۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

دوست داشتن یعنی چه؟

به خودم که نگاه می کنم می بینم از دوست داشتن فقط «دل تنگی» اش را یاد گرفته ام. حجم دلتنگی ام هم هیچ ربط منطقی به حجم دوست داشتنم ندارد. یعنی حتی ممکن است یک نفر باشد که آنقدرها هم زیاد دوستش نداشته باشم اما چنان دلم برایش تنگ می شود که انگار اگر روزی نباشد می میرم. بعد وقتی آدمهایی را می بینم که بدون آنکه دلتنگت شوند یا حتی بدانند چقدر وقت از آخرین باری که تو را دیده اند گذشته، تمام دلواپسیها و نگرانیها و ناراحتی هایت را به خاطر می آورند و با حس همدردی بی نظیری حالت را می پرسند، در حدی که تمام روز در خلسه محبتشان غرق می شوی، می فهمم که از دوست داشتن چیز زیادی نمی دانم.

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وای بر کم فروشان

این بار از اولین لحظه ورودم فهمیدم که چیزی عوض شده. بارهای قبل می گفتم که آدمها خسته اند؛ با مهربانیهای کوچک می شود خستگیشان را در کرد. این بار اما... خیلی بار شد که سلام کردم و جواب نشنیدم، لبخند زدم و لبخند ندیدم و هر چقدر سعی کردم بفهمم که چرا آدمها اینقدر غمگینند موفق نشدم.
خودم اما... می دانم چرا اینجا اینقدر غمگینم. به یک دلیل خیلی ساده. اینکه بخش زیادی از وقتم هدر می رود. انگار که بیندازی اش توی سطل آشغال. به قول دن آریلی مثل کسی که می بیند نتیجه کارش جلوی چشمش نابود می شود.
ساعتهایی که توی ترافیک هدر می روند... جلسه های طولانی با حرف های تکراری... مهمانیهایی که در آنها به هیچ کس خوش نمی گذرد... ساعتهای شنی که بدون اینکه اتفاقی بیفتد خالی می شوند و ... مایی که بدون اینکه واقعا نتیجه ای از تلاشمان گرفته باشیم روز را به شب می رسانیم.
وقتی کاری که زمان زیادی برایش صرف کرده ای به نتیجه نمی رسد و چیزی را تغییر نمی دهد، آنوقت هر روز کمتر از روز پیش تلاش می کنی؛ ساعت هایی که می سوزد برایت بی اهمیت می شود و یک وقت به خودت می آیی و می بینی که هیچ انگیزه ای برای بیرون آمدن از تخت نداری. حساب می کنی که اگر در تخت بمانی و کتاب بخوانی یا فیلم تماشا کنی چیزهای بیشتری در درونت تغییر می کنند تا اینکه ... صبح کله سحر بیدار شوی و خودت را به اولین جلسه برسانی و با توجه کامل گوش کنی مبادا چیزی از گفته های مدیران ارشد مملکت را از دست بدهی... بعد زمان ناهار خودت را به سرعت برسانی به یک سمینار دیگر و چند سخنرانی دیگر و دوباره ... همایش اولی با گرسنگی و سردرد... باز سخنرانی و باز همان حرفها و بعد ترافیک تا جلسه بعدی و این بار حرفهایی که ممکن است تکراری نباشد اما رگه هایی از خشم و حسادت را به وضوح می توان در آنها دید.
دیروز برای من اینگونه گذشت... همایش ملی روز روستا با حضور مسئولین مملکتی... نتیجه همه حرفهایشان: «من افتخار می کنم که روستایی ام.»... بقیه اش حرفهایی راجع به فاجعه منا و برجام و همه چیزهایی که صبح تا شب در شبکه خبر تکرار می شود. تنها نکته جدید دکتر آخوندی بود که صبح اصلا نمی دانستم کیست اما .... در همایش دوم وقتی اسمش را به عنوان «مقام عالی وزارت» که آن را هم یک ساعت بعد فهمیدم که همان معادل «وزیر» است در لیست سخنرانان دیدم شناختم. سخنرانی هایی که خیلی قشنگ بود اما... تنها این سوال را ایجاد می کرد که اگر مدیران شهری ما اینقدر دانا هستند چرا شهرهایمان این شکلی است.
من هم جزئی از همین مملکت هستم اما... فکر نمی کنم این همه آدم از سرتاسر ایران این همه راه را آمده باشند که مدیران کشور به آنها بگویند افتخار می کنند که روستایی بوده اند ... اما «چرا وقتی شما از روستا آمدید به شهر و شدید وزیر و وکیل، من باید با این شرایط سخت و امکانات کم در روستا بمانم؟»: این سوالی بود که من اگر روستایی بودم بعد از شنیدن این حرفها در ذهنم ایجاد می شد.
من فکر می کنم گروه اول اصلا نمی دانستند دارند چه می گویند. گروه دوم هم که می دانستند منافعشان ایجاب می کرد که به دانسته هایشان عمل نکنند. گروه سوم هم که سعی می کردند کاری بکنند ارزش همه کارهایشان را با حرف زدن پشت سر دیگران و بردن آبرویشان از بین می بردند.
قرآن می گوید ویل للمطففین... وای بر کم فروشان. کم فروشی فقط این نیست که به جای یک کیلو به مشتری ات نهصد گرم بدهی. اینکه کسی را برای یک مسیر پنج دقیقه ای بیست دقیقه دور شهر بچرخانی تا بتوانی از او بیشتر پول بگیری کم فروشی است. اینکه کسی را مجبور کنی ساعت ها به حرفهایت گوش بدهد اما حرفهایت چیزهایی نباشد که آدمها برای شنیدنش آمده اند کم فروشی است. اینکه چیزی را بدانی اما به میدان عمل که می رسی یک کار دیگر بکنی هم کم فروشی است. همه ما داریم یک جورهایی «کم فروش» می شویم و آن وقت از این تعجب می کنیم که چرا زندگی در برابر ما خساست به خرج می دهد.