حساب بانکی امان ظرف یک هفته منتقل شود یه بک شعبه در این شهر جدید. این یک هفته هنوز نشده. دو سه ماه پیش یک نفر زنگ زد از طرف بانک و گفت که چون شما ایرانی هستید و تحریم هستید نمی شود حسابتان را منتقل کنیم. من واقعا از اینجور مسائل سر در نمی آورم اما به نظرم هیچ ربطی نبود بین درخواست ما با ایرانی بودنمان. به خودم گفتم چطور موقعی که می خواهند پولمان را بگیرند ایرانی بودنمان اشکال نداشت اما حالا که یک خدمات خیلی معمولی می خواهیم مشکل ساز شده؟!
 بعد از چندین تماس و یک ملاقات حضوری بالاخره موفق شدیم که  صورتحسابمان را از طریق پست دریافت کنیم اما حساب همچنان توی همان شعبه قبلی ماند.
ماجرا همین جا تمام نشد. بانک یک وام خیلی کمی می داد برای دانشجوها که ما هم اقدام کردیم که بگیریم. حکایت کفش کهنه در بیابان و این حرفها. اما درخواستمان را قبول نکردند. بانک می گفت که نمی توانیم به شما خدمات بدهیم اما هیچ دلیل منطقی نمی آورد. من هم دیگر طاقتم طاق شد و به رگ غیرتم برخورد و یک نامه خیلی تند نوشتم برای رئیس بانک با این مضمون که از خدمات شما راضی نیستم و برخورد کارکنانتان بد است و می خواهم حسابم را ببندم. الان زنگ زد. شرایط را توضیح دادم. گفت مشکل از شعبه استراسبورگ است و اگر بخواهی که من پیگیری کنم باید اسم آن کارمندی که پرونده اتان را تحویلش دادی را بدهی و ... آخرش هم گفت که اگر تصمیم داری حسابت را ببندی من به تصمیمت احترام می گذارم اما باید اول اطلاعات حساب جدید را بدهی تا پولت را بریزیم به آن حساب. من البته حسابم را خالی کرده ام و خیلی عصبانیم و توجیه نشده ام هنوز اما... دارم فکر می کنم که باز کردن حساب جدید یعنی یک روز وقت و کلی هزینه و ... چه کسی ضرر می کند نهایتا؟ اما احساسم این است که خشمم فقط با بستن حساب آرام می گیرد. چون می شود یک امتیاز منفی برای بانک و به نظرم حقشان است وقتی برخوردهایشان مشتری مدارانه نیست.
الکی نیست که در تاریخ این همه جنایت فقط برای انتقام اتفاق افتاده. فکر کنم من هم اگر موقعیتش را و قدرتش را داشتم از آن آدمهایی بودم که شدید انتقام می گرفتم. خدا را شکر من را شناخت و ...

مبارک می شود آیا؟

این را آقای سیدآبادی نوشته در روزنامه بهار:
«.....قیمت افطاری در رستوران‌های مختلف متفاوت است، اما در شمال تهران با هزینه هر نفر 40، 50‌هزارتومان می‌توان یک مهمانی نه‌چندان پرزرق‌و‌‌برق تدارک دید.حالا این رقم را در نظر داشته باشید و بعد با هزینه ساخت‌وساز در شهرهای کوچک مقایسه کنید. اگر برای ساخت کتابخانه‌ای به مساحت 40 متر مربع، در یک روستا مبلغی حدود 15‌میلیون تومان در نظر بگیریم، می‌توان با هزینه پذیرایی و افطاری 350تا 400 نفر یک کتابخانه در یک روستا ساخت. »

این را هم من اضافه می کنم:
خیلی ها هستند که این چند سال نمی توانند روزه بگیرند. حالا یا به دلیل ضعف جسمی و طولانی بودن روزها و ... یا به این دلیل که رمضان دیگر رمضان قبل نیست و کلا دیگر هیچ چیزی مثل قبل نیست و... اما آدم حتی اگر نمی تواند روزه بگیرد می تواند در حس و حال ماه رمضان شریک شود. مثلا کفاره روزه روزی هزار تومان است که هر کسی خودش هم می تواند بدهد به نیازمندی که می شناسد. البته شرطش این است که آن شخص این پول را صرف خرید غذا کند. حالا نه غذای جسم الزاما؛ غذای روح هم شاید بشود. می شود حتما. می توانیم خیلی ساده با کفاره روزه ای که نمی توانیم بگیریم ماه رمضان را برای تعدادی از بچه های هم وطنمان مبارک کنیم. نمی توانیم؟!


پی نوشت: 
1- متن کامل نوشته آقای سیدآبادی را اینجا بخوانید.
2- هزار تومان قیمت یک مد طعام برای پارسال بود البته.
3- توی فیس بوک دیده ام که چند تا گروه دارند برای تجهیز کتابخانه در روستاهای نیازمند کتاب و پول جمع می کنند. شما هم بگردید حتما پیدا می کنید.
4- رمضان مبارک.

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

آموزش زبان فرانسه به روش رهایی

نوشابه می شود:  le shabé لُشابه
نقاشی می شود: la ghashi لَقاشی
لگن می شود: la gan لَ گن
موبایل می شود: le baille لُبای
نگاه کن می شود: l'éga kon لِگا کن
و همبرگر هم می شود: l'ambérgér لَمبرگر

حالا کی می گه که فرانسه سخته؟؟؟

پی نوشت: در زبان فرانسه اسم ها با حرف تعریف مورد استفاده قرار می گیرند. حرف تعریف مذکر le و حرف تعریف مونث la است. برای کلماتی که با حروف صدادار شروع می شوند  'l به کار می رود.

آدم کی می شود وبلاگ نویس؟

این روزها یک سوال ذهنم را مشغول کرده. اینکه آدم کی می شود وبلاگ نویس؟ خواننده های وبلاگش به چند تا که برسند یا چند  تا پست که بنویسد یا چند جا که لینک وبلاگش را بگذارند...؟ معیار چیست؟ و سوال کلی تر اینکه آدم باید برای چند نفر بنویسد؟ چند نفر که نوشته هایت را بخوانند باید بنویسی؟ صد نفر، دویست نفر، هزار نفر، چند نفر؟ به نظر من یکی که بوبلاگ نویس بودن یشتر به طول زمانی که از شروع نوشتنت می گذرد مربوط است؛ چه سالی یک پست نوشته باشی و چه روزی 4 تا باید یک مدتی بگذرد تا نطفه بی جان وبلاگت به یک موجود زنده تبدیل شود. برای من که هنوز نشده و نمی دانم آدمی به عجولی من می تواند اینقدر صبر کند یا نه. خوبیش این است که زمان به هر حال می گذرد؛ چه روزها را بشماری و چه متوجه گذر فصل ها نشوی. امید هست که یک روزی برسد که من هم وبلاگ نویس بشوم. امید هست آیا؟؟؟

ویان

یک نفر برایم ایمیل زده که اسمش ویان است. تا الان نشنیده بودم چنین اسمی. به نظرم خیلی خیلی زیبا و خوش آهنگ است. از صبح دارم مدام تکرارش می کنم توی ذهنم. به این فکر می کنم که اگر یک دختر دیگر داشته باشم اسمش را بگذارم ویان. البته هنوز مطمئن نیستم که اسم دختر باشد.

همان موقع ایمیل را جواب دادم. البته فکر نکنم او هیچوقت بفهمد که جواب دوستانه و سریعی که دریافت کرده به خاطر زیبایی اسمش بوده و نه مثلا به خاطر اینکه من امروز مثلا از یک دنده خوب بلند شده ام از خواب یا اینکه کلا آدمی هستم که همه ایمیل هایی که برایم می آید را جواب می دهم.

سیستم امتیاز دهی زنانه

دارم یک کتاب می خوانم در باره تفاوت های رفتاری زنان و مردان. این کتاب را یکی از دوستانم زمانی که ازدواج کردم داد و گفت که حتما بخوانم. من نخواندم. چون اسمش این است: چرا مردان زیاد دروغ می گویند و چرا زنان زیاد غر می زنند. نه من اهل غر زدن بودم و نه همسر اهل دروغ. پس کتاب برایمان موضوعیت نداشت.
چند وقت پیش یک مهمان همین کتاب را از کتابخانه کشید بیرون و خواند. البته برای رفعِ سر رفتنِ حوصله. اما خوشش آمد و به من هم توصیه کرد بخوانم. به نظرش همه چیزهایی که گفته در مورد مردها درست است و اگر زنان بدانند بهتر می توانند رابطه را مدیریت کنند. (البته این گزاره خودش کلی جای بحث دارد.)
یک فصل کتاب راجع به سیستم امتیاز دهی در زنان است. اینکه هر کاری، چه بزرگ باشد و چه کوچک، از نظر زنها فقط یک امتیاز دارد؛ مگر اینکه به مسائل عاطفی مربوط بشود که در اینصورت امتیازش بیشتر است. یعنی این که مردی هشت ساعت در روز کار کند یا این که هشت دقیقه ظرفهای شام را بشورد از نظر همسرش هم ارزش است. من شخصا خودم هیچوقت اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم اما ... در مورد من یکی که کاملا صادق است. من ترجیح می دهم همسر 20 تا کار کوچک انجام دهد تا یکی دو کار بزرگ. اینجوری بیشتر به چشمم می آید. اما یک چیز دیگر هم هست که توی کتاب ننوشته. آن هم اینکه یک کار نامناسب مرد ممکن است تمامی امتیازات مثبتی را که او در طول یک سال گرفته  از بین ببرد. دقیقا با همان منطقی که می گویند اگر صلوات بفرستی به ازای هر یکی اش یک خانه در بهشت برایت ساخته می شود اما اگر یک کار بد بکنی همه آنها به یکباره توی آتش می سوزند و نابود می شوند... همان.

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

پیاز

امروز بعد از دو هفته ویار غذاهای ایتالیایی و مکزیکی ام خوابید. یعنی یک جورهایی مجبور شد که بخوابد. از همسر پرسیدم شام چه درست کنم. از ترس اینکه مبادا من دوباره یک پیتزایی پاستایی چیزی به خوردش بدهم زود گفت خورش. برای اینکه مطمئن شود که حتما درست می کنم گفت خورش کرفس. خورش مورد علاقه من که البته او زیاد دوست ندارد. من هم که دلم تنگ شده بود برای صدای سوت زودپز و بوی برنج. یک بسته گوشت خورشتی از فریزر گذاشتم بیرون و دو پیمانه برنج خیس کردم و رفتم یک ساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم یک پیاز خرد کردم توی زودپز. زیرش را روشن کردم. یک قابلمه هم پر آب کردم گذاشتم روی گاز برای برنج. آب جوش آمد. برنج ها را ریختم. توی این فاصله یک کاپوچینو هم درست کردم و خوردم. موقع آبکش کردن برنج شده بود اما پیازها هنوز سرخ نشده بود... و من یاد یکی از سوالهای بزرگم در زندگی افتادم  که چرا توی کتابها و سایت های آشپزی می نویسند که پیاز را دو سه دقیقه تفت بدهید تا طلایی شود اما من که می خواهم پیاز سرخ کنم یک ربع طول می کشد!

خودارزیابی

یک عمر یاد گرفته بودم که با ارزیابی دیگران از خودم یک تصویر پیدا کنم. سیستم نمره و رتبه باعث شده بود که خودم نفهمم که چقدر کارم خوب است یا بد. راضی هستم یا نیستم. اگر معلم راضی بود من هم بودم و اگر نبود، نه. اگر رئیس راضی بود یعنی کارم را خوب انجام داده بودم و اگر نبود... یکی دو سال پیش کلافه شدم از اینکه خودم نمی توانم خودم را ارزیابی کنم. شاکی بودم از اینکه همیشه چشمم به معلم یا رئیس یا بزرگتر بوده. فکر کردم که چه چیز مهمی را یاد نگرفته ام و اینکه حتما باید این را به رها یاد بدهم. 
دو سه روز پیش ایمیل آمد که مقاله ام رد شده. دقیقا به همان دلایلی که خودم هم می دانستم و به خاطرشان موافق نبودم که مقاله را بفرستیم؛ چون موضوع مقاله ما اصولا هیچ ربطی نداشت به مجله ای که برایش آن را فرستادیم. کریستین اما خیلی  اصرار کرد. نه اینکه فکر کند با این روش مرا به کار وادار می کند. چون من کارم را تمام کرده بودم. شاید می خواست که فرصت این را داشته باشم که چند متخصص از بیرون کارم را داوری کنند. نمی دانم. نفهمیده ام هنوز. دو سه روزی حالم گرفته بود. برای همین هم نظرات داوران را نخواندم. امروز مجبور شدم بخوانم اما بر خلاف انتظارم الان اصلا ناراحت نیستم. اینکه تمامی این ایرادات را خودم می دانسته ام قبلا. اینکه ارزیابی ام از کارم درست بوده. اینکه بدون کمک یک مقاله انگلیسی نوشته ام که کسی از انشایش و از زبانش ایراد نگرفته. می دانم که اگر دو سال پیش بود حتما دو ماهی افسرده می شدم که مقاله ام رد شده اما... حالا واقع بینانه تر دارم به موضوع نگاه می کنم و به خاطر یک لکه، یک لباس را نمی اندازم دور. شاید دو سه سال دیگر که تمرین کنم همین دو سه روز را هم افسردگی نگیرم. شاید.

تفاوت فرهنگی

وقتی یک خانم ایرانی و یک خانم فرانسوی با هم جلسه دارند:

خانم ایرانی نیم ساعت جلوی آینه به خودش می رسد؛ نیم ساعت لباس اتو می کند و یک صبحانه مفصل می خورد.

خانم فرانسوی یک ساعت و نیم زودتر به دفترش می رود تا هزار صفحه مدرک با ربط و بی ربط پرینت بگیرد برای جلسه.